<$BlogRSDUrl$>

نیاک - یادداشتهای احمدسیف
 

Monday, August 31, 2009


یادداشتهائی درباره چرائی استبداد و خودکامگی درایران 


به تصادف درانترنت رسیدم به سایتی که خواننده محترمی درباره کتاب« پیش درآمدی براستبدادسالاری درایران» من به درستی ایراد گرفته بود که درباره علت استبداد و خودکامگی درایران حرفی برای گفتن ندارد. اگرمی توانستم آن کتاب را دوباره چاپ کنم این یادداشتها را- با همه کمبودهائی که دارد- به آن می افزودم. حالا هم برای خالی نبودن عریضه می گذارمشان در اینجا که اگرخواندید و اگر دوست داشتید، نظرتان و ایرادو نقدتان را برای من به هرشکل و صورت و به هرزبانی که دوست می دارید بنویسید.
دریادداشتهای متعدد دراین وبلاگ و درجاهای دیگر نوشته ام که نگاهی به تاریخ درازدامن مان نشان می دهد که درهیچ برهه ای از آن، ما ایرانی ها حق و حقوق به رسمیت شناخته شده ای نداشته ایم. یعنی، تاریخ ما چیزی به غیر از بازگوئی و وارسی تاریخ استبداد و خودکامگی درایران نیست. برخلاف دیدگاهی كه گاه تبلیغ می شود وضعیت ما در ایران قبل از اسلام و بعد از اسلام تفاوت چشمگیری در این عرصه ندارد. البته كه در جزئیات ممكن است تفاوت هائی باشد ولی در اصل، تفاوتی نیست.
برای بررسی چرائی همیشگی بودن وتداوم استبداد درایران و حتی در ذهنیت ما، به گمان من، می توان به سه عامل اشاره كرد:
عامل اول: باور به تبه كاری ذاتی انسان ایرانی
از همان دوردست تاریخ، درایران زمینه فلسفی باورهای ما برپیش فرض تبه كار دانستن مردم استوار بوده است. یعنی، ما اعتقاد داشتیم – و من مطمئن نیستم كه هنوز نداشته باشیم- كه مردم به سبب سرشت و خوی آزمندشان به فساد وشر و تجاوز به یك دیگر گرایش دارند. به همین خاطر، برای این كه مردم از شر یك دیگر در امان باشند لازم است برآنان كنترل اعمال شود.
قبل از آن كه شواهدی ارایه بدهم اجازه بدهید به این نكته اشاره كنم كه در این دیدگاه، برخورد به مای انسان نه فقط دیدگاهی است بر مبنای آن چه كه زنده یاد مختاری “ شبان- رمگی» می خواند بلكه ما حتی، در این نگرش یك رمه گوسفند بی آزار هم نیستیم بلكه یك گله گرگ ایم كه اگر كسی مواظب ما نباشد، یك دیگر را تكه پاره می كنیم. متاسفانه هم در متون پیش از اسلام و هم در متون بعد از اسلام شواهد زیادی از گستردگی این نگرش داریم. در ضمن در نظر داشته باشید كه به این ترتیب، زمینه اعتقاد عملی به نابرابری را هم چیده ایم. در یك سو از ما بهتران هستند كه باید مارا كنترل بكنند و در سوی دیگر، بقیه ما – یعنی رعیت - كه غنی و فقیرش در هیچ بودن و بی حق بودن با هم برابریم. منظورم از هیچ بودن در واقع هیچ حقی نداشتن است. آن وقت این گفته منصوب به بهرام گور معنا پیدا می كند كه « رعیت ما، رمه … ما بود» و سلطان عادل باید با رمه خود به عدالت رفتار كند[1]. البته شواهد و اسناد از رمه دیدن ما بسی روشنگرانه تر است. محمد غزالی ضمن تبلیغ حق شاهان در سیاست كردن، چون «سلطان خلیفه ی خدا» بر زمین است، و ادامه می دهد كه « هیبت او چنان باید كه چون رعیت او را از دور ببیند نیارند برخاستن و پادشاه وقت و زمانة ما بدین سیاست و هیبت بایدزیرا كه این خلایق امروزینه، نه چون خلایق پیشین اند كه زمانة بی شرمان و بی ادبان و بی رحمتان است و نغوذبالله اگر سلطان اندر میان ایشان ضعیف وبی قوت بود بی شك ویرانی جهان بود و به دین و دنیا زیان و خلل رسدو جور سلطان فی المثل صدسال، چندان زیان ندارد كه یك ساله جور رعیت بر یك دیگرو چون رعیت ستمكار شوند ایزد تعالی برایشان سلطان قاهر بگمارد…»[2] . چند نكته درباره این عبارت قابل ذكر است. به دید غزالی جور و ستم صد ساله سلطان به قدر ستمكاری یك ساله رعیت بر یك دیگر زیان و نقصان ندارد و از آن گذشته، اگر در گذشته - كه مشخص نمی شود- می شد حداقل در حیطه نظری به محدودیت ستمكاری سلطان باور داشت الان آن محدودیت ها معنی ندارد چون « زمانه بی شرمان و بی ادبان و بی رحمتان» است.
محمد باقر مجلسی درخطبه جلوس شاه سلطانحسین به سلطنت از این هم فراتر رفته سلطنت را ادامه نبوت و امامت شیعی می داند و حتی مدعی است که خداوند بعد از « غروب خورشید سپهر نبوت» سلطانی رحیم از میان بندگان بر می گزیند و « مقالید فرمانروائی و مفاتیح کشورگشائی« را به دست او می سپارد. از آن گذشته، درهمه حالت ها، مجلسی معتقد به اطاعت محض رعیت از سلطان است. اگر سلطان به عدل رفتار کند که وظیفه ابنای روزگار دعا به جان سلطان است و « اگرپادشاهان برخلاف روش صلاح و عدالت باشند دعا برای صلاح ایشان می باید کرد یا خود را اصلاح می باید نمود که خدا ایشان را به اصلاح درآورد»[3]. عبرت آموز این که حتی وقتی سلطان ظالم می شود، در این حالت هم گناه ظالم بودنش هم چنان به گردن مردم است و باید خود را اصلاح کنند تا سلطان هم اصلاح شود. ملا احمد نراقی که به زمان قاجار می زیست هم حامل همین نظر بود که وطیفه رعیت در همه حال، دعا کردن به جان شاه است[4]. کشفی یکی دیگر از هم روزگاران قاجار معتقد بود که « سلطان ستمکار و جور پیشه چهل سال بهتر از رعیتی که مهمل و سرخود باشند در یک ساعت از روز»[5] ابن ولید طرطوشی با تاکید برسرشت درنده و خود خواه انسانها، وجود سلطان در زمین را بسان وجود خداوند برای نظام عالم ضروری می داند. او حتی از این نیز فراتر رفته و مدعی می شود که انسان بدون سلطان، « چونان ماهیان دریاهستند که بزرگشان کوچکشان را می بلعد و اگر سلطان قاهری نداشته باشند، امورشان سامان نمی گیرد»[6]
ابوالحسن آمدی که نزدیک به دو قرن بعد از امام محمد غزالی می زیسته است مدعی می شود که بررسی تاریخ اسلام نشان می دهد که « هر گاه در میان مردم سلطانی وجود نداشت، مردمان چونان گرگانی درنده و گوسفندان پراکنده ای بوده اند که بعضی را از شر برخی دیگر بقا و امان نبود. نه دین و سنت را نگه می داشتند و نه واجبی را عمل می نمودند»[7]. پیش از آن که شواهدی دیگری ارایه نمایم، بد نیست تا به همین جا، پی آمدهای این نگرش را فهرست وار بررسی کنیم.
- ضرورت کنترل
- رابطه سالاری به جای ضابطه مندی. چون باید حداکثر دقت صورت گیرد تا کسانی که « ناباب» هستند به قدرت نرسند.
- زمینه سازی برای پذیرش و « مشروعیت بخشیدن» به استراق سمع و جاسوسی تا « کینه ها و حسادت هائی را که در ذات انسان هاست کشف و با آنها مقابله کنند».
البته روشن است که اگر این اقدامات صورت نگیرد، « هر آینه یک دیگر را مثل سباع بر و ماهیان بحر می درند و به فساد و افنای یک دیگر مشغول می شوند و عالم را به هرج و مرج [ می کشانند] و نظام را مختل می گردانند»[8]
امام فخر رازی در جامع العلوم به زبان دیگری همان دیدگاه را به نمایش می گذارد. دیدگاهش اندكی كلی تر است یعنی نه فقط درایران كه « تماس و ارتباط انسانها اغلب به ستم و تجاوز به حقوق دیگران می انجامد» و در نتیجة این تقسیم كار، « جامعه نیازمند نظامی است كه انسانها را از ظلم به یك دیگر باز دارد كه این، كار پادشاه است.». امام فخر رازی نیز مانند غزالی خلیفه خدا بودن پادشاه را تكرار می كند[9]
نجم الدین رازی در مرصادالعباد روشن تر وصریح تر سخن می گوید. به عقیده او، « پادشاه چون شبان است و رعیت چون رمه. و اگر در رمه بعضی قوچ با قرن باشد و بعضی میش و بی قرن، صاحب قرن خواهد كه بر بی قرن حیفی كند و تعدی نماید، (شبان) آفت او زایل كند»[10].ابن جماعة از متفكرین قرن هفتم هجری هم بر این باور بود كه « دلیل لزوم سلطان خوی تجاوز گری انسانهاست و او آنان را از ظلم به یك دیگر باز می دارد»[11]. البته نمونه بسیار زیاد است ولی همین چند مورد فعلا كفایت می كند. آن چه در بازخوانی این نمونه ها عبرت آموز است این كه اندیشه ورزان ما نه فقط برای ساختار حكومت استبدادی در ایران یك توجیه « منطقی» تراشیده اند بلكه برای این ساختار عملكرد ویژه ای هم در نظر گرفته اند. همان گونه كه ابن جماعه می گوید این عملكرد به واقع جلوگیری از ظلم انسانها بر یك دیگر است. البته مفصل ترین وصریح ترین مباحث را در باره این نگرش به انسان ایرانی در كتاب سیاست نامه نوشته خواجه نظام الملك می توان خواند كه در سرتاسر كتاب، خواجه نگران «خروج خوارج» است. به سخن دیگر این تمایل به بزهكاری به قدری زیاد است كه سلطان و آدمهای دور وبرش كاری غیر از پائیدن ودر صورت لزوم سركوب مردم ندارند. در راستای همین نگرش كلی است كه برای نمونه خواجه نظام المللك می گوید « ایزد تعالی در هر عصری و روزگاری یكی را از میان خلق بر گزیند و او را به هنرهای پادشاهانه و ستوده آراسته گرداندو مصالح جهان و آرام بندگان را بدو باز بندد ودر فساد و آشوب و فتنه را بدو بسته گرداندو هیبت و حشمت او اندر دلها و چشم خلایق بگستراندتا مردم اندر عدل او روزگار می گذارندو امن همی باشندو بقای دولت همی خواهند…»[12]. و یا به قول خواجه، « پادشاه نیك پدید آید و اهل فساد را مالش دهد»[13] البته این را هم بگویم خواجه تا آن جا پیش می رود كه « سلطان كدخدای جهان باشد»و «جهانیان همه عیال و بنده اویند»[14]. غزالی كه پیشتر به گوشه هائی از نظریاتش اشاره كرده بودم، در توجیه حاكمیت استبدادی ایران حتی قدم فراتر گذاشته معتقد است كه سلطان كه سایة هیبت خدای برروی زمین است و چون « برگماشته خدای است بر خلق خویش»، نمی تواند «محل صدور شر باشد». به عبارت دیگر، حتی وقتی در جامعه شر داری دلیل اش نه غیر كارآمدی این نظام مستبد سالار، بلكه، این است كه « امروز بدین روزگار آن چه بر دست و زبان امیران ما می رود اندر خورماست و هم چنان كه بد كرداریم و با خیانت و ناراستی و ناایمنی، ایشان نیز ستمكار و ظالمند….»[15]. فعلا به تناقضی كه در دیدگاه اندیشه ورزانی چون غزالی وجود دارد نمی پردازم چون در دیدگاه او و همانندان او اگر مردم به ذاته تبه كار نباشند دلیلی بروجود یك شبان نیست، با این همه، وقتی كه سلطان یا همان شبان به جای این كه عادل باشد و با «رعیت» خود كه به قول بهرام گور، رمه او بود، به عدالت رفتار كند، ستمكاری می كند و ظالم می شود باز هم گناه همین مردم است كه هر چه می بیننددر خور شان است. یعنی نه گناه از نظام فردسالار و استبدادی بلكه باز گناه از مردم است، یعنی می خواهم بگویم كه كسانی چون غزالی نه فقط می كوشند استبداد رادر ایران توجیه نمایند، بلكه می كوشند كه آن را از همه پی آمدهای مخرب اش نیز تبرئه نمایند.
با این بررسی مختصراز نگرش فلسفی، عامل دوم را مورد نظر قرار می دهیم.
عامل دوم، در این مصیبت تاریخی ما، مقدس تراشی است.
عجالتا به داستان هائی كه در باره فر شاهی و برگزیده بودن شاهان و نكات مشابه داریم نمی پردازم. ولی نكته این است كه اگر مای ایرانی، در ذهنیت تاریخی خود، همه مان تبه كار بوده باشیم و نیازمند یك آقا بالاسر، تا در صورت لزوم بر سرمان بكوبد و از ستمگری ما بر یك دیگر جلوگیری نموده باشد، روشن است كه این آقا بالاسر نمی تواند – از نظر مشكلات اجرائی این نگرش می گویم- مثل خودمان باشد.
دلیل اش هم ساده است. اگر این آقا بالاسر مثل خودمان باشد كه بخواهد به ما زور بگویدو نگذارد آن چه كه بنا بر «طبیعت خود» - براساس این دیدگاه - می خواهیم انجام بدهیم، را انجام بدهیم، كه طبیعی است، ما هم دور یك دیگر جمع می شویم و می زنیم پدرش را در می آوریم. به سخن دیگر، وقتی بزهكاری ذاتی انسانها را در این فرهنگ پذیرفتیم، این عامل دوم – یعنی اعتقاد به یك عامل بازدارنده ، به صورت مقام یا شخصیتی جدا از خود ما- نیز اجتناب ناپذیر می شود.
ولی، در گسترای تاریخ خود چه كرده ایم؟ یا به سخن دیگر، این مشكل را چگونه برای ما حل كرده اند؟
به گمان من در ذهنیت تاریخی ما درایران این مسئله با تلفیق مذهب و سلطنت « حل» شده است.
در ایران قبل از اسلام، شاه را به اهورمزدا نزدیك می كنیم و البته خودشاهان نیز در این باره كم برای ما كتیبه و سنگ نوشته به جا نگذاشته اند. وقتی آدم این سنگ نوشته ها را می خواند براو حرجی نیست اگر گمان كند كه این پادشاهان دائما با اهورمزدا در ارتباط بوده اند- در اغلب موارد ادعا بر این است كه من فلان كار را چون اهورمزدا از من خواست كرده ام و ازاین قبیل. برای این كه حرف بی مدرك نزده باشم بنگرید داریوش در كتیبه بیستون چه می گوید:
« خدای بزرگ است اهورمزدا… كه داریوش را شاه كرد… داریوش شاه گوید اهورمزدا چون این سرزمین را آشفته دید پس از آن، آن را به من ارزانی فرمود. مرا شاه كرد. من شاه هستم. به خواست اهورمزدا من آن را در جای خودش نشاندم….» [16]یا در كتیبه شوش داریوش می خوانیم،« آن چه به كردن آن فرمان از طرف من داده شد اهورمزدا انجام آن را برای من نیك گردانید… آن چه من كردم همه را به خواست اهورمزدا كردم»[17]. از آن گذشته این را نیز می دانیم كه پادشاه ساسانی براین باور بود كه از نسل ایزدان است و همان گونه كه دیدیم، كتیبه ها و سكه ها هم گواه آن است. «او از جانب خدا، اورمزد، مهر یا آناهیتا به شاهی منصوب می شد. از این گذشته سعی می كرد تا خود را به خدا شبیه سازد، همان طور كه شكل تاجش در نقش برجسته ها و سكه ها نشان می دهد. …از همان زمان اردشیر با تاج برج شكل كه از تاج اورمزد الگو برداری شده است روبه رو می شویم…» [18]
در ایران بعد از اسلام كه شاه می شود « قبلة عالم» و« سایه خدا» ( ظل الله) و كار به جائی می رسد كه ما حتی سایه سلطان هم پیدا می كنیم. مسعود میرزا پسر ناصرالدین شاه می شود ظل السلطان و كار این مقدس تراشی دراندیشه ما به جائی می رسد كه حتی وارد حوزه ضرب المثل ها می شود و ما می شنویم كه « دستی را كه حاكم ببرد دیه ندارد» . در این صورت وقتی حاكم به این صورت از دسترس بدور باشد آن وقت این بندگان بی مقدار كه نه اختیار زبانشان دست خودشان است و نه اختیار زندگی شان، می توانند به او بگویند كه بالای چشم اش ابروست. و البته این مقدس تراشی یواش یواش ملی و سراسری می شود و همان طور كه پیشتر به اشاره گفته بودم، ایران عزیز سرزمین مقدسان می شود! می گوئید نه، بردارید بر كار دوست سی ساله تان نقد بنویسید. ببینید چه پیش می آید؟ البته مقوله دو گانه بینی هم هست – یعنی حقیقت در برابر غیر حقیقت، یا نقد در برابر نفی – وقتی در ذهن انسان ایرانی نقد نفی معنی بدهد، « طبیعی» است كه باید به « نفی» خود عكس العمل نشان بدهد!! ولی مشكل در این است كه معنای خیلی از این واژه ها در ذهن ما روشن و مشخص نیست. یكی دیگر از پی آمدهای مقدس تراشی ملی ما هم این است كه انتقاد و به خصوص انتقاد از خود در بین ما حالت كیمیا دارد. و این دیدگاه به خصوص درمیان سیاست پردازان ما خیلی حاكم است. یعنی هر كاری كه می كنند درست است اگر چه در موارد متعدد این كارها 180 درجه با یك دیگر اختلاف دارد!!!
پس، درایران عزیز، جامعه ما با همه مباحثی كه در باره تحلیل طبقاتی و مبارزه طبقاتی و امثالهم هست همیشه به دو گروه منتقسم بوده است.
بالایی هاـ یا به اصطلاح معروف، خودی ها یعنی صاحبان قدرت در این مخروط اجتماعی ایران كه هر لایه به لایه زیرین خود زور می گوید. و در این ساختار، تنها مقامی كه زور نمی شود ولی به همگان زور می گوید، شاه است یا هر كس دیگری كه در صدر این مخروط نشسته است.
پائینی ها یا بقیه كه وجه مشتركشان این است كه در بی حقی كامل با هم برابرند. نمود این بی حقی عمومی در جامعه این می شود كه به عنوان نمونه، ناصرالدین شاه به همان راحتی كه نشست و شراب مفصلی نوشید تا مست كند و بتواند در مراسم گردن زدن چند دله دزد درباری شخصا شركت نماید - راست و دروغ اش گردن اعتمادالسلطنه- به همان راحتی دستور رگ زدن امیر كبیر را می دهد و این كار را هم می كنندو آبی هم از آبی تكان نمی خورد. قاتل امیر هم برای 50 سال برآن مملكت با قدرت وصلابت تمام حكم می راند تا سرانجام با گلوله میرزا رضای كرمانی از پا در می آید و تازه بعد از آن هم، می شود شاه شهید!! این بی حقی عمومی هم درعمل، یعنی در این چنین ساختاری، نه جان در امان بود و هست و نه مال و نه ایرانیان دراظهار عقیده آزادی دارند. البته پذیرش این بی حقی عمومی، آن چنان در تاروپود باورهای ما ریشه می زند كه وارد حوزه ضرب المثل ها- كه به گمان من بازتاب فرهنگ اجتماعی هر جامعه ای است- می شود و به همین خاطر است كه مثلا، ما می گوئیم «مرغی كه بی وقت بخواند، باید سرش را برید». ناگفته روشن است كه هیچ گاه نیز چرائی این كار را به پرسش نمی گیریم.
ابن قتیبه که در قرن سوم هجری می زیسته است، رابطه دین و سلطنت را نیکو بیان می کند. او می گوید که دین اساس و پایه پادشاهی است و پادشاهی هم حافظ دین و ادامه می دهد که پادشاهی بدون اساس باقی نمی ماند و البته اساس هم اگر محافظت نشود از دست خواهد رفت، « به تحقیق، آنچه محافظتی نداشته باشد ضایع و آن چه اساسی نداشته باشد، ویران می شود»[19]
ملاحسین واعظ کاشفی هم می گوید، «بی قاعده شریعت هیچ حق درمرکز خود قرار نگیرد و بی ضابطه سیاست، کارشرع و دین نظام نپذیرد» البته فردوسی گران مایه هم به قافله می پیوندد و می فرماید:
نه ازپادشاه بی نیاز است دین
نه بی دین بود شاه را آفرین
درهمین راستا، ابن ازرق به تعبیری می زند به سیم آخر و مدعی می شود که « خداوند وسیله سلطان آدمیان را بیشتر از قرآن از بدی ها ومعاصی باز می دارد». روزبهان خنجی معتقد بود که « هیچ امر پادشاه را ضرورتر از حفظ شریعت نباشد». به نظر کشفی، « دولت تنها نیازمند دین نیست بلکه نیاز دین به دولت شدیدتر است و بدون آن ضایع می شود» و تا آنجا پیش می رود که می نویسد « امارت و سلطنت بدون دین طریقه معیشت و معاشرت حیوانات است». البته دین هم بدون سلطنت، « غیر متحقق الوقوع» است[20].
به اعتقاد من، این تلفیق مذهب و سلطنت از جمله به این خاطر لازم است تا ابزارهای لازم برای همگانی و سراسری کردن « ترس» که در عین حال برای اداره اموردریک حاکمیت و فرهنگ مستبدانه و خودکامه لازم است، فراهم شود. نکته این است که در این چنین حکومت و فرهنگی، کامل ترین شکل فرمانبرداری منفعلانه لازم است و این فرمانبرداری منفعلانه، علاوه بر ابزارهای لازم- نیروهای سرکوب و اعمال قهر دولتی- به زمینه های فرهنگی مناسب هم نیازمند است. به سخن دیگر، وجود این زمینه ها به مانند روغنی عملکرد این ابزارها را تسهیل می کند[21]. به گفته ابن طقطقی، « هیبت»- همین ترس وواهمه ای که پیشتراز آن سخن گفته بودم- حافظ نظام سلطنت است که به این وسیله نظم جامعه محفوظ می ماند و از آزمندی رعیت جلوگیری می شود. ابن قتیبه به شیوه دیگری بر همین نکته تاکید می کند و سلطان را به آتش تشبیه می کند و استعاره اش هم این است که نباید به « آتش» نزدیک شد چون می سوزاند و البته که آتش منشاء نورهم هست و البته اگر نور نباشد، زندگی آدمیان لنگ می ماند. نکته جالب این که اندیشمندان شیعه، سلطان را مقید به دستورات دین، عدالت و اعتدال می کرده اند ولی در این که قدرت اش مطلق است و بحث بر نمی دارد، محدودیتی وجود نداشت ودلیل اش هم این بود که « درغیراین صورت اختلال درهیبت سلطانی و بالتبع نظم کیهانی پیش خواهد آمد»[22]
قبل از ادامه مطلب، اجازه بدهید كه نتیجه گیری ام را از بررسی همین دو عامل خدمت تان عرض بكنم.
اول، پیشتر هم گفته ایم که به ادعای نظام الملک، سلطنت تقدیری الهی است که تحقق آن خارج از تدبیر بشر است و غزالی نیز فراتر رفته و « ظل الله» بودن شاه را نشانه آن می داند که اطاعت از او نیز « مقدس و تکلیف شرعی» است. و اما پی آمد این قدسی شدن و مقدس تراشی، « قضا و قدری شدن توجیه ظلم و بی عدالتی موجود با مشیت الهی است»[23]
دوم، یكی از شوربختی های ما در طول تاریخ این بود كه دراغلب موارد، بزرگان عرصه اندیشه ما مدافعان این نظام معیوب بوده اند و حتی اگر، فرزانگانی هم بودند كه به انتقاد از این نظام برآمده بودند و ای بسا حتی جانشان را برسرآن گذاشتند- نه كلیت این نظام بلكه تنها شیوة اجرایش را به نقد كشیده بودند. یعنی در اغلب موارد انتقاد یه این صورت در آمد كه شاه باید عادل باشد و به عدل رفتار كند- نه این كه یك نفر نباید اختیار جان و مال مردم را در دست بگیرد. یعنی ما در انتقادمان از این نظام استبدادی هیچ گاه به ریشه نرفتیم بلكه در سطح ماندیم و تفریبا بطور دایم اندرز نامه نوشتیم. در سطح ماندن باعث شد كه تنها شیوه های بروز استبداد در ایران تغییر كردولی خود استبداد باقی ماند و البته هزینه هایش هم باقی ماند.
دراینجا این سئوال پیش بیاید كه خوب، مای ایرانی چرا این بی حقی عمومی را تحمل كرده وتاب آورده ایم؟
عامل سوم: ذهنیت جمعی و بی حقی عمومی ما
درصفحه قبل پرسیده بودم که خوب، مای ایرانی چرا این بی حقی عمومی را تحمل کرده و تاب آورده ایم؟ پاسخی که من برای این پرسش دارم این است که در ذهنیت تاریخی من و شمای ایرانی، به دلایل گوناگون، «من» شكل نگرفت. یعنی من ایرانی همیشه « ما» بوده ام. البته كلی هم به این فخر فروختیم كه فردگرا نیستیم و از این حرفها و از دیگران متمدن تریم و با اخلاق تر و از این قبیل. ولی در نظر نگرفتیم كه وقتی در ذهن من ایرانی، « من» شكل نگیرد، من، به قول معروف، توسری خورم ملس می شود. چون وقتی من در ذهن خودم هم كسی نباشم، خوب طبیعی است كه حق وحقوقی هم ندارم یا اگرحق و حقوقی نداشته باشم، برای من پذیرفتنی می شود. و اما چرایش به نظرمن این است كه در فلات قاره ایران – حداقل در بخش عمده ای از آن- فرد برای این كه بتواند در وحدت با زمین برای گذران زندگی مادی خود تولید كند، می بایست ابتدا عضو یك جماعت می شد تا آن جماعت، با كار جمعی خود شرایط ابتدائی تولید را فراهم می كرد. به سخن دیگر:
در ایران وضع به این صورت در می آید:
فرد -->جماعت --> زمین
در حالی كه در اروپا برا ی مثال وضع به این صورت بود:
جماعت--> فرد--> زمین
همان طور كه مشاهده می شود در ایران بین فرد وزمین، جماعت می آید در حالی كه در اروپا- برای نمونه، ارتباط فرد با زمین بلاواسطه است و شاید به همین خاطر است كه در ایران ، تولیدمان جمعی، برداشت محصولمان هم جمعی، زندگی مان هم جمعی است. من براین باورم كه در این چنین فضائی، البته بدیهی است كه، فردیت و یا اعتقاد به فردیت هم شكل نمی گیرد.
برای حسن ختام بنگرید به این توصیف استاد باستانی پاریزی از این جماعت ها:
« كشاورزی و ثروت این قوم بسته به بارندگی سال است.... بنای كشاورزی كوهستان بر شش اصل:‌ آب، زمین، گاو، تخم،‌كود و كار نهاده شده محصولی كه بدست می آید بهمین تناسب تقسیم می شود... آهنگر و نجار ده تمام كار برزگران و وسائل كشاورزی ارباب را در تمام سال مجانا می سازند... خود زارع در كنار آهنگر گرز می زد كارش خیلی خیلی زود به راه می افتاد. هم آهنگر و هم نجار می دانستند كه فردا در محصول شریكند... حمامی و سلمانی هم همین طور بودند. خدمات عمومی بود. زارع و ارباب مجانا به حمام می رفتند. حمام ده وقفی بود... آخرین خرمنی كه كشیده می شد خرمن حمامی ها و سادات بود. زارعین گاو و گرجین به آنها قرض می دادند تا می كوفتند و باد می دادند و بار آن را می بردند... بعضی كارها بصورت عمومی و حشر انجام می شد. ساختن برج ها... كندن راپین ( جوی پیش قنات تا استخر) شش دانگی و عمومی بود. بستن بند بر رودخانه...عمومی بود... مبارزه با ملخ عمومی و ششدانگی بود... هنگام خرمن كشی، زارع یك ناهار به همه حاضران كه ده بیست نفر بودند - می داد كه به "‌چاشت خرمن "‌معروف بود.... سهم تنقیه قنات و مرسوم را در سر همین خرمن بر می داشتند. گاهی تخم سال بعد هم سرخرمن برداشت می شد. احداث باغ.... به صورت حشر انجام می گرفت. در مركز ده اعلام می شد كه فلان خواجه یا حاجی... می خواهد باغ بریزد. از فردا، از تمام دهات اطراف ومركز ده روستائیان بیل خود را بر می داشتندو به آن محل می رفتند و زمین را دسته جمعی می كندند.... كندن و "‌دنده ریزی" (‌تخم درخت كاشتن) در زمستان انجام می شد...».[24]
با این تفاصیل، می پرسید چه كنیم؟ یا، چه بایدبكنیم؟
این پرسش ها بر خلاف ظاهر معصومانه شان پاسخ ساده و سرراستی ندارند. یا اگر هم داشته باشند، صاحب این قلم از آن بی خبر است. به گمان من، باید به جد و با پشتكار، جامعة ایرانی مان را به مقبولیت آزادی متقاعد نمائیم. میزان اندازه گیری آزادی نیز در هر جامعه ای و در هر فرهنگی، آزادی دگراندیشان در آن جامعه و در آن فرهنگ است. به عوض، وجه مشخصه اندیشه های مستبد سالار و استبدادی – مستقل از شكل و شیوه ی بروز- آزادی انحصاری هم اندیشان در آن مجموعه باورها است. اصلا و ابدا مهم نیست كه مبلغ چه دیدگاهی و یا خواهان چه آینده ای هستیم. ولی همین كه، در راستای كوشش برای رسیدن به آن چنان سرانجامی، قائم به خویش شدیم، باید بپذیریم كه از محدوده آزادی به دور افتاده، گرفتار مارپیچ استبداد و خودكامگی گشته ایم. به همین خاطر است كه به گمان من، برای مقابله با آن چه كه من فرهنگ استبدادی می نامم، نه فقط آزادی شك، كه تبلیغ شكاكیت اهمیتی اساسی دارد. از منظری كه من به جهان می نگرم، شك ابتدای آزادی است و لازمة شك كردن، تقدس زدائی از ذهن است. پس به یك معنا، بدون تقدس زدائی از ذهن، آزادی ناممكن است. و اما پیش زمینة، شك، حق پرسش داشتن است. یعنی پذیرفتن این اصل كه هركسی حق دارد بپرسد و هرچیز و همه چیز را به پرسش بگیرد. و برای این كه بتوان به پرسش گرفت، حذف خط قرمزها اهمیت اساسی دارد. ولی ما در فرهنگ مان تا دل تان بخواهد خط قرمز داریم. البته تا به همین اواخر فكر می كردیم كه تنها دو خط قرمز بیشتر نداشته ایم:
سلطنت
مذهب
ولی مثل بسیار مورد دیگر اشتباه می كرده ایم. ایران عزیز حتی به دور از این دو هم سرزمین مقدسان است.
همه بزرگان فرهنگی ما، فردوسی، سعدی، حافظ… و حتی نیما و شاملو همه مقدس اند.
در این سالهائی كه احزاب و سازمان های سیاسی داشته ایم همة رهبران سیاسی هم جزو همین گروه قدسیان بودند. هر چه كرده اند، درست بوده و هركس هم اگر در وجهی شك كرده باشد، « بدیهی» است یا «ماركسیست امریكائی» است یا «مزدور اجانب» یا «نوكر استكبار» یا «سخن گوی بورژوازی» یا «ملحدو مرتد». بهرحال «فریب خورده» است!!
البته خودما هم هستیم و هركدام از ما در ذهن خودمان ، به كوری چشم دشمن، « خیلی هم مقدس ایم».
وقتی فضا برای به پرسش گرفتن و شك كردن به این صورت تنگ باشد، طبیعی است كه ذهن در همان مراحل كودكی و حتی می گویم پیش مدرن و استبداد زده در جا می زند و نتیجه همین می شود كه شاهدیم. یعنی در كلیت خویش، ملتی هستیم فاقد تفكر انتقادی و در نتیجه این فقدان هم بی دانش نسبت به خودمان- دانش به دنیای دورو بر ما دیگر پیشكش. یعنی نمی دانیم كجا هستیم؟ كجا بودیم؟ و كجا می خواهیم باشیم؟
این پرسش آخری، پرسش دشواری است. چون لازمة پاسخ گوئی شایسته به آن امید داشتن به آینده است و ما، متاسفانه، اغلب در گذشته زندگی می كنیم. زندگی در گذشته، برای ما « فایده» زیادی دارد.
نشئه شدن در باره افتخارات گذشته، حال را تحمل پذیر می كند. مثلا مجسم كنید ادعای شماری از دوستان ایرانی را كه « منشور حقوق بشر» از ایران سرچشمه گرفته است!! خوب اگر این طوری است پس چرا من ایرانی در طول تاریخ فاقد ابتدائی ترین حقوق انسانی بوده ام. نه جانم در امان بود وهست و نه مالم و نه آزادی اندیشه داشتم و نه آزادی بیان!! در این سالها هم که توسعه فن آوری، امکانات بیشتری برای بیان عقایددراختیار من ایرانی قرارداده است، آزادی پس از بیان به همان اندازه مهم شده است. این ها دیگر تجربه زندگی خودماست نه ادعای این یا آن مورخ و سیاست باز.
باز گشت به گذشته بسیار ساده تر از كوشش برای ساختن آینده ای بهتر از حال است. ساختن هر چیز جدید و تازه به قول معروف دود چراغ خوردن و زانو به زمین زدن می خواهدولی تعمیر و دست كاری گذشته – اغلب تعمیر نكرده اش را هم قبول داریم- بسیار سهل تر و ساده تر است.
دردمندانه باید بگویم تا زمانی كه در اندیشه و اندیشه ورزی در ایران بر این پاشنه می چرخد، معجزه ای نخواهد شد. سركوبگران ما عوض می شوند، شكل استبداد تغییر خواهد كرد ولی مای ایرانی به آزادی نخواهیم رسید.


[1] طباطبائي، سيد جواد: زوال انديشه سياسي درايران، ص 18
[2] امام محمد غزالي:‌نصيحه الملوك به نقل از حسين قاضي مرادي – استبداد درايران- تهران 1380- ص 29
[3] به نقل از سید محسن طباطبائی فر: نظام سلطانی از دیدگاه اندیشه سیاسی شیعه، نشر نی، 1384، صص 66-67
[4] به نقل به نقل از حسين قاضي مرادي – استبداد درايران- تهران 1380، ص 74
[5] به نقل از عبدالوهاب فراتی: اندیشه های سیاسی سید جعفر کشفی، قم، 1378، صص 166-167
[6] به نقل از از سید محسن طباطبائی فر: نظام سلطانی از دیدگاه اندیشه سیاسی شیعه، نشر نی، 1384، صص 87-88
[7] به نقل از همان، ص 88
[8] به نقل از همان، ص 90
[9] به نقل به نقل از حسين قاضي مرادي – استبداد درايران- تهران 1380، ص 29
[10] به نقل از همان، ص 30
[11] به نقل از همان،ص 34
[12] به نقل از طباطبائي: درآمدي فلسفي بر تاريخ انديشه سياسي درايران، 1372ص 43
[13] به نقل از همان، ص 14
[14] همان، ص 17
[15] همان، ص 98
[16] به نقل از قاضي مرادي، ص 67
[17] به نقل از همان، ص 67
[18] دوشن گيمن: دين ايران باستان ترجمة رويا منجم تهران1375، ص 335-36
[19] از سید محسن طباطبائی فر: نظام سلطانی از دیدگاه اندیشه سیاسی شیعه، نشر نی، 1384 ص 92
[20] به نقل ا زهمان صص 93-97
[21] بنگرید به منتیسکیو: روح القوانین، 1975، صفحات 23-33 ( به انگلیسی)
[22] از سید محسن طباطبائی فر: نظام سلطانی از دیدگاه اندیشه سیاسی شیعه، نشر نی، 1384 صص 103-107
[23] از سید محسن طباطبائی فر: نظام سلطانی از دیدگاه اندیشه سیاسی شیعه، نشر نی، 1384 ص 113
[24] باستاني پاريزي: سنگ هفت قلم بر مزار خواجگان هفت گاه، چاپ دوم، تهران 1362، ص 572-569



Thursday, August 27, 2009


یادداشتهای پراکنده درباره تاریخ استبداد درایران-2- 


2بارها در این صفحات نوشته ام که تاریخ درازدامن استبداد درایران تاریخی است سرشار از خون و کثافت. از خونی که ریخته اند و هنوز می ریزند و کثافتی که برای حفظ و تداوم این نظام عهد دقیانوسی از طبالان استبداد به شکل و شیوه های مختلف تراوش می کند. درمقدمه یادداشت پیشین نوشتم که حوصله و توان بحث های نظری را ندارم و به همین خاطر می کوشم شواهدی از عملکرد این نظام به شدت مخرب را درمعرض دیدشما قرار بدهم. این بار،شواهد را از کتابی برای شما جمع آوری کرده ام که به گمان من یکی از مهم ترین منابع شناختن این ساختار به عصر ناصرالدین شاه قاجاراست: روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه- نویسنده یکی از وزرای این حکومت بود و این یادداشتها را نه برای نشر بیرونی بلکه برای دل خویش نوشته است. اگرچه شواهدی از تملق گوئی در آن هست ولی در عین حال، نکات بحث برانگیز و جالب هم در آن کم نیست.
قبل ازارایه شواهدم بد نیست به نکته دیگری هم اشاره بکنم. دوستانی که کتاب« پیش درآمدی براستبدادسالاری درایران» مرا دیده و خوانده اند می دانند که در مقدمه اش نوشتم:
«در چارچوب فرهنگ ایرانی ما، هر آن گاه كه سخن از استبداد می رود بی اختیار شكل و شمایل شاهان و دیگر حكومت گران در نظر مجسم می شود. آدم بی اختیار به یاد ركن 2 وساواك و دیگر ماموران بكن و نپرس می افتد. ترس ناشی از حضور مرئی و نامرئی این حیوانات صد چشم و فضول كه همة كارهای آدم را می پائیدند و می پایند مثل جیوه ای جوشان در جان آدم به راه می افتد. دردمندانه باید گفت كه از این گریزی هم نیست. با این همه براین عقیده ام كه اگرچه همه این موارد درست است ولی این ها و طبیعتا بسیاری چیزهای دیگر، عمال و ابزار اعمال استبدادند و نه خود استبداد. در جامعه ی استبداد زده حال و هوای استبداد همه جا هست و ابزار اعمال استبداد هم. گرچه مبارزه با آنها به نوبه خود مهم است ولی از آن مهمتر مبارزه با خود استبداد است. در غیر این صورت استبداد می تواند با عمالی دیگر و ابزاری دیگر قد علم كند ، یعنی فراروئیدن دو باره استبداد در پوششی دیگر و با ضوابط و معیارهائی متفاوت. گذشته از همه مصائبی كه سر برآوردن دوبارة استبداد در جامعه دارد، یكی از مهمترین پی آمدهایش همگانی شدن دلمردگی و یاس است. یعنی قربانیان استبداد، اگرچه به نادرستی، متقاعد می شوند كه در افتادن دو باره بی فایده است چرا كه از درافتادن پیشین با استبداد خیری ندیده اند، و از جمله به همین خاطر هم هست كه در این چنین وضعیتی نامطلوب دوباره مطلوب می شود.
در هر جامعه استبداد زده ، حكومتگران مستبد برای انجام آنچه كه كرده و می كنند به زمینة پذیرش نیازمندند. و این زمینة پذیرش تنها می تواند بر بستری فرهنگی پدیدار شود. البته می توان برای مدتی كوتاه با خشونت چیزی شبیه به زمینة پذیرش ایجاد كرد ولی این زمینة بنا شده بر خشونت، زودگذر و فانی است و دیر یا زود كاربردش را از دست خواهد داد. از آن گذشته، اعمال خشونت، پیش از آنكه به چنین هدفی دست یابد، حتی برای كوتاه مدت و بطور زود گذر، به حضور و آمادگی ابزاراعمال خشونت نیازمند است. یعنی می خواهم بگویم كه كوشش در اعمال استبداد، پی آمد وجود اندیشه و تفكر استبداد سالارانه است و نه پیش مقدمة آن. در عین حال ولی، عمل كردن به استبداد خود موجب هم جا گیر شدن تفكر استبداد سالارانه خواهد شد. روشن خواهد شد چه می گویم»[1]
حالا تهران را مجسم کنید در1301 هجری- یعنی حدودا در 1883 میلادی- دراین جا می خوانیم « شنیدم شخصی به زنی عاشق شده بودو ضعفیه راضی نمی شد زوجه او شود». ظاهر امرباید داستان را تمام شده تلقی کرد ولی نه، وقتی زمینه ها فراهم باشد این می شود که «آن شخص دو سه شب عمامه سبزی سر می گذارد، نقابی بصورت می اندازد، دوری پلوئی دردست گرفته خانه ضعیفه می رود، بایک اشرفی به ضعیفه می دهد می گوید من مرتضی علی هستم». چند شبی به همین صورت « مرتضی علی» قلابی به دیدن زن می رود و « شب چهارم که آنجا می رود می خوابد. نصف شب به ضعیفه می گوید تو می خواهی زن مرتضی علی شوی؟ می گوید آری» و بعد مردک به دنبال کار خویش می رود. « شب دیگر که مرتضی علی دروغی می آید اقوام ضعیفه مطلع شده اورا می گیرند می برند نزد نائب السلطنه». نائب السلطنه هم « اورا چوب می زند» بعد« سی تومان انعام داده است که ضعیفه را بگیرد» [2]
سه سال از ظهور « مرتضی علی» دروغین درتهران گذشته است و رسیدیم به 1304 هجری، « امروزمجدالدوله می گفت خانه ناطم الدوله رفته بودم بوآتال نمونه کوچکی از راه آهن آورده بود. شاه فرمود گه خورده بود، شتر و قاطر و خر صدهزار مرتبه از راه آهن بهتر است» گمان نکنید که سلطان صاحب قران همین طور شکمی نکته ای فرموده اند، خیر، « حالا چهل پنجاه فرنگی طهران هستند ما عاجزیم. اگر راه آهن ساخته شود هزار نفر بیانید چه خواهیم کرد». البته رجال درباری هم کم دراین راستا زحمت نمی کشیدند. خود اعتمادالسلطنه اضافه می کند که خانه « کتابچی رفتم، صحبت راه آهن شد گفت امین السلطان صورت کتابچه راه آهن انگلیس را به من داد که انتقاد کنم. من صریح نوشتم که راه آهن مضر است برای استقلال شما» و این بود که موقوف شد[3]. البته متن نامه ای دیگررا هم داریم به خط ناصرالدین شاه که چند ماه قبل از ترورش درباره یک ایرانی که به لندن سفرکرده بود، به سفیرش در لندن نوشت « آقا حسن بی اجازه رفته است. نمی دانم از شما اجازه گرفته رفته است یا نه. در هرصورت او را باید زود تر به ایران مراجعت بدهند. خیلی خیلی بد است پای ایرانی این جورها به فرنگستان باز شود. اگر جلوگیری نشود بعد از این البته ده هزارده هزار بفرنگستان برای دیدن کردن خواهند رفت و خیلی خیلی اثر بد خواهد داشت»[4]
نتیجه اخلاقی: برای تداوم استبداد، شتر و قاطر و خر از راه آهن بهتر است! این هم منطق وارونه مستبدین!
می رسیم به محرم 1305، شاه مستبد قاجار به نوچه اش عزیزالسلطان معروف به ملیجک می فرمایند« عزیرجان وقتی که تو انشاالله شاه شدی قتل نکنی، چشم بیرون نیاوری، با مردم خوب رفتار کن» و تاسف این که رجل درباری ما نگرانی اش این نیست که چرا قتل و چرا چشم درآوردن بلکه « سبحان الله! گمان نمی کنم بندگان همایون آرزوی سلطنت این طفلک چوپان زاده را بنمایند» [5] البته خبردار می شویم که مدتی بعد همین ملیجک « به شاه عرض کرده است چرا نوکرهای شما به پسرهای گه شما تعظیم می کنند و از برای من کسی تواضع نمی کند» و شاه هم فرمود « هرکس به تو تکریم نمی کند با شمشیرت شکمش را پاره کن»[6].
این روزها درکنار اخباری که از ایران می رسد اگر ادعاهای دلسوزانه بعضی از دولتمردان راست بوده باشد مدتها قبل باید در کشور عزای ملی اعلام می کردند، ولی حیف از یک جو صداقت در میان این جماعت، چون همانند این سی سال گذشته، چه بسیار کسان را که به ناجوانمردی کشته اند و یا به شکل و شیوه های بربرمنشانه ای به زن و مرد اسیر تجاوز کرده اند. اگر چه تاسف عمیق دارد که در 2009 میلادی هم دولتمردان کارهائی می کنند که در 1888 میلادی- یعنی 121 سال درتهران شاهد بوده ایم. این هم روایت اش که دردآور است ولی چاره چیست؟
درذیل خاطرات 16 شوال 1305 آمده است که چند شب قبل جلیل میرزا پسرنادرمیرزا که نوه فتح علی شاه بود« از خانه اقوام خودش که مهمان بود به خانه خود رجعت می کند. پلیس محله سنگلج اورابی جهت می گیرند» و می برندش به خانه سید محمد کدخدای سنگلج، « کدخدا مست بود و گویا عداوت سابقی هم با شاهزاده بیچاره داشته، فحش زیاد به هم می دهند» بعد« کدخدا به انواع سیاست اوراهلاک کرده با نفت صورت اورا آتش می زند» به همین هم قناعت نمی کند « چشم و گوش و بینی و زبان اورا بریده، یک دو روز نعش او در میان طویله خود مخفی می کند». از آن طرف « پدرومادرجلیل میرزای بدبخت صبح می بینند نیامد، عصر می شود، نیامد، پدرومادراو مشوش می شوند» از سوی دیگر، « کدخدای از خدا بی خبربعد از دو روزدیگر نعش را به گلیمی پیچیده نصف شب به درخانه یا مسجد آقا شیخ هادی می اندازد». مادر و کسان آن ناکام می روند « نعش را می بینند به آن حالت که تمام صورت او سوخته و اسباب صورت قطع شده او را نمی شناسند» مادر آن بیچاره می گوید « نشانی در پای فرزند من بود بگذارید ببینم آن نشان دراین هست؟ وقتی که می بیند، می شناسد فریاد واویلا می کشند» و پس آن گاه « کدخدا را به خانه نائب السلطنه می برند که به چه تقصیر و کدام جرم این جوان را به این سیاست کشتی». ناگفته روشن است که « کدخدا گرفتن و حبس کردن خودرااقرار می کند اما کشتن را اقرار نمی کند». آخر « بنائی هم که در خانه کدخدا حبس بوده می آورند او بروز می دهد». چون عمه مقتول، گلین خانم « زن اول عقدی شاه است بعرض شاه می رسد». شاه هم ابزار التفات می فرمایند که « چون سید است من اورا نمی کشم، قاتل را به دست پدر مقتول بدهند خود داند».بعد روشن می شود که « سید بودن» و این ادعاها حرف مفت ملوکانه بود. واقعیت این بود که « کدخدای خداشناس ده هزار تومان دیه خون خود را به شاه و نائب السلطنه و کسان مقتول متعهد می شود». حتی پدر مقتول هم « نصفه راضی می شود» و بعد « شاهزاده ها» خبر می شوندومی روند به محبس کدخدا که برایشان در را باز نمی کنند یکی از شاهزادگان در را می شکندو می روند توی اطاق. اول محمد میرزای جلال السلطنه، نوه گلین خانم« با نیزه فرنگی سر عصا بگردن او فرو می کند» بعد « سایر شاهزاده ها او را از ارسی پایئن می اندازند». قریب دویست سیصد شاهزاده « هریک با چوب و قمه و لگد اوراضربتی می زنند» . بعد کدخدا را کشان کشان به میدان ارگ می برند و« یکی از کسان مقتول،....یک شیشه نفت به کله او می ریزد. هنوز کدخدا جان داشته است اورا آتش می زنند». سرانجام « به سبزه میدان می رسند. میر عضب سراورا می برد نعش اورا آتش زنان تا پای قاپوق می برند». هم شاه می ترسد و هم نائب السلطنه و « شاه متغیر و متوحش شده حکم به گرفتن بعضی از اعاظم شاهزاده ها مثل حاجی بهاء الدوله و غیره می فرمایند». اعتمادالسلطنه هم گزارش را بااین جملات تمام می کند که « اگرچه این کاروحشی گری بود بازغیرت ایرانی ها را معلوم ساخت».[7]
عبرت آموز این که آن موقع هم انگار درتهران « بازداشتگاههای غیر استاندارد» داشتیم، حالا بماند که هنوز هم داشتن این نوع بازداشتگاهها شرم آور است . باری، شاه اندکی خشم می کند و اعتمادالسلطنه می نویسد که « از قراری که شنیدم به کنت [رئیس فرنگی پلیس تهران دراین سالها] قدغن شده که محبس پلیس موقوف باشد نه در خانه خود کنت و نه درخانه کدخدا محبس نباشد. منحصر باشد به محبس دولتی». هم چنان از نائب السلطنه حمایت کردند و دستوردادند که « مقصرین از قبیل شراب خوار و دزد هرکه باشد تنبیهات سخت نماید، اما قدغن محبس» و اعتمادالسلطنه ادامه می دهد « افسوس که دیرشد» بعد از این که « گند ش بلند شد و این هنگامه شاهزاده کشی درگرفت این حکم را فرمودند»و بعد خلاصه ای به دست می دهد از « تنظیمات بلدی و شهری» تهران و ادعا می کند که دراین 8 یا 9 سال که اداره پلیس درتهران شکل گرفته « همان است که بود» فرقی که کرده ، به ادعای نویسنده این که در گذشته کدخدای محلات « مردان سالخورده با تجربه و متدین» بودند حال « جوانهای فرنگی مآب هستند» و این نکته بدیع را می گوید که « زیاده از پانصد بلکه ششصد نفر اناث و ذکور در محبس پلیس و اتباع او تلف شدند»[8]. مگرتهران آن روز چقدر جمعیت داشت که 600 نفر را این گونه تلف کرده باشند!
داشتم حوادث هفته های اخیر را درذهنم مرورمی کردم دیدم اگرچه این همه سال گذشته است ولی ما هم چنان همانی هستیم که بودیم. درآن سال درتهران، اگر « شاهزاده » ای را نمی کشتند، به احتمال زیادچیزی پیش نمی آمد و جناب اعتمادالسلطنه هم از کشته شدن 500 یا 600 نفر سخن نمی گفت و دراین هفته ها نیز اگر« روح الامینی» گرفتار آدمخواران مستقر دربازداشتگاه کهریزک نمی شد، ماهم به احتمال زیاد نمی فهمیدیم که در آنجا برعلیه مردم چه جنایت هائی انجام گرفته است و ولایت فقیه هم اعلامیه نمی داد که آن جا را تعطیل کنند!
و بعد می رسیم به 1307 هجری، یادداشت 8 رجب، « شاه با نائب السلطنه خلوت فرموده بود. اصفهان مغشوش است. ملای نجفی مجتهد چند نفر را به تهمت بابی گری به میل خود بدون اجازه سربریده است» شاه متغیر بودند و چون سفیر انگلیس هم شکایت کرده است یوزباشی را مامور کردند که برود « ملای نجفی را بیاورد».[9]
این که مستبدان حتی از سایه خویش هم می ترسند، نکته ای نیست که تازه و جدید باشد. می رسیم به یادداشت های 26رمضان 1308، اعتمادالسلطنه به دیدن کنت می رود که رئیس پلیس تهران بود « وقتی رسیدم که زنش و تمام اولادش سریک میز نشسته غذا می خوردند. خیلی از وضع آنها خوشم آمد. کنت نقل می کرد که نائب السلطنه به شاه عرض کرده که شصت هزار نفر بابی مسلح در طهران پیدا شده که بمن و شما صدمه می زنند» و کنت ادامه داد « کسی نیست از حضرت والا بپرسد جمعیت طهران شما به همه جهت نود هزار است. از نود هزار چطور شصت هزارش بابی می شود؟ کنت خیلی از این گرفتن و اذیت مردم متالم بود» و به قول اعتماد السلطنه « وای به عزائی که مرده شور گریه کند» [10]
می رسیم به 17 ربیع الثانی 1309، به دیدن شاه می رود « وقت ناهار بندگان همایون قدری « بردو» میل فرمودند. چون کمتر این کار می شود محل تعجب و حمل به کسالت مزاح مبارک نمودم». بعد معلوم شد « می خواهند محمدعلی سرایدار دزدتخت را سرببرند، به جهت قوت قلب « بردو» میل فرمودند». چهار بغروب مانده « سر آن احمق را جلو سردرالاقاپو در حضور همایون بریدند و ازبدن هم جداکردند که بالای قاپوق بزنند» و این درحالی بود که شاه قول داده بود « و اورابخشیده بودند که نکشند» [11]
این روایت را تمام کنم با روایتی از رفتار ملایان درایران، « طفل امردی برای استجابت دعا به بقعه امام زاده جعفر ورامین پناه می برد» متولی امام زاده که مرد لاطی بوده به آن طفل می گوید که « وضع التجاء و ارتجاء این نیست. می باید دست و پای خودت را محکم با طناب ببندی و طنابی هم به گردن استوار کنی و سرطناب را به ضریح» طفل بیچاره فریب خورده متولی دست و پای اورا محکم می بندد و گردنش را هم به ضریح بسته « آن وقت تنبانش را هم در می آورد به او می سپوزد. طفل در تقلا که خود را از دست آخوند رها کند طنابی که به گردنش بسته بود اورا خفه می کند». آخوند بعد از اتمام عمل می بنید هم لواطی کرده و هم قتل نفسی « متولیان دیگر از اطراف خبر شده آخوند را می گیرند و حالا درحبس است» [12]
وقتی آدم بعضی ادعاهای زعمای قوم را درایران امروز می شنود می بیند ای دل غافل این جماعت، چرا از آن سالهای دورتا کنون چیز بهتری یاد نگرفته اند. یادتان هست که شماری از طبالان کودتای اخیر در ایران، کشتار مردم را کار خود مردم دانسته اند. باری سال 1893 است و درتهران خودمان، اعتمادالسلطنه شکوه می کند که « عزیز السلطان باز با گلوله تفنگ آدمی کشته است» و این « پنجمین مقتول است که شکار شست مبارک جوان معقول می شود!» و عجب این که « این پنج نفرمقتول را به یک وضع و طرز شهرت می دهند. همه فحش شنیده بودند و تغیر دیده بودند از عزیز السلطان و خودشان خودشان را کشته اند».[13]درست مثل همین روزها که مردم خودشان را در خیابانها کشته بودند!!
فعلا این روایت بماند تا بازهم حوصله ای باشد....
5 شهریور 1388
[1] احمدسیف: پیش درآمدی براستبدادسالاری درایران، نشر چشمه، پائیز1979 صص 7-8
[2] روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه به کوشش ایرج افشار، تهران 1350 ص 304
[3] همان، ص 462
[4] عکس نامه را دراین جا منتشر کرده ام: http://econhist.blogfa.com/post-2.aspx
[5] همان ، ص 517
[6] همان، ص 530
[7] همان، صص 573-74
[8] همان، ص 575
[9] همان، ص 684
[10] همان، ص 751
[11] همان، ص 778
[12] همان، ص 875
[13] همان، ص 877



Tuesday, August 25, 2009


یادداشتهای پراکنده درباره تاریخ استبداد درایران 


نمی دانم چه حکمتی است که همه چیز درتاریخ درازدامن ایران وارونه است و کج ومعوج. حوصله و توان بحث های نظری ندارم که درلابلای آن هم برای ترساندن خواننده نویسندگان فرنگی را چماق به دست وارد بکنم. پس می کوشم شواهدی به دست بدهم از این وارونگی. وقتی این کار راشروع کردم خیال داشتم این یادداشتها کتابی بشود برای نشر درایران- ولی نه دل و دماغ این کار را دارم و نه حوصله ای برای من مانده است ونه عملا چنین امکانی وجود دارد. هنوز بعد از چندین سال چشم انتظارانتشار کتابهائی هستم که یواش یواش دارند از پسرکم هم مسن تر می شوند! پس این شما و این هم یادداشتهای پراکنده ای که گاه و بیگاه در« نیاک» خواهید خواند.
این روایت شیراز است در 1295 هجری یعنی حدودا 30 سال قبل از نهضت مشروطه. خفیه نویس انگلیسی گزارش می دهد که « دیشب درخانه برادر میرزا رضای ایلخانی مجلس شرب بوده، زنی داشته اند». خوب به سلامتی! ولی آخر شب گفتگوشان می شود « مشارالیه چوبی برسرآن ضغیفه می زند که سرش می شکند». تا اینجای داستان رمز و رازی ندارد. ولی « آدمهای الخاقان بیگلربیگی مطلع می شوند، میریزند درآن خانه» و آدم انتظار دارد که حالا که ریخته اند به خانه جانب مظلوم و مصدوم را بگیرند، ولی خلاف به عرض رسانیده اند، این جا ایران عزیز خودمان است « ضعیفه را گرفته در خانه کدخدا حبس نمودند»[1]. یعنی بیچاره رن، هم سرش را شکانده اند و هم حبس اش کرده اند!
نمونه دیگر را از استرآباد به دست می دهم در سال 1919 میلادی که « دو نفر سارق مدتها در نظمیه حبس بوده بعد از اقرار به سرقت خودشان حسب الامر دستهای ایشان را قطع نمودند». ولی مدتی پیش تر در همین شهر شیخ ابوالقاسم نامی که پسر شیخ حمزه مجتهد استرآبادی بود ازخانه همسایه مقداری آرد می دزدد « او را به نظمیه احضارکرده با کیسه آرد مسروقه و سرقت آرد را اعتراف داشته به سبب احترام پدرش اورا مرخص نمودند».
نتیجه اخلاقی: آن موقع هم درایران « آقازاده ها» بودند و « رانت آقازادگی» نوش جان می کردند[2]
مجسم کنید سال 1294 هجری است در شیراز، « دو نفر از الواط شیراز روزدر محله یهودان مست شده بزور خانه یهودی ها برای اخذ شراب می رفته اند» با آن چه از دیدگاه حکومت و بخصوص رفتار ملایان دراین باره می دانیم بدیهی است « یهودان ممانعت می نمایند». و این دو الواط هم زخمی به دست یکی از یهودیان می زنندکه آن جماعت به حاکم شهر شکایت می کنند و حاکم هم « حکم به گرفتن آن دو نفر الواط می نمایند که تنبیه نمایند». از حزئیات خبر نداریم و نمی دانیم چه می شود که « شب بعد همان دو نفر می آیند در محله یهودها» و به خانه یکی ورود کرده و به تقصیر این که چرا از آنها شکایت کرده اند» زخمی به گلوی صاحب خانه که پیرمردی بوده می زنند» و بعلاوه « بنای هرزگی درمیان جماعت یهود می گذارند». روشن است که یهودیان بنای فریاد و غوغا می گذارند و خبر به گوش حاکم می رسد. او فراش باشی « خود را با چند فراش می فرستد در محله یهودان که تحقیق این غوغا بشود». فراش باشی هم رفته و درجریان امر قرار می گیردو یهودیان را ساکت می کند تا بعد به شکایت شان رسیدگی شودو اما فردای آن شب « نواب والا حکم به گرفتن جماعت یهود می نماید» آن هم به این بهانه که « چرا شبانه فریاد زده اند» نه فقط « یکصد و پنجاه تومان... جریمه از آنها گرفتند» بلکه « قلیل آنها را با پنجاه نفر از یهودان درب عمارت حکومتی چوب زدند». طولی نکشید که پیرمرد یهودی هم از زخم گلو در گذشت و اگرچه قاتل هم پنهان گشت بلکه « کسان مقتول هم از ترس دیگر اظهاری به حکومت نکرده اند». زمان زیادی نمی گذرد که روشن می شود که درواقع فرزند حاکم و کارگزار این دسته گل باج گرفتن از یهودیان را به آب داده اند. وقتی خود حاکم از جریانات با خبر می شود« نواب والا یک صدتومان از آن را پس داده اند» و باقی را وابستگان به بوروکراسی بالا کشیدند. البته یهودی ها از ظلم و ستم آشکاری که برآنها رفت شکایت کردند ولی نمی دانیم آیا قدمی برای تخفیف فشارها برداشتند یا همانند بسیار موارد دیگر، این تظلم خواهی نیز به جائی نرسید. لابد رشوه ای گرفتند و قال قضیه را کندند.[3]
حالا اجازه بدهید چند نمونه ای به دست بدهم از کردار ملایان در ایران به زمان ناصرالدین شاه قاجار.
« محله دولت: شیخ حسین نام معروف به حسین بلبل که از الواط و اشرار و قماربازهای این شهر است شب گذشته جمعی ا زالواط و اوباش را در خانه اش مهمان کرده و مجلش شرب و قمار ترتیب داده بود اواخر شب به واسطه مستی درسرپول قمار نزاعشان شده بنای زد وخورد را گذاشته داد و فریاد می زیاد می کردند به طوری که اهل محل به اجزای پلیس شاکی شده بودند. پلیسها می روند که از واقعه مستحضر شده آنها را ساکت نمایند حضرات بنای فحاشی و شرارت را گذارده بودند به هرجهت ایشان را ساکت می کنند. چون شیخ مذکور معمم است مراتب به جناب وزیر نظام نوشته شد که از طرف حکومت بفرستد او را بگیرند و قدغن گردید اجزای پلیس آن الواط را بگیرند تنبیه شوند» ( گزارشهای نظمیه، جلددوم 508)
درمحله عودلاجان بین دو نفر اختلافی پیش می آید برسرپول، شاکی به وزارت عدلیه عارض می شود و سرانجام حل وفصل ادعا به محضر جناب آقا سید عبدالله [ بهبهانی] رجوع می شود. شاکی چند شاهد معرفی می کند و یکی از این شاهدان « شیخ ابوتراب مکتب داربوده است»
« آقاسید عبداله از او سئوال می کند و مشارالیه می گوید که میرزا حسن [ متهم] دویست و پنجاه تومان طلب محمود بیگ [ شاکی] را نزد من اقرارکرده و مقروض او است. میرزا حسن می گوید آقا از این شخص سئوال کنید که میرزا حسین را می شناسی آقا سئوال می نماید شیخ جواب می دهد بلی می شناسم مدتهاست با من رفیق است. میرزا حسین می گوید اهل این مجلس کدام یک میرزا حسین است. مشارالیه نگاه کرده می گوید در این مجلس نیست ، شهادت جعلی اوواضح می شود آقا به مامورین دیوان عدلیه حکم نموده اوراکشیده نزد جناب عضدالملک بردند تنبیه شود. بعد جمعی توسط کرده آقا فرستاد اورا مراجعت و توبه داده که من بعد شهادت دروغ ندهد» ( همان جلددوم 524)
« چالمیدان: دیشب جمعی از اهل محله به رئیس محله شاکی شده بودند که پاشاخان پسرمحمدعلی خان قاجار فاحشه به منزلش برده و حاجی سید احمد نام معمم درویش مآب هم آنجا است. مست شدند و می خواهند فاحشه را تلف نمایند و هنگامه بزرگی برپاکرده اند اجزای پلیس رفته سید را به آن حالت مستی گرفته به اداره آوردند اظهارمی دارد که محض عداوت همسایه ها متهم نمودند مراتب به جناب عضدالملک نوشته و قدغن شد اشخاصی که در آنجا بودند حاضر نمایند تا تحقیقات لازمه بشود» ( همان، جلددوم 540)
« دیگر آن که یک نفر از طلاب سروستانی عاشق پسرحاجی میرزا محمد حکیم باشی بوده و مبالغی هم خرج آن پسره کرده بود. پسرحکیم باشی برادرخودرا مانع می شود که با آن طلبه مراوده داشته باشد. آن طلبه از شوری که داشته با تپانچه خود را می زند و هنوز نمرده است» ( وقایع اتفاقیه، تهران 1362، ص 152)
« سنگلج
مسجد چاله حصار آقا سید محمد رضا پسر مرحوم آقا سید صادق نماز خوانده و بعد به منبر رفته قدری احادیث واخبار بیان نموده در ضمن از اعیان و اشراف و متمولین تکذیب و مذمت زیاد کرده که پول زیاد جمع کردند و خمس و زکات نمی دهند و رباخوار هستند. اگرخمس بدهند سادات چرا این قدر فقیر و پریشان می شوند و بعد رو به طرف زنها کرده گفته بود زنها پنج ساعت به غروب مانده مسجد می آئید تمامش ا ز دنیا حرف می زنید و مثل آورده بود که خداوند ماری خلق کرده که سرش در آسمان هفتم و دمش در زمین هفتم است این مار برای اشخاصی است که در مسجد حرف می زنند و غیبت می کنند...» ( گزارش های نظمیه، جلددوم، 724)
« جناب امام جمعه صبیه مقرب الخاقان معزالملک را به جهت پسرخود معین الشریعه گرفته جناب امام جمعه چهارده شبانه روز مجلس عیش گرفته است. هرشب و هرروز ولیمه می دهند از هرصنفی از علما واشراف و خوانین و کسبه و غیره را وعده خواسته است...» ( وقایع اتفاقیه، ص 283)
« دیگر آن که دربیرون دروازه سعدی، سربازی با فاحشه ای را بهم گرفته بودند، می برند پیش حاجی سید علی اکبر [ فال اسیری]، ایشان ضعیفه را حد شرعی می زنند و بعد از آن خود حاجی سید علی اکبر فاحشه را بجهت خود صیغه تزویج خوانده نگاه داشته اند» ( وقایع اتفاقیه ص 523)....
« شخص ملا اسماعیل نام سروستانی طلبه درمدرسه خان، شغل او این بوده که صیغه به مردم می داده است. دراین اوقات روزی دو ضعیفه در حجره او بوده اند. نائب فراشخانه نواب مستطاب والا احتشام الدوله درمدرسه می رود دو ضعیفه را در منزل او می بنید. می فرستد چند فراش می آیند ملااسماعیل را با آن دو زن میگیرند و میبرند. درراه یکی از آن دو زن معادل ده تومان تعارف می دهد به نائب فراشخانه و خود را مستخلص می نماید. ملااسماعیل یک زن دیگر را به حضور برده نواب معظم الله اولا ملا اسماعیل را چوب زیاد می زند. بعد از آن حکم می فرمایند که ملا اسماعیل را مهار بکنند درکوچه و بازار بگردانند. توسطی از او می نمایند. از مهارکردن می گذرند و لیکن عمامه شال او را به گردن او می اندازند در کوچه و بازار می گردانند و آن ضعیفه را هم گلیم پیچ می کنند و بسیاری او را می زنند و رها می کنند» ( وقایع اتفاقیه 64)

این روایت هم در« خاطرات حاج سیاح یا دوره خوف ووحشت» (تهران 1346) آمده است. حاج سیاح دریک فاصله 18 ساله ازایران به دور بود و سرانجام در مرداد 1256 که 30 سال از سلطنت ناصرالدین شاه می گذشت وارد ایران شد و این بار درداخل ایران به سیاحت پرداخت و مشاهداتش را در این کتاب به راستی بی نظیر و به نسبت قطور- 633 صفحه ای- نوشت. تنها شهری که مشاهداتش با دیگر مناطق تفاوت داشت، قوچان بود.درقوچان به دیدن شخصی به نام شجاع الدوله رفت که زمانی حاکم شهر بود و اینک بقیه داستان:

«.... از وضع و حرکت من سئوالات کرد. جواب گفتم. پس از قوچان پرسید " چگونه می بینید؟" گفتم " بهترین جاهای ایران است که مردم از جان و مال خود ایمن هستند لکن اگر تربیت هم می شدندبسیار خوب می شد. تصدیق کرد. من ازایشان سئوال کردم که " چگونه است درایران که جای امن و راحت نیست اینجا مردم آسوده اند؟" گفت" اغلب فساد و ناامنی و شرور از طرف ملاها و خانه بست کردن ایشان و مداخلات ایشان است بتمام امور. مردم آدم می کشند، دزدی می کنند، هرفسق و فجور می نمایند آقایان همه نحو حمایت و توسط می کنند. حکام هم نمی توانند بکار صحیحی اقدام نمایند چون هزار قسم تهمت و تکفیر و بلاها بسرشان می آرند. اینجا هم همین طور بود من دیدم دیگر اندازه و حد یقف برای اینها نیست و تمام امور مختل شده، اختیارجان و آبرو و مال مردم درنوک قلم ایشان است و خیلی ارزان تلف می شود قضیه ای اتفاق افتاد که من دیگر نتوانستم اغماض نمایم. ایستادگی کردم تا نفوذ ایشان را بدرجه ای کم کرده خودم و مردم را آسوده ساختم. تفصیل این است که زنی باسم این که من سیده ام در اینجا دلاک نسوان شده و در حمام زنانه خدمت می کرده و بنام سیده اجرت مضاعف می گرفته. یک سال به این نحو گذشت روزی زنی نزد من آمده گفت" عرض خلوت محرمانه دارم" محرمانه پرسیدم " مطلب چیست؟" گفت، " این زن که می گوید سیده ام و دلاکی زنان می کند زن نیست، مرد است خودرا بشکل زن درآورده، من خودم دیدم در خلوت حمام بزنی نزدیکی کرد. مرا نگاه دارید اورابرای تحقیق بیاورید. درولایت اسلام با وجود سرکار چنین کاری سزا نیست". این حرف مرا حیران کرد. زیرا آن زن شوهر هم اختیارکرده بود! این چگونه می شود؟ بهرحال فرستادم آن زن را آوردند. باندرون فرستادم. شوهرش بملاها ملتجی شد که حکومت زن مرا جبرا نگاهداشته. آن زنیکه خبرداد حاضر بود گفت" همین دلاک، مرد است زن نیست و سید هم نیست. دزد اجامری است" از دلاک پرسیدم زیاد تحاشی کرد گفت " چگونه روا می دارید بمن علویه فرزند فاطمه چنین تهمت بگویند؟ من به دلاکی قناعت کرده ام که گدائی نکنم. شوهر دارم! فردا درمحشر جواب جده ام را چگونه می دهید؟ این زن مرا و شوهرم را متهم و رسوا کرده است" آن زن گفت " آقا به این زبان بازیها گوش ندهید تحقیق خیلی آسان است" بهرحال گفتم تفحص کنند. زیرجامه را طوری پوشیده بود که از بالای لباس معلوم نشد گفتم زیر جامه را درآوردند معلوم شد از مرد گذشته، نره خری بوده است! از این طرف ملاها مثل باران کاغذ توسط بارانیدند که " سیده علویه را چرا نگاه داشته ای" ما باید خوبان را بخاطر خدا و بدان را بخاطر پیغمبر احترام کنیم" جواب دادم بازدست نکشیدند. هی نوشتند" علویه را مرخص کنید برود سرکار دلاکیش" بهرراه خواستم حالی کنم بخرجشان نرفت لابد مانده گفتم زیرجامه علویه نره خر را کنده درمیدان و معبر عموم چوب بسته بمردم نمایاندند و در شهر گرداندند. اما این دفعه آخوندها افتادند بجان من. باز کاغذها آمد گفتم آورنده را توسری زدند. این شخص مردی بوده از اهل ترشیز که مو در رخسار نداشت و صدایش خشن بود با این شوهر جعلی که از اهل مشهد بود ساخته خود را علویه کرده، دخل را باشریک می خوردند. درحمام هرشکار نرم و گرم به دست می آورده به شوهر هم طعمه می داده باری می خواستم ایشان را از قوچان بیرون کنم باز کاغذ بارانی شد. گوش ندادم هردو را روانه مشهد کرده به رکن الدوله [ حاکم خراسان] تفصیل را نوشتم بعد ازمدت کمی کاغذ ملاها را برای من فرستاد که نوشته بودند « شجاع الدوله بابی است سیده علویه را بی زیر جامه دربازار چوب زد» من هم مجلس کرده آخوندها را حاضر کرده گفتم " این چه لوطی بازی است که برای هوای دلتان هرکس اطاعت نکرد تکفیر می کنید؟ مرا بابی نوشته اید؟ باز هم آن مرد سید علویه است؟" انکار کردند گفتند " ما ننوشته ایم" خطشان را نشان دادم گفتم" حالا محبت در حق شما می کنم که چوب نمی زنم و مهار نمی کنم فورا از این شهر بروید و مردم را راحت کنید" گفتند" نمی رویم و در اصطبل بستی می شویم" گفتم " این هم فهم شما! در اسلام غیر حرم خدا بست نیست. هم من غلط می کنم طویله ام بست می شود هم شما غلط می کنید خانه تان را بست می کنید" پس حکما نویسندگان کاغذها را بیرون کردم شهر آرام و مردم راحت شدند...(صص 311-309)

به احتمال زیاد، ادامه دارد
[1] وقایع اتفاقیه: گزارشهای خفیه نویسان انگلیس به کوشش زنده یاد سعیدی سیرجانی، تهران 1362 ص 86
[2] مخابرات استرآباد، گزارشهای حسینقلی مقصودلو وکیل الدوله به کوشش ایرج افشار... تهران، 1363 حلد دوم صص 646 و 581
[3] وقایع اتفاقیه، همان، ص 68



Wednesday, August 19, 2009


«معاصی کبیره» مصدق و بچه زائیدن یا تخم گذاشتن گربه! 


56 سال پیش درروزی چون دیروز،مرتجعان داخلی و اربابان استعمارگرشان حکومت دکتر مصدق راسرنگون کردند. شاه که درپی آمد عدم توفیق کوشش اول برای سرنگونی دولت از ایران گریخته بود، به ایران بازگشت. طولی نکشید که بگیرو ببندها و شکنجه ها و اعدام ها آغاز شد[1]. با این که این همه سال از آن توطئه شوم گذشته است[2]، وحداقل یکی از قدرت های درگیر خارجی از مردم ایران به خاطر شراکت خویش در « کودتا» عذر تقصیر خواسته است، ولی هستند کاسه های داغ تر از آشی که با تحریف تاریخ داستان دیگری می گویند و اگرچه علنا نمی گویند ولی بدشان نمی آید که آن را « قیام ملی» بدانند و عملا چنین می کنند[3]. در این كه مصدق اشراف زاده بود تردیدی نیست. و از سوی دیگر می دانیم كه از دهسال قبل از مشروطه كه حسابداری ایالت خراسان را داشت تا مرداد 1332 كه درزمان نخست وزیری برعلیه حكومت او كودتا كردند به تناوب از بانفوذ ترین مردان سیاست ایران بود. در آبان 1304 وقتی كه مقدمات تغییر سلطنت در ایران پیش می آید، بانطق استواری كه در مجلس ایراد می كند ما با باورهای سیاسی او آشنا می شویم. باورهائی كه تا پایان عمر به آن وفادار می ماند. مسئله این بود كه اكثریت مجلس می خواست رئیس الوزراء - رضا خان - شاه بشود و پاسخ مصدق روشن است و ابهامی ندارد. « بنده اگر سرم را ببرند و تكه تكه ام بكنند وآقا سید یعقوب هزار فحش بمن بدهند زیر بار این حرفها نمی روم- بعد از بیست سال خونریزی آقای سید یعقوب شما مشروطه طلب بودید! آزادیخواه بودید! بنده خودم شما را در این مملكت دیدم كه بالای منبر می رفتید ومردم را دعوت بآزادی می كردید. حالا عقیدة شما این است كه یك كسی در مملكت باشد كه هم شاه باشد و هم رئیس الوزراء هم حاكم! اگر اینطور باشد كه ارتجاع صرف است. استبداد صرف است. پس چرا خون شهداء راه آزادی را بیخود ریختید! چرا مردم را بكشتن دادید؟ می خواستید از روز اول بیائید بگوئید كه ما دروغ گفتیم ومشروطه نمی خواستیم. آزادی نمی خواستیم. یك ملتی است جاهل و باید با چماق آدم شود»[4]. از نمایندگان تهران، كه انتخاباتش به آزادی برگزار شده بود به غیر از سلیمان میرزا كه به نفع تغییر رای داده بود بقیة نمایندگان تهران در جلسه رای گیری شركت نكردند ووكلای دیگرمناطق با اكثریت آرا مادة واحد را به تصویب رسانیدند. دنبالة داستان دیگر بخشی از تاریخ ایران است و جریان این است كه طولی نكشید كه حتی اكثریت قریب به اتفاق مدافعان دو آتشه رضا شاه هم، در برخورد به واقعیات تلخی زمینی پذیرفته بودند كه پیش بینی های پیر احمدآباد متاسفانه درست در آمده بود. ولی دردمندانه اندكی دیر شده بود.
برای دوسه سالی مصدق هم چنان فعال باقی می ماند وبعدحكومت خودكامة رضا شاه برای بیش از یك دهه، نه فقط صدای مصدق كه صدای بسیاركسان دیگررا نیز خاموش می كند. زنده یاد مدرس و بسیارانی دیگر كه در این راه، جان می بازند. البته، در ظاهر امر، ما و جامعة ما «متجدد» می شویم و اما از تمام پروژة مدرنیته، تنها به ظواهر چسبیده بودیم و آن چه در این دوره داریم، با همة ادعا های مدافعان علنی وشرمسار آن حكومت خودكامه، به واقع مدرنیتی قلابی و حرامزاده بود. پارلمان و مجلس را به تقلید از غربیان راه اندازی كرده بودیم ولی به روال استبداد شرقی خویش اجازه انتخاب آزاد به مردم ندادیم. دانشگاه ساخته شد ولی نه منابع كافی برای تحقیق و پژوهش تدارك دیدیم و نه اجازه تحقیق و پژوهش مستقل و آزاد دادیم. لباس و ظاهرمان نیز به تقلید از غربیان با چماق و سركوب « متجدد» شد ولی نه احترام به قانون را از آن ها آموختیم و نه احترام به حق وحقوق فردی را. نه مطبوعات آزادی باقی ماند ونه تحزبی. البته كه « امنیت» داریم ولی آن چه كه امنیت نامیده می شود نه حاكمیت قانون، بلكه ، ترس سراسری و ملی شده ناشی از سركوب خشن است. كوشش هائی برای تدوین قانون می شود ولی، هم چنان، حرف مستبد اعظم « قانون» است و آن چه كه قانونمندی امور نامیده می شود، بر روی كاغذ می ماند. رضاشاه اموال هر كس را بخواهد غصب می كند. بعلاوه این هم عبارتی است از زبان یكی از مدافعان او، « رضا شاه دستور دارد تیمورتاش را بگیرند. سردار اسعد بختیاری را بگیرند ونصرت الدوله را بگیرندو بعد هم گفت آنها را بكشند. شخصا دستور قتل آنان را داد».[5] به تبعیت از مصدق، شما اگر شاهرگ مرا هم بزنید، در جامعه ای كه چنین جنایاتی اتفاق می افتد، صحبت از تجدد اندكی خنده دار و مضحك است.
در پی آمد شهریور 1320، رضا شاه بر كنار شده واز ایران تبعید می شود. دو سه سالی طول می كشد تا مصدق امكان فعالیت سیاسی پیدا كند. در این دوره نیز، هم چنان فعال است و پركار تا این كه سرانجام در 1330 به نخست وزیری می رسد.
هر ایرادی كه به مصدق وارد باشد ولی در دو مورد دیدگاه او تفسیر بردار نیست:
- مصدق به معنای كامل كلمه ایران را دوست می دارد.
- باور او به آزادی و كثرت گرائی عقیدتی در میان سیاست پردازان ایرانی در یكی دو قرن گذشته منحصر بفرد است.
واما لطیفة تاریخ ما در جای دیگری است. اگر خواننده به آن چه كه معاندان مصدق در بارة اونوشته اند قناعت كند، نه فقط دربارة مصدق چیز دندان گیری یاد نمی گیرد بلكه این امكان را هم پیدا نمی كند تا به واقع « معاصی كبیره» مصدق را بشناسد؟
مصدق در همة عمرش سیاستمداری مشروطه طلب و مدافع حاكمیت قانون بود . ولی سلطنت طلبان - بدون این كه سندی ارایه نمایند- مصدق را به جمهوری خواهی متهم می كنند و از همین اتهام بی پایه زمینه ای به دست می آید برای توجیة كودتای ننگینی كه در 28 مرداد 1332 با توطئة قدرت های امپریالیستی ولی به دست اوباشان و خودفروشان سیاسی داخلی برعلیه حكومت مصدق و برعلیه منافع دراز مدت ایران انجام گرفت. برای شماری از جمهوری طلبان گرامی ما، گناه كبیرة مصدق دفاع او از سلطنت مشروطه است. شماری از مدافعان حكومت پهلوی اما، گناه مصدق را حمایت او از سلسلة قاجار می دانند و مدعی اند كه او حتی نماینده ای به اروپا فرستاد تا با « بچه های محمد حسن میرزا، ولیعهد احمد شاه» ملاقات نماید و به این ترتیب، « مسلم بدانید اقدامات دكتر مصدق در جهت منقرض كردن سلسلة پهلوی بود»[6]. البته آقای كاظمی، دقیقا عكس این ایراد و انتقاد را به مصدق دارد و با دیدگاهی دائی جان ناپلئونی نتیجه می گیرد كه حتی شفاعت طلبی محمد رضا شاه برای آزادی مصدق از زندان بیرجنددر زمان رضا شاه، «سرانجام» خوبی داشت. یعنی، «پسرارشد رضاشاه در آن موقع نمی دانست كه با این كار، و در آینده ای نه چندان دور، نظام پادشاهی اش را نجات داده است»[7]. نتیجه اخلاقی این كه، مصدق، هم زمان هم متهم به كوشش برای براندازی سلسلة پهلوی است و هم متهم به نجات همان سلسله از سقوط!!!
تحلیل «علمی» از این بهتر نمی شود!
سازمان ها و گروه های مذهبی اما در برخورد به مصدق دو شاخه می شوند.
یك گروه بر این باورندكه كودتای امریكائی- انگلیسی و ضدایرانی 28 مرداد 1332 « سیلی اسلام» بود به مصدق كه دین و ایمان درست و حسابی نداشت. شماری حتی پارا فراتر نهاده ومدعی می شوند كه،« كمتر كسی است كه عملكرد وی را به عنوان یك ماسون برای قطع نفوذ رهبری مذهبی زمانش یعنی آیت الله كاشانی دریافته باشد».[8] البته این حضرات حق مسلمی دارند تا مسائل را از راستای منافع اسلام در ایران و یا حتی براساس برداشتهای خویش از منافع اسلام و یا منافع ایران مطرح می كنند، با این همه، هرگزبرای بندگان خدا توضیح نداده اند و توضیح نمی دهند كه اگر این چنین بود، «سیلی اسلام» چرا از آستین « نامسلمانان» امریكائی و انگلیسی و سازمان جاسوسی سیا و همتای انگلیسی اش بدر آمد؟ با آن چه از جزئیات توطئة كودتا بر علیه حكومت دكتر مصدق امروزه می دانیم، بعید است بتوان این ادعا را جدی گرفت[9].
بخش دیگری از مذهبی ها، كه علاوه بر ایمان و باورهای دینی، تمایلات دفاع از منافع ملی نیز دارند، به تمام مصدق را از خودشان می دانندو به دلایل مختلف، كه بخشی ریشه در سیاست ایران دارد و بخش دیگر ریشه در فرهنگ آن سرزمین، می كوشند او را یك حزب الهی دو آتشه نشان بدهند حتی اگر خودشان هم حزب الهی نباشند. برای مثال و به عنوان یك نمونة قدیمی، دوستانی در پیش از سقوط سلطنت « انتشارات مصدق» را در خارج از كشورراه انداخته بودند و در كنار هزار ویك كار نیكو، یكی از كارهای درخشانشان تكثیر شماری از نطق های مصدق بود. همین دوستان هم چنین، كتاب بی نظیر زنده یاد كی استوان را نیز تجدید چاپ كردند كه به واقع دست مریزاد. در این جا اما مشاهده می كنیم، كه از یك نطق بسیار طولانی و مهم مصدق در 20 شهریور 1324 در مجلس كه بیشتر به یك مانیفست سیاسی می ماند تنها دو سه جمله خاص را انتخاب كرده، و بر پشت جلد دوم « كتاب موازنة منفی » تالیف زنده یاد كی استوان آنهم با حروف برجسته چاپ كرده اند[10]. در این كه مصدق یك مسلمان مومن و بااعتقاد بود تردیدی نیست ولی دست چین كردن چند جمله و حذف آن چه كه بین آن جملات گفته شد، از مصدق تصویر ی به دست می دهد كه با آن چه كه او بود تفاوت دارد. البته این را هم می دانیم، كه بخشی از مذهبی ها، با همة شواهدی كه دردست است هنوز هم چنان از «بی دینی» مصدق افسانه می سازند وبرای پیشبرد مقاصد عمدتا شخصی خود به خورد جوانان تشنة دانستن می دهند. از وارسیدن بیشتر این نكته می گذرم تا در فرصت مناسبی به آن بپردازم.
بخشی از چپ اندیشان ما بسته به موقعیت وجایگاه عقیدتی خویش، مصدق را وابسته به این یا آن قدرت امپریالیستی می دانند كه آمده بود تا جلوی « نهضت رو به رشد كمونیستی» را در ایران بگیرد. البته داستان « نهضت رو به رشد كمونیستی» هم بیش از آن که ریشه در واقعیت زندگی سیاسی و اجتماعی ایران داشته باشد، به واقع، ناشی از ذهنیت معصوم و پندار باف خود آنهاست كه نتوانسته اند بین خواسته های خویش و واقعیات زندگی در ایران تفكیك قائل شوند. البته تخم لق وابسته دانستن مصدق به نیروهای امپریالیستی را ابتدا مهدی بهار درکتاب معروف « میراث خوار استعمار» شکانده بود. به باور من، بهار براي تخفيف « مسئوليت» مرتجعيني كه بر عليه حكومت مصدق در كودتا شركت كرده بودند كوشيد مصدق و ديگر رهبران نهضت ملي گراي ايران را وابسته به امريكا بشناساند و اگر اين حرف و حديث درست باشد، كه نيست، تازه مي رسيم به اول چهارراه چكنم؟ اگر اين چنين بود پس چرا سازمان سيا بر عليه همان «مصدق وابسته به خويش» كودتا كرد؟
بخشی از « لیبرالها» ی ایرانی - اگرچه چنین تركیبی معنای قابل قبولی در فرهنگ سیاسی ما ندارد - البته دقیقا نقیض این ایراد را به مصدق دارند و در این خصوص با بخشی ازمذهبی ها هم راه می شوند كه مصدق در كنار هزار و یك حسنی كه داشت یك ایراد اساسی داشت . از دید این جماعت، مصدق می رفت تا جاده صاف كن گسترش تفكرات كمونیستی در ایران بشود . اگر كمی توده ای ها و دیگر مخالفان خود را سركوب می كرد، شاید كودتای 28 مرداد پیش نمی آمد. جالب و عبرت آمیز است كه در ایراد این اتهام نه فقط مذهبی ها با شاه سابق، و شاه سابق با زنده یاد خلیل ملكی و وزیر كار حكومت مصدق، تیمور كلالی بلكه این جماعت با سیاست پردازان و طراحان سازمان های اطلاعاتی امریكا ( سیا) و انگلستان ( انتلیجنت سرویس) هم رای و هم داستان می شوند![11] این جا هم مشاهده می كنیم كه مصدق، هم به عنوان سدراه گسترش نهضت رو به رشد كمونیستی مورد انتقاد قرار می گیرد وهم در تلگرافی كه آن سیاستمدار فرومایه درهمان سالها به دبیر كل سازمان ملل می فرستد، به عنوان كسی كه می خواهد در ایران دولت كمونیستی روی كار بیاورد سرزنش می شود. در این تلگراف مصدق، متهم می شود كه: « در نظر دارد كه یك دولت كمونیستی به مردم ایران تحمیل كند».[12]
این جماعت نیز به این كار ندارند كه با یك من سریشم نیز نمی توان حزب كذائی توده را یك حزب كمونیستی دانست ویا حزبی دانست كه خواستار دگرگونی اساسی در زندگی اقتصادی و سیاسی ایران بوده باشد. این دست یك كیسه كردن ها، گذشته از افشای كم دانشی تاریخی ما در بارة مقولات سیاسی وفرهنگی در ضمن نشان دهنده ذهنیت ساده اندیش و استبداد سالار ما نیز هست. متهم كردن احزابی چون حزب توده به گسترش تفكرات كمونیستی، بیشتر از آن كه نشان دهنده هویت ایدئولوژیك آن حزب باشد در واقع بیانگر زمینه سازی ملی ما برای سركوب هر اندیشه ایست كه با اندیشه مسلط بر جامعه همراه نباشد. به ویژه كه درفرهنگ سیاسی بدوی و توسعه نیافته ایران، هر آن كسی كه به هر دلیل از باورهای مذهبی خویش دست كشیده باشد، یا ادعای چپ اندیشی دارد و یا اگر هم نداشته باشد از سوی دیگران، به آن متهم می شود. طنز تلخ زندگی سیاسی ما این است كه برای شماری دیگر، اعتقادات مذهبی داشتن خودبخود نشانة از قافلة زمانه عقب ماندن است. می خواهم بر این نكته انگشت گذاشته باشم كه مشكل فرهنگی ما درایران، یكه سالاری در عرصة اندیشه است و اگر چه در جزئیات، ممكن است بین گروه های مختلف تفاوت هائی نیز باشد ولی در اصول، و به ویژه در مقولة یكه سالاری، همه سر وته یك كرباسند.
واما در خصوص تاثیر ونقش مصدق ، این پرسش نیز به ذهن این جماعت خطور نمی كند كه چگونه چنین چیزی امكان پذیر است كه یك آدم و یا یك جریان، هر چقدر هم تاثیر گذار و صاحب نفوذ، تاثیراتی این گونه متناقض بر جریان امور درایران گذاشته باشد ؟
شماری از ناظران هستند كه ظاهرا اهل هیچ فرقه و قبیله ای نیستند. یا احتمالا بهتر است بگویم كه از ولایت چوخ بختیارند و پیرو حزب باد. این جماعت بر مصدق ایراد می گیرند كه اگر او اندكی مدارا و مماشات می كرد. با شاه و كمپانی های نفتی راه می آمد، احتمالا به افسران ارتش اضافه حقوق می داد، جلوی مداخلات كاشانی و دیگران را نمی گرفت، كودتای 28 مرداد 32 هم پیش نمی آمد.[13] اگر به ساده كردن دیدگاه این جماعت مجاز باشم، لُب حرفهای این دوستان این است كه مصدق برای این كه به حكومت قانونی خویش ادامه بدهد می بایست مصدق نباشد! البته این حضرات نیز از بررسی این نكته بدیهی شانه خالی می كنند كه اگر مصدق آن گونه كه این جماعت طلب می كنند عمل می كرد، دیگر مصدق نمی بود، می شد زاهدی. و بدیهی است كه برعلیه نخست وزیری چون زاهدی كودتائی دیگر لازم نبود!!
حزب توده در همان سالها، و شماری از جریانات و نیروهای مخالف دو آتشه این حزب در دوره ای دیگر، در مورد مصدق دیدگاه مشابهی دارند كه مصدق نه این كه زمامداری مردمی و ضد استعماری بوده باشد، بلكه آمده بود تا نفوذ امپریالیسم - به خصوص امپریالیسم امریكا - را در ایران تحكیم نماید. شماری حتی تا به آنجا پیش می روند كه اگرچه اورا عامل اصلی كودتای 28 مرداد نمی خوانند، ولی معتقدند كه « در حدی آن را تسهیل كرده است» و یا « كودتا [28 مرداد 1332] ظاهرا علیه دولت مصدق بود».[14] فعلا به این نكته كار نداریم كه اگر این كودتا، « ظاهرا» بر علیه حكومت مصدق بود، «باطنا» انگیزه و هدف آن همه برنامه ریزی هائی كه از سوی سازمان سیا و همتای انگلیسی اش درایران صورت گرفت،چه بود ؟
و این داستان، هم چنان ادامه دارد. باید بگویم اما كه تازمانی كه مای ایرانی به اندكی آرامش درونی دست نیابیم و بخود نیائیم و مسائل را نه از دیدگاه منافع حقیرانة فردی و گروهی، بلكه در راستای منافع اجتماعی و ملی مان بررسی و تحلیل نكنیم، این وضعیت افسرده ساز ما ادامه خواهد داشت و هیج معجزه ای نیز اتفاق نخواهد افتاد. تا زمانی كه نتوانیم و یا نخواهیم با چشمانی باز و ذهنی رها از قشریت به بازنگری خود و تاریخ معاصر خویش بدون آقا بالاسر و اساتید همه چیز دان بپردازیم از این معماها باز هم مطرح خواهد شد. كار دنیا را چه دیدید، وقتی كه مسئولیت پذیری نباشد و كمتر كسی در وجدان آگاه و ناآگاه خویش با خویش خلوت كند، نتیجه این می شود كه « بی گمان در دوران هیچ یك ازنخست وزیران دوران مشروطیت، این همه اقدامات ضد میهنی، ضد آزادی و برخلاف قانون اساسی در كشور ما صورت نگرفته است»[15]. و توجه دارید كه مدعی، 20 سال پس از سرنگونی سلطنت در ایران، دورة سه سالة حكومت مصدق را به قضاوت نشسته است! و یا به قول قلم به مزدی دیگر، «دیكتاتوری كه شاخ و دُم ندارد. بساطی كه دكتر مصدق گسترده است از رسواترین اشكال دیكتاتوری فاشیستی است».[16] و روشن نیست كه آن بساط اگر «دیكتاتوری فاشیستی» بود، چرا دهان قلم به مزدانی آن همه حقیر را نمی بست!
باری، در یك فضای فرهنگی استبداد زده، معیارها-اگر چنین چیزی باشد- همه در هم می ریزد. در نبود معیارهای منطقی و هم خوان با واقعیت های زندگی، قضاوت كردن اگر غیر ممكن نشود، بسیار دشوار خواهد شد. مسائلی عمده می شود، كه به واقع مهم نیستند و به عكس، وجوهی كه برای شناخت و درك بهتر از زمان و زمانه ما اهمیتی حیاتی دارند، مورد توجه و التفات قرار نمی گیرند. در حالیكه از بررسی مسایل اصلی غفلت می شود، مسائلی بسیار پیش پا افتاده، آن گونه مطرح می شوند كه انگار گردش ثوابت و سیارات نیز به همین نكات كم اهمیت بستگی دارند. در این چنین تشتت و بلبشوی فرهنگی، قابلیت ها به هدر می رود و آجری روی آجری دیگر قرار نمی گیرد تا نشان دهندة اغاز بنای ساختمانی باشد كه می ماند. و به همین خاطر است كه وقتی به ذهنیت تاریخی خودمان رجوع می كنیم، آن را مثل جیب مسكین تهی می یابیم و نتیجة این تهی یافتن ذهن و خاطرة ماست كه به صورت اغراق گوئی گاه خنده دار ما در باره تاریخ خود ما جلوه گر می شود. به عنوان مثال می گویم ملتی كه در تمام طول وعرض تاریخ اش از ابتدائی ترین حقوق فردی وانسانی خود محروم بوده، مبتكر و آغاز كننده « حقوق بشر» در جهان معرفی می شود! به ذهن این مدعیان هم انگار نمی رسد كه اگر این چنین بود پس چرا حتی گوشه كوچكی از آن «حقوق» شامل حال خود ایرانیان نشد! یكی دیگر از پی آمدهای خالی بودن ذهنیت تاریخی، باور گسترده ما به تكرار شدن تاریخ است. تاریخ كه تكرار شدنی نیست. ولی آن چه كه تكرار می شود به واقع اشتباهات و ساده اندیشی های خود ماست كه به واقع نتیجه بی حافظگی ملی ماست. من بر آن سرم كه یكی دیگر از نتایج تهی ماندن ذهن و حافظه و این دل زدگی تاریخی ما، این می شود كه در وجه عمده، مردمی می شویم كه به اصل و اصول پایداری اعتقاد نداریم و یا اگر هم، اعتقاد داشته باشیم، به آن اصول عمل نمی كنیم. اجازه بدهید به یك نمونه از این بی اصولی عقیدتی اشاره كنم. برای مثال، در روز 15 تیرماه 1331 از 66 نماینده مجلس، 53 نفر به مصدق رای اعتماد دادند. در جلسة سری 26 تیرماه 1331، از 42 نمایندة حاضر، 40 نماینده به نخست وزیری قوام رای مثبت دادند. 5 روز بعد، در 31 تیرماه 1331، از 63 نمایندة حاضر 61 نفر به دكتر مصدق رای تمایل دادند. از آن گذشته، در جلسة 7 مرداد 1331، همان مجلسی كه 40 تن از نمایندگانش به نخست وزیر قوام رای داده بودند، احمد قوام را « مفسد[فی] الارض شناخته» علاوه « بر تعقیب و مجازات قانونی، به موجب این قانون كلیه اموال و دارائی منقول و غیر منقول احمد قوام را از مالكیت او خارج می گردد».[17] نا گفته روشن است كه پی آمد عمل نكردن به اصول با عدم اعتقاد به اصول تفاوت قابل توجهی ندارد. وقتی ضوابط نباشد، صداقت ها به هدر می رود و دور دور چاپلوس ها و بادمجان دور قاب چین ها می شود كه در هر دوره ای و در هر جامعه ای هستند و منتظر رویت آب تا قابلیت خود را در شناگری نشان بدهند. وقتی ضوابطی نباشد و یا باشد و به آن ها عمل نشود، هیچ كس در وجدان آگاه اجتماع محك نمی خورد و اگر بخواهم این نكته را به این یادداشت ربط بدهم، جریان این می شود كه هم تاریخ نگاری حساب و كتاب دارد و هم نقادی بی حساب و كتاب نیست. به اعتقاد من، بررسی تاریخ اگر به منظور رسیدن به درك و دانش جامع تری از اكنون برای آماده شدن و برنامه ریزی مفیدتر وموثرتر برای آینده نباشد، بیشر به كنجكاوی های آكادمیك می ماند كه گره از كار كسی و جامعه ای باز نخواهد كرد. پس از این پیش گزاره آغاز می كنم كه تاریخ، هر چه باشد بازبینی گذشته برای سامان دادن به این دست كنجكاوی های عمدتا آكادمیك نیست. كم نیستند كسانی كه تاریخ را ثبت وقایع در گذشته می دانند. چنین نگرشی به تاریخ اگرچه سرگرم كننده است ولی كارساز نیست. تاریخ از بررسی گذشته آغاز می شود ولی در گذشته نمی نماند و نباید بماند. تاریخ به ضرورت توالی رویدادها را دست می دهد ولی به ثبت این رویدادها قناعت نمی كند و نباید بكند. بعید نیست كه در بررسی علل رویدادهای تاریخی اتفاق نظر وجود نداشته باشد. چه باك؟ ولی صحت دارد كه این رویدادها در خلاء اتفاق نمی افتند. هر رویدادی برای خویش عللی دارد و بر مبنای پی آمدهایش با رویدادهای آینده و با همین علل و عوامل بوجود آورنده اش به گذشته پیوند می خورد. و اما در خصوص نقد ونقادی، برای دیگران نوشته شدن در ذات نقد است وهر نقدی كه فاقد این خصلت باشد، نقد نیست. چون نقد باید برای دیگران نوشته شود، پس در آن جائی و مقامی برای حقیقت محض و برای حقایق به شدت شخصی شده وجود ندارد. اما وقتی «نقد» برای خویشتن خویش نوشته می شود، همین حقیقت محض و به شدت شخصی شده وسیله ای می شود برای منكوب كردن و سركوفت زدن به موضوع مورد نقد. بدیهی است كه در این جا، حقیقتی نیز روشن نمی شود.
ناتوان و بی دانش در باره خویش و گذشته خویش، شماری از دست به قلمان چاره کار را در این دیده اند که اصلن سری که درد را نمی کند دستمال نبندند و به همین خاطر است که کودتای ننگین 28 مرداد را « عاشورا» می نامند . بعید نیست در آینده ای نه چندان دور، اصلا منکر خود کودتا هم بشوند کما این که محمود کاشانی درتازه ترین افاضاتش این چنین کرده است. یادش بخیر، زیدی می گفت از یکی پرسیدند که گربه بچه می زاید و یا تخم می گذارد. پاسخ داد از این حرامزاده هر چه بگوئی بر می آید!!



[1] بنگرید به مقاله درخشان خسروشاکری در http://asre-nou.net/php/view.php?objnr=5233
[2] خسرو شاکری بخشی از اسناد را دراینجا به دست داده است بنگرید به: http://asre-nou.net/php/history/asnad-28mordad.pdf
[3] بنگرید به تازه ترین افاضات محمود کاشانی در http://www.sarmayeh.net/PDF/88-05-29/P14.pdf
[4] نطق ها ومكتوبات دكتر مصدق در دوره هاي پنجم وششم مجلس شوراي ملي، انتشارات مصدق، اسفند 1349، ص 8
[5] سيد ابراهيم نبوي: در خشت خام: گفتگو با احسان نراقي، تهران، 1379، ص 77
[6] گفتگو با حسين مكي، تاريخ معاصر ايران، سال اول، شمارة‌اول، بهار 1376، ص . 191
[7] بهزاد كاظمي : ملي گرايان و افسانه ي دموكراسي: كارنامه ي مصدق در پرتو جنبش كارگري و دموكراسي سوسياليستي، نشر نظم كارگر، لندن، دسامبر 1999، ص 86. منبعد در متن به شمارة صفحه اين كتاب ارجاع خواهم داد.
[8] عبدالحميد ديالمه: مصدق از حمايت تا خيانت، تهران، 1360، به نقل از انديشه جامعه، شماره 12، شهريور 1379، ص 22
[9] براي نمونه بنگريد به : اسراركودتا: اسناد محرمانة CIA در بارة عمليات سرنگوني دكتر مصدق، ترجمة دكتر حميد احمدي، نشر ني، 1379
[10] براي نمونه، بنگريد به اين عبارات: « از مسلماني و آداب آن براي بر حق بودن اسلام نه براي ميل اين و آن پيروي كنيم... و بلوازم آن فقط از ترس خدا و معاد - نه مقتضيات دنيوي و سياسي عمل نمائيم.....من ايراني ومسلمانم و بر عليه هر چه ايرانيت واسلاميت راتهديد كند تا زنده هستم مبارزه مي نمايم» .
[11] اسناد مختصري كه اخيرا منتشر شده است ( اسناد سيا در انترنت) به خوبي نشان مي دهد كه اين روايت تا چه پايه ساخته و پرداخته همان سازمان ها بوده است تا بتوانند مرتجعان محلي رابراي شركت فعالتر در كودتا سازمان دهي نمايند.
[12] به نقل از كورش زعيم: حبهه ملي ايران از پيدايش تا كودتاي 28 مرداد، انتشارات ايران مهر، تهران 1378، ص 295
[13] شاخص ترين نمايندگان فكري اين گروه، آقاي مصطفي رحيمي و آقاي دكتر احسان نراقي هستند كه در نوشته هاي مكرر خويش شمه اي از آن چه كه در بالا آمد را به عنوان « ضعف هاي مصدق» بر شمرده اند. به قول نيماي بزرگ، آدم حيران مي ماند كه به كجاي اين شب تيره قبا يا عباي ژنده خود را بياويزد؟
[14] سيد جلال الدين مدني: تاريخ سياسي معاصر ايران، جلد اول، قم 1361؟، ص 292
[15] محمود كاشاني، انحلال مجلس هفدهم، محور توطئه ي مرداد 1332، به نقل از انديشه جامعه، شماره 12، شهريور 1379، ص 30 . در سرتاسر اين نوشته همه جا تاكيد از من است مگر اين كه خلافش تصريح شود.
[16] روزنامة شهباز، 21 دي ماه 1331، به نقل از زعيم: همان، ص 249
[17] به نقل از كورش زعيم: جبهه ملي ايران از پيدايش تا كودتاي 28 مرداد، تهران، انتشارات ايران مهر، 1379، ص 232.



Friday, August 14, 2009


به بهانه 28 مرداد 


با همه اسناد و مدارکی که این سالها دراختبار عموم قرار گرفته است، هنوزهستند کسانی که با وقاحتی مثل زدنی هم چنان دراشاره یه این روز از « قیام ملی» سخن می گویند! هنوز بخش هائی در میان ما ایرانی ها، حاضر به پذیرش خبط وخطاهای خود نیستیم و چون نیستیم، طبیعتا، یادگیری های مان از تجربه های تلخ و شیرین نیز محدود می شود. آن چه که « تکرار تاریخ» نامیده می شود، چیزی به غیر از تکرار خبط و خطاهای مان نیست، والی، تاریخ که تکرار نمی شود. از سوی دیگر، دو نکته دیگر هم هست که باید مورد توجه قرار بگیرد. یک اینکه، در این سالها، دموکراسی و آزادی های فردی وردزبان همگانی شده است و حتی تظاهر باور به آن نیز به صورت عمده ترین صلاح ایدئولوژیک امپریالیسم در آمده است دوم این که، اگر چه یکی از بزرگترین انقلاب های توده ای قرن بیستم را تجربه کردیم ولی مای ایرانی، 31 سال بعد، هم چنان هزینه های بی شمار یک نظام سیاسی غیر دموکراتیک و خودکامه را پرداخته ایم و می پردازیم. این روزها که دیگر نور علی نور شده است. با آن چه که می خوانیم نیروهای سرکوبگر از مرزهای تازه ای از قباحت گذشته اند و حامیان علنی و شرمسار این جنایت ها، رکورد تازه ای از هرزگی و خودفروشی اخلاقی و سیاسی را به نمایش گذاشته اند.
باری، 56 سال پیش توطئه ننگین مرتجعین بومی و اربابان غارتگر و جهان خوارشان بر علیه حكومت دكتر مصدق به پیروزی رسید و میوه تلخ اش را ببار آورد. با همه تاریخ سازی هائی که از چپ وراست می شود یک میوه تلخ این کودتای ننگین، حكومت وابسته و خودكامگی 25 ساله بعد از آن بود كه با انقلاب بهمن1357 فروریخت. علاوه برآن، ضرر اصلی دیگرش این بود که ماایرانی ها را از تجربه کردن دموکراسی محروم کردند و ما درشرایطی به ستیز با خودکامگی سلطنتی رفته بودیم که تنها می دانستیم چه را نمی خواهیم بدون این که بدانیم به جایش چه می خواهیم و شد آن چه که نباید می شد. طولی نکشید که برای ما، « ساواک» هم به ارمغان آورده بودند! بی تعارف و پرده پوشی باید گفت، که حکومت های بعد از مصدق، عمدتا گرفتار جیب های خود بودند تا این که نگران سرنوشت مملکت باشند و متاسفانه این خصلت به سالهای بعداز 1357 هم ادامه یافت. با این همه، اگرچه پس از فروپاشی سلطنت، به آزادی نرسیده ایم ولی خیلی چیزها درایران تغییر كرده است که وارسیدن این تغییرات موضوع این نوشته کوتاه نیست. چه در آن 25 سال و چه در این 31 سال، معاندان مصدق از بستن هیچ گونه اتهامی بر او خودداری نكرده اند. همه امكاناتی مملكتی را بكار گرفتند تا از مصدق تصویر دیگری ارایه بدهند و موفق نشدند. اگر در گذشته از ملی گرائی و منافع ایران مایه می گذاشتند و « رهبری داهیانه» را به رخ می کشیدند، در این 31 سال گذشته، از كیسه خداو پیغمبر و اسلام «سرمایه گذاری» كردند. ولی نشد و نمی شود. ناتوان از درک رمز و راز مصدق، معاندان او چیزی نمانده که به جادو و جنبل نیز متوسل بشوند. ولی موقعیت مصدق در ذهنیت ایرانی ها رمز و رازی پیچیده ندارد. باید دید او چه داشت که دیگران ندارند. او چه می کرد که دیگران نکرده اند ونمی کنند؟ او برای ایران چه می خواست که دیگران، نمی خواهند؟ و دریک عبارت ساده، رمز و راز دولت دو سال وخورده ای او چیست که هنوز از ذهن فراموش کار ما ایرانی ها نمی رود؟
و اما استراتژی دولت مصدق، اگر منظور شیوه اداره امور- نه اهداف دولت او- باشد، به اعتقاد من، بخش عمده اش به صداقت وپاکدامنی مصدق و یاران نزدیک اش بر می گردد و به این که به قول معروف، کاسه ای زیر نیم کاسه اش نداشت. در حجاب با مردم حرف نمی زد و برایشان معما طرح نمی کرد. از سوی دیگر، نه خود برای رانت خواری از مقامات دولتی آمده بود و نه یاران نزدیک اش- البته بودند کسانی که وقتی به « رانت»نرسیدند از نیمه راه به حکومت ملی پشت کردند وکردند آن چه که نباید می کردند.
به عنوان معترضه می گویم جالب است، در مملكتی كه وجه مشخصه اغلب سیاست پردازانش در 150 سال گذشته فساد مالی و رشوه ستانی بود، با همه زوری كه در این 56 سال زده اند ولی هنوز نتوانسته اند كوچكترین شاهدی از فساد مالی مصدق و یا نزدیكترین دوستان و یارانش پیدا كنند. با همین یک محک، مصدق را با دولتمردان بعد از او بسنجید تا سیه روی شود هر که در او غش باشد.
ولی آن چه كه به گمان من، به جد افسوس دارد قطع شیوه مملكت داری مصدق است. و همین است که ضروری می سازد تا نگذاریم فاجعه این کودتای ننگین از ذهن ایرانی ها حذف شود. هرکس با هر انگیزه ای که بخواهد در این خصوص « ذهن شوئی» کند، بی گمان از دوستان و خدمت گزاران مردم ایران نیست.
اگر شاه عباس «چیگین ها» را داشت كه مخالفان شاه را زنده زنده می خوردند، رضا شاه هم به قول یكی از مدافعان دو آتشه اش:
«رضاشاه آدم كشت، تیمورتاش راكشت.... رضا شاه دستور داد تیمور تاش را بگیرند. سردار اسعد بختیاری را بگیرند و نصرت الدوله را بگیرندوبعد هم گفت آنها را بكشند. شخصا دستور قتل آنان راداد.... رضا شاه در گرگان با سردار اسعد كه وزیر بود شب تخته بازی می كردو بعد فردا صبح گفت ببرید او را تهران بكشید« (1)
البته سرپاس مختاری و پزشك احمدی و دیگرمجریان بكن و نپرس هم بودند كه ترس و وحشت می پراكندند و این همان ترس و وحشتی است كه ذهنیت ساده اندیش ما، آن را «امنیت» می نامد!
بیهوده دلتان را خوش نكنید كه خوب، جامعه عقب مانده بود، مردم بی سواد بودند... و یا به ادعای مضحك و مسخرة آقای نراقی كه جامعه شناس هم هستند:
«این برای امروزی ها قابل درك نیست كه چگونه ممكن است برای مردم عقب مانده، آزادی محور اساسی امور نباشد. آزادی اصل نبود. اما راه، بانك، مدرسه، اقتصاد رفت وآمد، قوانین و امنیت اساسی بود». ( منبع 1، ص 48)
و اگر این گونه درست بوده باشد كه نیست«مدرنیسم و تجدد»ایران نه سرآغازش از رضا شاه، بلكه از شاه عباس آغاز شده بود و همین نكته، برای نشان دادن پرتی این دیدگاه كافی است.
دریغ و افسوس که حتی جامعه شناس صاحب نام ما هم نمی فهمد جامعه ای که درآن آزادی مردم محور اساسی آن نباشد، بقیه ادعاها هم حرف مفت می شود و قائم به شخص و ناپایدار.
و اما پی آمد این نوع شیوة ادارة امور این می شود كه نظام سیاسی ایران به جای ایستادن بر روی پا بروی سر می ایستد و و به همین دلیل، همیشه متزلزل است. تزلزل به ترس دامن می زند و ترس منشاء اصلی باور به توطئه از سوئی و خشونت از سوی دیگراست. صاحبان قدرت وقتی ترسو هم باشند برای حفظ امتیازات خویش، اعمال خشونت می كنند و به همین خاطر است كه اعمال خشونت در این مجموعة فرهنگی ملی و سراسری می شود. صاحبان قدرت اعمال خشونت می كنند تا نظام را حفظ كنند و نظام نیز تنها با خشونت تغییر می کند یا به قول اعلیحضرت، تنها پس از خشونت است که « صدای انقلاب» شنیده می شود! تازگی ها که خودرابه کری و کوری زدن شگرد دولتمردان ما شده است! و صد البته، آنان كه قدرتی ندارند هم نظاره گر خشونت اند. چرا ؟ هر چه باشد از قدیم در این فرهنگ می دانیم كه وصف العیش نصف العیش!
از همین روست كه در ایران، نظامی كه حداقل در قرن بیستم می بایست بر مبنای مشروطه بناشده باشد كه در آن شاه مسئولیتی نداشت وتنها امضاء كننده قوانینی بود كه از مجلس به آزادی انتخاب شده می گذشت و به عوض مجلس و وزرا مسئول بودند، در عمل به صورت نظامی در آمد كه در آن وكلا و وزراء مسئولیتی نداشتند - چون عملا كاره ای نبودند- و همة مسئولیت ها به گردن شاهی افتاده بود كه براساس قانون مسئولیتی نداشت ولی در عمل، تنها تصمیم گیرنده بود.
حرف مرا قبول نکنید خاطرات بزرگان سیاسی آن دوران را بخوانید!
اکنون نیز، اگر چه انقلاب بهمن نظام سلطنت را سرنگون کرده است ولی « جمهوری» اسلامی با حذف رسمی مشروبات الکی و اجباری کردن حجاب، همان نظام سرکوبگر را در پوشش دیگری احیاء کرده است. باز مردم بی کاره اندوبی حق و حقوق، و قدرت مندان نیز مسئولیت گریز. باید به صدای بلند و به تکرار گفت که اگر همة مردها وزنان ایران پانك هم بشوند و به موسیقی نئومتال گوش كنند و شبانه روز هم چاچا برقصند با این شیوة اداره امور، جامعه ایرانی ما مدرن نمی شود. چرا كه در اساسش عهد دقیانوسی باقی مانده است. وقتی درجامعه ای افراد اختیار نداشته باشند طبیعتا مسئولیتی هم به گردن نمی گیرند. برای جامعه ای كه در آن برای اعضایش نه اختیار باشد و نه مسئولیت، با ساختن چند تا ساختمان و مقداری راه ویا درشرایطی دیگر احتمالا كوتاهی دامن و یا رنگ و روغن زدن به زلف جوانان، از مدنیت و تجدد سخن گفتن لطیفه ایست كه هم لوس است و هم بی مزه.
و اما، نه این كه فكر كنید هیچ كس در تاریخ درازدامن ایران نمی فهمید كه این كارهاغلط است و باید به شیوه دیگری براین سرزمین فرمان راند. خیر.
اگر از آن چه كه باید می شد ولی نگذاشتند تا بشود، نمونه می خواهید به دوسال واندكی حكومت دكتر مصدق بنگرید كه دركنار آن همه توطئه و جنایت و خیانت پهلوی طلبان و بهبهانی ها و کاشانی ها و بقائی ها و مکی ها وحائری ها نه روزنامه ای بسته شد و نه كسی به خاطر بیان عقیده به زندان افتاد. در مملكتی كه فرهنگ سیاسی عهد دقیانوسی اش انتقاد از یك بخشدار و یا یك طلبه را بر نمی تابد و منتقد را به غل و زنجیر می كشد- « بزرگان» كه دیگر جای خود داشتند و دارند- یكی از اولین دستورات مصدق پس از نخست وزیری بخش نامه ای است كه در آن به شهربانی كل كشور می نویسد كه:
« در جراید ایران آن چه راجع به شخص این جانب نگاشته می شود، هر چه نوشته باشند و هر كس كه نوشته باشد نباید مورد اعتراض و تعرض قرار گیرد.»(2) .
و ادامه می دهد كه در سایر موارد بروفق مقررات قانون عمل شود و تازه در این مورد هم اخطار می دهد، « به مامورین مربوطه دستور لازم در این باب صادر فرمائید كه مزاحمتی برای اشخاص فراهم نشود» (3). ازدموکرات منشی مصدق همین اشاره کافیست که در تمام مدت صدارت خویش، به واژه ، واژه این بخش نامه خویش وفادار مانده بود. به گفته عظیمی « دست کم هفتاد نشریه با حکومت او دشمنی داشتند» (4) ولی هیچ نشریه ای تعطیل نشد. باز هم، اگر دوست دارید مقایسه کنید با دوره شاه و یا دوره کنونی! می خواهیم از جائی « الگو» بگیریم! بفرمائید، در این حوزه از مصدق الگو بگیرید! بگذارید ایرانی ها بدون آقا بالاسر زندگی کنندو نفس بکشند و حرفشان را بزنند.
حالا كه دارم از مرام دولتمداری مصدق حرف می زنم پس این را هم بگویم و بگذرم که اعتقاد مصدق به دموکراسی وحق و حقوق فردی اما و اگر نداشت. ببینید که در برخورد به یکی از معاندان عقیدتی خویش، مصدق چه می کند و ما- به ما بر نخورد- 56 سال بعد چه می کنیم؟
هركس كه متن مذاكرات مجلس در 16 اسفند 1322 را بخواند و به خصوص نطق مصدق را در مخالفت با اعتبارنامة سیدضیاءالدین طباطبائی از نظر بگذارند به عمق مخالفت مصدق با سید ضیاء آشنا می شود. اگرچه اعتبار نامة سید ضیاءسرانجام تصویب شد و لی اغراق نیست اگر گفته شود كه عمدتا در نتیجه مخالفت مصدق، خود او به عنوان یك رجل سیاسی كه می توانست در موقع لزوم به كار دربار و احتمالا انگلستان بیاید از حیز انتفاع افتاد. ولی بنگرید دوسه سال بعد، كه قوام دست به بازداشت گسترده و بستن روزنامه می زند، مصدق در اعتراضیه خویش چه می نویسد:
« واما راجع بجناب آقای سید ضیاء الدین طباطبائی كه قریب نه ماه است بامر آن جناب توقیف واكنون از قرار مذكورمی خواهند ایشان را تبعید كنند. هر چند این جانب نظریات خود را در مجلس شورای ملی نسبت بایشان در پاره ای ازمسائل اظهار نموده ام، ولی اكنون از نظر حفظ اصول و احترام به قانون مقتصی است كه بتوقیف غیر قانونی و یا تصمیم به تبعید ایشان و تمام اشخاصی كه بدون ذكر علت تبعید و یا زندانی شده اند خاتمه داده شود. الملك یبقی بالعدل. یقین دارم كه رهبر حزب دموكرات ایران كه خودشان گرفتار این روزها شده راضی نخواهند شد كه این اشخاص و غائله آنها ناله نموده و بحكومت دموكراسی لعنت كنند» (5)
حالا همین را مقایسه كنید با زمانه شاه و یا حکومت برآمده از بطن انقلاب بهمن 1357! آن روزنامه بستن ها و نویسنده و شاعر به زندان افكندن ها و كشتن ها به كنار، آن یكی می گوید یا عضو تك حزب شه ساخته می شوی یا پاسپورتت را بگیر و از ایران برو و آن دیگری نیز، بدون این که سخن اش ابهامی داشته باشد فرمان می دهد « بشكنید آن قلمها را...» و فتوای قتل عام می دهد. یادتان نیست؟ از نمایشات شرم آور و جنایتکارانه « محاکمات» کنونی دیگرچیزی نمی گویم.
آیا می توانیم اززمان و زمانه مصدق و از مصدق چیزی هم یاد بگیریم که به درد امروز ما بخورد؟ حتما. آن چه که در این جا به گمان من مهم است یکی باور انکار ناپذیر اوست به آزادی و دموکراسی و حق وحقوق فردی و دیگری هم، عمل کردن اوست به قانون. من نظرم این است که قانون « بد» را می شود به قانون خوب تبدیل کرد ولی در سرزمین و فرهنگی که قانون مداری نباشد و کسی برای قوانین مملکت در هر پوششی، تره هم خورد نکند، در آن مملکت آجر روی آجر بند نمی شود. نمونه می خواهید به ایران بعد از مصدق بنگرید تا به همین امروز که این نوشته را می خوانید!
تاسف در این است که وقتی یك ربع قرن بعد از بیان این دیدگاه ها در مجلس که به آن اشاره کردم، همین اشراف زاده مردم دوست نخست وزیر می شود و می كوشد جلوی استبدادو ارتجاع را همان گونه كه خود به درستی تصویركرده بود، بگیرد و با همه سختی هائی كه بود، ایران را رفته رفته به قرن بیستم برساند و امکاناتی فراهم کند تا ماهم آزادی و دموکراسی را در عمل تجربه کنیم، از شاه و گدا، ملا و چپ، « لیبرال» و مستبد، همه برای ناكام كردن كوشش های مصدق به وحدت می رسندو سرانجام بعد از دو سال و 8 ماه، با همراهی و همگامی سازمان های جاسوسی امریكائی و انگلیسی و مرتجعین داخلی، برعلیه حکومت او کودتا کرده و درِِ سیاست و فرهنگ ایران را برهمان پاشنه قدیمی و منحوس بكار می اندازند.
برگردیم به پرسش اول، آیا این استراتژی می تواند امروز هم مفید باشد؟ به گمان من، اگر رهبران سیاسی امروزین ما، پاکدامن و صادق نبوده، در باورهای خویش ثابت قدم نباشند، درعمل و نه فقط درحرف که هزینه ای ندارد، باور خود را به آزادی و دموکراسی نشان ندهند- آن گونه که مصدق نشان داده بود- به حق و حقوق فردی احترام نگذارند، راه به جائی نخواهیم برد.
به گمان من، اولین درسی که باید از تجربه مصدق گرفت، صداقت و پاکدامنی و خشونت گریزی اوست.
و اما پرسش دوم، آیا تاکید بر جمهوری خواهی مهم است؟ جواب من به این پرسش، اگرچه مثبت است ولی باید مختصاتی روشن شود. یعنی اگر قرار باشد که جمهوری خواهی به صورت پوششی برای کتمان خودکامگی و بی اعتقادی به حق و حقوق فردی در بیاید، نه، من مدافع این نوع « جمهوری خواهی» نیستم. اگر « جمهوری خواهی» به صورت یک ایده و اندیشه قبیله سالار در بیاید، نه، این نظام به درد من نمی خورد. و اما، اگر منظور مان از جمهوری ، همان نظام متعارفی باشد که از آن مستفاد می شود، البته که مهم است. من با هر نوع « امتیازی» که یا ناشی از تولد و ژن باشد و یا از رنگ و زبان و ملیت، شدیدا مخالفم. در نتیجه، اگر منظوراز « جمهوری» نظامی است که به این حداقل ها باور دارد، نه فقط اهمیت دارد که برای پیشرفت ما، اساسی است.
و اما سئوال سوم، درخصوص برابری زن و مرد و تبعیض جنسی چه می توان گفت؟ قبل از این که به سئوال جواب بدهم باید بگویم که این مشکل دو وجه دارد یکی وجه قانونی آن است و دیگری هم وجه فرهنگی آن که درذهنیت من و شما شکل می گیرد و تا حدود زیادی حتی مستقل از قانون عمل می کند. اگرچه کوشش برای رسیدن به این برابری، ورفع هرگونه تبعیض جنسی برای رسیدن به یک جامعه آزاد و مدنی لازم و ضروری است ولی این کاری است که باید با برنامه و با صبر وحوصله، بخصوص با فعالیت جدی برای پالودن فرهنگ از این نگرش های زن ستیزانه انجام بگیرد و البته که این فعالیت ها چارچوب مطلوب قانونی خودرا می طلبد. من زمان مصدق به سنی نبودم که چیز زیادی بفهمم ولی در آن چه که خوانده ام، با صف بندی نیروهائی که برعلیه دولت او به وحدت رسیده بودند، و به خصوص با توجه به هدف اصلی دولت او، به گمان من، چنین موضع گیری قاطعی احتمالا درآن دوره امکان پذیر نبود. می توان به حکومت او ایراد گرفت که چرا اهداف محدودی داشت، ولی اگر نخواهیم اراده گرایانه به تاریخ برخورد کنیم باید بپذیریم که فرهنگی که حتی امروزه یعنی، در هزاره سوم میلادی برابری کامل زن و مرد و رفع این تبعیض ها را به رسمیت نمی شناسد، در 56 سال پیش د رچه وضعیتی قرار داشت! البته در این جا منظورم تنها ایرانی های داخل یا فرهنگ داخل ایران نیست که بشود همه گناه را به گردن حکومت انداخت. درمیان ایرانیان مقیم خارج هم همین دیدگاه وجود دارد.
و اما درباره سیاست های اقتصادی مصدق چه می توان گفت؟
در این جا اجازه بدهید به دو نکته اشاره بکنم.
اولا، سابقه دولت مصدق در برخورد به مسایل کشاورزی و کشاورزان به صورتی که گاه ادعا می شود، تهی نبود. برای مثال می توان به، لایجه قانونی الغاء عوارض مالکانه در دهات، لایحه قانونی ازدیاد سهم کشاورزان و سازمان عمران کشاورزی، لایجه قانونی مبارزه با آفات و امراض نباتی، و چند مورد دیگر اشاره کرد. و از سوی دیگر، باید به یادداشته باشیم که مصدق یک اشراف زاده زمین دار بود که برخلاف دیگر اشراف و زمین داران، دردایران هم داشت. و از سوی دیگر می دانیم كه از دهسال قبل از مشروطه كه حسابداری ایالت خراسان را داشت تا مرداد 1332 كه درزمان نخست وزیری برعلیه حكومت او كودتا كردند به تناوب از بانفوذ ترین مردان سیاست ایران بود. در آبان 1304 وقتی كه مقدمات تغییر سلطنت در ایران پیش می آید، بانطق استواری كه در مجلس ایراد می كند ما با باورهای سیاسی او آشنا می شویم. باورهائی كه تا پایان عمر به آن وفادار می ماند. با این همه، این انتظار که چنین آدمی درراس یک دولتی که از همه در محاصره دشمنان است، می توانست برای مثال، برای پایان دادن به نظام ارباب و رعیتی گامی بر دارد به گمان، انتقادنسنجیده ای است که به تاریخ و به مسایل برخوردی اراده گرایانه دارد. این احتمالا، دنباله همان دیدگاهی است که در سالهای بعد از سقوط مصدق به صورت « راه رشد غیر سرمایه داری» تئوریزه شد که اگر« خرده بورژوازی» را «هل» بدهی وظایف یک دولت کارگری را انجام خواهد داد. که البته نمی دهد. من هم با خبرم که به ویژه نویسندگانی از موضع چپ- (به ظاهر) ولی راست در اصل- برمصدق تاخته اند که چرا به نظام ارباب و رعیتی در ایران پایان نداده است! جواب ساده من این است که آدمی با مختصات مصدق، نمی توانست این کار را بکند. اگرچه برای بهبود زندگی دهقانان قدم هائی برداشت که به چند مورد اشاره کردم. در خصوص حکومت مصدق، باید به خاطر داشت که این توده بی سواد و یا کم سواد نبود که برعلیه حکومت او دست به کودتا زد بلکه این « نخبگان» بودند که به دلایل گوناگون، با حکومت مصدق جمع شدنی نبودند. یعنی نیشتر انتقاد بیشتر از آن چه به سوی مردم عادی برود که چرا از حکومت مصدق به اندازه کافی حمایت نکردند، باید نخبگان را نشانه برود که برای منافع حقیر شخصی خویش منافع دراز مدت مملکت را فروختندو حالا پیرانه سر، دو قورت و نیم هم طلب کارند که اگر مصدق چنین وچنان بود چرا مردم به دفاع از او قیام نکرده بودند! متاسفانه در فرهنگ سیاسی مملکت، تا قبل از مصدق، و در معادلات و بگومگوهای سیاسی مردم وجود نداشتند وکاره ای نبودند تا توشه و تجربه ای داشته باشند. اگربخواهم به سیاست های مصدق دربرخورد به کارگران بپردازم، فکر می کنم بخشی ازپاسخی که به مسئله دهقانی داده ام در این جا هم کاربرد داشته باشد. مصدق نماینده یک حکومت چپ گرای کارگری نبود و در این مورد ادعائی هم نداشت. به جد پیشنهاد می کنم کتاب درخشان دکتر فخرالدین عظیمی- حکومت ملی و دشمنان آن- را بخوانید تا با شرایطی که مصدق در آن بود بهتر آشنا شوید. جریان غالب چپ، حزب توده بود که در تحلیل های من درآوردی اش بیشتر نگران اجرای سیاست خارجی شوروی بود تا این که به مسایل ایران بپردازد. در دوره و زمانه ما، ولی من نظرم این است که بدون داشتن برنامه ای گسترده که حداقلی از رفاه مادی را برای همگان تضمین کند، از دموکراسی نمی توان سخن گفت. جامعه ای با گدایان و گشنگان، نمی تواند جامعه ای دموکرات هم باشد، مگر این که دموکراسی را به شیوه ای تعریف کنیم که با فقر گسترده، تنافضی نداشته باشد.
و سرانجام برسم به نگرش مصدق به مسئله ملی درایران.
در پیوند با نگرش مصدق در باره مسایل ملی، تظر شما را جلب می کنم به نطقی که در 24 آذر 1324 در مجلس ایراد کرد و من توجه شما را به گوشه هائی از آن جلب می کنم.
« من عرض نمی کنم که دولت خود مختار در بعضی از ممالک مثل دول متحده امریکای شمالی و سوئیس نیست ولی عرض می کنم که دولت خود مختار باید با رفراندم عمومی تشکیل شود( صحیح است) قانون اساسی ما امروز اجازه تشکیل چنین دولتی نمی دهد(صحیح است).ممکن است ما رفراندم کنیم اگر ملت رای داد مملکت ایران مثل دول متحده امریکای شمالی و سویس دولت فدرال شود...... بنده هیچ مخالف نیستم که مملکت ایران دولت فدرالی شود. شاید دولت فدرالی بهتر باشد که یک اختیارات داخلی داشته باشند، بعد هم با دولت مرکزی موافقت کنند...»(7) و اما در دوره و زمانه ما، نظرم این است که بدون ریشه کن کردن هر نوع تبعیض، می خواهد تبعیض بر اساس جنسیت باشد و یا ملیت و یا زبان اصولا سخن گفتن از دموکراسی وآزادی به گمان من، سخن گفتن از مثلثی است که چهارگوش دارد. در شرایطی که بر جهان حاکم است با پاره پاره شدن هر کشوری مخالفم، چون برای کمپانی های فراملیتی سیری ناپذیر« لقمه های» سهل الهضم تری خواهند شد ولی درعین حال، به جد اعتقاد دارم که ملت های ساکن ایران باید تا سرحد جداشدن از ایران در خواسته های خویش آزاد باشند ووحدتی که من برای آینده ایران می خواهم، وحدت در تنوع است. برای غنای این تنوع، باید حق و حقوق ملیت های ساکن فلات قاره ایران، به تمام به رسمیت شناخته شود. البته که با پذیرش این حق و حقوق می شود نشست و به توافق رسید که این فلات قاره را چگونه می توان به بهترین وجه اداره کرد که رفاه مادی و فرهنگی ساکنانش تامین شود.
جمع بندی کنم که دیگر دارد پرحرفی می شود. پیشتر هم گفتم که امروز تظاهر به باور به آزادی و دموکراسی به صورت یک سلاح جدی ایدئولوژیک در دست امپریالیسم امریکا در آمده است. نیروهای ترقی خواه و پیشرو به خصوص در کشورهای پیرامونی باید با اعتقاد و عمل به دموکراسی این امکان را از امپریالیسم و نیروهای ارتجاعی بومی که به شکل وبشیره های حتی « مدرن و پسامدرن» هم در می آیند بگیرند. این نیروها باید در همه زمینه ها، بدیل نه فقط این حاکمیت ها که بدیل برنامه های امپریالیستی باشند. در همین جاست که اهمیت میراث مصدق آشکارتر می شود. اگر حکومت های وابسته به امپریالیسم- به گمان من هیچ حکومت خودکامه ای نیست که اگرنه بطور علنی ولی نهایتا مجری سیاست های امپریالیستی برای دربند کشیدن مردم خویش نباشد- دروغ می گویند، سرکوب می کنند، رانت خوارند، به سرنوشت مردم عادی بی توجه اند، به طبیعت جفا می کنند، مبارزه با امپریالیسم در این دوره و زمانه یعنی، با مردم صادق باشیم و به آنها دروغ نگوئیم، میزان اعتقاد به آزادی، باید آزادی مخالفان عقیدتی ما باشد، باید با رانت خواری به هر شکل وصورتی که در آید شدیدا مبارزه کنیم، دلسوز مردم باشیم و به همان اندازه مهم و سرنوشت ساز، به طبیعت جفا نکنیم.
پانوشته ها:
(1) سید ابراهیم نبوی: گفتگو با احسان نراقی: در خشت خام، تهران1379، ص 77
(2) نامه دكتر مصدق به شهربانی كل كشور، مورخ 11 اردبیهشت 1330، نامه های دكتر مصدق، گردآوری محمد تركمان، تهران،‌ جلداول، تهران 1375، ص 165
(3) همان، ص 165
(4) فخرالدین عظیمی، حاکمیت ملی و دشمنان آن، نشر نگاره آفتاب، تهران 1383، ص 224
(5) نامه سرگشاده مصدق به قوام السلطنه، 5 دی ماه 1325ف نامه های مصدق، جلداول، ص 94
(6) نطق مصدق در جلسه نهم آبان 1304 شمسی، به نقل از « نطق ها و مکتوبات دکتر مصدق» انتشارات مصدق، 1349، صص5-10
(7) حسین کی استوان: سیاست موازنه منفی، انتشارات مصدق، آذر 1356 جلددوم، ص 205-206





 
Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com

This page is powered by Blogger. Isn't yours?