<$BlogRSDUrl$>

نیاک - یادداشتهای احمدسیف
 

Friday, August 29, 2008


نقدی بربادبادک باز 


نوشته: ماتیو توماس میلر
درحالی که درسرتاسر امریکا فیلم بادبادک باز تماشاچیان راشیفته خود می کند- به همان شکلی که انتشار کتاب بادبادک باز در 4 سال پیش چنین کرد- با روایاتی در باره خانواده، عفو و دوستی- و این وعده که « راهی وجود دارد که دوباره خوب باشیم»، ولی درعرصه انتقاد از این کتاب و نقش اساسی اش در روایت نئو اوریانتالیستی خاورمیانه اسلامی کار زیادی انجام نگرفته است.
دکتر فاطمه کشاورز ( دانشگاه واشنگتن) متخصص ایرانی ادبیات درکتابش« یاسمن و ستاره ها: چیزی بیشتر از خواندن لولیتا درتهران»، این کتاب را به عنوان یکی از تازه ترین کارهائی که روایتی «نئواورینتالیستی» به دست می دهد طبقه بندی می کند. دکتر حمید دباشی ( دانشگاه کلمبیا) هم درباره نئواوریانتالیسم نوشته و درپیوند با خاورمیانه ازشهروندانی که در خارج از کشور خویش به صورت « خبررسانان بومی» و « روشنفکران وابسته» درآمده اند، سخن گفته است.
کشاورز پژوهش های نئواوریانتالیستی را به این صورت خلاصه می کند:
«از نظر موضوعی، آنها روی انزجار وواهمه عمومی [از اسلام و جهان اسلام]، ایمان کورکورانه و ظلم، توسعه نایافتگی سیاسی و سرکوب اجتماعی و جنسی زنان تمرکزمی کنند. آنها ترکیبی از واهمه و فریب فراهم می آورند که اساس دادن یک چک سفید برای استفاده اززوردر منطقه می شود و هم چنین موجب می شود تا غربی ها خودشان را درهرآنچه که می کنند محق بدانند. احتمالا همه نویسندگان نمی خواهند بر طبل جنگ بکوبند ولی این دنیای تقسیم شده و سیاه و سفیدی که در جلوی چشم خواننده باز می کنند، به جز تسلیم به اجتناب ناپذیری برخورد نظامی بین غرب و خاورمیانه، انتخاب دیگری برایشان باقی نمی گذارد»
درحالی که بادبادک باز درمقایسه با کتابهائی چون « خواندن لولیتا درتهران»، احتمالا با وضوح کمتری دنیای مسلمان را به هیبت دیو درمی آورد و یا از غرب تجلیل وتکریم می کند- آن چه که کشاورز « اسلامی کردن ابلیس» و « غربی کردن خوبی» می نامد- ولی این موضوعات درسرتاسر رمان نفوذ کرده و حاضر و آماده اند. درحالی که به ظاهر داستان جذابی است درباره امیر و رستگاری اش با فداکاری قهرمانانه پسر حسن دوست زمان کودکی اش- سهراب- ولی همه داستان از کلیشه های مضر و مهلک درباره اسلام و دنیای اسلام لبریز است. اگر این داستان در فضای دیگری خوانده شود شاید بسیار جذاب و دلگرم کننده هم باشد، ولی از اهمیت پیامهای نهفته درآن درچارچوب ژئوپلتیک فعلی نباید غفلت کرد.
درسطحی ترین شکل، شخصیت های این رمان با ویژگی های خودشان درخدمت پیشبرد یک برنامه مشخص هستند، یعنی، همه چیز از سکولاریته انگشت نمای پدرامیر-بابا- تا میرغضب خارجی ستیز طالبان ( مسلمان) و انتقام جوی امیر، آصف، همه این موضوع مستتر را تداوم می بخشند که غرب « ارزش های غربی» خوب است درحالی که « اسلام بد است و حتی شیطانی است». خوبی ذاتی بابا و شیطان صفتی آصف درموارد مکرر در صحنه های بسیار مهیج نمایشی دربرابر خواننده قرار می گیرد. بابا بسیار دلاورانه جانش را برای حمایت از زنی که قرار است مورد تجاوز قرار بگیرد به مخاطره می اندازد ولی آصف با بیرحمی و خشونت به بچه ها تجاوز می کند و در استادیوم فوتبال، دست به اعدام می زند. با این همه آنچه که در باره این دو مهم است، این که این دو شخصیت کدام ایدئولوژی ملی را به نمایش می گذارند و به آن علاقه نشان می دهند. بابا عاشق امریکاست درحالی که آصف، کسی است که به ستایش هیتلر دست می زند.
زیان بار ترین موضوع این رمان- به واقع همان چیزی است که خوانندگان امریکائی به تکرارستوده اند-یعنی رستگاری و نجات امیر با نجات قهرمانانه و مخاطره آمیز سهراب بوسیله او. بصورت خلاصه این که ، امیر، نویسنده خارجی و موفق باید زندگی امن و مرفه اش را درامریکا وا بگذارد و به افغانستان برگردد که به دست روسها ( یعنی دشمنان ما در طول جنگ سرد) و طالبان ( یعنی نمایندگان دشمن اسلامی تازه ما) ویران شده است و پسریتیم و معصوم دوست زمان کودکی اش را از دست خود ابلیس- یعنی آصف که بواقع از نزدیکان امیر از دنیای دیگری است، نجاب بدهد. به نظر می رسد که تجسم « قلبی از تباهی» تنها امید رهائی قربانی اوباشد.
این داستان ماجراجویانه و جاذب به عنوان یک تفسیر تمثیلی از «مداخله» حتمی استعماری/ نئو استعماری، امپراطوری درسرزمین های « تباه شده» برای نجات دیگرانی که نیمه انسان اند و درجهالت و خشونت خویش گم گشته، کاربرد موثری دارد. این مداخلات خود بزرگ بینانه البته با مقولات اقتصادی و ژئو پلیتیکال هیچ نسبتی ندارند و تنها بیان از خود گذشتگی و برتری انسانیت و ایدئولوژی مردمان سرزمین های امپراطوری هستند. وقتی در این چارچوب به آن می نگریم، احساس گناه عمیقی که امیر احساس می کند وقتی در برابر آزار و اذیت دوستان معصوم اش حسن کاری نمی کند، به واقع بیانگر احساس گناه عمومی مردمان « خوب» غربی است که دست روی دست گذاشتند وقتی که کله شق های اسلامی- که بوسیله آصف نمایندگی می شود- به افعانستان و به مردمان معصوم و متمایل به غرب مثل بابا و امیر تجاوز کردند.البته یکی از پی آمدها این است که ما البته باید با بازگشت به « نجات» مردم از دست آصف های افغانستان، خودمان را رستگار کنیم. به واقع، به گفته خالد حسینی که اززبان شخصیت اش رحیم خان جاری می شود، این « شیوه ماست که دو باره خوب باشیم». این بیان تکراری روایت « مسئولیت مردان سفید پوست (و اکنون غربی ها) درترکیب با « غربی کردن خوبی» و « اسلامی کردن شیطان» که درسرتاسررمان حضوری چشمگیر داردیک چارچوب درخشان ایدئولوژیک برای توجیه و مشروعیب بخشیدن به اشغال و فعالیت های نظامی بیشتر در افغانستان به دست می دهد.
البته گستراندن این داستان و پیامش به سرتاسر خاورمیانه اسلامی، خلاقیت زیادی نمی خواهد مخصوصا وقتی این روایت پردازی در باره افغانستان را با دیگر کارهای نئواوریانتالتیستی درباره خاورمیانه اسلامی، مثل، کتاب مشهور آذر نفیسی : « لولیتا خوانی درتهران» ، آخن سیرستاد، « کتابفروش کابل» و جرالدین بروکز « نه قسمت آرزو- دنیای پنهانی زنان مسلمان» و حتی کتابهای دانشگاهی مثل برنارد لوئیس: «چرا این طوری شد؟ تاثیر غرب و عکس العمل خاورمیانه» ترکیب می کنیم. اگر آن چه این کتابها در باره اسلام و کشورهای اسلامی می گویند همه حقیقت باشد، بدوت تردید ادامه و گسترش حضور نظامی امریکا در این منطقه چیز خیلی خوبی است. آیا این طوری است؟
هرآن کسی که درباره خاورمیانه پژوهش کرده باشد می داند که این روایت ها، تحریف ناجوانمردانه واقعیت ها در این منطقه است. البته که مشکلی نیست که کسی درباره کمبودهای یک کشور؛ مذهب و یا ایدئولوژی بنویسد ولی این نادرست و فریبکارانه است که به خاطر فعالیت گروهی افراطی نویسنده ای بطور منظم و سیستماتیک کلیت یک فرهنگ و مذهب را تقلیل داده از آن انسان زدائی بکند. به ویژه وقتی این مردم همان هائی هستند که رهبران سیاسی ما می گویند باید به آنها حمله شده و تحت اشغال نظامی قرار بگیرند.
ماتیو توماس میلر، دانشجوی پژوهشگری در دانشگاه واشنگتن در سنت لوئی است که در باره مطالعات اسلامی و خاورمیانه پژوهش می کند.
اصل را به انگلیسی دراینجا بخوانید:
http://www.zmag.org/zbooks/review/6



Monday, August 25, 2008


فساداقتصادی درایران: زمینه ها و پی آمدها 


.......قبل از وارسیدن نمودهای دیگری از فساد دراقتصاد ایران، به گمان من باید پرسید که علت گستردگی فساد مالی واقتصادی درایران کدام است؟
- اقتصاد نفتی:
کم نیستند کسانی که فساد را بخش جدائی ناپذیری از اقتصاد نفتی ایران می دانند که به گمان من، بیشترنشانه وجود یک همبستگی بی معنا بین این دو است تا این که به واقع، یکی معلول دیگری باشد. حجت قندی در این نوشته کوتاه نشان داده است که بسیاری از مصائبی که درایران به نفت وصل می شود، مبنای منطقی ندارد(5) اگربخواهم از شیوه استدلال جناب قندی استفاده بکنم، درپاسخ کسانی که فساد مالی و اقتصادی ایران را به پول نفت نسبت می دهند، باید بگویم که اگر این رابطه معنی دار است- که به گمان من نیست- در آن صورت، در نروژ که درآمدهای نفت درآن به نسبت ایران اهمیت بیشتری دارد، باید شاهد فساد مالی واقتصادی بیشتری باشیم که نیستیم. باری، آن چه درایران شاهدیم نه فقط گستردگی این معضل بلکه عدم برخورد قاطع و دقیق مقامات مسئول با نمودها و ریشه های فساد مالی واقتصادی درایران است. در همین رابطه بد نیست اشاره کنم که 7 سال پیش، اقای خامنه ای فرمان مفصلی درمبارزه با مفاسد اقتصادی صادر کرد. این 7 سال مصادف بود با دوره دوم ریاست جمهوری آقای خاتمی و درسه سال گذشته هم آقای احمدی نژاد را داشتیم که درباره مضار فساد مالی واقتصادی کم سخن رانی نکرده است. همین طور مجالس ششم و هفتم هم سرآمده اند و در تمام این مدت نیز رئیس قوه قضائیه، دراین باره زیاد سخن رانی کرده است. ولی اگر با خودمان صادق باشیم، براساس همه شواهد موجود مفاسد اقتصادی به احتمال زیاد افزایش یافته که با آن مبارزه نشده است. و اما برگردم به ریشه ها و علل گسترش فساد مالی درایران.
- ساختار اقتصادی
البته درست است که ساختار اقتصادی ایران، پیشامدرن و عقب مانده است . این هم درست است که به درآمدهای نفتی وابسته است و نقش دولت هم در اقتصاد برجسته است. به گمان من هیچ کدام از اینها، احتمالا به غیر ازپیشامدرن بودن و عقب ماندگی بخودی خود نمی تواند زمینه فساد بیشتر باشد. درخصوص شرکت های دولتی، واقعیت این است که به دلایل گوناگون دولت فخیمه از تعداد این شرکت ها خبر ندارد و بعد سازمان بازرسی و یا حسابرسی کارآمد هم نداریم و الان اگرچه سی سال از سقوط سلطنت گذشته است ولی هنوز از تعداد واقعی شرکت های دولتی خبر نداریم. و آن چه که هست، حداقل شماره قابل توجهی از آنها نه به کسی حساب پس می دهند و نه نظارتی برکارهای شان صورت می گیرد. به نظر من، مشکل اصلی فقدان یک نظام نظارتی موثروکارآمد است نه این که صرف دولتی بودن به واقع علت اصلی باشد. یعنی می خواهم بگویم اگر این مشکل فقدان نظام نظارتی رفع نشود، حتی اگر « اصل 44» بطور کلی اجرائی شود یعنی همه آن چه هائی که قرار است به بخش خصوصی واگذارشود، واگذار بشود در نبود این نظام نظارتی فساد مالی واقتصادی ادامه خواهد یافت. البته در همه این سالها، از سوئی از شماره شرکت های دولتی خبر نداشتیم، بعد تعداد قابل توجهی موسسات « نه دولتی- نه خصوصی» ایجاد کردیم و از آن گذشته، بسیاری ازاین شرکت ها هم دردرون خود زاد وولد کردند واحتمالا رسیده ایم به این برزخی که در آن هستیم.
- مشکل قانون مداری:
درکنار وهمراه با مقوله ساختار اقتصادی فساد دوست، البته مشکل « عدم تقدس قانون» را هم داریم. یعنی درایران عزیز، نه مقامات دولتی به قانون رفتار می کنند و نه مردم عادی، یعنی می خواهم بگویم مشکل ما درایران تنها « بدی» قوانین نیست، بلکه مشکل اصلی واساسی، اصولا عدم توجه به قانون است که درما و درجامعه ما قدمتی طولانی دارد. می خواستم بگویم قدمتی به قد تاریخ خودما بعد یادم آمد که ما درقبل از 1906 قانون مدونی نداشتیم که کسی یا قدرتی به نادیده گرفتن اش متهم باشد. ولی از 1906 به این سود که به اصطلاح قانون دارشدیم، نه مای « شهروندان» یا « رعیت» ایرانی برای این قوانین تره خورد می کنیم و نه دولتمردان ما ووقتی درجامعه و فرهنگی، « قانون گریزی» و « قانون ستیزی» قانون اساسی اش باشد، در این چنین جامعه ای آجر روی آجر بند نمی شود.
- جدائی دولت، ملت درایران
باری، درکنار، این مشکل ریشه دار، این را هم داریم که دولت از نظر تامین مالی هزینه هائی که دارد به مردم نیازی ندارد، و به همین خاطر، حتی به ذهن اش هم خطور نمی کند که باید به این مردم پاسخگوباشد. مردم نیز که در هیچ دوره ای حق و حقوق تعریف شده ای نداشته اند و ندارند. انتخابات معنی داری هم که هیچ گاه نداشته ایم و از آن گذشته ساختار سیاست در این جامعه طوری است که انتخابات- حتی اگربدون دخالت دست هم انجام بگیرد- تغییری جدی ایجاد نخواهد کرد. درگذشته، یعنی قبل از 1357، شاه برتارک این نظام نشسته بود و اکنون هم، ولایت مطلقه فقیه را داریم و درکنارش شورای مصحلت نظام و شورای نگهبان را – یعنی مهم نیست حسن رئیس جمهورمی شود یا حسین، سیاست مملکت در وجوه عمده در حوزه های دیگری تعیین می شود که اتقافا با انتخابات این دو رابطه زیادی ندارد. درکنار غلبه دولت برامورات اقتصادی، درایران بخش خصوصی نه مدعی دولت بلکه زائده دولت است و می کوشد از این رابطه ناسالم استفاده کرده و تا می تواند رانت به جیب زده و درسرزمین های دیگر که احساس امنیت بیشتری می کند، به کار بیندازد. علاقه مال اندوزان ایرانی به سرمایه گذاری گسترده در دوبی و قطر و حتی در اروپا و کانادا نه تصادف است و نه دروغ، از این نیاز به امنیت ریشه می گیرد که متاسفانه نه درایران به قدرکفایت هست و نه این که عواقب نبودنش را صاحبان قدرت به رسمیت می شناسند و برای رفع اش می کوشند. نتیجه این که اقتصاد ایران به صورت کنونی اش اقتصادی می شود که اگرچه فقر در آن گسترش می یابد، و اگرچه مزدی که به کارگرش می پردازد با مزدهای پرداختی در بسیاری از جوامع مشابه قابل مقایسه نیست ولی درعین حال، تولید کننده اش، قادر به رقابت نیست. چون به هزینه های فساد مالی واقتصادی توجه نمی کنند، درنتیجه، به این بی راه می افتند که لابد مزدها در این مملکت بالاست و یا قانون کارش دست و پاگیر است و به خصوص طبالان بخش خصوصی رانت خوارش مدعی می شوند که مثلا، قانون کارنمی گذارد ما تخم های دو زرده بگذاریم و درنهایت، شرایط را به صورتی در می آورند که حتی دادخودشان هم درآمده است که بخش چشمگیری از جمعیت زیر خط فقر قرار دارند و از سوی دیگر، یکی از بالاترین تورمهای دنیا را هم دارد و در عین حال، اغلب تولید کنندگان و بانکهایش نزدیک به ورشکستگی اند. یعنی آن چه درایران به گمان من ریشه بسیاری از مصائب ماست، این گسیختگی تاریخی بین دولت و ملت است که هرچه که بیشتر می گذرد عمیق ترهم می شود.
وقتی می گویم قانون گریزی و قانون ستیزی در این جامعه ما قانون شده است، اغراق نمی کنم. مجسم کنید، آقای خامنه ای در همان فرمان 8 ماده ای اش حتی از وزارت اطلاعات می خواهد که به دولت کمک کند و این وزارت خانه فخیمه اطلاعات که خوب می داند چگونه فلان فعال زنان یا مسایل دانشجوئی و یا کارگری را به غل و زنجیر بکشد ولی از این همه قانون شکنی علنی و قاچاق از جان آدم تا شیر مرغ و این همه ارتباطات به شدت مشکوک و ناسالم اقتصادی بی خبر است و یا خودش را به کوچه علی چپ می زند و یا با ستاندن رشوه وشراکت در غارت، خودش درواقع شریک دزد می شود و برای فرمان « رهبر معظم انقلاب» هم تره خورد نمی کند. ساختار غیر دموکراتیک سیاست درایران وبی حق وحقوقی ما به عنوان « شهروندان» بهترین زمینه برای تولید گریزی مای ایرانی و تداوم همین ساختار مخدوش اقتصادی می شود. یعنی حتی وقتی مازادی هم داریم، ترجیح می دهیم مازاد را در تجارت- عمدتا واردات، چون به غیر از نفت چیزی برای صادرات نداریم- و دلالی و یا زمین و مسکن هزینه کنیم که هم گردش کار سریع تر است و هم نتایج اش قابل دفینه سازی است- درقدیم درباغچه خانه مان چال می کردیم و حالا د ر بانکهای فرنگ چال می کنیم. پی آمدهردو براقتصاد ایران یک سان است. وقتی چرخه اصلی فعالیت های اقتصادی در عرصه توزیع متمرکز بشود، بخصوص با غفلت از تولید و از ارزش افزائی، همین، بخودی خود برای ایجاد زمینه های گسترده رانت خواری کفایت می کند. پیشتر به دولتی بودن اقتصاد اشاره کردم، ولی اضافه کنم که وقتی دولت و ساختار دولت غیر کارآمد می شود، مصائب این اقتصاد دولتی دو صد چندان خواهد شد. نه فقط در شرایط امروز، بلکه تقریبا درسراسر تاریخ مان، نهاد دولت درایران غیرکارآمد بوده و در آن کار به کاردان سپرده نمی شد و درهمه سطوح آن رابطه سالاری حاکم بود. یعنی وقتی کسی به مقامی می رسید، رسیدن به آن مقام تقریبا هیچ رابطه ای با قابلیت های فردی نداشت، اگردرگذشته « هزارفامیل» را داشتیم، امروزهم « آقازاده ها» را داریم و یا دیگر نورچشمی ها را که معلوم نیست چه صلاحیتی برای رسیدن به مقامات دارند به غیر از رابطه های سببی و نسبی که با قدرتمندان دارند. خوب در این شرایط، اگرعدم پاسخگوئی دولت را هم اضافه کنید، تصویر تکمیل می شود. یعنی نه فقط بوروکراسی گسترده داریم بلکه این بوروکراسی تا مغز استخوانش فاسد است و مشوق فساد. پیشتر به پیدایش موسسات « نه خصوصی و نه دولتی» اشاره کردم ولی درباره این موسسات به عنوان نمونه- آستان قدس رضوی، بنیاد مستضعفان و جانبازان، کمیته امداد امام خمینی، بنیاد 15 خرداد، برخی نهادهای نظامی و امنیتی- باید گفت که به واقع ارگان هائی هستند که بخش عمده ای از اقتصاد ایران را در کنترل خویش دارند. وضعیت این موسسات به واقع منحصر به فرد است یعنی وقتی به دریافت بودجه می رسیم، این موسسات « دولتی» می شوند ولی وقتی صحبت از حسابرسی می شود، این موسسات « خصوصی» اند. جالب این که گذشته ازحیف و میل ها گسترده ای که در این موسسات شده است، درعین حال، دربسیاری از حوزه ها راه را برای ورود بنگاههای خصوصی تنگ کرده اند.
- فقدان آزادی و مطبوعات آزاد:
یکی دیگر از عوامل مشوق فساد، فقدان مطبوعات آزاد و بطور کلی عدم شفافیت جریان اطلاعاتی است. نه فقط روزنامه و نشریه چالشگر نداریم- یعنی نمی گذارند داشته باشیم- بلکه حتی ارگان های دولتی هم در پوشش « امنیت ملی» بربسیاری ازآمارها و گزارشها در باره عملکرد اقتصادی دولت مهر محرمانه می زنند و آنها را از دسترس مردم به دور نگاه می دارند. این مسئله بخصوص درجریان مناقصه های دولتی اهمیت خاصی پیدا می کند و به همان میزان مهم، درجریان واگذاری های گسترده ای که در برنامه است، اهمیت اش دو چندان می شود.
- بی ثباتی سیاست های اقتصادی ومالی:
بی ثباتی سیاست ها یکی از عواملی است که به زمینه های فساد دامن می زند. به عنوان مثال، افزایش و یا کاهش یک باره تعرفه های صادراتی یا وارداتی، وام های بانکی، و یا اعلام ناگهانی سهمیه بندی بنزین زمینه رانت اطلاعاتی ایجاد می کند. البته عوامل دیگری هم هست که فعلا از وارسیدن شان می گذرم و درقسمت بعدی سعی می کنم زمینه ای به دست بدهم ازعواملی که به گمان من، موجبات گسترش فساد مالی واقتصادی را ایجاد کرده اند......



Friday, August 15, 2008


مسلخ 


برای پسرم، مزدک
معروف است كه خوشبختی سرزده وارد می شود بدون این كه بوق و كرنائی در میان باشد. من همیشه می گفتم، مگر چنین چیزی
ممكن است! خلاصه، سعادت یاری كرد و توانستم در محضر فضلا از فیض مجالست و از خوان معرفت بی كرانشان بهره ای گیرم. فضلائی به نهایت سر زنده و بشاش، بشاش و بخشنده و حاتم طائی صفت. بدون كوچكترین بخل و چشم تنگی. و آن سان كه گوئی هر یك به علم خویش دست آن حكیم نیشابوری را از پشت بسته بودند. مجادله شان داغ و محاوره شان به مراتب خاطره انگیز.. وگرماگرم بحث و جدل پیرامون مسائلی قابل غور و بررسی. از هر كس و از همه چیز می گفتند و به همه كس و همه چیز ایراد می گرفتند غیر از خودشان كه عالِم بودند و كامل.
یكی كه از دیگران بلند قامت تر بود گفت. همة گناهها، به گردن شاه سلطان حسین صفوی است كه افغانها را به اصفهان راه داد. و آن دیگری كه از بقیه فربه تر بود با قیافه ای حق به جانب میرزا آغاسی را مقصر می دانست كه باعث شده است تا یك قرن ونیم بعد، مای از چاله در نیامده در چاههائی كه به دستور او كنده بودند سرنگون شویم. یكی كه از دیگران مسن تر بود گفت، شما را بخدا از بررسی نقش نظام الملك غفلت نكنید چون اگر سیاست نامه نمی نوشت، ما هم سیاسی نمی شدیم تا این طور دربدر بشویم. جوانی كه از بقیه جوان تر بود اخمهایش در هم رفت. غرغر كنان زیر لب گفت وقت این جور سخن گفتن ها، مدت های مدیدی است كه گذشته است. همگان بر او شوریدند كه حرف دهنت را بفهم. یعنی چه؟ كه وقت گذشته است؟ می خواستی در این دوره، از چه سخن بگوئیم؟ وقت آن حرف و سخن های قدیمی دیگر گذشته است. و جوان بدون این كه سرش را بلند كند، پرسید: كدام حرف؟ دیگران یك صداگفتند: همانی كه تو در ذهن داری! جوانی و جویای نام و نمی دانی كه گفتمان این عصر وزمانه چیز دیگری است. باید از سلطان ازبك مدد بخواهیم تا بیاید و این قبرستان را گلستان كند. گفت از كجامی دانید كه در ذهن چه دارم از آن گذشته، سلطان ازبك كجا را گلستان كرده است كه این جا، دومی اش باشد؟ صدای قهقهه برخاست. بلند قامت با صدائی كه به زحمت شنیده می شد گفت، ما شما را می شناسیم! هشتاد سال است ما را زمین گیر كرده اید؟ جوان با نیشخند گفت شما هشتصد سال پیش هم زمین گیر بودید. بلند قامت كه قدش كش می آمد گفت آیا آن چه با ما كرده اید، كافی نیست. از چاله در نیامده، مارا به این چاه گرفتار كرده اید. وفربه ترین با صدائی نازك و زنگ دار فریاد زد: صددرصد موافقم. دیگر اجازه نمی دهیم بدور ذهنیت ما سیم خاردار بكشید و همة این تفكرات انحرافی را از بطن اروپا برای ما وارد كرده و درذهن ما زورچیان كنید. از هرآن چه خوشمان بیاید – یعنی همان چیز هائی كه داشتیم- همان، معنای خوبی است. و جوان ترین كه به مقدار زیادی خود را باخته بود گفت، كوه پیمائی كه همیشه از میان راه بر می گردد هرگز پا بر قله ای نگذاشته است. جماعت در حالیكه به شیطان لعنت می فرستادند،یك صدا گفتند. به كجا دوست داری بفرستیمت؟ « چهرازی»، یا« امین آباد»... یك بز گر برای گله خطرناك است... و این بار نوبت جوان ترین بود كه دیوانه وار قهقهه زد... گلة بی چوپان، طعمة لذیذیست برای گرگ وگرگان گرسنه.. وگله با چوپان... راهش به مسلخ است.. چرا كه « گله» درذات خویش سربراهی دارد.
آن كه از دیگران مسن تر بود، گفت. همه چیز زیر سر انگلیسی هاست.... این جوان چه می گوید؟ و بعد رو كرد به جوان و پرسید: جوان تو برای انتلیجنت سرویس كار نمی كنی؟ هدف تو از این تفرقه افكنی چیست؟ و جوان ترین مبهوت و مات به آنها نگریست. كمی بعد، انگار كه به ناگهان از خواب پریده باشد، پرسید: با من سخن می گوئید؟ كدام تفرقه؟ گله، مرا بیاد گرگ و مسلخ می اندازد. همین. همگان گفتند، تا زمانی كه با هم هم جهت و همراه نشویم یا طعمه گرگیم و یا قربانی مسلخ و جوان كه دیگر ترسش ریخته بود گفت، تا زمانی كه ندایند چرا باید هم جهت بشویدو تازه معلوم نباشد، در كدام جهت می خواهید هم جهت بشوید، هم چنان قربانی مسلخ باقی می مانید، گیرم كه گرگ را ترسانده باشید. فربه ترین به گریه افتاد و در حالی كه می گریست گفت: من از دندان های گرگ واهمه دارم. من می گویم همراه بشویم، بعد...و جوان پرسید، بعد... چی؟ پیرترین گفت. گفتم همه چیز زیر سر انگلیسی هاست. من می گویم یك رئیس سنی انتخاب كنیم و او برای مان تصمیم بگیرد. یكی كه عینكی به چشم داشت و كتاب می خواند سرش را بلند كرده و گفت. می گویم همة مرزها را برداریم. جوان وپیر، بلند و كوتاه، فربه و لاغر.... مرزها تفرقه انگیزند.. وقتی مرزها را برداشتیم همة مشكلات و مصائب مان برطرف می شوند...
جوان ترین كه دیگرنمی ترسید گفت. فرمایشات سرسیری است و شاید از فرط گرسنگی. چرا كه تا دنیادنیا بوده است، كسی برای كودكی شیرخوار، چلوكباب گوشت گوساله تعارف نمی برد.
همگان خندیدند وجوان ترین از شرمساری گریه اش گرفت. خواست حرفش را پس بگیرد. یك صدا گفتند. مندلیف وچود چنین پدیده ای را پیش بینی كرد و از آن گذشته امتحان كردیم نتیجة خوبی داد. ما خودمان، به همین نحو، گوشت خوارشده ایم. امتحان كن، با یك بار امتحان مشتری خواهی شد. ومن كه در حاشیه نظاره گر بودم و هم چنان سرم پائین بود. گریه ام گرفته بود زار زار.
یاد مادر بزرگ مرحومم افتادم كه یادش بخیر، پیر زن آخر مُرد و بالاخره نفهمید، چرا قصاب محله مان مغز را این قدر گران می فروشد.

لندن، یا یك جای دیگر



Thursday, August 14, 2008


ازکردار ملایان درایران قدیم!2 


« شخص ملا اسماعیل نام سروستانی طلبه درمدرسه خان، شغل او این بوده که صیغه به مردم می داده است. دراین اوقات روزی دو ضعیفه در حجره او بوده اند. نائب فراشخانه نواب مستطاب والا احتشام الدوله درمدرسه می رود دو ضعیفه را در منزل او می بنید. می فرستد چند فراش می آیند ملااسماعیل را با آن دو زن میگیرند و میبرند. درراه یکی از آن دو زن معادل ده تومان تعارف می دهد به نائب فراشخانه و خود را مستخلص می نماید. ملااسماعیل یک زن دیگر را به حضور برده نواب معظم الله اولا ملا اسماعیل را چوب زیاد می زند. بعد از آن حکم می فرمایند که ملا اسماعیل را مهار بکنند درکوچه و بازار بگردانند. توسطی از او می نمایند. از مهارکردن می گذرند و لیکن عمامه شال او را به گردن او می اندازند در کوچه و بازار می گردانند و آن ضعیفه را هم گلیم پیچ می کنند و بسیاری او را می زنند و رها می کنند» ( وقایع اتفاقیه 64)

این روایت هم در« خاطرات حاج سیاح یا دوره خوف ووحشت» (تهران 1346) آمده است. حاج سیاح دریک فاصله 18 ساله ازایران به دور بود و سرانجام در مرداد 1256 که 30 سال از سلطنت ناصرالدین شاه می گذشت وارد ایران شد و این بار درداخل ایران به سیاحت پرداخت و مشاهداتش را در این کتاب به راستی بی نظیر و به نسبه قطور- 633 صفحه ای- نوشت. تنها شهری که مشاهداتش با دیگر مناطق تفاوت داشت، قوچان بود.درقوچان به دیدن شخصی به نام شجاع الدوله رفت که زمانی حاکم شهر بود و اینک بقیه داستان:

«.... از وضع و حرکت من سئوالات کرد. جواب گفتم. پس از قوچان پرسید " چگونه می بینید؟" گفتم " بهترین جاهای ایران است که مردم از جان و مال خود ایمن هستند لکن اگر تربیت هم می شدندبسیار خوب می شد. تصدیق کرد. من ازایشان سئوال کردم که " چگونه است درایران که جای امن و راحت نیست اینجا مردم آسوده اند؟" گفت" اغلب فساد و ناامنی و شرور از طرف ملاها و خانه بست کردن ایشان و مداخلات ایشان است بتمام امور. مردم آدم می کشند، دزدی می کنند، هرفسق و فجور می نمایند آقایان همه نحو حمایت و توسط می کنند. حکام هم نمی توانند بکار صحیحی اقدام نمایند چون هزار قسم تهمت و تکفیر و بلاها بسرشان می آرند. اینجا هم همین طور بود من دیدم دیگر اندازه و حد یقف برای اینها نیست و تمام امور مختل شده، اختیارجان و آبرو و مال مردم درنوک قلم ایشان است و خیلی ارزان تلف می شود قضیه ای اتفاق افتاد که من دیگر نتوانستم اغماض نمایم. ایستادگی کردم تا نفوذ ایشان را بدرجه ای کم کرده خودم و مردم را آسوده ساختم. تفصیل این است که زنی باسم این که من سیده ام در اینجا دلاک نسوان شده و در حمام زنانه خدمت می کرده و بنام سیده اجرت مضاعف می گرفته. یک سال به این نحو گذشت روزی زنی نزد من آمده گفت" عرض خلوت محرمانه دارم" محرمانه پرسیدم " مطلب چیست؟" گفت، " این زن که می گوید سیده ام و دلاکی زنان می کند زن نیست، مرد است خودرا بشکل زن درآورده، من خودم دیدم در خلوت حمام بزنی نزدیکی کرد. مرا نگاه دارید اورابرای تحقیق بیاورید. درولایت اسلام با وجود سرکار چنین کاری سزا نیست". این حرف مرا حیران کرد. زیرا آن زن شوهر هم اختیارکرده بود! این چگونه می شود؟ بهرحال فرستادم آن زن را آوردند. باندرون فرستادم. شوهرش بملاها ملتجی شد که حکومت زن مرا جبرا نگاهداشته. آن زنیکه خبرداد حاضر بود گفت" همین دلاک، مرد است زن نیست و سید هم نیست. دزد اجامری است" از دلاک پرسیدم زیاد تحاشی کرد گفت " چگونه روا می دارید بمن علویه فرزند فاطمه چنین تهمت بگویند؟ من به دلاکی قناعت کرده ام که گدائی نکنم. شوهر دارم! فردا درمحشر جواب جده ام را چگونه می دهید؟ این زن مرا و شوهرم را متهم و رسوا کرده است" آن زن گفت " آقا به این زبان بازیها گوش ندهید تحقیق خیلی آسان است" بهرحال گفتم تفحص کنند. زیرجامه را طوری پوشیده بود که از بالای لباس معلوم نشد گفتم زیر جامه را درآوردند معلوم شد از مرد گذشته، نره خری بوده است! از این طرف ملاها مثل باران کاغذ توسط بارانیدند که " سیده علویه را چرا نگاه داشته ای" ما باید خوبان را بخاطر خدا و بدان را بخاطر پیغمبر احترام کنیم" جواب دادم بازدست نکشیدند. هی نوشتند" علویه را مرخص کنید برود سرکار دلاکیش" بهرراه خواستم حالی کنم بخرجشان نرفت لابد مانده گفتم زیرجامه علویه نره خر را کنده درمیدان و معبر عموم چوب بسته بمردم نمایاندند و در شهر گرداندند. اما این دفعه آخوندها افتادند بجان من. باز کاغذها آمد گفتم آورنده را توسری زدند. این شخص مردی بوده از اهل ترشیز که مو در رخسار نداشت و صدایش خشن بود با این شوهر جعلی که از اهل مشهد بود ساخته خود را علویه کرده، دخل را باشریک می خوردند. درحمام هرشکار نرم و گرم به دست می آورده به شوهر هم طعمه می داده باری می خواستم ایشان را از قوچان بیرون کنم باز کاغذ بارانی شد. گوش ندادم هردو را روانه مشهد کرده به رکن الدوله [ حاکم خراسان] تفصیل را نوشتم بعد ازمدت کمی کاغذ ملاها را برای من فرستاد که نوشته بودند « شجاع الدوله بابی است سیده علویه را بی زیر جامه دربازار چوب زد» من هم مجلس کرده آخوندها را حاضر کرده گفتم " این چه لوطی بازی است که برای هوای دلتان هرکس اطاعت نکرد تکفیر می کنید؟ مرا بابی نوشته اید؟ باز هم آن مرد سید علویه است؟" انکار کردند گفتند " ما ننوشته ایم" خطشان را نشان دادم گفتم" حالا محبت در حق شما می کنم که چوب نمی زنم و مهار نمی کنم فورا از این شهر بروید و مردم را راحت کنید" گفتند" نمی رویم و در اصطبل بستی می شویم" گفتم " این هم فهم شما! در اسلام غیر حرم خدا بست نیست. هم من غلط می کنم طویله ام بست می شود هم شما غلط می کنید خانه تان را بست می کنید" پس حکما نویسندگان کاغذها را بیرون کردم شهر آرام و مردم راحت شدند...(صص 311-309)
احتمالا بقیه دارد.....



Monday, August 11, 2008


ازکردار ملایان در ایران قدیم 


« محله دولت: شیخ حسین نام معروف به حسین بلبل که از الواط و اشرار و قماربازهای این شهر است شب گذشته جمعی ا زالواط و اوباش را در خانه اش مهمان کرده و مجلش شرب و قمار ترتیب داده بود اواخر شب به واسطه مستی درسرپول قمار نزاعشان شده بنای زد وخورد را گذاشته داد و فریاد می زیاد می کردند به طوری که اهل محل به اجزای پلیس شاکی شده بودند. پلیسها می روند که از واقعه مستحضر شده آنها را ساکت نمایند حضرات بنای فحاشی و شرارت را گذارده بودند به هرجهت ایشان را ساکت می کنند. چون شیخ مذکور معمم است مراتب به جناب وزیر نظام نوشته شد که از طرف حکومت بفرستد او را بگیرند و قدغن گردید اجزای پلیس آن الواط را بگیرند تنبیه شوند» ( گزارشهای نظمیه، دوم 508)
درمحله عودلاجان بین دو نفر اختلافی پیش می آید برسرپول، شاکی به وزارت عدلیه عارض می شود و سرانجام حل وفصل ادعا به محضر جناب آقا سید عبدالله [ بهبهانی] رجوع می شود. شاکی چند شاهد معرفی می کند و یکی از این شاهدان « شیخ ابوتراب مکتب داربوده است»
« آقاسید عبداله از او سئوال می کند و مشارالیه می گوید که میرزا حسن [ متهم] دویست و پنجاه تومان طلب محمود بیگ [ شاکی] را نزد من اقرارکرده و مقروض او است. میرزا حسن می گوید آقا از این شخص سئوال کنید که میرزا حسین را می شناسی آقا سئوال می نماید شیخ جواب می دهد بلی می شناسم مدتهاست با من رفیق است. میرزا حسین می گوید اهل این مجلس کدام یک میرزا حسین است. مشارالیه نگاه کرده می گوید در این مجلس نیست ، شهادت جعلی اوواضح می شود آقا به مامورین دیوان عدلیه حکم نموده اوراکشیده نزد جناب عضدالملک برند تنبیه شود. بعد جمعی توسط کرده آقا فرستاد اورا مراجعت و توبه داده که من بعد شهادت دروغ ندهد» ( دوم 524)
« چالمیدان: دیشب جمعی از اهل محله به رئیس محله شاکی شده بودند که پاشاخان پسرمحمدعلی خان قاجار فاحشه به منزلش برده و حاجی سید احمد نام معمم درویش مآب هم آنجا است. مست شدند و می خواهند فاحشه را تلف نمایند و هنگامه بزرگی برپاکرده اند اجزای پلیس رفته سید را به آن حالت مستی گرفته به اداره آوردند اظهارمی دارد که محض عداوت همسایه ها متهم نمودند مراتب به جناب عضدالملک نوشته و قدغن شد اشخاصی که در آنجا بودند حاضر نمایند تا تحقیقات لازمه بشود» ( دوم 540)
« دیگر آن که یک نفر از طلاب سروستانی عاشق پسرحاجی میرزا محمد حکیم باشی بوده و مبالغی هم خرج آن پسره کرده بود. پسرحکیم باشی برادرخودرا مانع می شود که با آن طلبه مراوده داشته باشد. آن طلبه از شوری که داشته با تپانچه خود را می زند و هنوز نمرده است» ( وقایع اتفاقیه، تهران 1362، ص 152)
« سنگلج
مسجد چاله حصار آقا سید محمد رضا پسر مرحوم آقا سید صادق نماز خوانده و بعد به منبر رفته قدری احادیث واخبار بیان نموده در ضمن از اعیان و اشراف و متمولین تکذیب و مذمت زیاد کرده که پول زیاد جمع کردند و خمس و زکات نمی دهند و رباخوار هستند. اگرخمس بدهند سادات چرا این قدر فقیر و پریشان می شوند و بعد رو به طرف زنها کرده گفته بود زنها پنج ساعت به غروب مانده مسجد می آئید تمامش ا ز دنیا حرف می زنید و مثل آورده بود که خداوند ماری خلق کرده که سرش در آسمان هفتم و دمش در زمین هفتم است این مار برای اشخاصی است که در مسجد حرف می زنند و غیبت می کنند...» ( دوم، 724)
« جناب امام جمعه صبیه مقرب الخاقان معزالملک را به جهت پسرخود معین الشریعه گرفته جناب امام جمعه چهارده شبانه روز مجلس عیش گرفته است. هرشب و هرروز ولیمه می دهند از هرصنفی از علما واشراف و خوانین و کسبه و غیره را وعده خواسته است...» ( وقایع اتفاقیه، ص 283)
« دیگر آن که دربیرون دروازه سعدی، سربازی با فاحشه ای را بهم گرفته بودند، می برند پیش حاجی سید علی اکبر [ فال اسیری]، ایشان ضعیفه را حد شرعی می زنند و بعد از آن خود حاجی سید علی اکبر فاحشه را بجهت خود صیغه تزویج خوانده نگاه داشته اند» ( وقایع اتفاقیه ص 523)....به احتمال زیاد، ادامه دارد



Thursday, August 07, 2008


موارد خودکشی درتهران به عصر ناصر الدین شاه قاجار 


1. «محله بازار: دیشب عیال مشهدی حسن نام با شوهرش نزاعشان شده مقداری تریاک می خورد که خود را هلاک کند. کسانش
مستحضرشده او را معالجه و مداوا کرده، بهبودی حاصل می نماید» ( اول 9)
2. « محله چالمیدان: دیشت عیال مشهدی رضای بزار به واسطه عیال جدیدی که شوهرش گرفته و رشته محبت از او گسسته مقداری تریاک می خورد و حالتش منقلب شده، اهل خانه مضطرف گردیده طبیب حاضر کرده به زحمات زیاد او مداوا و معالجه نموده بهبودی حاصل می نماید» ( اول 15)
3. « محله دولت: محمد تقی خان، سرتیپ توپخانه مبارکه قاسم و مشهدی سلمان توپچی را برای این که بعضی اسباب زنانه ازایشان مفقود شده و مشارالیها مظنون بودند تحقیقات کرده چوب زده حبس می کند. از قرار تقریر محمد تقی خان، مشهدی سلمان در حبس شکم خود را شکافته. سرتیپ مستحضر گردیده جراح فرستاده هرقدر معالجه کرده اند، سودی نکرده دیشب فوت می نماید» ( اول 22)
4. « محله سنگلج: دختر مشهدی جعفر نام دیروز با پدرش نزاع کرده مقداری تریاک می خورد حالش منقلب می گردد. کسانش مستحضر شده اورا معالجه و مداوا کرده بهبودی حاصل می نماید» ( اول 22)
5. « محله چالمیدان: دیشب عیال مشهدی حسین نام با شوهرش نزاع کرده مقداری تریاک می خورد. کسانش فورا در صدد معالجه و مداوا برآمده بهبودی حاصل می کند» ( اول 33)
6. « محله چالمیدان: دیروز کربلائی علی با زنش نزاع کرده، مشارالیه محض تهدید او قدری تریاک خورده به اصطلاح مرده بازی درآورده کسانش متوحش و مضطرف گردیده اورا دوا خورانده بهبودی حاصل نموده با شوهرش صلح می دهند» ( اول 41)
7. « محله چالمیدان: دیشب عیال استاد علی نام با شوهرش نزاع کرده قدری تریاک می خورد. کسانش مستحضر گردیده اورا معالجه و مداوا نموده، بهبودی حاصل می کند و با یک دیگر صلح می نمایند» ( اول 57)
8. « چالمیدان: مشهدی محمد علی بقال به واسطه قرضی که داشته و پریشان شده است دیروز مقداری تریاک می خورد کسانش اورامعالجه و مداوا نموده بهبودی حاصل می کند» ( اول 69)
9. « محله عودلاجان: دیروز عیال مشهدی اکبر صباغ با شوهرش نزاع کرده مقدار تریاک می خورد که خودرا هلاک کند. کسانش مستحضر گردیده او را معالجه و مداوا نموده بهبودی حاصل می نماید» ( اول 76)
10. « محله بازار: مشهدی حسین دستگاه دار دکان خبازی دو نفر زن دارد. روز گذشته زنها با هم نزاع کرده، زن کوچک او مقدار تریاک می خورد. هر قدرمعالجه می کنند سودی نکرده دیروز صبح فوت می نماید» ( اول 81)
11. « محله دولت: تقی نام بقال چندروز قبل بازنش گفتگوو منازعه کرده، ضعیفه چون سر ناسازگاری و خیال تفریق با شوهرش داشته، مقداری تریاک می خورد. شوهرش مستحضر گردیده او را معالجه و مداوا نموده بهبودی حاصل می کند. روز بعد تقی معروض نقاهت پیدا کرده حالتش منقلب گردیده بعد از یک روز ویک شب فوت می کند. از قراری که همسایه ها زنانه صحبت می نمودند زنش اورا مسموم کرده از اداره پلیس حکم شده ضعیفه را برای تحقیقات حاضر نمایند و هم رئیس محله و جراح و طبیب برده این فقره را معلوم نمایند» ( اول 90)
12. « محله چالمیدان: شهاب الملک که صیغه داشتند چندی است رهایش کرده اند. دختر هفت ساله ای از دارند که نزد مادرش بوده میرزا فضل الله خان پیشکار معزی الله به ایشان در شمیران اظهار می دارد به بعضی ملاحظات شایسته نیست دختر شما نزد ضعیفه باشد. معزی الله هم حکم کرده دختر را از مشارالیها می گیرند. ضعیفه به این واسطه مقداری تریاک می خورد که خود را هلاک کند. او را معالجه و مداوا نموده بهبودی حاصل می نماید» ( اول 97)
13. « محله سنگلج: دیشب زن میرزا ابوالقاسم گیلانی با شوهرش نزاع نموده، قدری تریاک می خورد حالتش منقلب گردیده هرقدر معالجه و مداوا می نمایند، سودی نکرده فوت می کند» ( اول 127)
14. محله سنگلج: « دیشب عیال مشهدی حسین نام با شوهرش نزاع کرده برای تهدید او جزئی تریاک می خورد. کسانش در صدد معالجه برآمده آنها را صلح داده مشارالیها بهبودی حاصل می کند» ( اول 131)
15. « محله بازار: دیشب عیال مشهدی کریم بزاز با شوهرش نزاع شان شده مشارالیه مقدار ی تریاک می خورد که خود را هلاک کند. اهل خانه ملتفت گردیده او را مداوا و معالجه نموده بهبودی حاصل می کند» ( اول 152)
16. « محله عودلاجان: دیشب دختر حاجی علی نام باپدرش نزاعشان شده، دختره جزئی تریاک می خورد کسانش مستحضر گردیده اورا معالجه و مداوا نموده تا اواخر شب بهبودی حاصل نموده صلح می کنند» ( اول 155)
17. « محله سنگلج: زن استاد خیری نام با شوهرش نزاع شان شده مشارالیها مقداری تریاک می خورد. کسانش مستحضر گردیده اورامعالجه و مداوا نموده بهبودی حاصل می کند» ( اول 168)
18. « محله عودلاجان: مشهدی علی نام سمسار به واسطه پریشانی و استیصال مقداری تریاک دیروز خورده نزدیک به هلاکت بود. کسانش مستحضر گردیده اورا دوا داده بهبودی حاصل می نماید» ( اول 172)
19. « محله سنگلج: دیشب عیال کربلائی غلام رضا نام با شوهرش نزاعشان شده، مشارالیها محص تهدید او جزئی تریاک می خورد کسانش اورا معالجه نموده بهبودی حاصل می کند» ( اول 174-75)
20. « محله چالمیدان: دیشب زن کریم نام با شوهرش برای این که مشارالیها اجازه نمی داد به جهت تعزیه از خانه بیرون برود نزاعشان شده بنای زد و خورد را می گذارند. اهل خانه آنها را ساکت می کنند. بعد ضعیفه برای تهدید شوهرش جزئی تریاک می خورد کسانش اورا معالجه و مداوا نموده بهبودی حاصل کرده. آخر الامر شوهرش را مجبور به اجازه دادن رفتن او به تکایا می کند» ( اول 178)
21. « محله عودلاجان: دخترحاجی محمد علی قناد با مادر شوهرش نزاعشان شده بنای زدو خورد را می گذارند. بعد اهل خانه آنها را ساکت می نمایند. دختر مقداری تریاک می خورد احوالش منقلب می گردد کسانش طبیب آورده اورا معالجه و مداوا کرده بهبودی حاصل می کند» « اول 191)
22. « محله عودلاجان: همشیره استاد غلام علی صباغ با زن پدرش نزاعشان شده اهل خانه آنها را ساکت می نمایند. دختره مقداری تریاک به قصد مرگ می خورد. کسانش مستحضرشده او را معالجه و مداوا نموده بهبودی حاصل می نمایند» « اول 195)
23. « محله عودلاجان: دیشب عیال آقا محمد علی عطار به واسطه این که شوهرش زن دیگر هم دارد باشوهرش نزاع کرده بعد مقداری تریاک خورده کسانش مستحضر شده اورامداوا و معالجه نموده بهبودی حاصل می کند» ( اول 242)
24. « محله سنگلج: دیشب عیال غلامعلی نام باشوهرش نزاعشان شده مشارالیه قدری تریاک می خورد کسانش مستحضر گردیده اورامعالجه و مداوا نموده بهبودی حاصل می کند» « اول 274)
25. « محله عودلاجان: دیشب عیال حیدرنام با شوهرش نزاع کرده مقدار تریاک می خورد. کسانش مستحضرشده اورامعالجه و مداوانموده بهبودی حاصل می کند» ( اول 286)
26. « محله دولت: کاظم نام پادو دکان خبازی واقع در محله عربها چند روزی در حواسش اختلالی پیدا شده و مصروع می شود. محمد نام برادرش می خواسته او را به مریضخانه مبارکه برده معالجه شود. مشارالیه دیروز از دکان قصابی که صاحبش نبوده کارد برداشته بر شکم خود زده می افتد. فورا اجزای پلیس دو نفرجراح حاضر نموده زخم او را بخیه می زنند. مشارالیه درمخاطره است.» ( اول 297)
27. « محله عودلاجان: عیال استاد عبدالحسین سلمانی بازن پدرش نزاعشان شده مشارالیها قدری تریاک می خورد. کسانش او را معالجه و مداوا نموده بهبود حاصل می کند» ( اول 298)
28. « محله چالمیدان: دیشب عیال مشهدی خداداد نام با شوهرش نزاعشان شده مشارالیها جزئی تریاک می خورد. کسانش در صدد معاله برآمده بهبودی حاصل می نماید» ( اول 307)
29. « محله سنگلج: امروز صبح خلیل نام خاک کش به خانه اش رفته نزد کس و کارش گریه و زاری نموده شکایت می کند که قرض زیاد دارم چه بکنم. بعد خفیتا مقداری تریاک خورده حالتش منقلب شده کسانش حکیم آورده مشغول معالجه هستند ولی از مخاطره دو رنیست» ( اول 329)
30. درگزارش روزبعد آمده است که خلیل نام خاک کش « بهبودی حاصل کرده است» ( اول 333)
31. محله سنگلج: دیروز عیال مشهدی اکبر نام بدون اذن شوهرش به خانه یکی از اقوام خود رفته بود، بعد از مراجعت شوهرش از او مواخذه کرده نزاعشان شده بنای زد وخورد را گذارده بودند که همسایه ها آنها را ساکت می نمایند. بعد ضعیفه مقداری تریاک می خورد اهل خانه ملتفت شده او را معالجه و مداوا نموده تا این که بهبودی حاصل می کند» ( اول 333)
32. « محله چالمیدان: محمد مهدی حداد شب گذشته به خانه اش آمده افتاده حالتش برهم خورده کسانش دهان اورا بوئیده معلوم می شود تریاک خورده هر قدر معالجه و مداوا می نمایند سودی نکرده هلاک می شود و جهت تریاک خوردن او معلوم نشده است» ( اول 343)
33. « محله عودلاجان: عیال مشهدی جمعه بروجردی با مادر شوهر خود نزاعشان شده مشارالیها مقدار تریاک خورده که خود راهلاک کند کسانش مستحضرگردیده او رامعالجه و مداوا نموده بهیودی حاصل می کند» ( اول 365)
34. « محله بازار: حسین نام پسرمرحوم حکاک باشی از فرط پریشانی با عیالش نزاع کرده رفته مقداری تریاک خورده که خود راهلاک کند. کسانش مستحضرگردیده او را معالجه و مداوا نموده بهبودی حاصل می کند» ( اول 370)
35. « محله سنگلج: محمد قاسم بیگ نوکر عزیزالسلطان با عیالش نزاع کرده مشارالیها قهرا به خانه برادرش رفته مقداری تریاک خورده کسانش مستحضر گردیده او را معالجه و مداوا نموده بهبودی حاصل می کند. روز دیگربرادر ضعیفه می رود از خانه محمد قاسم اسبابهای خواهرش را به خانه ملامحمد تقی معروف به جناب برده بعد واقعه را به حاجی لله عزیزالسلطان اظهار می نماید. او آنها را صلح می دهد» ( ا ول 377)
36. « محله عودلاجان: دیشب عیال مشهدی کریم نام با شوهرش نزاع کرده جزئی تریاک می خورد کسانش مستحضرگردیده او را معالجه و مداوا نموده بهبودی حاصل کرده بامشارالیه صلح می دهند» ( اول 385)
37. « محله دولت: محمود خان نام به واسطه افلاس و پریشانی و مهیا نبودن اسباب و ملزومات عید مقداری تریاک خورده به حمام رفته به زودی بیرون آمده در کوچه می خوابد قریب به هلاکت بوده که اجزای پلیس رسیده از حالتش مستحضر شده در صدد معالجه برآمده بهبودی حاصل نموده به منزلش روانه می کنند» ( اول 392)
38. « محله عودلاجان: دیشب ملاحسین مکتب دار با زنش نزاعشان شده مشارالیها مقداری تریاک خورده قریب به هلاکت بوده کسانش فورا اقدامات لازمه به عمل آورده او را معالجه و مداوا کرده بهبودی حاصل می کند» ( اول 396)
39. « محله دولت: دیشب استاد علی اکبر نام با زن برادرش نزاعشان شده مشارالیها جزئی تریاک می خورد کسانش مستحضرشده اورا معالجه و مداوا کرده بهبودی حاصل نموده بعد آنها را صلح می دهند» ( اول 399)
40. « محله عودلاجان: دختر حاجی عبدالصمد تاجر دیروز می خواسته سیزده بدر برود زن پدرش مانع شده به این واسطه با هم نزاع نموده دختره مذکور مقداری تریاک خورده نزدیک به هلاکت بوده که کسانش مستحضر شده او را معالجه و مداوا نموده بهبودی حاصل می کند» ( اول 415)
41. « محله سنگلج: دیروز زن علی نام خشت مال به واسطه منازعه که با اهل خانه کرده مقداری تریاک خورده حالتش منقلب گردیده نزدیک به هلاکت بود. کسانش مستحضر شده او را معالجه و مداوا نموده بهبودی حاصل می نماید» ( اول 418)
42. « محله چالمیدان: دیروز عیال عبدالحسین کهنه فروش با شوهرش نزاعشان شده مشارالیها مقداری تریاک می خورد کسانش مستحضر گردیده اورا معالجه و مداوا نموده بهبودی حاصل می کند» ( اول 419)
43. « محله بازار: دیشب عیال استاد غلامعلی سلمانی با شوهرش نزاع کرده جزئی تریاک خورده حالتش منقلب می شود کسانش مستحضر گردیده او را معالجه و مداوا نموده بهبودی حاصل می کند» ( دوم 426)
44. « محله عودلاجان: مشهدی عباس سمسار چون عیال زیاد دارد و پریشان گردیده نمی تواند از عهده نگاهداری آنها برآید دیروز مقداری تریاک خورده نزدیک به هلاکت بوده کسانش درصدد معالجه برآمده اند تا حال نمرده است» ( دوم 439)
45. « محله چالمیدان: ابراهیم نام می خواسته برای خود عیال جدیدی بگیرد زن او مستحضر گردیده مقداری تریاک خورده نزدیک به هلاکت بوده کسانش مستحضر شده او را معالجه و مداوا نموده بهبودی حاصل می کند» ( دوم 444)
46. « محله عودلاجان: دیشب عیال کربلائی حسین نام با شوهرش نزاع کرده جزئی تریاک خورده حالتش منقلب گردیده بود. کسانش مستحضر شده او را معالجه و مداوا نموده بهبودی حاصل می کند» ( دوم 447)
47. « محله عودلاجان: ملا اسدالله مکتب دار دو زن دارد دیروز زنها علی الرسم به واسطه کینه که داشتند با هم نزاع کرده یکی از آنها مقداری تریاک خورده مشرف به هلاکت بوده کسانش در صدد معالجه برآمده بهبودی حاصل می نماید» ( دوم 455)
48. « محله سنگلج: دیشب اسدالله نام با مادرش نزاع کرده و رفته مقداری تریاک خورده حالتش منقلب گردیده نزدیک به هلاکت بوده کسانش درصدد معالجه برآمده بهبودی حاصل می کند» ( دوم 485)
49. « محله بازار: دیشب زن حاجی اسدالله نام با شوهرش نزاعشان شده مشارالیها قدری تریاک خورده حالتش منقلب گردیده نزدیک به هلاکت بوده کسانش او را معالجه و مداوا نموده بهبودی حاصل می کند» ( دوم 487)
50. « محله سنگلج: دیشب عباس علی نام بازنش نزاع کرده عرق زیاد خورده بعد مقداری تریاک هم می خورد حالتش منقلب گردیده کسانش طبیب آوردند طبیب معالجه نکرده و جواب داده و رفته است. اکنون مشارالیه در خطر است» ( دوم 489)
51. « محله دولت: دیشب عیال میرزالطیف نام با شوهرش نزارع کرده جزئی تریاک خورده حالتش منقلب می شود. کسانش درصدد معالجه برآمده او را مداوا نموده بهبودی حاصل کرده با شوهرش صلح می دهند» ( دوم 492)
52. « محله چالمیدان: عیال محمد حسین بیگ نام باشوهرش نزاع کرده مقداری تریاک می خورد حالتش منقلب گردیده نزدیک به هلاکت بوده کسانش حکیم آورده او را معالجه و مداوا نموده بهبودی حاصل می کند» ( دوم 502)
53. « محله بازار: دیشب عیال مشهدی حاجی آقانام با شوهرش نزاع کرده جزئی تریاک می خورد حالتش منقلب گردیده کسانش درصدد معالجه برآمده مشارالیها را به حال آورده و بهبودی حاصل کرده با شوهرش صلح می دهند» ( دوم 506)
54. « محله دولت: دیشب عیال میرزا هادی نام با شوهرش نزاع جزئی کرده تریاک می خورد کسانش مستحضر شده اورامعالجه و مداوا نموده بعد با شوهرش صلح می دهند» ( دوم 519)
55. « محله بازار: خسرو معروف به خسرو سیاه که بسیار جوان بلند بالای تنومند است و درشرارت معروف بود سابقا جزو اجزای قاطرخانه مبارکه بوده پریروز با مادرش گفتگو نزاع نموده دیروز ظهر با حالت مستی آمده نزدیک تکیه خلجها به فصاد می گوید می خواهم خون بگیرم رگ مرابزن اما قدری گشادتر بزن که هر چه اخلاط دربدنم هست خارج شود. فصاد هم رگ او را می زند همین که به قدر کفایت خون می رود فصاد خواسته بود نگذارده گفته بود که من می می خواهم مثل امیر نظام جان بدهم هرچه فصاد و اهل محله اصرار کرده بودند نگذارده بود برخاسته به طرف خانه اش رفته مادرش هرچه اصرار وابرام نموده بود که رگش را ببندد نگذارده گفته فلان فلان شده خاطرت هست پریروز به سرمن چه آوردی من باید حکما بمیرم. خلاصه این قدر خون از او رفته بود تا به هلاکت رسید» ( دوم 525)
56. « محله بازار: دیشب عیال میرزا علی نام با شوهرش نزاع کرده حزئی تریاک می خورد کسانش مستحضر شده او را معالجه و مداوا نموده بهبودی حاصل کرده با شوهرش صلح می دهند» ( دوم 529)
57. « محله سنگلج: استاد محمودسلمانی با بردارش نزاع کرده مقدار تریاک خورده بود کسانش مستحضر شده او را معالجه و مداوا نموده بهبودی حاصل کرده است» ( دوم 542)
58. « محله سنگلج: دیروز تقی نام پسر میرزا علی اکبر با پدرش نزاع کرده مقداری تریاک به قصد هلاکت خود خورده کسانش مطلع گشته حکیم آورده به زحمت زیاد او را معالجه و مداوا نموده بهبودی حاصل نموده است» ( دوم 542)
59. « محله چالمیدان: دیشب عیال مشهدی رضا نام با شوهرش نزاع کرده جزئی تریاک می خورد. کسانش مستحضر گردیده او را معالجه و مداوا نموده بهبودی حاصل می کند» ( دوم 544)
60. » محله چالمیدان: دیشب عیال حسین نام باشوهرش نزاع نموده قدری تریاک می خورد که خود را هلاک کند. کسانش مستحضر شده او رامعالجه و مداوا نموده بهبودی حاصل کرده باشوهرش صلح می دهند» ( دوم 548)
61. « محله چالمیدان: دیشب عیال مشهدی کریم بقال با شوهرش نزاع کرده جزئی تریاک می خورد کسانش مستحضر شده او را معالجه و مداوا نموده بهبودی حاصل می کند» ( دوم 552)
62. « محله چالمیدان: میرزا مهدی نام با عباس نام پدرزنش به واسطه عیال خود نزاع کرده مقداری تریاک خورده بد حال می شود کسانش مشغول معالجه و مداوا هستند» ( دوم 564)
63. « محله بازار: دیشب عیال مشهدی صادق نام با شوهرش نزاع کرده جزئی تریاک می خورد کسانش مستحضر گردیده او رامعالجه و مداوا نموده بهبودی حاصل کرده با شوهرش صلح می دهند» ( دوم 572)
64. « محله عودلاجان: دیشب عیال مشهدی رضا نام با شوهرش نزاع کرده جزئی تریاک می خورد کسانش اورا معالجه ومداوا نموده بهبودی حاصل کرده باشوهرش صلح می دهند» ( دوم 09-608)
65. « محله عودلاجان: دیشب عیال مشهدی محمدعلی نام با شوهرش نزاع کرده جزئی تریاک می خورد کسانش مستحضر گردیده اورا معالجه ومداوا نموده بهبودی حاصل کرده باشوهرش صلح می دهند» ( دوم 617)
66. « محله چالمیدان: میرزا محسن نام ضعیفه ای را یک ماهه صیغه کرده است زن سابق او مستحضر شده با مشارالیه بنای نزاع را گذارده و جزئی تریاک می خورد حالتش منقلب می شود کسانش درصدر معالجه برآمده بهبودی حاصل کرده شوهرش ضعیفه ای را که گرفته بود بیرون کرده صلح می نمایند» ( دوم 645)
67. « محله دولت: اکبر نام طواف با عیال خودش گفتگو و نزاعشان شده زدوخورد کرده ضعیفه شوهرش را کتک زده مشارالیه هم از فرط غیرت مقداری تریاک خورده یکی از همسایه ها مستحضر گردیده درصدد معالجه برآمده بهبودی حاصل می کند» ( دوم 662)
68. « محله چالمیدان: شیرعلی دلال با باقر تخمه فروش دریک خانه همسایه هستند زنهای ایشان نزاع کرده بنای فحاشی را گذارده بودند باقر معروض از فرط غیرت رفته مقداری تریاک خروده کسانش هر قدر معالجه و مداوا نمودند سودی نکرده هلاک شده است» ( دوم 706)
69. « محله چالمیدان: شب گذشته کربلائی هادی چینی بند زن با زنش نزاع کرده مقداری تریاک خورده حالتش منقلب شده چند نفر از همسایه ها من جمله ملاعلی رضا نام و جمعی از بستگانش به خانه او رفته درصدد معالجه برآمده بهبودی حاصل می کند. ملاعلی رضا نام بعد از مراجعت به رئیس محله اظهار داشته است هنگامی که به خانه کربلائی هادی رفته بودم غلامحسین خان نام که چندی قبل درخانه من نشسته بود دختر مرا فریب داده به توسط او دو بقچه رخت و یکصد تومان پول از صندوق خانه من به سرقت برده است. دختر را نگاه داشته ام بفرستید غلام حسین خان ار حاضر نمایند. رئیس محله چند نفر پلیس مواظب کرده که مشارالیه را حاضر کنند تا تحقیقات لازمه به عمل آید» ( دوم 747)



Sunday, August 03, 2008


مشروطه به روایت استاد علی اکبر دهخدا 


«تامین حیات ایران تنها به كسب فوری قوت صورت خواهد گرفت. قوت امروزی عبارت از آن چیزی است كه اقویای دنیا آن را قوت می خوانند. مكتب، پارلمان، "ارگانیزاسیون" ادارات، كابینة‌ مسئول، صحت اخلاق و مخصوصا پشتكار و ریاست و اطاعت قانونی، حفظ صحت، راه آهن، كشتی بخار، نظام آلمان، و اسلحة سیستم آخری، همه جزو این قوت محسوب می شود. جهل، استبداد رای، احكام دلخواه وزیر، آب نهرهای تهران، كاروان شتر، بی لجامی مجاهد و تفنگ حسن موسی و مكنز همه ضد قوت و اسباب ضعف است....»[i]

اگرچه این درست است كه مشروطیت در عرصه های نظری، به گمان من، مدافعی پرشورتر از علامه دهخدا نداشت، ولی دفاع دهخدا از مشروطه، تنها به بحث و جدل های او با خودكامگان و مدافعان جامعة تك صدائی محدود نمی شد. برای تقویت بنیادهای مشروطه، دهخدا از بیان كمبودهای آن ابائی نداشت. به اعتقاد من، برخورد دهخدا به مشروطه ترجمان درایت و دوراندیشی و نوزائی اندیشة او بودكه دولت مشروطه را هرچه كم نقص تر و همانند خودش پای بند به اصول می خواست. و به همین خاطر، همان گونه كه خودش در جای دیگر نوشت در بیان آن چه كه می بایست گفته شود ملاحطة ارباب و غلام و مهتر ووزیر را نمی كرد. اگر چه برای این « ملاحظه نكردن ها»، بهای گزافی پرداخت، ولی تا به آخر عمر - حتی به دورة « غیر سیاسی بودن» نیز- برسر عهد خویش پابرجا واستوار باقی ماند.[ii]
در همان اولین شمارة صوراسرافیل می خوانیم كه دلیل « قلم برداشتن» گذشته از « ابراز ارادت» با ابنای این آب و خاك موروثی، خدمت به دین ودولت ووطن وملت است با این امیدواری كه می كوشند در«‌ تكمیل معنی مشروطیت» و « حمایت از مجلس شورای ملی ومعاونت روستائیان و ضعفا و فقرا و مظلومین» تا آخرین نفس ثابت قدم باشند و از این نیت مقدس تا زنده اند، دست نكشند. همة نوشته های دهخدا، و همه دیگر نوشته های صوراسرافیل، شاهد این مدعا ست. میرزا جهانگیر خان سردبیرآزاده و ایران دوست نشریه كه حتی جان بر سر عقیده گذاشت. توقیف مكرر نشریه در مدت كوتاهی كه درایران منتشر می شد، نیزعلتی غیر از همین پای بندی دهخدا و هم پیمانانش در صوراسرافیل به همین موارد نداشت. اگرچه از سوی دیگر، آن توقیف ها، در عین عال نمودی بود از حقیقت ستیزی عاملان سركوب در جامعه كه، همیشه در سایه سنگر گرفته و به اصطلاح به «كمین» می نشینند و در « فرصت مناسب» یورش می برند.
اگر در اهدافی كه دهخدا در برابر خود می گذارد اندكی دقیق شویم، نكته های زیادی روشن می شود. به عنوان مثال،‌می بینیم كه از سوئی، از « تكمیل معنی مشروطیت» سخن می گوید، و از سوی دیگر، «معاونت روستائیان و ضعفا و فقرا و مظلومین» را مد نظر دارد. در ضمن، روشن است كه بین معاونت فقرا و مظلومین و حمایت از مجلس هم نه فقط تضاد و تناقضی نمی بیند كه رسیدن به آنها از جمله از اهداف پیش گفتة اوست. گذشته از كوشش برای رسیدن به این اهداف چند گانه، این ناشی از صداقت و دوراندیشی اوست كه از كمبودهای حكومت و دولت مشروطه نیز نمی گذرد. یعنی برای دهخدا، آنچه كه اهمیت بیشتری دارد نه شكل حكومت، كه محتوای آن است.
بطور كلی، انتقادات دهخدا را به دودستة‌كلی می توان تقسیم كرد:
- انتقاد به مماشات حكومت و مجلس مشروطه در برخورد به اجحافات قدرتمندان مانده از دورة پیش از مشروطه.
- انتقاداتی كه دهخدا به عملكرد دولت و مجلس مشروطه دارد. به سخن دیگر، تناقض بین حرف و عمل، و در این عرصه ها روشنگری می كند.
ماخذ من در آن چه كه خواهد آمد، نوشته های گوناگونی كه است دهخدا تحت عنوان «چرندپرند» به طور عمده در صوراسرافیل و بعدها در دیگر نشریات آن دورة نوشت. همان گونه كه شاعر و محقق ارجمند درودیان نوشته ا ست، «"‌ُچرندپرند" آئینة تمام نمای اجتماع آن روز ایران است»[iii] و این نكته نیز راست است كه در این نوشتجات، كمتر مقوله ای است كه توجه تیز بین دهخدا به آن جلب نشده باشد. به قول استاد فقید یوسفی، « چرندپرند» را « كسی به قلم آورده كه نه تنها از آنچه درمملكت می گذشته است اطلاع نسبتا دقیق داشته و در مسیر وقایع بوده، بلكه با هوشیاری و بیداری خاص نتیجة‌كارها را از لحاظ سود و زیان جامعه بررسی می كرده، به علاوه خود را در قبال حوادث عصر، نویسنده ای مسئول می شناخته و قلمش را در ادای این وظیفة خطیر بر كاغذ می رانده است».[iv]
انتقادهای دهخدا به حكومت مشروطه بسیار جدی واساسی ا ست و در هیچ موردی نیز شخصی وخصوصی نیست. دردورة تبعید از استانبول در نامه ای می نویسد«‌دوسال مشروطة ایران بدون ظهور یك علامت اصلاح و یك نشانة ترمیم تا آن حد زبان لیبرال های دنیا را كند و دست درندگان مملكت خوار هم جوار را دراز كرد كه دیگر جز به نشان دادن یك ترقی فوری شبیه به اعجاز محال است بتوان یك وزاراتخانة ادنی دولت اروپا یا یك ادارة كوچكترین روزنامه های دنیا را به احتمال لیاقت ایرانیان درادارة امور خود اقناع كرد».[v]
این جان ایراد و انتقاد دهخدا به مشروطه است كه برای مردم عادی كوچه و بازار كار مفیدی انجام نگرفت و آن چه در شمارة های مختلف صوراسرافیل می آید، به واقع افزودن جزئیاتی بر این دیدگاه كلی است. در عین حال، لازم به یادآوری است كه مسئله این نبود كه «‌معمای مشروطه» پس از«‌حل شدن» برای دهخدا «‌آسان» شده بود. در دوره ای كه نشریه در ایران چاپ می شد، یعنی قبل از تبعید دهخدا به اروپا ، و پیش از انهدام مجلس به دست محمد علی شاه نیز دهخدا به حكومت مشروطه انتقاد زیادی داشت و كمبودهایش را می شكافت. برای نمونه، در صوراسرافیل شمارة 20 می خوانیم كه «‌یك رئیس الوزرا به اسم "ارگانیزاسیون» وزرات مالیه هزار نوع استخفاف و استهزاء كرده دراز نویسی های عهد خواجه نظام الملك را در قرن بیستم مسیحی به قول خودش به همة این جقلك بازی ها ترجیح می دهد‌»[vi].كمی پیشتر ولی در صوراسرافیل شمارة 5 به طنز و طعنه می نویسد كه درایران بیان «‌معایب بزرگان» عاقبت ندارد ولی با این وصف به شیوة خاص خود ادامه می دهد، « تو بلكه فردا دلت خواست بنویسی پارتیهای بزرگان ما از روی هواخواهی روس و انگلیس تعیین می شوند‌» و یا در قزاق خانه«صاحب منصبانی كه برای خیانت به وطن حاضر نشوند‌» از میان برده می شوند. در همین نوشته از «كاغذ سازی‌» [ جعل سند] در ایران می نالد و بعد اشاره می كند به اغتشاشات پسر قوام كه به ادعای دهخدا در محضر بزرگان به قتل و غارت خویش می نازید و ادامه می دهد« به من چه كه بعد از گفتن این حرفها بزرگان طهران هورا می كشند و زنده باد قوام می گویند‌»[vii]. در شمارة بعدی، به رفتار اهانت آمیز شاه با مجلس ووزراء انتقاد می كند كه «محض كمال عطوفت و مهربانی‌» به هفت وزیر مسئول دیگر در حضور خودشان اجازه جلوس روی صندلی مرحمت فرمودند« واقعا این مكرمت شاهانه در خور هزار گونه تمجید است‌»[viii]. مدتی بعد انتقاد از مجلس و از مشروطه علنی و عریان تر می شود. به صحنه پردازی و داستان سازی های درخشان دهخدا نمی پردازم ولی به سوء استفاده نمایندگان از موقعیت خویش به این صورت اشاره می كند كه همان هائی كه «تا دیروز خر هم نمی توانستند كرایه كنند حالا چون آخر الزمان نزدیك شده به قیمت صلوات اسب می خرند‌». اشاره دخو- نام مستعار دهخدا- به نزدیك شدن آخر الزمان، بی گمان استعاره ای است از زیاد شدن ظلم و بیداد در ایران، و در دنبالة آن به مناسبات وزراء با علاف و بنكدار و عطار و بقال اشاره می كند كه چراست و چگونه است كه «حوالة آنها را سر تجار زردشتی می آرند‌» و به «رفیق های دزد و شریك های قافله‌» هم اشاره دارد. در همین شماره، به عدم تكمیل تعداد وكلا در مجلس خرده می گیرد و همان طور كه در جای دیگر می خوانیم علتش را ناشی از برنامه ای می داند برای در كنترل داشتن مجلس.[ix] نوشتة دخو در شمارة 17 در انتقاد به خودسری های حكومت مشروطه است و به خصوص به برخورد مجلس به روح القدس خرده می گیرد كه «قانون مطبوعات كه هنوز از مجلس نگذشته و در حكم قانونیت داخل نشده‌» كه روزنامه نویس ها محكوم به آن باشندو «مجازات بی قانون هم كه گویا در هیچ كوره ده مملكت مشروطه صحیح نباشد‌».[x] در شمارة 19 دخو بر می گردد به مقولة سازمان دهی ادارات و این نكته سنجی درست را دارد كه تا «ارگانیزاسیون‌» ادارات تكمیل نشود، مشروطه «با یك پف خراب می شود‌» و متاسفانه دیدیم كه شد. و اضافه می كند كه هر كس كه با «انجمن ها و اجتماعات مشروعه‌» مخالف باشد، معنی اش این است كه «مجلس شورا باید تعطیل شود‌» و گریز می زند به تكمیل نكردن شمارة وكلای مجلس كه پیشتر نیز از آن سخن گفته بود. علت تكمیل نكردن به ادعای دخو این بود كه «مبادا خدای ناكرده چهار تا آدم بی غرض داخل بشود و پارتی بی غرضها قوت بگیرد‌». از اهمال و كم كاری دولت در مجازات حاكم كرمان، پسر فرمان فرمای معروف، شكوه می كند و آن را هم تراز جرم وجنایت «‌پسر رحیم خان و اقبال السلطنه» می خواند.[xi]در شمارة بعدی، قلم گزنده دخو به نقد خرابكاری ها می پردازد. به تهدید به قتل شدن خودش اشاره می كند ولی همانگونه كه پیشتر نوشته بود، «بجز ذات پروردگار و احكام الهیه و قوانین ملكیه‌» از احدی نمی ترسد[xii]. پس آن گاه به قتل تاجر زردشتی اشاره می كند و به زندانی كردن ناصرالملك و به طعنه ادامه می دهدكه «اگر محض حفظ شرف نشان گردن بند انگلیس، چرچیل به دادش نرسیده بود تا به حال هفت تا كفن پوسانده بود‌». از حملة مسلحانه به منزل وزیر امور خارجه حرف می زند واز توطئه بر علیه مشروطه و حمله به مجلس و از اغتشاش توپخانه كه«اسكناس های روسی و پلوهای چرب پر ادویه و قرابه های عرق محله همه را گرم كار كرد و در آن چند روز به قول خودشان می خواستند خاك مجلس را توبره كنند‌» گزارش مفصلی به دست می دهد و می رسد به جانمایة انتقادخویش كه «این روزها از چند نفر كه سنگ هواخواهی ایران را به سینة می زنند و خود را طرفدار ملت می دانند می شنوم می گویند می خواهیم صلح كنیم‌» و بدون پرده پوشی ادامه می دهد «می گویم آقایان این حرف غلط است‌» مگر بین ایران و دولتی دیگر نزاعی شده كه «مصالحه كنید و باز یك معاهدة تازه مثل عهدنامة تركمن چای برای بدبختی ملت ببندید‌». و بعد می خوانیم كه «نزاعی در بین نبوده و قشون كشی نشده، دو سال تمام مردم كرورها ضرركردند و هزارها خودشان را به كشتن دادند تا این قانون اساسی را كه معاهده بین سی كرور ملت و پادشاهان وقت است امضاء شد‌». ولی مشكل در جای دیگری بود. «هنوز مركبش نخشكیده بود [ كه ] به خلاف آن عمل كردند‌». و اشاره می كند به امضاهائی كه پشت قرآن شد و می گوید«تازه باز می خواهند صلح كنند‌». و این سئوال اساسی را پیش می كشد كه «آیا در كدام یك از دول مشروطه وزرای مختار و سفرای دول متحابه كه نمایندگان دولت و ملتند حق دارند در خلوت پادشاه مملكتی را ملاقات نمایند‌» كه حالا چند روز است بیشتر سفرا «با اعلیحضرت همایونی خلوت می كنند‌». و آن را به درستی حركتی می خواند «‌مخالف مشروطه» وادامه می دهد«‌بر حسب ندرت یك سفیر یا یك وزیر مختار از طرف شخص امپراطور خویش فقط برای گفتگوهائی كه دولتی نباشد می تواند پادشاهی را ببیند»[xiii]. در یكی دو شمارة بعد، ا بتدا انتظارات خود را از حكومت مشروطه بیان می كند و بعد می رسد به انتقاد از وكلا. می نویسد، «من از روز اول فهیمده بودم كه مشروطه یعنی عدالت، مشروطه یعنی رفع ظلم، مشروطه یعنی آسایش رعیت، مشروطه یعنی آبادی مملكت‌» و البته روشن است كه با چنین انتظاراتی، دخو نمی تواند مدافع چشم و گوش بسته حكومتی باشد كه در ایران بود. نكته سنجی های دخو بسیار قابل توجه اند. می رسد به «انتخاب وكیل‌» می گوید وقتی كار به این انتخاب رسید،«یك دفعه انگار می كنی كه یك كاسه آب داغ ریختند به سر من‌» و با یك محاوره خیالی، ولی بر اساس واقعیات آن روز ایران ادامه می دهد كه هر جا كه مشروطه باشد، طبیعتا در آنجا وكیل هم هست و سرانجام می پذیرد كه درایران هم وكیل باشد ولی با این التماس دعا كه «محض رضای خدا چشمانتان را وا كنید كه به چاله نیفتید. وكیل خوب انتخاب كنید‌». اگرچه در انتخاب «‌دقت» كرده و چشمهاشان را هم واكردند، اما در چه زمینه هائی؟ به قول دخو، «‌در عظم بطن، كلفتی گردن، بزرگی عمامه، بلندی ریش، زیادی اسب و كالسكه». بیچاره ها خیال می كردند كه گویا این وكلا را «‌می خواهند بی مهر ووعده به پلاخوری بفرستند» و حالا بعد از دو سال«تازه سر حرف من افتاده اند‌». نمونه هم می دهد. حالا تازه می فهمند كه «هفتاد و چهار رای مجلس علنی یك گرگ چهل سالة را از برلن دوباره كشیده و به جان ملت می اندازد‌». حالا تازه می فهمندكه «‌مهر مجلس زینت زنجیر ساعت می شود». صندلی های هیئت رئیسه را «پهنای شكم مفاخر الدوله، رحیم خان چلپیانلو.... پر می كند‌» و چهار تا وكیل حسابی هم كه داریم« بیچاره ها از ناچاری روی قالی رماتیسم می گیرند ‌». گذشته از قول صریح دادن وكلا«در عدم تشكیل قشون ملی‌» عمده ترین انتقاد دخو این است كه مردم تازه می فهمند كه «شان مقنن از آن بالاتر است كه به قانون عمل كند و ازاین جهت نظام نامة داخلی مجلس از درجة اعتبار ساقط خواهد بود‌». وقتی قانون گزار به قانون عمل نكند، تكلیف دیگران نیز روشن می شود. به قول سعدی، اگر ز باغ رعیت، ملك خورد سیبی، بر آورند، غلامان او درخت از بیخ. در بخشی دیگر در همین شماره، خود از سوی اداره به این انتقادات پاسخ می نویسد كه خواندنی است. به انتقاد گریزی مجلسیان به این صورت اشاره می كند كه «امروز بقال های ایران هم می دانند كه وكیل مقدس است. یعنی وقتی آدمیزاد وكیل شد مثل دوازده امام و چهارده معصوم پاك و بی گناه است‌». با این همه، به كوشش همان وكلا برای«تاراندن‌» آن «‌دو نفرعلمدار آزادی و پنج شش نفر وكیل بی غرض از مجلس» می تازد[xiv].بخشی هم باز می كند تحت عنوان مكتوب از نقاط مختلف كشور كه موضوعشان هم چنان مقولة مشروطه است. در مكتوب از سمنان می خوانیم كه خبر از«‌مشروطه» شدن همگانی می دهد با این شكوه و گلایه از وكیل سمنان كه در مجلس نطقی و ابراز وجودی نمی كند. طرفداران وكیل، عمید الحكما، با دیگران در سمنان شرط بندی می كنند بر سر چلوكباب كه وكیل، به زودی در مجلس ابراز وجود خواهد كرد ولی«الان ششماه تمام است كه هی اینها شرط می بندند و هی باز می بازند. بیچاره ها چه كنند؟ دیگر از مال پسند و از جان عاصی‌» و از دخو می خواهند كه اگر با وكیل سمنان آشنائی دارد«محض رضای خدا برای خاطر این بیچاره ها هم باشد دوكلمه مهمل هم كه شده مثل بعضی ها به قالب زد[بزند]‌». وجواب دخو به مكتوب از سمنان، مثل دیگر نوشته هایش تند و تیز و روشنگرانه است. «‌عزیز من، از چانه زدن مفت چه در می آید؟» تازه، اگر آدم پرگفت از چشم ورو می افتدوسرشناس می شود و بعد، مگر نمی دانی كه «زبان سرخ، سر سبز می دهد بر باد‌» و اشاره می كند به چند وكیل دیگر و می گوید«مگر اینها تا حالا یك كلمه حرف زده اند؟‌» از آن گذشته، «‌از حرف زدن دیگران چه فایده ای برده اید كه این یكی مانده» و سپس می رسد به مسلك لقی وكلا، فرضا او هم حرف زد، «‌یك دفعه خدای نخواسته طرفدار قوام درآمد، یك دفعه هواخواه جهانشاه خان شد. یك دفعه ولایت رشت راایالت كرد». مكتوب از تبریز نیز به همین روایت نقادانه است از وضعیت مشورطه طلبان در تبریز كه با طنز دخو همراه می شود. به گفته دخو، دعوای مجاهدین تبریز با یك دیگر بر سر این است كه «كلة شتر قربانی‌» را روز عید«مجاهدین شیخ سلیم بردند برای شیخ سلیم، میر هاشم با مجاهدینش از این مسئله متغیر شدند كه چرا برای میر هاشم نبرده اند‌». و اگر چه مدتی به زد وخورد گذشت و ده بیست نفر هم از طرفین كشته شد ولی«از هر جهت امنیت است، یك نفر مستبد هم در تبریز پیدا نمی شود. الحمدالله همه مجاهدند‌». در همین شمارة مكتوبی هیم هست از رشت كه به همین شیوة «دخوئی‌» خرده گیرانه است از مشروطه طلبان و اشاره می كند به وكیلی كه «آمد طهران مشروطه را درست كرد، از آن جا دو باره آمد به رشت، مشروطه را خراب كرد، قول داده كه همین دو سه روزه به طهران رفته باز مشروطه را درست می كنم‌»[xv]در نوشتة بعدی، دخو بی پرنسیبی شماری از دولتمردان مدعی مشروطه خواهی را افشاء می كند. مشروطه ستیزی امیر بهادركه اگرچه به قرآن قسم می خورد در پشتیبانی مشروطه ولی اندكی بعد با اوباشان میدان توپخانه برای«انهدام اساس شوری» دست به یكی می شود، عجیب نیست. بهمان صورتی كه فرصت طلبی حاكم گیلان تعجب بر انگیز نباید باشد. از فرصت طلبی سعدالدوله سخن می گوید كه گفته بود «از این كه سعدالدوله را بكشند چه ترسی دارم در صورتی كه از هر قطرة خون من هزار سعدالدوله تولید می شود». ولی روشن است كه دخو به مشروطه طلبی سعدالدوله اعتماد ندارد چون ادعایش را تشبیه می كند به این كه «شیطان هر وقت پاهاش را به هم می مالد هزار تا تخم شیطان ازش پس می افتد»، ولی چهارپنج ماه از این ادعا نگذشته بود كه «همین سعدالدوله را می بینید كه به تغییر سلطنت مشروطه بنفسه رای می دهد». به همین روایت از فرمانفرما نقل می كند كه «ای مردم! من می خواهم بروم به ساوجبلاغ و جانم را فدای شماها بكنم» ولی بیست روز دیگر در«قلمرو حكمرانی حضرت والا» پسر خلف ایشان دوازده نفر را به قتل می رساند و تا آنجا كه می دانیم غیر از احضار فرزند فرمانفرما، نصرت الدوله به تهران آبی از آبی تكان نمی خورد.. بعد می رسد به سید جلال شهرآشوب كه در گیلان بر علیه امین الدوله «سنگ رعایای گرسنه را بر سینه می زند» و در مجلس امیر اعظم، حاكم سفاك گیلان، «چهل و پنج روزتمام به جرم مشروطه طلبی شپش قلیه می كند» و حتی پس از خلاصی از زندان، با نشان دادن جای غل و زنجیز بر پا و گردن خویش همة مسلمانهای دنیا را برای دادخواهی به كمك می طلبد ولی« چند روز از این مقدمه نمی گذرد كه یك شب با همان امیر اعظم، مثل دخو، خلوت می رود».[xvi] در «دروس الاشیاء» دخو شمشیر قلم را به تعبیری از رو می بند. اولیای دولت و رئوسای ملت را به عسل و خربزه تشبیه می كند كه با هم ساخته اند تا «پدرملت » را در بیاورند. این دو جماعت را «زالو» می خواند. و این پرسش را پیش می كشد، حال كه برای این ملت كاری نمی كنید پس چرا «به تن ما چسبیده و خون مارا به این سمجی می مكید؟». سئوال های بسیار اساسی پیش می كشد. سئوال هائی كه پاسخ ساده وسرراست ندارند و در عین حال، بسیار روشنگرند. می نویسد، «گیرم و سلّم شما پول ندارید سد اهواز را ببندید». شما قوه ندارید«قشون برای حفظ سرحدات بفرستید. شما نمی توانید راه در مملكت بكشید» اما، «والله بالله به سی جزو كلام الله شما آن قدرقدرت دارید شیخ محمود امامزاده جعفری را از ورامین به طهران بخواهید. شما آن قدر قدرت دارید صد نفر سربازبرای حفظ نظم یزد و خونخواهی قاتل سید رضای داروغه و پس گرفتن هفتصد تومان تاوان قمار اجزاء عمادالدوله از حجت الا سلام و ملاذالانام میرزا علی رضای صدرالعلمای یزدی...... به یزد بفرستید. شما می توانید كه با پانصد نفر سوار میرهاشم را از سلطنت مملكت آذربایجان خلع كنید».[xvii]و اما، نكته اسا سی این است كه چرا این كار ها را نمی كردند؟ د ر ضمن، جالب است اگر به ارجحیت های دخوی نابغه توجه كنیم. بستن سد دراهواز، كشیدن راه و حفظ و برقراری امنیت مملكت نه تنها حفظ سرحدات كه حفظ و برقراری امنیت داخلی. در نوشتار دیگری در همین مجموعه دیدیم كه دلیل ارجح بودن این كارها هم روشن است و ابهامی ندارد. برای دهخدا راه برون رفت ایران از وضعیتی كه در آن بود، افزودن بر تولید و تولید ارزش افزوده بود كه بدون انجام آنچه كه در بالا به آنها اشاره شد و البته بسیار كارهای دیگر، چنان هدفی قابل حصول نبود. معترضه بگویم و بگذرم كه در نوشته های تاریخی دیگر از خرابكاری های میر هاشم در آذربایجان با خبر شده ایم و در صفحات صوراسرافیل نیز از فساد و شرارت شیخ محمود و اطرافیانش در ورامین با خبر می شویم.[xviii] در شمارة بعد، دخو به «سالنامه نویسی» رو می كندو در آنجا نیز همین دیدگاه نقادانه ادامه می یابد. میر هاشم را «پادشاه كل مملكت آذربایجان و اعلیحضرت» می خواند. انتقادش به پرتی مجلس نشینان به این صورت جلوه گر می شود كه اگر چه از امضای قرارداد معروف 1907 بین روس و انگلیس خبر می دهد ولی در «پارلمان دولت علیه نیز مذاكرات طولانی برای مالیات چرخ بستنی فروشی به عمل آمد»[xix]. هر چه جلوتر می رویم انتقادات كوبنده تر می شود. اگرچه در این سال، «به موجب قانون اساسی تمام حقوق بشری و امنیت جانی و مالی و مسكن و شرف به همه سكنه مملكت داده شد» ولی در عین حال، «دویست و بیست نفر در آذربایجان» به دست پسر رحیم خان و «دو آن قدر در گرگانه رود به دست ارفع السلطنه طالش و دوازده نفر در كرمان... وچند نفری ... دریزد به تحریك مشیرالملك و صدرالعلماء، و ده پانزده نفر در كرمانشاه به دست اعظم الدوله.... و دویست سیصد نفر از ایل قشقائی و سید و مجتهد و غیره به دست پسرهای خلد آشیان قوام شیرازی و پانزده نفر در تبریز به اعجاز آقا میر هاشم با لگد شتر قربانی، و عنایت با چند نفر دیگر در غزوه توپخانه به دست مجاهدین فی سبیل الچپق... و دوازده نفز در روز تركیدن شراپنل قورخانه به دست غلامهای (... امیر بهادر) به اجل خدائی مردند». و كمی بعد، به وجه دیگری می پردازد كه « دراین سال آزادی اجتماعات از مجلس شوری گذشته و به صحة همایونی رسیده» با این وصف،«انجمن اعضاء گمرك» از كیسه پاره بلژیكی ها «سالی یك صد هزار تومان از محل جرایم درآورده بر عایدات دولت و ملت افزودند».[xx]در این كه برای هر دورة گذار، گذشتن از مرحله ای از اغتشاش و ناامنی اجتناب ناپذیر می نماید، حرفی نیست. ولی آن چه برای همین دوره، اهمیتی حیاتی پیدا می كند عملكرد نیروها و جریانات مدافع تحول است. اگراین نیروها در همین دوره، با حداكثر توان برای جلب حداكثر مردم به هم سوئی با تحول كوشش نكنند، دلیلی ندارد كه این دورة گذار، به مرحلة پیش از آغاز تحول بازگشت نكند. می خواهم بر این نكته انگشت گذاشته باشم كه بر خلاف دیدگاهی كه گاه مطرح می شود، تنها راه تداوم نهضت مشروطه، نه مماشات و نان قرض دادن به میراث خواران خودكامگی بلكه، دقیقا در رادیكالیزه تر كردن نهضت بود و به باور من، منسجم ترین دیدگاه رادیكال را در آن دوره از علی اكبر دهخدا می خوانیم.
در یكی از نوشته هائی كه دخو به بررسی وضعیت فرودست زنان در روزگار مشروطه می پردازد این گفتار دلنشین را دارد كه زنان چندین دفعه جمع شده عریضه ها به مجلس شوری و هیئت وزرا عرض كرده و «با كمال عجز و الحاح اجازه تشکیل مدرسه به طرز جدید و تربیت انجمن نسوان خواستند» و هردفعه « وکلا ووزرای ما گذشته از این كه همراهی نكردند ضدیت هم نمودند». ناگفته روشن است كه دهخدا، ضدیت مجلس ووزرا را بی اساس می داند واگر چه همانند دیگر نوشته هایش، با طنز درخشانی روبرو هستیم ولی علت اصلی، این كار مجلس و وزرا از ورای همة آن «شوخی و باردی» ها به قول دهخدا، این است كه اگر مدرسه و انجمن باز شود، كار دنیا را چه دیدید شاید همین زنها مثل جناب تقی زاده بگویند،« تا كی بایدوزراء رجال و اولیای امور ما از میان یك عده معین محدود انتخاب شده» واگر هزار دفعه كابینه تغییر كند« باز یا شكم مشیرالسلطنه، یا آواز حزین نظام السلطنه و یا جبه آصف الدوله زینت افزای هیئت باشد». و از آن بدتر، وقتی«این خیال عمومی شد» در موقع انتخابات دورة دویم، «نوبت وكلا هم خواهد رسید»[xxi]. پس چه بهتر كه سری را كه درد نمی كند، دستمال نبندند.
از آن چه گفته ایم، جمع بندی كنیم.
- چه در نوشته های «چرندپرند» وچه در دیگر نوشته هائی كه ازعلی اكبر دهخدا در دست داریم، در همة موارد، هدف اصلی و اساسی او هم چنان «تكمیل معنای مشروطیت» است. در همین جا، به دو نكته به هم پیوسته باید اشاره شود. یكی این كه ، بیان كمبودها را برای تكمیل كردن معنای مشروطیت ضروری می شناسد و درست هم می گوید. دیدن كمبود و نگفتن آن، به این می ماند كه كسی از پرداختن به یك كانون چركی كه در بدن دارد غفلت نماید. دوم این كه، معنای مشروطیت، برای دهخدا، روشن و مشخص است و در همین نوشته ها آن معنی را به دست می دهد، «من از روز اول فهیمده بودم كه مشروطه یعنی عدالت، مشروطه یعنی رفع ظلم، مشروطه یعنی آسایش رعیت، مشروطه یعنی آبادی مملكت‌» و می دانیم كه برای شماری از رهبران مشروطه، معنای مشروطیت، به وضوح چیز دیگری بود.[xxii] بی گمان این درست است كه عدم توجه و غفلت از انتقادات فرزانگانی چون دهخدا، نهضت مشروطه را ضربه پذیر ساخت و همان گونه كه با درایت و دوراندیشی پیش بینی كرده بود، مشروطه «با یك پف خراب»شد.
مباحثی كه در بی پرنسیبی شماری از دولتمردان می گوید و به خصوص اشارات فراوانش به اهمال مجلس در رسیدن به مسائل اساسی، به ویژه اغتشاشات و ناامنی هائی كه از سوی حكام خودكامه در ایالات مختلف در جریان بود، بی گمان از عوامل ضربه پذیر تر شدن مشروطه بود. گاه این نكته بدیهی فراموش می شود كه تنها برای مدتی می توان، عوام الناس را با وعده و وعید به حمایت و طرفداری از یك دیدگاه خاص متقاعد كرد. اگر در گذران زندگی روزمره خویش، شاهد بهبودی، هر چند ناچیز نباشند، دیر یا زود، عطای تحول و انقلاب را به لقایش می بخشند و درگیر مسائل زندگی خویش می شوند. در این خصوص، اگرچه نوپائی مجلس راست است و اگر چه این هم صحت دارد كه شاه و شمارة قابل توجهی از دولتمردان پیشین كه در دولت مشروطه نیز هم چنان بر سریر قدرت بودند، لحظه ای از توطئه بر علیه مشروطه كوتاهی نكردند ولی این هم راست است كه مجلس، با همة ناتوانی، هر جا كه دهقانان و مردم عادی كوشیدند خود راسا دست به كار شوند، با تمام توان هم چون بختك بر سرشان فرود آمد و«اصول مشروطیت» را به رخ شان كشید. تردیدی نیست كه این «اصول» با آن چه كه دهخدا معنای مشروطیت می نامید، نمی توانست همسان و همسنگ باشد. نمونه هایش را در جای دیگر به دست داده ام و دیگر تكرار نمی كنم. جریانات همدان، حوادث گیلان به عنوان شاهد این مدعا قابل ذكرند. به قول دهخدا«عقاید رئیس آدم پرستهای دنیا ژان ژرس را هركس در باب آتیه ایران دیده باشد و انقلابات قراء و قصبات رشت را در این اواخر به آن ضمیمه نماید می داند كه پایة این حرفها بر هوانیست و به زودی همة این خیالات آدم آزاد كن در ایران از اولین مسلمیات قانونی خواهد شد».[xxiii] به دلایل گوناگون كه بررسی شان از چارچوب این نوشتار فراتر می رود، «این خیالات آدم آزاد كن» در ایران به صورت اولین«مسلمیات قانونی» در نیامد.

[i] علي اكبر دهخدا: ‌سرمقالة « سروش» شمارة هشتم، 12 رمضان 1327، استانبول، به نقل از « مقالات دهخدا»: بكوشش دكتر محمد دبير سياقي، تهران، تيراژه، 1362، ص261
[ii] براي نمونه بنگريد به نوشتة دهخدا در باختر امروز، 9 تير ماه 1332، يعني، 50 روز قبل از كودتاي 28 مرداد و يا به پاسخش به رئيس ادارة‌اطلاعات سفارت كبراي امريكا، در دي وبهمن 1332، يعني چند ماهي پس از كودتا - هر دو به نقل از « مقالات دهخدا» دهخدا»: بكوشش دكتر محمد دبير سياقي، تهران، تيراژه، 1362، صص82-278و 94-293
[iii] ولي الله دروديان: دهخداي شاعر، تهران، امير كبير، 1362، ص 16
[iv]غلامحسين يوسفي: « دخو»، در «‌ دخوي نابغه» به كوشش ولي الله دروديان، تهران، نشر گل آقا، 1378، ص 83
[v] نامه ها، صص 67-66
[vi] صوراسرافيل، شمارة 21، ص 1
[vii] صوراسرافيل، شمارة 5، ص 8
[viii] صوراسرافيل، شمارة 6، ص 8
[ix] صوراسرافيل، شمارة 11، ص 7
[x] صوراسرافيل، شمارة 17، ص 8
[xi] صوراسرافيل، شمارة 19، ص 6
[xii] صوراسرافيل، شمارة 1، ص 1
[xiii] صوراسرافيل، شمارة 20، ص 8
[xiv] صوراسرافيل، شمارة 22، صص 8-7
[xv]صوراسرافيل، شمارة 23، صص 8-7
[xvi] صوراسرافيل، شمارة 24، ص 7
[xvii]صوراسرافيل، شمارة 25، ص 8
[xviii] صوراسرافيل، شمارة 26، ص 6
[xix] صوراسرافيل، شمارة 26، ص 7
[xx] صوراسرافيل، شمارة 27، ص 7
[xxi] صوراسرافيل، شمارة 31، صص 8-7
[xxii] براي اطلاع بيشتر بنگريد به بحران دراستبداد سالاري.... در آسيب شناسي تاريخ: چرا اين چنين شده ايم؟ به همين قلم، دست نوشته.
[xxiii] صوراسرافيل، شمارة 19، ص 2



Saturday, August 02, 2008


شیراز درطول قحطی 1872-1870 


حالا دیگر قحطی درایران کاملا جدی شده بود چون در دو سال گذشته حتی یک قطره باران هم نباریده بود. انبوه گدایان حرفه ای با مردمی که به واقع گرسنه بودند بسیار بیشترشد. سرقت از مغازه ها و خانه ها شدت گرفت و جاده ها اصلا امن نبود. درمغازه های گندم فروشی گندمی نبود و آن چه که بود با خاک و سنگ ریزه مخلوط بود. نانوایان پخت نان را به حداقل رسانده بودند و خمیرشان را کمتر و با طمانینه درست می کردند. کیفیت نان هر روزه بدتر می شد ولی قیمت رسمی بدون تغییر مانده بود. پخت نان جو بطور کامل متوقف شد و دیگرپخت نمی شد و نانواها به انبوه متقاضیانی که بیرون مغازه شان صف می بستند نان نمی فروختند مگر به کسانی که مشتری های همیشگی شان بودند و تازه در ازای پول نقد و به هر نفر هم بیش از یک قرص کوچک نان فروخته نمی شد. فروش وزنی نان بطور کامل متوقف شد و هر کس که امکاناتش را داشت مغازه گندم و آرد فروشی راه انداخته بود.
آنها که اسب و الاغ ارزان قیمت داشتندبه فروش شان برآمدند و قیمت اسب های ارزان بسیار سقوط کرد تا جائی که به واقع بی ارزش شده بود. فقرا این اسبها را ذبح کرده و گوشتش را می خوردند.
قیمت گوشت پائین آمده بود ولی برای کسانی که برای خرید نان پولی در بساط نداشتند ارزان تر شدن گوشت مهم نبود. تشکیلات عریض و طویل کوچک شده بودند و لشگری از مفت خواران که دردستگاه ثروتمندان از کیسه آنها زندگی می کردند حالا دیگر در خیابان ها بی خانمان شده بودند. بسیاری از نانواها و قصابها مغازه های شان را بسته و رفته بودند. کرایه قاطر به طور سرسام آوری افزایش یافت و باید درنظر داشت که در کشوری که حمل و نقل با شتر و قاطر تنها شیوه موجود است، گرانی کرایه یعنی فلج شدن تجارت. همه چارپایان به استثنای آن چه که در مالکیت ثروتمندان بود ظاهری شدیدا لاغر و مردنی داشتند.
درزمین های حاشیه شهرها و درکنار جاده ها جسدهای فراوان قاطر و اسب بود که به چشم می خورد یا چهارپایانی که به مرگ شان چیزی نمانده بود.
درآرد تقلب می کردند و به همین دلیل هرکس که می توانست در منزلش گندم آرد می کرد. انبارهای بزرگان و تجار از گندمی که از روستا ها گرفته بودند پر بود ولی اگرچه سود کلانی به دست آمدنی بود ولی هم چنان گندم را نمی فروختند. حکام شهرها گندم های انبارشده را ضبط کرده به قیمت رسمی خریده و در انبار های دولتی و یا انبارهای عمومی حفظ می کردند. درراهها علوفه ای نبود.
قیمت ها که برای انواع مختلف غلات افزایش می یافت به ناگهان با امید آمدن باران، کاهش می یافت ولی طولی نمی کشید که مجددا به مقدار باز هم بیشتری افزایش می یافت. مردان فقیر مجبور به فروش داروندا خود شدند. ظروف مسی، ابزارها، اسلحه و حتی البسه های شان را فروختند. درچاپارخانه ها که معمولا 6 تا 10 اسب بود تنها 2 اسب و گاه هیچ اسبی نبود.
روستائیان درجستجوی غذا سرریز شهرها شدند و دستجمعی به صورت انبوه گرسنگان درمساجد درآمدند که امکان و توانائی بازگشت به روستاهای شان را نداشتند. سخاوتمندی ایرانی ها به طور کامل مورد بهره برداری قرار گرفته بود چون هر ایرانی ثروتمند می بایست خدمه های گرسنه و فامیلان آنها و فامیان خود را سیرکند. تعدادی از کوشش های سازمان داده نشده برای تغذیه فقرا، نتیجه اش مرگ تعداد زیادی از گرسنگان درزیردست و پا و ازدحام ایجاد شده بود. تازه در این موارد نادر، دادن یک قطعه نان به هر نفر پی آمدی غیر از تداوم گرسنگی نداشت. کودکان در خیابان ها رها شده بودند و کودکان مرده و در حال مرگ زیاد دیده می شد. بخش عمده بازار تعطیل بود. تیفوئید هم بیداد می کرد و خشونت هم.
دراین موقع بود که اولین کمک های مالی از انگلیس برای کمیته نجات ایران رسید. درهرشهر پولها را حفظ و به بهترین و کارآمدترین شیوه ممکن بین فقرا تقسیم کردند. در مورد شیراز که من از تجربه خودم حرف می زنم مشخص شد که دادن پول بهترین شیوه مددرسانی است چون کوشش برای خرید نان به مقدار زیاد موفق نبود و باعث افزایش قیمت آن شد. بسیاری از متقاضیان را جواب کردیم ولی کسانی که کمک مالی هفتگی دریافت می کردند یک کاغذ شماره دار داشتند و مشخصاتشان در یک دفتری که به همین منظور نگاه داری می شد حفظ شده بود. به واقع، به فقیرترین ها کمک می کردیم. مشکلات تصمیم گیری برروی تقاضای متقاضیان کمک زیاد بود و در بسیاری از موارد که نمی توانستیم به آنها بطور دائمی کمک کنیم به طور موقت مساعدت می کردیم.
خانه بزرگی اجاره شد و درآن همه یتیم هائی که در خیابان ها یافته بودیم را جادادیم. اینها عمدتا کودکان روستائیان بودند. اگر چه تعدادی فرزند شهرنشینان هم درمیان شان بود. آنها را سپردیم دست یک مسئول ایرانی بسیار انسان و وظیفه شناس و او هم به واقع برای شان زحمت کشید و البته بطور مرتب، اعضای کمیته نجات سرکشی می کردند و این خانه بطور سرزده هم مورد بازرسی قرار می گرفت. کودکان فقیری که درحال مرگ به این مرکز می آمدند بزودی به صورت کودکان قوی و سالم درمی آمدند و غذای مرتب و جای مرتب و لباسهای مناسب واقعا معجزه می کرد. اغلب کارمندان یک یا دو تا از این کودکان را بعدهابه خدمت گرفتند. هفت سال بعدِ یکی از بچه ها که به عنوان دستیار مسئول اصطبل برای من کار می کرد و سرپرست پیشخدمت ها شده بود، ماهی 30 شیلینگ از من حقوق می گرفت و می توانست درهرجای دیگر نیز به همین میزان حقوق بگیرد. دوتای دیگر را به عنوان کمک اطاق بیلیارد به خدمت گرفته بودم و آنها الان خدمه های قابل احترامی هستند. وقتی قحطی به پایان رسید، کودکان خیابانی که کسی به دنبالشان نیامده بود در حرفه های مختلف آموزش دیده و در منازل ثروتمندان ایرانی به عنوان خدمه استخدام شدند.
هیچ کوششی برای این که دین شان را تغییر بدهیم انجام نگرفت ولی یک ملای ایرانی استخدام شده بود تا به آنها خواندن، نوشتن و قرآن یاد بدهد.
بسیاری از روستائیان آمده و کودکانشان را تحویل گرفتند. اگرچه بچه ها از ترک موقعیت مناسب، غذا و لباس خوب و بازگشت به شرایط سخت روستا خرسند نبودند.
می توانم با قاطعیت بگویم که پس ار رسیدن اولین پولی که از انگلیس رسید دیگر از قحطی مرگی درشیراز اتفاق نیفتاد. البته مستقل از مذهب نیازمندان به آنها کمک می کردیم و این کار درشیراز از اصفهان راحت بود.
جامعه ارمنی ها در شیراز خیلی کم بودند و تنها 4 خانوار نیاز به مساعدت داشتند ولی تعداد خانواده ای فقیر و شدیدانیازمند کلیمی بسیار زیاد بود.
ولی درمورد مقوله کار، از چند تائی که بدن به نسبت سالم تری داشتند خواستیم که درجمع آوری سنگ ریزه از خیابان ها کمک کنند ولی برسرانجام کارهای سخت اصرار نکردیم. درطول زمستان نیز که برف باعث بستن خیابان ها می شد از فقرا می خواستیم که در برف روبی و باز کردن راهها کمک کنند.
من البته به اصفهان هم رفتم و درتوزیع کمک ها در آن جا هم کمک کردم. اصفهانی ها بسیار دوراندیش تر از شیرازی ها هستند و من فکر نمی کنم اگر هجوم روستائی ها نبود وضع در اصفهان به این بدی می شد. درکومیشه، سومین منزل از اصفهان به سوی شیراز، پی آمدهای قحطی خیلی جدی بود و من خرسند بودم که توانستم 400 قران از بودجه فقرا در میان شان توزیع کنم. ا لبته این مبلغ خیلی زیاد نبود و من در اداره پستخانه بوسیله تعداد کثیری از زنان و کودکان گرسنه محاصره شده بودم و پول هم آن قدر نبود که بتوانم به مردها هم چیزی بدهم. ابتدا ما به زنان مسن اجازه دادیم که وارد بشوند و به هرکدام یک قران و نیم پول دادیم و بعد به هرکودک هم یک قران دادیم ووقتی که آنها پول را درجیب گذاشتند، و به همه کودکان و زنان پول داده بودیم، دروازه پستخانه را بستیم. از سقف پستخانه نگاه می کردم دیدم یک روستائی تنومند وخشن به زور از کودکان پولشان را می گیرد و حتی آنها را روی می اندازد و به زور پول را حتی از دهانشان در می آورد. بقیه روستائی ها که تعدادشان هم زیاد بود تماشاگر بوده و می خندیدند ولی دخالت نمی کردند. از دیوار پشتی پستخانه پائین رفته و به کمک رئیس پستخانه و یکی ازخدمه ها توانستیم روستائی متجاوز را دستگیر کنیم. کشان کشان او را به داخل پستخانه آوردیم و بچه های پستخانه به دستور من او را حسابی کتک زدندوپولها را از او پس گرفتیم. او البته به حاکم محلی شکایت کرد و حاکم هم از من توضیح خواست. من به دیدنش رفته و برایش کار زشت این روستائی را توضیح دادم که خیلی تعجب کرد و دستور داد که روستائی را آورده و فلک بستند.
از دیگر مناطق داستان های هراس آوری در باره قحطی گفته شد که من تردید ندارم اغلب شان هم واقعیت دارند. برای مثال در مناطقی مردم علف و لاشه مردار می خوردند، یااین که به کشتارگاه عمومی رفته و خون های منعقد شده را می خوردند. یا این را هم شنیدم که وقتی همه چیزشان را فروختند، و دیگر چیزی نبود، کودکان خود را فروختند. به یقین می دانم که مواردی هم بود که آدمخواری هم صورت گرفته بود. بطور کلی اگر به خاطر کمک های کمیته نجات ایران در لندن نبود، ویرانگری قحطی فقط با جمعیت زدائی موقتی جنوب و مرکز ایران به پایان می رسید.
آدمهای مهم در اصفهان و شیرازهرکاری که از دستش برمی آمد انجام دادند تا وابستگان به خود را از گرسنگی حفظ کنند ولی نظر به این که درمیان ایرانیان هیچ گونه سازمان دهی وجود ندارد، و نرخ های حمل ونقل بین مناطق هم بسیار زیاد است و جاده ها هم امن نیست، قحطی های کوچک محلی کم نیستند. و از طرف دیگر، پی آمدهای مخرب تیفوئید و دیفتری- بخصوص دیفتری که تا این اواخر در این جا شناخته شده نبود، خیلی چشمگیر بود.
دراین موقع برای ظل السلطان حادثه ای پیش آمد. یعنی در نزدیکی شیراز به شکار رفته بود ولی چون لوله یکی از تفنگ هایش را دو بار پرکرده بود، لوله تفنگ در دستش ترکیدو کف دستش و بخشی از شصت اش پاره شد. مرا خواستند که به معالجه اش بروم ومن توانستم دست او را نجات بدهم. به این خاطر شاهزاده از من خیلی ممنون شدو در تمام طول اقامت من درایران محبت زیادی به من نشان دادو حتی درمقیاس یک شاهزاده هم به من پول خیلی زیادی داد و حتی وزیرش را مجبور کرد که او هم به من همان مبلغ را بپردازد. او حتی تاکید کرد که به من نشان شیروخورشید بدهد ولی به عنوان یک انگلیسی که در خدمت دولت هستم بدون یک اجازه مخصوص نمی توانستم چنین نشانی از یک دولت خارجی را بپذیرم. اگرچه این نشان برای ایرانی ها خیلی مهم است ولی برای من فایده ای نداشت. ولی دریک جشن عمومی و خیلی ناگهانی این نشان را به من اعطا کرد که بد نیست شرحش را بنویسم.
این درایران معمول است که هرساله به حکام، اعضای دربار ووزرا هدیه ای از سوی شاه به نشانه رضایت خاطر ملوکانه بفرستند. به این هدایا بطور کلی خلعت می گویند درحالی که این هدیه می تواند جواهر، و حتی پول، و یا لباس و یا شنل قیمتی، و یا اسلحه جواهر نشان – که اغلب این گونه است- باشد. عدم ارسال خلعت سالانه به حکام نشانه عدم رضایت ملوکانه است ولی ارسالش به معنای تائید حاکم در مقام اوست و پذیرش آن هم به این معناست که حاکم تداوم حکومت را پذیرفته است البته بعضی وقتها، ارسال خلعت به معنای فراخواندن حاکم به تهران هم هست. خلعت معمولا از تهران به وسیله آدمهای مهم- معمولا خدمتکاران مورد علاقه شاه- حمل می شود و جریان هم این است که این افراد ازدریافت کننده خلعت، هدایای کلان خواهند گرفت و بعلاوه باید رشوه ای که می باید به صدراعظم برای حفظ موقعیت پرداخت و حتی رشوه مشابه به شاه را با خود به تهران ببرند.
اول سال نو معمولا زمان ارسال این هدایا ازپایتخت است. آورنده خلعت با دو نفر از همراهان با اسبهای چاپارخانه می روند و رسم این است که دریافت کننده خلعت باید از آورندگان هدیه ملوکانه استقبال کند. آورنده خلعت در آخرین منزل از سوی خدمه و دوستان دریافت کننده خلعت مورد استقبال قرار می گیرد و رسیدن خلعت اعلام می شود. آورنده در این جا لباس سفر را از تن در آورده و لباس های فاخر خود را می پوشاند و براسبی که برایش فرستاده می شود سوار شده و خلعت را هم روی زین اسبش حمل می کند که در یک شال کشمیر پیچیده است. دریافت کننده خلعت با همه دوستان و بخش عمده جمعیت- چون به دستور حاکم بازارها تعطیل می شودو شب هم آتش بازی می کنند، از همه مغازه بازدید به عمل می آید و اگر کسی مغازه اش را تعطیل نکند، از اوجریمه کلان خواهند گرفت- به نیمه راه می روند تا با آورنده خلعت ملاقات نمایند. فاصله ای که طی می شود به موقعیت دریافت خلعت بستگی دارد، هر چه که مقام ش مهم تر باشد فاصله کمتری به استقبال خلعت خواهد رفت.
یک روز صبح شاهزاده به من اطلاع داد که خلعت اش از تهران روز بعد می رسد و از من خواست که با اتفاق حکیم باشی ما هم در معیت او به استقبال خلعت برویم. من البته به شاهزاده خبر دادم که به قصرش خواهم رفت و حکیم باشی که خیلی خوشحال بود به من خبر داد که به احتمال زیاد نشان مارا درهمین مراسم به ما خواهند داد. اگر جواب رد می دادم پی آمدش این می بود که لطف و محبت حاکم ایالت را از دست می دادم، لطف ومحبتی که مرا در برابر بومی ها حفظ کرده بود. روزبعد حوالی ظهر به دیدارش رفتم و دیدم که شاهزاده لباس بسیار فاخری پوشیده، منجم باشی هم ساعت 2 بعدازظهر را به عنوان یک ساعت میمون اعلام کرده بود. به هرکس نگاه می کردی لباس فاخر پوشیده بود و خیابان ها پر از جمعیت بود که همگان انگار به تعطیلی آمده اند. و ما سوار براسب از شهر خارج شدیم. ابتدا 4 پیشقراول رسید که کوپال نقره ای به دست داشتند و دایره وار روی اسب می رقصیدند، بعد 6 نفر پیاده که دستار نقره ای برسرداشته لباس ایران قدیم از مخمل سرخرنگ پوشیده بودند که به اینها « شه تیر» می گویند و بعد مهتران سوار براسب رسیدند. درجلوی شان زیباترین اسب شاهزاده که افسار طلا وجواهر دوزی شده داشت و روی زین هم با شال کشمیر پوشانده بود، رسید. و بعد میرآخور، که آدم فربهی است و درواقع دائی شاهزاده است( گفته می شود که مادر شاهزاده یک دختر روستائی بود که در حال رختشوئی در رودخانه ده مورد توجه شاه قرار گرفت) روی یک اسب به نسبت بزرگ و باارزش سوار بود و سپس خود شاهزاده برروی اسب خاکستری رنگ که دمش را به رنگ قرمز تغییر داده اند، رسید ( این یک رسمی است که به غیر از خود شاه تنها پسران شاه می توانند دم اسب شان را به رنگ قرمز دربیاورند). شاهزاده بسیار فاخر لباس پوشیده بود، یک شنل بسیار زییای ساخته شده از شال، با پوست سمور، پیراهنی از ساتن آبی، که با طلا و نقره گلدوزی شده بود، یک کمر بندی از طلا با گلهائی از الماس، و گیره کمربند که درمرکزش یک زمرد بزرگ وجود داشت که حدودا 4 اینچ هم قطرش بود، همه مدالهایش را هم به سینه داشت که درمیان شان تصویری از شاه احاطه شده با الماس درخشندگی خاصی داشت. کلاه مشکی اش را کج روی سر داشت و به مردم لبخند می زد و واضح بود که از این همه استقبال خیلی خرسند است. بعد از او دو شخصیت مهم دیگر اموردرشیراز قوام و مشیر ( که وزیر پسر اوست) و بعد دو منشی و پس آنگاه حکیم باشی و من و سپس، آدمهای مهم دیگر شیراز و نزدیکان شاهزاده همه سوار براسب آمدند. بعد نوبت به تجار رسید که سوار بر قاطربودند و بعد یک جمعیت پر سروصدا که معمولا این جور مجالس را دنبال می کنند. سربازها در دو سوی خیابان صف بسته بودند و بعد چند تا توپ که وقتی خلعت پوشیده می شود به افتخار آن صد و یک توپ شلیک کنند. ما حدودا یک مایل و نیم در جهت راه اصفهان رانده بودیم. 6 تا اسب سواردرفاصله یک صد یاردی جهتی که قرار است آورنده خلعت شاه از راه برسد ایستاده و منتظر بودند. چند لحظه بعد یکی از سربازان تفنگ اش را شلیک می کند و بعد یکی دیگر و این یعنی که آورنده خلعت دارد نزدیک می شود و بعد ما مشاهده می کنیم که سه تا مردکه یکی شان یک چیزی شبیه به یک بقچه رادردست دارد به سرعت از راه می رسند. اول نامه ای به دست شاهزاده می دهند، این فرمان ملوکانه است. شاهزاده نامه را بروی سرش می گذارد و بعد نامه را به مشیر رد می کند. بعد آورنده در کنار شاهزاده قرار می گیرد و شاهزاده از او در باره اوضاع تهران می پرسد. ما همه به آرامی به طرف شهر حرکت می کنیم و وارد باغ نو می شویم، باغ نو یک باغ دولتی است و در اینجا خلعت باید پوشیده شود. شاهزاده از من دعوت می کند که به اندرون نزد او بروم. به من قهوه تعارف می کنند. بعد او به می گوید که از شاه تقاضاکرده است که به من نشان شیروخورشید داده شود. من تشکر می کنم و حکیم باشی هم همین کاررا می کند.
من و حکیم باشی وارد تالار بزرگ می شویم مارا در میان آدمهای سرشناس جا می دهند، چند روحانی و دیگر اعضای مهم و تجار معتبر هم به همین ترتیب درصدر مجلس می نشینند. گلدان های گل سرخ و گل های معمولی دیگر درورودی تالار گذاشته شده است و بعد از آن یک حوض بزرگ وجود دارد که همه ما، تجار معتبر، خرده پاها و مردم معمولی شیراز دورش حلقه می زنیم. مشیر که مسئول این مراسم است بسیار محبت آمیز رفتار می کند و به همه ما شیرینی، شربت و قلیان تعارف می کند.
شاهزاده به همراه آورنده خلعت وارد می شود. ما همه بر می خیزیم و مشیر فرمان ملوکانه را به صدای بلند می خواند. خلعت که یک شنل ساخته شده از شال کشمیر است، به ارزش 80 لیره، با پوست خزنقش و نگار دارد و رشته ای از مروارید های درشت و هم چنین قطعه زمرد نتراشیده هم به بخش پائینی اش دوخته شده است و شاهزاده درمیان هلهله حاضران آن را می پوشد. بعد مشیر یک عصای جواهرنشان که در واقع عصای حاکمیت است و 4 فوت طول دارد را به قوام می دهدکه به واقع شهردار شیراز است. او هم تعظیم می کند و این درواقع خلعت اوست. و بعد نشان ستاره،( که روی شیر وخورشیدی از طلا مینا کاری شده است) روی سینه حکیم باشی و من نصب می شود. حالا دیگر ما با شتاب سوار اسب های مان می شویم و خلایق هم به گلدان های گل هجوم می آورند و اغلب گلدان ها هم در این هجوم می شکند.
به همان شکلی که آمده بودیم به شهر باز می گردیم. وقتی به پل نزدیک می شویم، کلیمی ها همان طور که رسم است جلوی پای شاهزاده یک گوساله قربانی می کند و رئیس شان هم در حالی که سر خون آلود گوساله را دردست دارد به طرف شاهزاده می رود ولی فراشان جلوی اورا می گیرند. بعدتجار هم ظرف های بلورین به نسبت بزرگ سرشار از آب نبات را جلوی پای اسب شاهزاده به زمین کوبیده می شکنند و درمیان فریاد گرد وخاک و شلیک توپ وارد شهر می شویم و من که حالا ستاره را در جیب خود گذاشته ام به خانه خودم می روم. من هرگز این ستاره را به روی سینه ام نزدم ولی نمی توانستم از دریافت اش سربازبزنم، چون اعطای آن به من نشانه مهربانی بود و من نمی خواستم باعث رنجش شاهزاده بشوم.



 
Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com

This page is powered by Blogger. Isn't yours?