$BlogRSDUrl$>
نیاک - یادداشتهای احمدسیف | |||
Saturday, August 02, 2008حالا دیگر قحطی درایران کاملا جدی شده بود چون در دو سال گذشته حتی یک قطره باران هم نباریده بود. انبوه گدایان حرفه ای با مردمی که به واقع گرسنه بودند بسیار بیشترشد. سرقت از مغازه ها و خانه ها شدت گرفت و جاده ها اصلا امن نبود. درمغازه های گندم فروشی گندمی نبود و آن چه که بود با خاک و سنگ ریزه مخلوط بود. نانوایان پخت نان را به حداقل رسانده بودند و خمیرشان را کمتر و با طمانینه درست می کردند. کیفیت نان هر روزه بدتر می شد ولی قیمت رسمی بدون تغییر مانده بود. پخت نان جو بطور کامل متوقف شد و دیگرپخت نمی شد و نانواها به انبوه متقاضیانی که بیرون مغازه شان صف می بستند نان نمی فروختند مگر به کسانی که مشتری های همیشگی شان بودند و تازه در ازای پول نقد و به هر نفر هم بیش از یک قرص کوچک نان فروخته نمی شد. فروش وزنی نان بطور کامل متوقف شد و هر کس که امکاناتش را داشت مغازه گندم و آرد فروشی راه انداخته بود.
آنها که اسب و الاغ ارزان قیمت داشتندبه فروش شان برآمدند و قیمت اسب های ارزان بسیار سقوط کرد تا جائی که به واقع بی ارزش شده بود. فقرا این اسبها را ذبح کرده و گوشتش را می خوردند. قیمت گوشت پائین آمده بود ولی برای کسانی که برای خرید نان پولی در بساط نداشتند ارزان تر شدن گوشت مهم نبود. تشکیلات عریض و طویل کوچک شده بودند و لشگری از مفت خواران که دردستگاه ثروتمندان از کیسه آنها زندگی می کردند حالا دیگر در خیابان ها بی خانمان شده بودند. بسیاری از نانواها و قصابها مغازه های شان را بسته و رفته بودند. کرایه قاطر به طور سرسام آوری افزایش یافت و باید درنظر داشت که در کشوری که حمل و نقل با شتر و قاطر تنها شیوه موجود است، گرانی کرایه یعنی فلج شدن تجارت. همه چارپایان به استثنای آن چه که در مالکیت ثروتمندان بود ظاهری شدیدا لاغر و مردنی داشتند. درزمین های حاشیه شهرها و درکنار جاده ها جسدهای فراوان قاطر و اسب بود که به چشم می خورد یا چهارپایانی که به مرگ شان چیزی نمانده بود. درآرد تقلب می کردند و به همین دلیل هرکس که می توانست در منزلش گندم آرد می کرد. انبارهای بزرگان و تجار از گندمی که از روستا ها گرفته بودند پر بود ولی اگرچه سود کلانی به دست آمدنی بود ولی هم چنان گندم را نمی فروختند. حکام شهرها گندم های انبارشده را ضبط کرده به قیمت رسمی خریده و در انبار های دولتی و یا انبارهای عمومی حفظ می کردند. درراهها علوفه ای نبود. قیمت ها که برای انواع مختلف غلات افزایش می یافت به ناگهان با امید آمدن باران، کاهش می یافت ولی طولی نمی کشید که مجددا به مقدار باز هم بیشتری افزایش می یافت. مردان فقیر مجبور به فروش داروندا خود شدند. ظروف مسی، ابزارها، اسلحه و حتی البسه های شان را فروختند. درچاپارخانه ها که معمولا 6 تا 10 اسب بود تنها 2 اسب و گاه هیچ اسبی نبود. روستائیان درجستجوی غذا سرریز شهرها شدند و دستجمعی به صورت انبوه گرسنگان درمساجد درآمدند که امکان و توانائی بازگشت به روستاهای شان را نداشتند. سخاوتمندی ایرانی ها به طور کامل مورد بهره برداری قرار گرفته بود چون هر ایرانی ثروتمند می بایست خدمه های گرسنه و فامیلان آنها و فامیان خود را سیرکند. تعدادی از کوشش های سازمان داده نشده برای تغذیه فقرا، نتیجه اش مرگ تعداد زیادی از گرسنگان درزیردست و پا و ازدحام ایجاد شده بود. تازه در این موارد نادر، دادن یک قطعه نان به هر نفر پی آمدی غیر از تداوم گرسنگی نداشت. کودکان در خیابان ها رها شده بودند و کودکان مرده و در حال مرگ زیاد دیده می شد. بخش عمده بازار تعطیل بود. تیفوئید هم بیداد می کرد و خشونت هم. دراین موقع بود که اولین کمک های مالی از انگلیس برای کمیته نجات ایران رسید. درهرشهر پولها را حفظ و به بهترین و کارآمدترین شیوه ممکن بین فقرا تقسیم کردند. در مورد شیراز که من از تجربه خودم حرف می زنم مشخص شد که دادن پول بهترین شیوه مددرسانی است چون کوشش برای خرید نان به مقدار زیاد موفق نبود و باعث افزایش قیمت آن شد. بسیاری از متقاضیان را جواب کردیم ولی کسانی که کمک مالی هفتگی دریافت می کردند یک کاغذ شماره دار داشتند و مشخصاتشان در یک دفتری که به همین منظور نگاه داری می شد حفظ شده بود. به واقع، به فقیرترین ها کمک می کردیم. مشکلات تصمیم گیری برروی تقاضای متقاضیان کمک زیاد بود و در بسیاری از موارد که نمی توانستیم به آنها بطور دائمی کمک کنیم به طور موقت مساعدت می کردیم. خانه بزرگی اجاره شد و درآن همه یتیم هائی که در خیابان ها یافته بودیم را جادادیم. اینها عمدتا کودکان روستائیان بودند. اگر چه تعدادی فرزند شهرنشینان هم درمیان شان بود. آنها را سپردیم دست یک مسئول ایرانی بسیار انسان و وظیفه شناس و او هم به واقع برای شان زحمت کشید و البته بطور مرتب، اعضای کمیته نجات سرکشی می کردند و این خانه بطور سرزده هم مورد بازرسی قرار می گرفت. کودکان فقیری که درحال مرگ به این مرکز می آمدند بزودی به صورت کودکان قوی و سالم درمی آمدند و غذای مرتب و جای مرتب و لباسهای مناسب واقعا معجزه می کرد. اغلب کارمندان یک یا دو تا از این کودکان را بعدهابه خدمت گرفتند. هفت سال بعدِ یکی از بچه ها که به عنوان دستیار مسئول اصطبل برای من کار می کرد و سرپرست پیشخدمت ها شده بود، ماهی 30 شیلینگ از من حقوق می گرفت و می توانست درهرجای دیگر نیز به همین میزان حقوق بگیرد. دوتای دیگر را به عنوان کمک اطاق بیلیارد به خدمت گرفته بودم و آنها الان خدمه های قابل احترامی هستند. وقتی قحطی به پایان رسید، کودکان خیابانی که کسی به دنبالشان نیامده بود در حرفه های مختلف آموزش دیده و در منازل ثروتمندان ایرانی به عنوان خدمه استخدام شدند. هیچ کوششی برای این که دین شان را تغییر بدهیم انجام نگرفت ولی یک ملای ایرانی استخدام شده بود تا به آنها خواندن، نوشتن و قرآن یاد بدهد. بسیاری از روستائیان آمده و کودکانشان را تحویل گرفتند. اگرچه بچه ها از ترک موقعیت مناسب، غذا و لباس خوب و بازگشت به شرایط سخت روستا خرسند نبودند. می توانم با قاطعیت بگویم که پس ار رسیدن اولین پولی که از انگلیس رسید دیگر از قحطی مرگی درشیراز اتفاق نیفتاد. البته مستقل از مذهب نیازمندان به آنها کمک می کردیم و این کار درشیراز از اصفهان راحت بود. جامعه ارمنی ها در شیراز خیلی کم بودند و تنها 4 خانوار نیاز به مساعدت داشتند ولی تعداد خانواده ای فقیر و شدیدانیازمند کلیمی بسیار زیاد بود. ولی درمورد مقوله کار، از چند تائی که بدن به نسبت سالم تری داشتند خواستیم که درجمع آوری سنگ ریزه از خیابان ها کمک کنند ولی برسرانجام کارهای سخت اصرار نکردیم. درطول زمستان نیز که برف باعث بستن خیابان ها می شد از فقرا می خواستیم که در برف روبی و باز کردن راهها کمک کنند. من البته به اصفهان هم رفتم و درتوزیع کمک ها در آن جا هم کمک کردم. اصفهانی ها بسیار دوراندیش تر از شیرازی ها هستند و من فکر نمی کنم اگر هجوم روستائی ها نبود وضع در اصفهان به این بدی می شد. درکومیشه، سومین منزل از اصفهان به سوی شیراز، پی آمدهای قحطی خیلی جدی بود و من خرسند بودم که توانستم 400 قران از بودجه فقرا در میان شان توزیع کنم. ا لبته این مبلغ خیلی زیاد نبود و من در اداره پستخانه بوسیله تعداد کثیری از زنان و کودکان گرسنه محاصره شده بودم و پول هم آن قدر نبود که بتوانم به مردها هم چیزی بدهم. ابتدا ما به زنان مسن اجازه دادیم که وارد بشوند و به هرکدام یک قران و نیم پول دادیم و بعد به هرکودک هم یک قران دادیم ووقتی که آنها پول را درجیب گذاشتند، و به همه کودکان و زنان پول داده بودیم، دروازه پستخانه را بستیم. از سقف پستخانه نگاه می کردم دیدم یک روستائی تنومند وخشن به زور از کودکان پولشان را می گیرد و حتی آنها را روی می اندازد و به زور پول را حتی از دهانشان در می آورد. بقیه روستائی ها که تعدادشان هم زیاد بود تماشاگر بوده و می خندیدند ولی دخالت نمی کردند. از دیوار پشتی پستخانه پائین رفته و به کمک رئیس پستخانه و یکی ازخدمه ها توانستیم روستائی متجاوز را دستگیر کنیم. کشان کشان او را به داخل پستخانه آوردیم و بچه های پستخانه به دستور من او را حسابی کتک زدندوپولها را از او پس گرفتیم. او البته به حاکم محلی شکایت کرد و حاکم هم از من توضیح خواست. من به دیدنش رفته و برایش کار زشت این روستائی را توضیح دادم که خیلی تعجب کرد و دستور داد که روستائی را آورده و فلک بستند. از دیگر مناطق داستان های هراس آوری در باره قحطی گفته شد که من تردید ندارم اغلب شان هم واقعیت دارند. برای مثال در مناطقی مردم علف و لاشه مردار می خوردند، یااین که به کشتارگاه عمومی رفته و خون های منعقد شده را می خوردند. یا این را هم شنیدم که وقتی همه چیزشان را فروختند، و دیگر چیزی نبود، کودکان خود را فروختند. به یقین می دانم که مواردی هم بود که آدمخواری هم صورت گرفته بود. بطور کلی اگر به خاطر کمک های کمیته نجات ایران در لندن نبود، ویرانگری قحطی فقط با جمعیت زدائی موقتی جنوب و مرکز ایران به پایان می رسید. آدمهای مهم در اصفهان و شیرازهرکاری که از دستش برمی آمد انجام دادند تا وابستگان به خود را از گرسنگی حفظ کنند ولی نظر به این که درمیان ایرانیان هیچ گونه سازمان دهی وجود ندارد، و نرخ های حمل ونقل بین مناطق هم بسیار زیاد است و جاده ها هم امن نیست، قحطی های کوچک محلی کم نیستند. و از طرف دیگر، پی آمدهای مخرب تیفوئید و دیفتری- بخصوص دیفتری که تا این اواخر در این جا شناخته شده نبود، خیلی چشمگیر بود. دراین موقع برای ظل السلطان حادثه ای پیش آمد. یعنی در نزدیکی شیراز به شکار رفته بود ولی چون لوله یکی از تفنگ هایش را دو بار پرکرده بود، لوله تفنگ در دستش ترکیدو کف دستش و بخشی از شصت اش پاره شد. مرا خواستند که به معالجه اش بروم ومن توانستم دست او را نجات بدهم. به این خاطر شاهزاده از من خیلی ممنون شدو در تمام طول اقامت من درایران محبت زیادی به من نشان دادو حتی درمقیاس یک شاهزاده هم به من پول خیلی زیادی داد و حتی وزیرش را مجبور کرد که او هم به من همان مبلغ را بپردازد. او حتی تاکید کرد که به من نشان شیروخورشید بدهد ولی به عنوان یک انگلیسی که در خدمت دولت هستم بدون یک اجازه مخصوص نمی توانستم چنین نشانی از یک دولت خارجی را بپذیرم. اگرچه این نشان برای ایرانی ها خیلی مهم است ولی برای من فایده ای نداشت. ولی دریک جشن عمومی و خیلی ناگهانی این نشان را به من اعطا کرد که بد نیست شرحش را بنویسم. این درایران معمول است که هرساله به حکام، اعضای دربار ووزرا هدیه ای از سوی شاه به نشانه رضایت خاطر ملوکانه بفرستند. به این هدایا بطور کلی خلعت می گویند درحالی که این هدیه می تواند جواهر، و حتی پول، و یا لباس و یا شنل قیمتی، و یا اسلحه جواهر نشان – که اغلب این گونه است- باشد. عدم ارسال خلعت سالانه به حکام نشانه عدم رضایت ملوکانه است ولی ارسالش به معنای تائید حاکم در مقام اوست و پذیرش آن هم به این معناست که حاکم تداوم حکومت را پذیرفته است البته بعضی وقتها، ارسال خلعت به معنای فراخواندن حاکم به تهران هم هست. خلعت معمولا از تهران به وسیله آدمهای مهم- معمولا خدمتکاران مورد علاقه شاه- حمل می شود و جریان هم این است که این افراد ازدریافت کننده خلعت، هدایای کلان خواهند گرفت و بعلاوه باید رشوه ای که می باید به صدراعظم برای حفظ موقعیت پرداخت و حتی رشوه مشابه به شاه را با خود به تهران ببرند. اول سال نو معمولا زمان ارسال این هدایا ازپایتخت است. آورنده خلعت با دو نفر از همراهان با اسبهای چاپارخانه می روند و رسم این است که دریافت کننده خلعت باید از آورندگان هدیه ملوکانه استقبال کند. آورنده خلعت در آخرین منزل از سوی خدمه و دوستان دریافت کننده خلعت مورد استقبال قرار می گیرد و رسیدن خلعت اعلام می شود. آورنده در این جا لباس سفر را از تن در آورده و لباس های فاخر خود را می پوشاند و براسبی که برایش فرستاده می شود سوار شده و خلعت را هم روی زین اسبش حمل می کند که در یک شال کشمیر پیچیده است. دریافت کننده خلعت با همه دوستان و بخش عمده جمعیت- چون به دستور حاکم بازارها تعطیل می شودو شب هم آتش بازی می کنند، از همه مغازه بازدید به عمل می آید و اگر کسی مغازه اش را تعطیل نکند، از اوجریمه کلان خواهند گرفت- به نیمه راه می روند تا با آورنده خلعت ملاقات نمایند. فاصله ای که طی می شود به موقعیت دریافت خلعت بستگی دارد، هر چه که مقام ش مهم تر باشد فاصله کمتری به استقبال خلعت خواهد رفت. یک روز صبح شاهزاده به من اطلاع داد که خلعت اش از تهران روز بعد می رسد و از من خواست که با اتفاق حکیم باشی ما هم در معیت او به استقبال خلعت برویم. من البته به شاهزاده خبر دادم که به قصرش خواهم رفت و حکیم باشی که خیلی خوشحال بود به من خبر داد که به احتمال زیاد نشان مارا درهمین مراسم به ما خواهند داد. اگر جواب رد می دادم پی آمدش این می بود که لطف و محبت حاکم ایالت را از دست می دادم، لطف ومحبتی که مرا در برابر بومی ها حفظ کرده بود. روزبعد حوالی ظهر به دیدارش رفتم و دیدم که شاهزاده لباس بسیار فاخری پوشیده، منجم باشی هم ساعت 2 بعدازظهر را به عنوان یک ساعت میمون اعلام کرده بود. به هرکس نگاه می کردی لباس فاخر پوشیده بود و خیابان ها پر از جمعیت بود که همگان انگار به تعطیلی آمده اند. و ما سوار براسب از شهر خارج شدیم. ابتدا 4 پیشقراول رسید که کوپال نقره ای به دست داشتند و دایره وار روی اسب می رقصیدند، بعد 6 نفر پیاده که دستار نقره ای برسرداشته لباس ایران قدیم از مخمل سرخرنگ پوشیده بودند که به اینها « شه تیر» می گویند و بعد مهتران سوار براسب رسیدند. درجلوی شان زیباترین اسب شاهزاده که افسار طلا وجواهر دوزی شده داشت و روی زین هم با شال کشمیر پوشانده بود، رسید. و بعد میرآخور، که آدم فربهی است و درواقع دائی شاهزاده است( گفته می شود که مادر شاهزاده یک دختر روستائی بود که در حال رختشوئی در رودخانه ده مورد توجه شاه قرار گرفت) روی یک اسب به نسبت بزرگ و باارزش سوار بود و سپس خود شاهزاده برروی اسب خاکستری رنگ که دمش را به رنگ قرمز تغییر داده اند، رسید ( این یک رسمی است که به غیر از خود شاه تنها پسران شاه می توانند دم اسب شان را به رنگ قرمز دربیاورند). شاهزاده بسیار فاخر لباس پوشیده بود، یک شنل بسیار زییای ساخته شده از شال، با پوست سمور، پیراهنی از ساتن آبی، که با طلا و نقره گلدوزی شده بود، یک کمر بندی از طلا با گلهائی از الماس، و گیره کمربند که درمرکزش یک زمرد بزرگ وجود داشت که حدودا 4 اینچ هم قطرش بود، همه مدالهایش را هم به سینه داشت که درمیان شان تصویری از شاه احاطه شده با الماس درخشندگی خاصی داشت. کلاه مشکی اش را کج روی سر داشت و به مردم لبخند می زد و واضح بود که از این همه استقبال خیلی خرسند است. بعد از او دو شخصیت مهم دیگر اموردرشیراز قوام و مشیر ( که وزیر پسر اوست) و بعد دو منشی و پس آنگاه حکیم باشی و من و سپس، آدمهای مهم دیگر شیراز و نزدیکان شاهزاده همه سوار براسب آمدند. بعد نوبت به تجار رسید که سوار بر قاطربودند و بعد یک جمعیت پر سروصدا که معمولا این جور مجالس را دنبال می کنند. سربازها در دو سوی خیابان صف بسته بودند و بعد چند تا توپ که وقتی خلعت پوشیده می شود به افتخار آن صد و یک توپ شلیک کنند. ما حدودا یک مایل و نیم در جهت راه اصفهان رانده بودیم. 6 تا اسب سواردرفاصله یک صد یاردی جهتی که قرار است آورنده خلعت شاه از راه برسد ایستاده و منتظر بودند. چند لحظه بعد یکی از سربازان تفنگ اش را شلیک می کند و بعد یکی دیگر و این یعنی که آورنده خلعت دارد نزدیک می شود و بعد ما مشاهده می کنیم که سه تا مردکه یکی شان یک چیزی شبیه به یک بقچه رادردست دارد به سرعت از راه می رسند. اول نامه ای به دست شاهزاده می دهند، این فرمان ملوکانه است. شاهزاده نامه را بروی سرش می گذارد و بعد نامه را به مشیر رد می کند. بعد آورنده در کنار شاهزاده قرار می گیرد و شاهزاده از او در باره اوضاع تهران می پرسد. ما همه به آرامی به طرف شهر حرکت می کنیم و وارد باغ نو می شویم، باغ نو یک باغ دولتی است و در اینجا خلعت باید پوشیده شود. شاهزاده از من دعوت می کند که به اندرون نزد او بروم. به من قهوه تعارف می کنند. بعد او به می گوید که از شاه تقاضاکرده است که به من نشان شیروخورشید داده شود. من تشکر می کنم و حکیم باشی هم همین کاررا می کند. من و حکیم باشی وارد تالار بزرگ می شویم مارا در میان آدمهای سرشناس جا می دهند، چند روحانی و دیگر اعضای مهم و تجار معتبر هم به همین ترتیب درصدر مجلس می نشینند. گلدان های گل سرخ و گل های معمولی دیگر درورودی تالار گذاشته شده است و بعد از آن یک حوض بزرگ وجود دارد که همه ما، تجار معتبر، خرده پاها و مردم معمولی شیراز دورش حلقه می زنیم. مشیر که مسئول این مراسم است بسیار محبت آمیز رفتار می کند و به همه ما شیرینی، شربت و قلیان تعارف می کند. شاهزاده به همراه آورنده خلعت وارد می شود. ما همه بر می خیزیم و مشیر فرمان ملوکانه را به صدای بلند می خواند. خلعت که یک شنل ساخته شده از شال کشمیر است، به ارزش 80 لیره، با پوست خزنقش و نگار دارد و رشته ای از مروارید های درشت و هم چنین قطعه زمرد نتراشیده هم به بخش پائینی اش دوخته شده است و شاهزاده درمیان هلهله حاضران آن را می پوشد. بعد مشیر یک عصای جواهرنشان که در واقع عصای حاکمیت است و 4 فوت طول دارد را به قوام می دهدکه به واقع شهردار شیراز است. او هم تعظیم می کند و این درواقع خلعت اوست. و بعد نشان ستاره،( که روی شیر وخورشیدی از طلا مینا کاری شده است) روی سینه حکیم باشی و من نصب می شود. حالا دیگر ما با شتاب سوار اسب های مان می شویم و خلایق هم به گلدان های گل هجوم می آورند و اغلب گلدان ها هم در این هجوم می شکند. به همان شکلی که آمده بودیم به شهر باز می گردیم. وقتی به پل نزدیک می شویم، کلیمی ها همان طور که رسم است جلوی پای شاهزاده یک گوساله قربانی می کند و رئیس شان هم در حالی که سر خون آلود گوساله را دردست دارد به طرف شاهزاده می رود ولی فراشان جلوی اورا می گیرند. بعدتجار هم ظرف های بلورین به نسبت بزرگ سرشار از آب نبات را جلوی پای اسب شاهزاده به زمین کوبیده می شکنند و درمیان فریاد گرد وخاک و شلیک توپ وارد شهر می شویم و من که حالا ستاره را در جیب خود گذاشته ام به خانه خودم می روم. من هرگز این ستاره را به روی سینه ام نزدم ولی نمی توانستم از دریافت اش سربازبزنم، چون اعطای آن به من نشانه مهربانی بود و من نمی خواستم باعث رنجش شاهزاده بشوم.
|
Comments:
Post a Comment
|
احمدسیف:مدرس بازنشسته دانشگاه هستم و اقتصاد درس می دادم I.Seyf@hotmail.co.uk پیوندهاکارنامه احمدسیف کارنامه احمدسیف-2.. مصاحبه های من وبلاگ انگلیسی احمدسیف ابراهیم هرندی هفت سنگ سرزمین آفتاب آونگ خاطره های ما زیتون مرتضی اصلاحچی تقارن بلوری یادداشتهائی از سر بی حوصلگی کاریز ملاحسنی کتاب سنج نقالی ف.م.سخن جامعه مدنی خورشید خانوم لینکستان سعید حاتمی پرنیان حامدقدوسی تریبون فمینیستی علی حیدری سهامدارجزء امیر یعقوبعلی مازندنومه مرضیه بهروز عسگری محمدجوادطواف شراره انصاری کلنگ سروش رضا کربلائی سهیل آصفی تراموا علیرضا ثمانه اکوان فرهنگ امیرعلیزاده علی خردپیر انار پرده بچه پررو زن متولد ماکو فرشید انفرادی دانشجویان پیشگام زن متولد ماکو-فارسی عبدالقادربلوچ کیوان هژیر سمیرامرادی علی نعمتی شهاب رضا ناظم سایه نازلی کاموری درنگ احمدابوالفتحی علی شاکرمی قاصدروزان ابری محمد رضا نیک خواه زنگ تفریح پویانعمت الهی قبلی ها
October 2005
November 2005 December 2005 January 2006 February 2006 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 August 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 April 2007 June 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 April 2008 May 2008 June 2008 July 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 January 2009 February 2009 May 2009 June 2009 July 2009 August 2009 September 2009 February 2010 March 2010 April 2010 May 2010 June 2010 July 2010 October 2010 February 2011 April 2011 August 2011 July 2012 March 2013 May 2013 June 2013 |