<$BlogRSDUrl$>

نیاک - یادداشتهای احمدسیف
 

Sunday, February 26, 2006


زمینه های استبداد درذهنیت ما( بخش پایانی) 


بگذارید حكومتگران اسبق و حالیه را به حال خودشان رها كنیم و برسیم به روشنفكران و نویسندگان درون و برون مرزی مان كه بارعمده فرهنگی مان بر شانه های ستبر این جماعت قرار دارد. می دانم كه بر بسیاری از این جماعت اندیشمند سخنان من بسی ناخوش آیند جلوه خواهد كرد ولی قصدم و غرضم، به قلم سوگند كه بی حرمتی به كسی نیست. ولی صاف و پوست كنده و بی تعارف می گویم، پدیده ای تا به این حد متناقض ومملو از تضاد نمی شناسم.
از درون مرزی ها به آن جماعتی كه با حكومتند كار ندارم. در اغلب موارد مبلغ فرهنگی ایدئولوژیك هستند ومن با چنین فرهنگی میانه ندارم و همان طور كه در جای دیگر به اشاره گفتم، این نگرش به فرهنگ را هم برای فرهنگ مضر می دانم و هم برای ایدئولوژی پشت آن. بعد می رسم به گروهی كه نه بر حكومتند و نه با حكومت. عمدتا با خودشانند و بی تعارف درعالم هپروت خودشان. اندر سفیدی موی زال و رنگین كمان بودن ابرویش مقاله می نویسند و در این یا در آن دیوان « اگر » و « مگر » شماره می كنند و به راستی دلشان خوش است كه به « كار فرهنگی » مشغولند. از نمد این « كار فرهنگی » اگر كلاهی نصیب كسی نمی شود، خوب نشود. حداقل نفع چنین كاری این است كه عناوین دهن پركن « فلان شناس » و « متخصص بهمان» را یدك می كشند و همین قدر، برای راضی كردن دلها و جان های بی درد كفایت می كند. و اما از گروه سوم، كسانی كه بر حكومتند و یا به تعبیری دیگر دگر اندیشند. تردیدی نیست كه همة‌ سنگینی مقابله با فرهنگی استبداد سالار كه در بافت جامعه ما وجود دارد برگرده این جماعت است و به همین دلیل امكانات كمتر و بطور روزافزون كمتری در اختیار اینان است. این درست است كه برای گذر از چنبره سانسور همه جانبه، مجبورند نان قرض بدهند، ولی گاه اتفاق می افتد كه شماری از اینان، كمی زیادی نان قرض می دهند كه داستانش بماند برای فرصتی دیگر.
و اما از برون مرزی ها، از جمله به مخاطر مخالفت با سانسور وخودكامگی فرهنگی هزار درد بی درمان تبعید و دربدری را به جان می خرند و اما كم نیستند « محرمعلی خان های متجدد » كه در تبعید خودشان سانسور می كنند. خودشان همین كه نامی در كردند وسری شدند بین سرها، سرقفلی می خواهند و به جد از همگان می طلبندكه حرمت شان را نگاه دارند واندر فوائد چنین نحوة نگرشی مقاله ها می نویسند ولی همین كه یكی از سخت كوش ترین و پربارترین و پركارترین زحمت كشان فرهنگی ما سخنی می گوید كه به گوششان خوش نمی نشیند، فحش هائی نثارش می كنند كه هیچ چاروادار خسته ای بار یابوهایش نمی كند. انگیزة همه این بی فرهنگی ها و فرهنگ ستیزی ها البته كه پاسداری از «‌فرهنگ ایران » است. ادعا می كنندخروارخروار كه در تمام طول و عرض تاریخ هیچ بنی بشری به قدر ایشان حقیقت جو و راستی طلب نبوده است ولی در عین حال، روز و شبی نیست كه از بیان حقیقت به بهانه های مختلف شانه خالی نكنند. ادعای احترام به آزادی و آزاد اندیشی دارند، ولی كمتر اتفاق می افتد كه دگر اندیشی رابه حریم خویش راه بدهند. از ارائه توجیه تئوریك برای موجه جلوه دادن رفتار خویش نیز هرگز در نمی مانند.
در میان زحمت كشان فرهنگی ما، آنانی كه نشریه ای دارند، بی اعتناء به موقعیت جغرافیائی خود، درون یا بیرون از مرز، كماكان در تداوم همان فرهنگ و پیچیده تر كردنش عرق می ریزند وخون دل می خورند. بررسی درون مرزی ها بماند برای كسانی كه دسترسی بیشتر و منظم تری به این نشریات دارند ولی از برون مرزی ها:
- نشریاتی كه مستقیم و غیر مستقیم ارگان سازمانی اند و یا كلی تر گفته باشم، قرار است مبلغ ایدئولوژی های ویژه ای باشند. تكلیف این نشریات از قبل معلوم است. هدف شان قبل و بیش از هر چیزی این است كه خلوص ایدئولوژیك خود را حفظ كنند و به همین دلیل، از همان آغاز، زندان را تداعی می كنند. تو گوئی از این همه سالی كه گذشت، هیچ و یا چیزی كه چیزی باشد نیاموخته اند. اغلب نویسندگان حرفه ای دارند وحرفه ای را ضرورتا به معنای آنانی كه در ازای نویسندگی پولی دریافت می كنند، بكار نمی گیرم. گرچه در مواردی در این نشریات از این افراد هم هستند، ولی حرفه ای را عمدتا به این منظور آورده ام تا نشان از افرادی داده باشم كه از كثرت تمرین در نویسندگی توان و قابلیت نوشتن پیدا كرده اند. این كه دقیقا چه می نویسند، مقوله ای دیگراست. برای نمونه، جوانكی پرشور و شوق و پر انرژی را در نظر بگیرید كه در دهسال گذشته برای نشریه ای سازمانی قلم زده است. به راستی بی استعدادی و كودنی شگفت آوری می خواهد كه پس از این همه سال، رسم و رسوم نوشتن را یاد نگرفته باشد. این را باید بگویم اما، كه از آنجائی كه چنین نوجوانی باید عمدتا خود از خویشتن بیاموزد و یا از با تجربه های سازمانی كمك بگیرد و از آن مهمتر، « به فرموده » قلم بزند، نتیجه گاه این می شود كه طرف بد می آموزد و یا چیزی كه چیزی باشد، نمی آموزدكه به درد زندگی در بیرون از آن سازمان بخصوص بخورد. برای حفظ خلوص ایدئولوژیك، لازم است كه این نشریات جای بحث و جدل موافقان و مخالفان نباشند و اغلب نیستند. این نگرش، حتی وقتی از جانب چپ اندیش ترین جریانات بكار گرفته می شود، در بنیاد نگرشی است قشری و خودكامه كه می ترسد از نفوذ عقاید و ایدئولوژی های دیگر و « كفر آمیز» به نشریه و به ذهنیت خوانندگان اندك شمارشان، جملگی « نجس » بشوند و زندگی ابدی از دست برود. به همین دلیل، آب تازه به این بركه یا اصلا وارد نمی شود و یا یسیاركم وارد می شود. واقعیت این كه به آن حدی وارد نمی شود كه جلوی گندناك شدن آنچه كه هست را بگیرد. در نتیجه، یكی از مشكلات دلگیر كننده این نویسندگان و این نشریات، یك نواختی فرم و محتوای آنچه هائی است كه می گویند و می نویسند. ضرورتی به ذكر نام و نشان نیست ولی كم نیستند نویسندگانی كه هنوز كه هنوز است به همان شیوه های 15 و 20 و30 سال پیش می نویسند و در بارة همان موضوعات. 25 سال پیش پذیرفته بودند كه از نقل و قول می توان به جای چماق فكری استفاده كرد، امروز نیز هم چنان همان می كنند. تو گوئی همین كه كسی نوشت، « ماركس نوشت » و یا « لنین گفت »، انگار مشكل حل شده است و خواننده هم غلط می كند كه روی حرف ماركس و لنین سخنی بگوید. عجالتا كاری به تبدیل یك شیوه اندیشیدن به نوعی ایمان باوری مدرن ندارم، ولی پرسش این است كه اگر خواننده كسی باشد كه تا مغز استخوانش مخالف ماركس و لنین باشد، تكلیف چیست؟ جز این است آیا كه چنین نگرشی در بطن خویش، به این باور رسیده است كه این گونه افراد نیستند و یا از این هم غم انگیز تر، این گونه افراد نباید باشند. پاسخ هرچه باشد، یكی از دیگری نارواتر و و ابلهانه تر است. این گونه افراد هستند همان گونه كه همیشه بودند و و این حق مسلم و مطلق هر كسی است كه این چنین باشد.
برای این كه سوء نفاهم نشود، اضافه كنم كه هر آن گاه كه اشاره ای به نشریات ایدئولوژیك می شود و كمبود های شان و نقش مخربی كه در راستای تاریخ تكامل اندیشیدن و آزاد اندیشی در ایران ایفاء كرده و می كنند، اغلب فقط به یاد نشریات چپ می افتند و حتی در چند مورد شماری از بزرگان فرهنگی ما، نیز، با تجاهلی غم انگیز، همه بدبختی ها را به « شیوع ماركسیسم» در ایران وصل كرده اند. توگوئی كه در گذشته های دور، جز این كرده ایم. و در كنار این دست تجاهل ها، آدم در ابتدای امر دلش برای راست گرایان و مخالفین چپ اندیشی در ایران ( دین باوران و سلطنت طلب ها ) می سوزد كه طفلكی ها چه قربانیان معصوم و بی آزاری بوده و هستند. این خصیصه نیز، بی گمان از پی آمد های فرهنگی است خودكامه كه دگر اندیشی را بر نمی تابد و به همین دلیل هم هست كه قبل از هر چیز و بیش از هر چیز، كاسه و كوزه همه بدبختی ها را برسر دگراندیشان می شكند.برای نمونه، كسانی كه در طول تاریخ ما، حداقل در هزار سال گذشته، خود را معلم اخلاق جامعه می دانستند،‌ دگر اندیشان را مسبب همه مفاسد اجتماعی می شناسند و سلطنت طلبان كه میلیاردها دلار از اموال عمومی را صرف برگزاری جشن های مضحك 25 قرن حاكمیت مطلقه خویش و خاصه خرجی های كرده بودند، از دیگر مصائب و بدبختی ها چیزی نمی گویم، چپ اندیشان را زمینه ساز استبداد فكری در ایران قلمداد می كنند. و اما واقعیت این است كه در برابر هر نشریه ای كه یك جریان چپ اندیش یك سال در میان با هزار درد بی درمان چاپ و پراكنده می كند، هفته وماهی نیست كه خوانندگان بی گناه با چند و چندین نشریه راست گرای ایدئولوژیك بمباران عقیدتی نشوند. ولی در فرهنگی كه خصلت زشت « كی بود، كی بود، من نبودم» را به صورت فضیلت در آورده است و فرهنگش مثل زبانش و زبانش مثل اقتصادش و اقتصادش مثل مناسبات اجتماعی اش واپس مانده است، این هم بدیهی و دردمندانه « طبیعی » است كه مسائل آن گونه كه هستند و باید، بررسی نشده و بیان نگردند.
- گروه دیگر ولی نشریاتی هستند كه وابستگی سازمانی وگروهی ندارند. قرار است از نظر ایدئولوژیك نیز وابسته نباشند، ولی همه چیز بستگی داردكه ویراستار یا سردبیر نشریه چكاره باشد. اگر سردبیر نشریه، سلطنت طلب باشد، نشریه عمدتا سلطنت طلب می شود. اگر سردبیر نشریه، دین مدار باشد، نشریه هم مبلغ دین سالاری می شود و اگر سردبیر نشریه « چوخ بختیار» یعنی پیرو حزب باد باشد، نشریه نیز طرفدار فرهنگ چوخ بختیاری می شود. این نشریات قرار است از غیر خودی ها هم مقاله قبول كنند. گرچه برای درست درآمدن قسم شان گاه این كار را می كنند، ولی استخوان بندی نشریه را خودی ها می سازند. به علاوه، ویراستاری هم به آن معنائی نیست كه همگان می فهمند. ویراستار یعنی معلم اخلاق وسیاست و فرهنگ. ویراستار، یعنی، چوپان، البته اگر خوانندگان بدشان نیاید كه هم چون گوسفندان عمل كنند. برای احترام به آزادی و این كه حق به حق دار برسد وحق كسی ضایع نشود، مقاله ها قرار است مبین نظریات و آراء نویسندگان آنها باشند ولی در عین حال، نشریه، در واقع ، ویراستار، همیشه دركوتاه كردن مطلب آزاد است. همین دو انگاره را در كنار هم بگذارید تا روشن شود كه ما در مقوله های بسیار پیش افتاده فرهنگی گرفتار چه تناقض هائی هستیم. جز این است آیا كه این دست ویراستاران پذیرفته اند كه بین اجزای یك مقاله یك ارتباط درونی و ارگانیك وجود ندارد، چون اگر جز این باشد،‌چگونه آیا می شود، مقاله ای را كوتاه كرد، بدون این كه به نظریات مطروحه در آن خدشه ای وارد آید؟ و اگر مهم نیست كه وارد بیاید، پس چگونه است كه این مقاله ها هم چنان مبین نظریات نویسندگان آنها هستند؟
یكی از شگردهای تكراری سردبیران این چنینی این است كه از آنجائی كه معلم اخلاق اند و یا گمان می كنند، كه چنین اند، پس وقت و بی وقت به امام زادة‌اخلاق نیز دخیل می بندند. نوشته و یا مقاله ای را به هزار ویك دلیل نمی خواهند چاپ كنند، به جای این كه راستش را بگویند، می گویند كه فلان نوشته به این دلیل چاپ نشد كه در آن از « واژه های ركیك » استفاده شده بود. اشتباه است اگر گمان كنیم كه معنای واژة « ركیك» را می دانیم. « ركیك» در این جا مثل خمیری است بی شكل كه می تواند به هر شكلی در بیاید. آنچه مسلم است « ركیك» به آن معنائی نیست كه همگان گمان می كنند. در مواردی « ركیك» یعنی اشاراتی به اعضای بدن زن یا مرد و بماند، كه هر چه می كنم، نمی فهمم چراست و چگونه است كه این اشارات ركیك و یا زشتند. حتی گیرم كه این چنین، آقا یا خانم معلم اخلاق، آن اشارات را با استفاده از « حق وحقوق قانونی » خود خذف كن و نوشته را چاپ بزن، اگر به راستی دردت این است. التبه بگویم وبگذرم كه اخلاقیاتی از این قماش را نمی توان مستقل از فرهنگی مستبد سالار بررسی كرد. ولی این را می توان گفت كه چنان فرهنگی، بی گمان به چنین اخلاقی نیز نیازمند است.
هنوز بسیار نكته هاست كه ناگفته می ماند. ولی پرسش اساسی به نظر من این است كه آیا پذیرفته ایم كه برای شكستن این دور تسلسل، باید آستین ها را بالا بزنیم، یا این كه ، نه، هم چنان بر این گمان باطلیم كه تتمه ای از تاب وتوان تاریخی ما باقی مانده است كه می تواند كماكان سنگینی بختك وار چنین فرهنگی یكه سالار را بر دوش بكشد؟ مسئولیتِ مسئولیت گریزی در پاسخ گوئی به این پرسش اساسی با كیست ؟



Friday, February 24, 2006


زمینه های استبداددرذهنیت ما (5) 


گرچه فرد، در این فضای فرهنگی موضوعیت پیدا نمی كندو مادام كه این فضا تغییر نكند، موضوعیت پیدا نخواند كرد، ولی در عین حال شخص و شخصیت در همین فرهنگ نقش برجسته ای می یابد. مسائل ومشكلات چنین مجموعه ای مسائل و مشكلات ناشی از شخص وشخصیت ارزیابی می شوند و به همین دلیل، قابلیت تولید و باز تولید می یابند. تقریبا همگان می پذیرند كه عناصر، مستقل از كل نظام بد یا خوبند. ممكن است همگان ناراضی باشند ولی كمتر اتفاق می افتدكه كسی ریشه این نارضایتی ها را در ناهنجاریهای فرهنگی ببیند و در آن سطح وسطوح خواستار تحول و دگرگونی باشد. به تازه ترین مثالی كه می توانم اشاره كنم، جریان سقوط سلطنت در ایران است. اگر تئوری های رنگارنگ توطئه را به كناری بگذاریم، عمده ترین دلایل سقوط، دیكتاتوری ملوكانه از یك سو و ناهنجاری اقتصادی از سوی دیگر بود. در حیطه فرهنگ نیز، برای اكثریت مردم كنارگذاشته شدن از زندگی فرهنگی و اجبار در پذیرش فرهنگی رسمی و اطو كشیده وكنترل شده بیش از این قابل تحمل نبود. ولی بنگریدكه پس از سقوط و حتی درفرایند سقوط همان حكومت خودكامه چه كرده بودیم و اكنون چه می كنیم؟
از همان فردای قیام بهمن و حتی در طول آنچه كه به قیام فراروئید، به وضوح روشن بود كه اختاپوس استبداد، منتها به شكل و شمایلی دیگر، در میان مخالفان استبداد ملوكانه حی وحاضراست. مستبد اندیشان چپ و راست، چه آنهائی كه به مشروطه شان رسیده بودند و چه آنانی كه سرشان بی كلاه مانده بود، همه توان تاریخی واجتماعی خویش را بكار گرفتندكه به فرهنگ استبدادی درایران خدشه ای وارد نیاید. اگر به حكومت رسیده ها محاكمات صحرائی تشكیل دادند، مستبد اندیشان به حكومت نرسیده نیز از كانال های دیگر، خدمت گزاران بی جیره و مواجب همان سرانجام شدند. گریه آور است ولی یك انقلاب ضد خودكامگی به درجه ای سقوط كردكه در آن « دموكراتیك و خلقی، هر دو فریب خلق شدند» و از سوی دیگر، برای دفاع از نگرش حاكم كه به قلم سوگند می خورد، فرمان شكستن قلم ها صادرگشت. نخست وزیر بر آمده از انقلاب، كه خود برای چندین دهه از عدم آزادی بیان عذاب كشیده بود، بر سریر قدرت ترازو به دست، به شمارش آراء پرداخت و چند درصدی ها رابه سكوت و خفقان دعوت كرد. از به قدرت نرسیده ها نیز خدمتی برای گسترش فرهنگی دموكراتیك دیده نشد. رهبران خودبرگزیده این گروهها وسازمان ها كماكان رهبر باقی ماندند. اگر نشریه ای چاپ و پراكندند، در پوشش خلوص ایدئولوژیك كه در بهترین حالت، رنگ و بوی زندان را دارد، از سوئی مبلغ فرهنگی مبنی بر اطاعت كوركورانه شدند و از سوی دیگر، خواستار هم سان اندیشی. اگر اطاعت كوركورانه قابلیت و توان اندیشیدن را می گیرد، همسان اندیشی، قابلیت و توان اندیشیدن را به فساد و تباهی می كشاند. اگر در ذهنیت به حكومت رسیده ها، مردم سربازان نگرشی خاص بودندو ماموران مسلح حاكمیت جدید نیز، مجریان بكن و نپرس فرامین رهبران، در ذهنیت مستبد اندیشان به حكومت نرسیده، مردمی كه به شكلی وابسته و پیوسته به آنان نبودند كه آدم نبودند و هوادار وسمپات ها نیز بره های بی دست و پائی كه اگر سایه تیز هوشی و دور اندیشی چوپان رهبری خود برگزیده از سرشان كنار می رفت ، هر آن ممكن بود طعمة گرگان گرسنة انحرافات گوناگون بشوند. در تمام آن سالها، حكومت بر آمده از انقلاب به جای خود محفوظ، كدام یك از گروهها و سازمان های ریز و درشت به حكومت نرسیده، برای گسترش فرهنگی دموكراتیك قدمی كه قدمی باشد، برداشتند؟ این كه در برخورد با واقعیت های تلخ زمینی، مستبد اندیشان به حكومت نرسیده تحلیل رفته و دامنة‌فعالیت هایشان محدود شده است كه لزوما تغییری در اصل ماجرا نمی دهد. به اشاره می گذرم، هنوز كه هنوز است هیچ یك از این مستبدا ندیشان به حكومت نرسیده تحمل دگر اندیشی را ندارند. صاف و ساده یا مثل من بیاندیش و یا برو و كشكت را بساب. و هنوز با این كه قرن بیستم به پایان رسیده و سقوط سلطنت نیز در ایران دارد 30 ساله می شود، ولی درك نكرده ایم كه از ذهنیتی مستبد سالار همیشه و همه جا و در هر شرایط، تنها و تنها حاكمیتی خودكامه سر بر می زند.
نگرش ویژه ای كه مسائل اجتماعی و سیاسی وحتی فرهنگی را شخصی می كند، بدیل خود را در اجتماعی كردن مسائل شخصی می یابد كه در عین حال، با اهداف كل یك نظام خودكامه و استبدادی، یعنی با در تحت كنترل در آوردن و در انقیاد داشتن همة‌حوزه های زندگی مردم هم جور در می آید. گرچه عده ای به غلط فكر می كنند كه این پدیده ، پدیده ای جدید است ولی درهمة طول تاریخ مان، این كه چگونه لباس پوشیده می شود، یا این كه ، یك فرد، به عنوان یك فرد چه می كند، مقوله ای بوده است، اجتماعی كه در وهله اول دیگر اعضای خانواده ، بعد همسایگان و در نهایت، در واقع كل جامعه در آن راستا اظهار نظر كرده و قضاوت می نمایند. كل زندگی به این صورت در می آید، كه در چنین نظامی هر كار كه می كنی، انگار لشگری از چشمهای كنجكاو وبیشتر فضول ترا می پاید و دنبال می كند. دائم حس می كنی كه باید مواظب راه رفتن، حرف زدن، لباس پوشیدن و غذا خوردن خود باشی. در پی آمد این كنجكاوی ها و این تعقیب كردن های همه جانبه، طبیعتا اطلاعات راست و دروغ فراوانی رویهم انباشته می شود و مبادله این اطلاعات راست و نادرست هم، زمینه ساز این خصلت ناهنجار می شود كه غیبت كردن و پشت سردیگران حرف و حدیث گفتن و مضمون كوك كردن به صورت وجهی از ساختار فرهنگی ما در می آید. از جدی گرفتن شایعات دیگر چیزی نمی گویم. حتی مجلات جدی و سنگین ما در داخل و خارج صفحاتی از نشریاتی را كه با خون جگر چاپ می كنند به « شایعات » تخصیص می دهند. باری، تردید دارم بتوان كسی را در میان ایرانی ها پیدا كرد كه در این دست مبادلات اطلاعاتی شركت نكرده باشد.
در این فضای فرهنگی، آنگاه در جامعه ای زندگی می كنی كه همگان خصلتی دو گانه می یابند [ یعنی بی تعارف، اسكیتزوفرنی ]. یعنی، در عین مدعی العموم و دادستان دادگاه بودن، احساس متهم بودن در همان دادگاه را هم دارند. به هر كجا كه می روی، بساط محاكمه پهن است. من متهم در این دادگاه ، لحظه ای دیگر، ساعتی بعد، روزی بعد در دادگاهی دیگر كه برای یكی دیگر بر پا شده است، نقش دادستان را بگردن می گیرم. نتیجه، آنگاه، این می شود كه از دست رفتن فردیت فرد كه در ایدئولوژی های حاكم [ چه در پیوند با سلطنت مطلقه و چه در خصوص ایمان باوران ] ریشه ای عمیق داردمزمن می شود و فرد كه باید مستقل از زمان و مكان حق و حقوقی فردی داشته باشد، نه فقط از آن حقوق به بهره می ماند، بلكه حتی به آنها دانش و آگاهی پیدا نمی كند.
و این نیز با نیازهای فرهنگ استبدادی حاكم جور در می آید، چرا كه دانائی در همة حالت نشانة توانائی است و نمی توان كسانی را كه به حق و حقوق خود دانش دارند برای مدت طولانی از آن حق و حقوق محروم داشت. همین جا، قبل از این كه مدافعان فرصت طلب فرهنگ استبدادی بحث های مضر وگمراه كننده شان را در بارة مرحله بندی تاریخی پیش بكشند، بگویم كه اگر چه مقوله آزادی های فردی بعدی تاریخی دارد و بین جامعة‌ آزاد و جامعه ای خودكامه با درجات گوناگونی از آزادی و خودكامگی روبرو هستیم، ولی منظورم از حق و حقوق فردی دراین نوشتار، حق و حقوقی است كه به زمان و مكان بستگی ندارد. برای مثال، حق حیات و این كه كسی حق ندارد حق حیات را از من بگیرد و این سخن در مفهوم انتزاعی و مجردش همانقدر در ایران درست است كه در سوئد و فرانسه و یا هر جای دیگر. ودرد این است كه وقتی جامعه مجموعه ای از دادگاه های غیر مرئی و نامنظم می شود، این حق نیز به راحتی سلب می شود و آبی هم از آبی تكان نمی خورد. اجازه بدهید مثالی تاریخی به دست بدهم. از صدراعظم پرنفوذ و دولتمدار و ایران دوستی چون امیركبیر نزد شاه مستبد قاجار بد می گویند، شاه هم فرمان قتل اورا كه در ضمن شوهر خواهر مورد علاقه اش هم هست صادرمی كند. فرمان بران بكن و نپرس هم فرمان ملوكانه را اجرا می كنند. حالا بماند كه تاریخ نگاران ما می نویسند كه امیر به مرض تورم مفاصل درگذشت. و اما از خود امیر كبیر نقل كرده اندكه روزی در یكی ازخیابان های تهران آن روز حلوا فروشی، به امیر شكایت می كند كه كسی حلوا خورده و پولش را نپرداخته است. عقل سلیم حكم می كند كه امیر از متهم نیز بپرسد كه آیا حلوا خورده است یا خیر؟ و بعد در پیوند با جوابی كه داده می شود، مسئله تعقیب شود. ولی امیر دستور می دهد كه شكم متهم را پاره كنند. یكی از همراهان دل به دریا زده می گوید، جناب امیر، اگر طرف حلوا نخورده بود، چی؟ و امیر كبیر هم جواب می دهد: چیزی نمی شود، دستور می دهم شكم حلوافروش را هم پاره كنند. امیر از صدراعظم های خوب ما بود، ولی منطق استبداد و خودكامگی بد و خوب ندارد، همیشه و همه جا به همین سستی و بی ریشگی است و مخرب . واقعیت این است كه ضرر وزیان همیشه حداقل دو برابر می شود، چون در این دیدگاه فرهنگی، كسی كه با این فرهنگ بار آمده است درك نمی كندكه حاصل جمع ‌ دو نادرست، درست نمی شود، بلكه نادرستی دو بار تكرار می شود. پی آمد این دیدگاه به صورت های مختلفی خود را نشان می دهد كه بدون تردید همة آنها مخل نظم و فراهم آمدن شرایط لازم برای یك زندگی انسانی هستند. در این دیدگاه، گذشت و به مسئولیت عمل كردن نشانه سازش است و بی جربزه گی، ولی انتقام جوئی و به قول معروف، جواب كلوخ انداز را با سنگ دادن نیز نشانة شجاعت است و دلبستگی به اصول. با همه صلابت ظاهری، ولی این دیدگاه، برای این پرسش پاسخی ندارد كه این دور تسلسل خشونت سالاری در میان ما، پس چگونه باید درهم بشكند و زمینه ساز پدیدارشدن جامعه ای باشدكه خشونت مداری را بر نمی تابد. تداوم خشونت سالاری، بی گمان یكی ازعواملی است كه موجب بی ثمر شدن كوشش برای رسیدن به جامعه ای مدنی و انسانی خواهد شد.
اگر از گذشته های دور، خودمان را به سالهای پایانی قرن بیستم پرتاب كنیم، مشاهده می كنیم كه با اندكی دگرگونی در شكل، در محتوا، هنوز همانگونه ایم كه بودیم. تنها تفاوت، اگر تفاوتی باشد، این كه مقوله استبداد وخودكامگی بسیار پیچیده تر شده است و كمی هم پوشیده تر.
از استبداد رسمی چیزی نمی گویم كه اظهر من الشمس است. به اشاره می گویم، كه صفحات روزنامه های وطنی در عین حال كه برای لغو دموكراسی در الجزایر و كمبود دموكراسی درغرب شعار می دهند، در صفحات اول خویش با افتخار از اطاعت بی چون و چرا و اندر فوائد « ذوب شدن» اظهار فضل می كنند. روزنامه هائی كه از كیسه بیت المال تامین مالی می شوند، و یا برنامه تلویزیونی كه آنهم قرار است متعلق به همگان باشد، در شرایطی كه به كسی حق دفاع نمی دهند، به ترور شخصیت های فرهنگی دست می زنند و راست و نادرست چنان ملغمه ای به خورد خوانندگان و بینندگان خویش می دهندكه به راستی حیرت آور است. دریغ انگیز این كه، درك نمی كنند انگار كه، به این ترتیب، به واقع فرهنگ ایران را نشانه رفته اند. و دردمندانه باید گفت كه اگر چه قرار است جامعه ای بر اساس عدل وانصاف داشته باشیم، ولی مقامی هم نیست كه به تظلم خواهی كسی پاسخ بگوید. در این وضعیت، البته كه تعجبی ندارد كه همه چیز به كاریكاتوری از خویش بدل می شود.
در بیرون از مرزهای جغرافیائی ایران، نشریات سلطنت طلبان هم مقداری زیادی به بی حافظگی ملی مان امید می بندند و آن چنان ننه من غریبم بازی هائی در می آورند كه به راستی تماشائی است.
دنباله دارد...



Thursday, February 23, 2006


بازخوانی یک نقد « سکسی» در باره « تعددزوجات» درایران 


درحول و حوش مشروطه درایران کتابی منتشر شد به نام « رساله مدنیه» که درباره نویسنده اش اطلاع بشتری نداریم. فقط می دانیم که درآن به سه وجه زندگی درایران آ نروزانتقاد شده است. تعدد زوجات، حجاب نسوان و طلاق. آدم نه چندان شناخته شده ای به نام مشیرالاطباء بر این کتاب نقدی نوشته است که متن این نقد 5 سال پیش به همت استاد محمد گلبن در کتاب « گلزارخاموش- نشررسانش، 1379»(1) منتشر شده است. این جواب، از چند نظر خواندنی و جالب است. و من در این مختصر فقط استدلال مشیرالاطباء در دفاع از تعدد زوجات را برای شما بازخوانی خواهم کرد.
در همان ابتدای رساله می خوانیم که « پس برای خود واجب دیدم که جواب ایرادات او را به دلایل عقلی و براهین حسی وطبیعی مدلل نموده که هر منصفی اگر به عین انصاف نگرد تصدیق فرماید». به گفته مشیرالاطبا، نویسنده کتاب مدعی شده است که تعداد زن و مرد د رجمعیت هر کشور، تقریبا با هم برابر است و در نتیجه، « عقل وحکمت الهی جایز نمی کند که ذکور بیشتر از یک زن را ختیار نماید» و اندکی بعد، می گوید که چون نویسنده مسلمان نیست « لهذا دلایل شرعیه و احکام قرآنیه ابدا اورا مسکت ومقنع نخواهد بود» و به همین دلیل لازم است « به اقتضای قانون عقلی و دلایل حسی و براهین طبیعی او را مجاب و ملزم نمائیم». با این همه، ازهمان آغاز مشیرالاطبا پرت و پلا گوئی می کند که اگر تساوی زن و مرد در جمعیت درست باشد- که می دانیم این چنین است- « بایستی برای یک مرد بیشتر از یک زن ممکن نباشدو حال آن که در اغلب بلاد برای یک مرد ده نفر زن ممکن است» که البته می دانیم برای همه ادوار، حرف پرت و بی ربطی است. بلافاصله اشاره می کند که « حکمت الهی» « مقتضی توالد وتناسل» است واین هم « موقوف است به مقاربت زوجین ونزول نطفه مرد در رحم و ملاقات میکروب های نطفه مرد با تخم ها و مبیضتین زن که در طرفین رحم واقع شده اند» که البته فعلا اشکال علمی نمی گیریم که نطفه مرد با آن چه که در طرفین رحم واقع است ترکیب نمی شوند. و اما، « قابلیت و استعداد توالد در رجال از اول حلم تا آخر عمر است» یعنی، « مرد از وقت بلوغ تا آخر عمر ولو صد سال باشد هر وقت با زن مستعد مقاربت نماید آن زن را حامله خواهد نمود». و « عمر طبیعی گویا صد سال است» که البته یادآوری می کنیم که نه آن موقع چنین بود ونه اکنون در هیچ کشوری، چنین است. به ویژه در زمانه ای که مشیرالاطبا در آن بود، متوسط طول عمر درایران به زحمت به 50 سال می رسید.
واما، زنها، « حکمت الهیه اقتضا می کند که مدت حمل و تولد آنها از سن بلوغ الی پنجاه سال از عمر شان باشد» و البته به قول بعضی ها « الی پنجاه و پنج» ووقتی زنها به این سن می رسند « خون حیض که غذای جنین است از آنها قطع شده و عمل تخم ها مهمل مانده دیگر امید حمل در آنها نخواهد بود». با این شیوه استدلال، مشیرالاطبا « مدت استعداد طایفه نسوان به حمل و تولید» را به شرط صحت مزاح و عدم موانع « سی وپنج سال» در نظر می گیرد. به این ترتیب، اگر « مرد به همین یک زن تنها اکتفا نماید یقینا این مرد مدتی از عمر خود را از توالد بیکار گذاشته و این زن هم شوهر خود را مدتی معطل خواهد کرد». و بعد برای این که در« قانون عقلی و دلایل حسی و براهین طبیعی» نویسنده کسی تردید نکند ادامه می دهد که « هرگاه این زن و مرد شصت سال عمر نمایند زن ده سال مرد را معطل نموده از توالد باز داشته» و بعلاوه « اقلا از پنج و شش نفر اولاد مرد را بی نصیب خواهد کرد». به این هم کار نداریم که براساس دلایل عقلی مشیرالاطبا، مرد، ظاهرا و به واقع یک ماشین جوجه کشی است که ظاهرا هیچ کاری به غیر از حامله کردن زنان ندارد! باری مثال اش را ادامه می دهد « هرگاه هفتاد سال عمر نمایند بیست سال مرد بیچاره را معطل نموده و تخم او راضایع و عمل او را بی نتیجه خواهد گذاشت» و البته « هرگاه صد سال زندگی نمایند پنجاه سال مرد را بیکار گذاشته وثمری از کشت زار غیرمنبت خود بهره نداده تخم سالم را فاسد و عمل مرد را ضایع خواهد کرد».
جالب این که حتی اگر مرد مسن تر از زن بوده باشد، « بازغالبا خسارت عاید مرد بوده و زن باز مرد را معطل خواهد کرد»و عبرت آموز این که مثال می زند که اگر مردی 50 ساله با دختری 15 ساله ازدواج کرده و صدسال عمر نمایند، « باز مرد را پانزده سال معطل خواهد کرد». البته اگر زن مسن تر از مرد باشد که به واقع فاجعه است. « در این صورت ضرر مرد عظیم و غبن او فاحش بل افحش است» و به این ترتیب، به زبان علمی مشیرالاطبائی هم برای ما ثابت شد که « زمان تعطیل متفاوت است به نسبت سن طرفین» و البته اگر مرد 15 ساله باشد و « زن نزدیک به زمان یاس است و این زن یک مولود آورده و دیگرقطع شده البته در این صورت مرد را هشتاد وپنج سال معطل خواهد کرد»
به این حساب، «پس از مذکورات سبب و حکمت تعدد زوجات مبرهن ومدلل شد زیرا مکررا بیان نمودیم که مرد بیچاره زن خودرا از زمان استعداد حمل الی زمان یاس هیچ وقت معطل نمی کند» ولی زن یا زوجه، « زوج خودرا سنوات عدیده و سنین متوالیه از توالد معطل می گذارد» پس، « با دلایل عقلی وحسی مباح و مستحب شد که رجال مثنی و ثلاث و رباع را از نسوان عقد نماید».
البته « دلایل عقلیه» دیگری هم هست. در پیوند با « مردان عسگری ولشگری که غالبا سفری بوده و به قتال می روند اغلب شان تاهل نمی کنند» برای این که زنهای شان در طول مسافرت ایشان « بی نفقه» نمانند. در این جا، اگر « عقل وشرع بیشتر از یک زن را جایز نکند» و مرد اکتفا به یک زن نماید، « این زن های معطله و بی شوهر که درمقابل مردان ممنوع الزواج هستند البته بلاصاحب مانده ومعطل از توالد و بی نفقه می مانند و این هم خلاف شریعت انسانیت و مروت است» والبته وقتی تعدد زوجات جایز باشد، « ممکن است اشخاص غنی ومقتدر این زن های بی نفقه و مسکینه را گرفته و استعداد توالد این بیچاره ها ضایع نشده ونظام الهی مختل نباشد». البته شعار هم می دهد. تو گوئی که تعدد زوجات به واقع، نطفه اولیه نظامهای تامین اجتماعی هم بوده است. « هر گاه به جهت فقر اهالی بعضی از زن ها بی شوهر ماندند، اغنیاء آنها را عقد نموده، تصاحب می نمایند». از این وجه گذشته، « اگر تعدد زوجات جایز نباشد» باید« شخص مسافر ولو چهل و پنج سال مدت مسافرت او باشد از ازدواج ممنوع شده واین خلاف طبیعت و قانون آزادی مظلومیت و اسارت فوق الطاقه است». با این شیوه استدلال کاملا « سکسی» که گوشه هائی از آن را وارسیدیم، می رسیم به این نکته که « پس واضح شد که تعدد زوجات امری است موافق طبیعت بشری و عقول سلیمه به خلاف معتقد مولف مزبور».
و اما چرا، یک مرد مسلمان می تواند تا 4 زن دائمی داشته باشد! فکر نکنید که همین طوری عددی از خود در آروده اند! به قول مشیرالاطبا، « در تمام دنیا اسباب تمول و تکسب منحصر به چهار است، امارت، تجارت، صناعت، زراعت، پس خداوند عالم درمقابل هریک از این اسباب مباح فرموده که مرد یک زن اختیار نماید».
البته جناب مشیرالاطبا روشن نکرده اند که نامحدود بودن ازدواج موقت ( صیغه) را به غیر از همان دلایل پیش گفته ایشان - که مردها تا صدسالگی، اهلیل به دست به دنبال جفت می گردند- با چه عواملی می توان توضیح داد!
من خودم که خیلی ارشاد شدم! شمارا نمی دانم! حتما توصیه می کنم که خود متن مشیرالاطبا را بخوانید که هم برای این دنیای تان خوب است و هم احتمالا برای آن دنیا هم به نفع شماست.
و اما، جمله ای جدی بنویسم که اسلام، و یا هر مذهب دیگری، تازمانی که مدافعینی این چنینی دارد، گمان نمی کنم به دشمن و مخالفی هم نیازی داشته باشد.
(1) محمد گلبن ( به اهتمام): گلزار خاموش: یادنامه بانو راضیه دانشیان ( گلبن)، تهران، رسانش، 1379. نوشته مشیرالاطبا در صفحات 317-306 این کتاب آمده است و همه نقل قول های مستقیم من از این متن است. همین جا ذکر خیری بکنم ازکار درخشان استاد گلبن که این کتاب به واقع خواندنی را استاد گلبن به « جای برگزاری مراسمی» برای بزرگذاشت اولین سالگرد درگذشت همسرش « بانو راضیه دانشیان» فراهم آورده است. دست استاد گلبن درد نکند.



Wednesday, February 22, 2006


زمینه های استبداد در ذهنیت ما(4) 


در ذهنیت ما، مفاهیم بسیاری از كلمات و مقوله ها هم بسیار مغشوش و در هم برهم است . بی سند تهمت نزنم. همگان به ظاهر می دانیم كه « صداقت » یعنی چه ؟ ولی در بین خودمان و در مناسبات خود با جامعه چی؟ وقتی می گوئیم كه « زبان سرخ سر سبز می دهد برباد» ، جز این است آیا كه « صداقت » را به شیوه ای دیگر تعریف می كنیم! تعاریف درس نامه ای می ماند برای فضلاء و در واقعیت زندگی، « صداقت » یعنی ندیدن و یا حتی، دیدن و نگفتن عیوب وكمبود های خود و دیگران تا " سرسبز " بر باد نرود. كسی كه به چنین تعریفی از « صداقت » نزدیك می شود، نه فقط تحمل نازك تر ازگل شنیدن از دیگران ندارد بلكه در راستای دیدن عیوب خویش و كوشیدن برای رفع آنها نیز كودن و ابله می شود. و باز از جمله به همین خاطر است كه انتقاد از خویش در میان مای ایرانی حالت كیمیا پیدا می كند. در طول و عرض تاریخ هر چه كرده ایم درست بود و مو لای درزش هم نمی رفت. نمونه می خواهید، به فعالان سیاسی ما بنگرید، به سازمان های ما و حتی، می گویم به نویسندگان ما. حكومتگران بر ما كه دیگر جای خود دارند.
در خصوص اغتشاش تعاریف، این نیز به ذكر می ارزد كه « دوست » در بین ما، به راستی همان معنای زبان شناسانه این واژه را ندارد. « دوستی» در واقعیت زندگی یعنی « تأئید»، و یعنی، كه یا باید سرت را مثل بز اخوش تكان بدهی و یا اینكه همة پی آمدهای تأئید نكردن را بپذیری. « فحش» ، « ناسزا» ضرورتا به همان معنی نیست كه در كتاب لغت هست. در بسیاری از موارد آنچه معمولا « فحش » نامیده می شود، یعنی گفتن حقیقت... اگر كسی به آدمی كه دروغ می گوید بگوید « دروغگو»، به آدمی كه كلاشی می كند، بگوید « كلاش » ... « فحاش » می شود و « ناسزاگو». در حالیكه اگر دروغگوئی را چیزی به غیر از دروغگو بنامی، ناسزا گفته ای. البته مستبد اندیشان خجالتی و خود دموكرات پندار در توجیه خدمتشان به استبداددر عرصة اندیشه، با قیافه ای حق به جانب و تا حدودی طلبكار یاد آوری خواهند كردكه از قدیم گفته اند كه « بنشین، بفرما و بتمرگ » به یك معنی است و بعد بحث های میسوط و خسته كننده و تكراری شان را اندر فوائد « لحن» بیان تكرا رمی كنند و این هم طبیعی است كه مستعمانی كه با همین فرهنگ استبداد زده بار آمده اند پذیرای این بحث های غیر مفید و حتی مضر می شوند. یعنی با پدیرش استدلالاتی از این دست، فضای اندیشیدن را محدودتر می كنند و در نتیجه، مانع دیگری می شوند در مقابل خلاقیت اندیشه و از همین رو هم هست كه خدمتگزاران فرهنگ استبداد سالارند.
به اعتقاد من ، برای این كه چنین استدلالی درست باشد، دو پیش گزاره لازم است:
- زبان باید به راستی كاربردی بسیار محدود داشته باشد.
- آدمیزادگان باید كامپیوترباشند، بی احساس وعاطقه انسانی.
عدم وجود این دو پیشگزاره برای نشان دادن نادرستی این مباحث اندر فوائد« لحن» - یعنی به واقع پوششی كه در فرهنگ ایرانی ما برای رویگردانی از« انتقاد» به كار گرفته می شود - كافی است.
به نظرمن، یكی دیگر از كاركردهای زبان، نشان دادن بالا و پائین رفتن روحیات آدم هم هست، علاوه بر بیان اندیشه. یعنی، یك وقت آدم از دیدن، خواندن و تجربه زندگی خوش است و زمانی ناخوش. یك وقت به جد و به درستی خشمگین است و وقتی دیگر آرام و شاد. یا باید جناب هیتلر و استالین و موسولینی و مائو به داد برسند و شرایطی ایجاد كنند كه همگان مستقل از آنچه در درونشان می گذرد، بز اخفش وار یكسان عمل كنند و وا}گانی اطو كشیده به كار بگیرند و یا باید پذیرفت كه در فراسوی این پوشش جذاب كاسه ای زیرنیم كاسه ای هست . چون اگر زبان می بایستی به عنوان وسیله بیان اندیشه بین آدمهائی مختلف الاندیشه كه به یك زبان سخن می گویند، نقش خود را ایفاء نماید، باید انعطاف لازم و ضروری را برای نشان دادن این حالات مختلف نیز داشته باشد. همین جا بگویم كه این حرف و سخن اصلا و ابدا به معنای حمایت از و یا پذیرش تهمت و ناراستی و حرمت شكنی نیست. آن داستان دیگری است و نباید برای خلط مبحث قاطی شود. در این جا ولی می خواهم بگویم كه وقتی باید « بفرما » گفت « بتمرگ » گفتن همان قدر زشت و ناپسند است كه هر ناراستی ونادرستی دیگرولی درعین حال، آنجا كه باید« بتمرگ» گفت، « بفرما » گفتن اگرچه زشت نیست ولی گمراهی آور است و مخل اندیشیدن درست.
و اما اجازه بدهید، به وارسیدن این مقولات در سطحی كلی تر، به یك معنی و مشخص تر، به معنائی دیگر، بپردازم. در آنچه در این دفتر آمده است، از مختصات كلی جامعه ای استبداد زده زیاد سخن گفتم، ولی بد نیست دنبالة بحث را با بررسی حق و حقوق فردی دنبال كنم.
2- الف: استبداد و حق و حقوق فردی
در جامعه ای استبداد زده، مخروط استبداد شكل می گیرد. حق و حقوق نامحدود هر عنصر و یا عناصر یك رده نسبت به ردة پائین تر، بدیل خود را در بی حقوقی مطلق آن عنصر یا عناصر در پیوند با ردة بالاتر می یابد. و همین وجه این جامعه است كه یكی از عمده ترین عوامل سخت جانی آن است. یعنی، تلفیقی از بی حقوقی و قدر قدرتی هم زمان، ذهنیت آدمیان را به تباهی می كشاندو تحمل این وضعیت ناهنجار را امكان پذیر می سازد. به اشاره ای خواهم گفت كه در چنین جامعه ای كوچكترین عضو جامعه، فرد نیست. چون فردیت یافتن فرد، ضروری می سازد كه آن فرد از حق و حقوقی تزلزل ناپذیر برخوردار باشد و در این چنین جامعه ای برای اكثریت جمیعت چنین حق و حقوقی وجود ندارد و مادام كه این چنین جامعه ای از اساس دگرگون نشود، چنین پیش گزاره ای نیز عینیت پیدا نمی كند. آنچه كه در نهایت تجلی می یابد، بی حقوقی مطلق است نه قدرقدرتی اكثریت و به همین سبب نیز، فردیتی در این جامعه ای شكل نمی گیرد. دلیل اصلی این كه حتی بخش هائی از رفتار های صددرصد شخصی دراین چنین جوامعی اجتماعی می شوند، نیز همین است. همین جا بگویم كه ترفند های مستبدین را برای توجیه این وضع، جدی نمی گیریم. هم رضا شاه، برای نمونه، برای متحدالشكل كردن لباس در ایران « دلایل اقتصادی» عرضه می كرد و هم مرحوم مائو تسه تونگ در چین كمونیست، ولی واقعیت این بودكه در هردو مورد شیوه لباس پوشیدن به گسترده ترین حالت اجتماعی و ملی شده بود.
همین كه از فرد فراتر برویم و به خانواده برسیم، روشن می شود كه در اكثرموارد، خانواده ها، به واقع نمونه ای مینیاتوری از ساختار سیاسی حاكم بر جامعه اند. یعنی، در اغلب خانواده ها دیكتاتور مطلق، پدر خانواده است كه احتمالا چون نبض اقتصادی خانواده به ساز او می زند، پس قانون گذار خانواده نیز كسی جز او نیست. در اغلب موارد، محدوده حكومت پدر از خانوادة خودش آن سو تر نمی رود. در شماری از خانواده ها، دیكتاتوری با پنبه سر بریدن مادر را هم داریم كه به دلیل نادر بودن، از آن می گذرم. همین پدر قدرقدرت، وقتی پا از چارچوب خانه بیرون می گذارد، پشم و پیله دیكتاتوری و قدرقدرتی اش می ریزد. در موارد بسیار، بدیل قدرقدرتی در خانه، بزدلی در بیرون از خانه می شود. در محدودة خانواده وقتی به بچه ها می رسیم، فرزندان از همان آغاز با این « فرهنگ » بار می آیند كه به اصطلاح خط چه كسی را باید بخوانند. كم نیستند پدر ومادرهائی كه به مطلق بودن دیكتاتوری پدر مباهات نیز می كنند. « اگر فلان كار را بكنم، دختر یا پسرم، شلوارش را زرد می كند» و یا « وقتی كه پدر درخانه باشد، مشكلی نداریم، چون از بچه ها صدائی در نمی آید....» همگان از این دست حرف و سخن شنیده و احتمالا هر روزه می شنویم . بهر تقدیر، در یكی دوسال اول زندگی، به دلیل وجه دیگری از فرهنگ استبدادی حاكم بر جامعه، یعنی تخصیص تمام وكامل كار خانوادگی به زنان، مادر نقش برجسته تری پیدا می كند ولی كم كم ذهنیت متاثر كودك از فرهنگی كه از بنیاد نابرابری طلب است، به سوی پدر متمایل می شود. مادرانی كه آنها نیز با همین فرهنگ بارآمده اند، در اغلب موارد، به تداوم همین فرهنگ كمك می كنند. كودك شیطان را با خشم پدر می ترسانند. « صبر كن، بابات بیاد....» و از این قبیل، و از همان سنین پائین است كه كودك نیز سر از رمز و راز « اتوریته » و « قدرت » در محدودة خانواده در می آورد. و اما، كودكی كه در این فضائی بار می آید، بدیهی است كه با ذهنیتی مستبد اندیش بار بیاید. دلیل من هم ساده است.
- پیش گزاره مستبد اندیش نبودن، باور داشتن و عمل كردن به برابری انسان هاست. وقتی از همان اوایل زندگی كودك با این ذهنیت كه زن و مرد برابر نیستند، بزرگ شود، این هم بدیهی است كه در بلوغ با الفبای آزاد اندیشی بیگانه باشد.
- از همان آغاز، كمتر نكته ایست كه برای كودك توضیح داده شود. در اغلب موارد، پدر خانواده، كه احتمالا در دو یا سه جا كار می كند، نه وقت دارد و نه حوصله و نه توان .و از آن گذشته ، ای بسا، كه اصولا چنین توضیحی را بی فایده نیز ببیند. مگر برای خود او، كسی چیزی را توضیح داده بود كه او نیز یاد گرفته باشد؟ و این به واقع، یكی از چندین دور تسلسلی است كه فرهنگ استبدادی بر جامعه تحمیل می كند تا تداوم خویش را تضمین كرده باشد.
ای كاش مشكلات به همین جا ختم می شد. حساب فرزند ارشد از دیگر فرزندان جداست. به راستی مهم نیست كه خانواده شهریست یا روستائی، فقیر است یا غنی، باسواد است یا بی سواد، غنی و مال دار است یا فقیر و بی چیز. فرزند ارشد احساس « ولایت عهدی» دارد و دیگران نیز با گفتار وكردارشان آتش بیاران این معركه دلگیر كننده اند. هیچكاره بودن فرزند ارشد در برابر دیكتاتور مطلق خانواده، یعنی پدر، با همه كاره بودن فرزند ارشد در برابر دیگر اعضای خانواده جبران می شود وبه تعادل می رسد. وقتی كودك از محیط اختناق آور خانه به محیطی به همان اندازه خفه، مدرسه پرتاب می شود، در وهله اول با دیكتاتوری مبصر كلاس روبرو می شود و به گمان من، از همین جاست كه اغتشاش در حوزة‌اندیشه تشدید می شود. فرزند ارشد پسر با مختصاتی كه برشمردیم، نمی تواند این تناقضات را درذهن خویش حل كند. دركنار مبصر، بعید نیست كه دركلاس قلدرهائی هم باشند كه اگر چه ممكن است دردرس كودن باشند، كه معمولا هستند ولی بر دیگران مزیت فیزیكی دارند و همان مزیت فیزیكی را برای اعمال نظریات و انجام خواسته های خویش به كار می گیرند. معمولا این زورگوئی ها، رونویس كردن تكالیف و بعضا كمك به قلدرهادر امتحان است. در ساعات تفریح از مسخره كردن ها، دست انداختن ها و به قول معروف بند كردن ها نباید غفلت كرد. بعد می رسیم به معلم وناظم و مدیر كه هر كدامشان اگرچه قپه ای ندارند ولی مانند تیمساران ارتش شاهنشاهی عمل می كنند. در اغلب موارد، اگر دست از پا خطا بكنی، تنبیه بدنی هم هست. اگر چه بعضی از پدرومادرها ممكن است در برخورد به این ناهنجاری عكس العمل نشان بدهند كه معمولا راه به جائی نمی برد ولی در بسیاری از موارد به مصداق معروف كه « بچه عزیز است ولی ادب عزیز تر» و یا این كه « این سختی ها لازم است برای این كه آدم شود» قضایا ماست مالی می شود.
در فرهنگ واپس مانده ای مثل فرهنگ خودمان، اگر كودكی حاضر جواب باشد و به بزرگتر از خودش جواب دندان شكن بدهد، معمولا بی ادب ارزیابی می شود ودائم با پدرومادر و عمو و دائی و خاله وعمه درگیری خواهد داشت. و یا مجسم كنید بزرگ سالی به كودكی بگوید، « احمق، نكن» و كودك پاسخ بدهد، « نمی كنم، ولی احمق خودتی» . اگر خون بپا نشود، در ذهنیت همگان تردیدی باقی نمی ماند كه این كودك چقدر بی ادب و بی نزاكت است و به بزرگتر ازخودش « توهین » می كند. ناگفته روشن است كه توهین بزرگتر به كوچكتر در این میان نادیده گرفته می شود. گذشته از بی عدالتی مستتر در این چنین رفتاری، هیچ كس هم نگران تجاوز به ذهنیت كودك نیست كه در ذهن او « بی ادب» و « بی نزاكت» دیگر معنای واقعی خود را نخواهد داشت و از طرف دیگر، « با ادب » و « با نزاكت » هم، یعنی توسری خور، پخمه و درنهایت پذیرندة نا برابری.
از دانشگاه و محیط كاری دیگر چیزی نمی گویم. با بیش و كم تفاوتی همین فرهنگ برآنها حاكم است. در محیط دانشگاه به خصوص كه فیس و افاده های استادان از فرنگ برگشته نیز كم نیست و زبان رایج نیز اغلب فارگلیسی و یا فارانسه است كه نه فارسی دان، انگلیسی ندان آن را می فهمد و نه انگلیسی دان، فارسی ندان. وضعیت فارسی دان، فرانسه ندان و فرانسه دان، فارسی ندان از این بهتر نیست.
پس، از همان آغاز آنچه تبلیغ می شود، نابرابری و پذیرش آن است. و قبولاندن نابرابری، به درجات گوناگون به اعمال خشونت نیازمند است. و یكی از چندین پی آمد این فرهنگ بختك گونه، این كه نه فقط خشونت مداری كه ترس وواهمه در همة لایه های این مخروط نهادی می شود و تداوم ترس كه جزء جدائی ناپذیر چنین فرهنگی است، لازم می سازد كه قهر سازمان یافته و غیر منظم جزء‌نظام بشود. در این جا منظورم از نظام، فقط نظام سیاسی حكومت گر نیست. بی تعارف، هر آن كس كه در این چنین فرهنگی بار می آید، به درجات گوناگون شیفته خشونت می شود. و اما تجلی این خشونت همیشه به یك صورت نیست. در جائی خشونت در كردار است و در جای دیگر به صورت خشونت در گفتار نمایان می شود. خشونت پذیری هراس انگیزی كه در همة دوران ها درتاریخ ما وجود داشته، قبل از هرچیز و بیش ازهر چیز ترجمان عدم امنیت مزمن مستتر در بافت جامعه ما ست. به اشاره ای بگذرم كه در قرن گذشته مثلا حكومت و حكام مردم را دم توپ می گذاشتند، ولی از آن سو، من خود عكس هائی را دیده ام حدودا متعلق به صد سال پیش كه زن ومرد، پیر و جوان و كودك كه از پشت بامها و از هر سوراخی كه بشود نظاره گر این وحشی گری می شدند. چرا جای دور می رویم مگر در قرن بیستم چوب زدن ها، سنگسار كردن ها و اعدام های درمعابر عمومی بی تماشاچی بوده است؟ بهتر این است كه خود را بیش از این فریب ندهیم كه لابد مامور بودند ومعذور و یا مجبور بودند و معذور. فرهنگی خشن و خشونت سالار، پذیرای خشونت است ، حتی اگر در كره مریخ باشد. ایران كه دیگر جای خود دارد.
احساس ناامنی دائمی به ترس دامن می زند و ترس ، خشونت می آفریند وخشونت، ناامنی می زاید. تعجبی ندارد كه آدمی كه با چنین ترس و واهمه همه جانبه ای قرار است مادام العمر دست و پنجه نرم كند، بالمآل آدم خشنی می شود. خشونت پذیری هم در همین راستاست كه معنی و مفهوم پیدا می كند. فرهنگی خشن و خشونت مدار، برای تداوم خویش انسان هائی خشونت پذیر می خواهد.
دنباله دارد



Monday, February 20, 2006


زمینه های استبداد درذهنیت ما (3) 


اجازه بدهید به صورتی دیگر همین نكته را كمی بشكافم. این درست كه می گویئم مارگزیده ار ریسمان سیاه و سفید می ترسد كه اتفاقا ممكن است درست هم باشد. ولی مادام كه آدم مار را نشناسد، ممكن است از ریسمان سیاه یا سفید هم بترسد ولی دلیلی نداردكه دستش را در دهان ماری زرد یا خاكستری فرو نكند. اگر بخواهم ربطش بدهم به وضع خودمان، همین كه دلهای بسیاری برای روزگاران قبل از بهمن 1357 بی حال می شود و حتی چه بسیار دروغ ها كه در باره تاریخ نه چندان دور خودمان شنیده و یا خوانده ا یم. بی سند حرف نزنم. وقتي چند سال پيش پس از نزديك به 19 سال دوري از ايران به ايران سفر كرده بودم در بنز كرايه اي نشسته و از جاده هراز به شمال مي رفتم . به گردنه امامزاده هاشم رسيده از آن گذشته بوديم كه راننده به ناگهان گفت: خدا قبرش را نورباران كند و قبل از آنكه منتظر عكس العمل من بشود گفت: آن خدا بيامرز [ شاه سابق ] سالي چندين بار سوار فانتوم مي شد و با قرار قبلي در كوههاي اين مسير با سرعتي بيش از سرعت صوت پرواز مي كرد تا آنچه هائي كه محكم نبود فروبريزد و بر سر مردم و مسافرين فرود نيايد. ...... به راننده چيزي نگفتم ولي تو گوئي زير لب با خودم داشتم زمزمه مي كردم كه : " بيچاره آن ملتي كه ناچار مي شود تاريخ خويش را جعل كند". به آمل كه رسيدم يكي از قضات صاحب نام محلي در مجلسي مي گفت كه : " حداقل در 200 مورد من شخص شاه را در دادگاه محكوم كردم و كسي نگفت كه آقا بالاي چشم شما ابروست" . در اين جا ديگر تاب نياوردم و گفتم اين داستان را نمي دانم راست است يا نه؟ شايد درست مي گوئيد ولي من و خيلي هاي ديگر كه نه شاه را در دادگاه محكوم كرده بوديم و نه نوكر شاه را، فقط به جرم خواندن كتاب و مجله كارمان به همان دادگاهها كشيده شد و ما هرگز علت آن را نفهميديم .... قاضي بزرگوار ترجيح داد كه به پرسش من جواب نگويد. باری، ولی گوئی به همین زودی دارد فراموش مان می شود كه كم نبودند كسانی كه برای رهانیدن مان از همان وضعیت به راستی مرگ را به سخره گرفته بودند. این درست كه به اصطلاح از دست "مار غاشیه"، می توان به افعی پناه برد ولی بد بودن مارغاشیه كه دلیل برائت افعی نمی شود و از آن گذشته، آیا از این هم حقیرانه تر می توان زیست كه ما را در همه حالت، به جز حاكمیتی یكه سالار انتخاب دیگری نباشد؟
در حیطة فرهنگ نیز همین بدبختی با ماست. این محافظه كاری را می گویم. برای پیشبرد فرهنگ، فرهنگی انتقادی لازم است كه با انتقاد از ابعاد مختلف زندگی فرهنگی ما راه را برای پیشرفت فرهنگ هموار كند. ولی با خودمان صادق باشیم، نه نقد داریم و نه منتقد و از آن بسی بدتر، با فرهنگ نقد بیگانه ایم. جامعه و تفكر استبداد زده همیشه با مقوله نقد مسئله دارد و جامعه و تفكر استبداد زده ما در طول تاریخ، از این قاعده كلی مستثنی نبوده است . در دورة استبداد سلطنت، به یادمان هست، به «فرموده » فرمودند « انتقاد، آری، ولی توهین، نه ». و اما چه مقام مسئول و صاحب صلاحیتی تعیین می كرد كه انتقاد چیست و توهین كدام؟ فراموش نكرده ایم كه موضوع نقد ما در عمل، تعیین كننده حق و حقوق مای ایرانی در نقادی بود. امروز هم می گویند، «آزادی، آری، ولی توطئه، نه » . این جا نیز چه مقامی تعریف می كند كه آزادی كدام است و توطئه كدام ؟ پاسخش را به خواننده وا می گذارم. ولی ما در طول تاریخ مان همیشه آزاد بوده ایم كه آزاد نباشیم و این درد به واقع درد كمی نیست.
چرا چنین است ؟ البته می توانیم هم چنان به حكومت گران ایراد بگیریم و همة كاسه و كوزه ها را برسر این یا آن دستگاه عقیدتی بكوبیم. از سوی دیگر، به دور و بر خود بنگریم. یك دسته می گویند همه بدبختی های ما از زمانی آغاز شد كه " ماركسیسم" پایش به ایران رسید. و یك دسته دیگر، اگر هم مستقیم نگویند بطور غیر مستقیم برای باورند كه گناه از جامعة دینی ماست. گناه از هر گروه كه باشد، واقعیت این است كه ما هم چنان از بیماری استبداد زدگی عذاب می كشیم. چرا چنین می گویم؟ این دیگر دو دو تا چهار تای قضیه است كه حرف گروه اول موقعی درست است كه در میان خودشان به آزادی عمل كنند كه نمی كنند و از آن گذشته، حرفی از این پرت تر نمی شود زد. این جماعت یا نادان اند یا مردم فریب، چون می کوشند تاریخ چند هزارساله ایران را با پدیده ای توضیح بدهند که عمرش در ایران به زحمت به صد سال می ارزد! ( یعنی شما می گوئید این جماعت، خود به این امر واقف نیستند! خودم پاسخ می دهم، چرا! واگر بپرسید، پس چرا این چنین می کنند، می گویم برای این که آدم استبدادزده مسئولیت پذیری سرش نمی شود پس چه بهتر، که برای رفتار خویش نیز یک عامل « وارداتی» پیدا کند! به این ترتیب، پوست سر میرزاآقا خان کرمانی را هم « مارکسیستهای ایرانی» کنده بودند! ناصرالدین شاه هم خودش یک پا « توده ای» بود!!). وبه همین نحو است موضع گیری گروه دوم، یعنی جماعتی كه گناه را از جامعه دینی ما می دانند آیا در میان خویش به آزادی عمل می كنند و به آزادی اندیشه احترام می گذارند؟ مهم نیست كه خود چه می گویند، ولی، در این راستا، با همه اختلاف نظر باگروه اول ، تفاوتی بین شان وجود ندارد. و این همسانی، مرا می رساند به اینكه ببینیم كه وجه مشترك احتمالی بین این دو گروه و اتفاقا، همه گروه ها در چیست كه به سرانجامی مشابه ختم می شود؟ من براین گمانم كه مهم نیست دین باوریم یا نیستیم، چپیم یا راست و یا میانه، ولی، برداشتمان از « انتقاد» با برداشت یك ذهنیت مستبدانه اندیش از« انتقاد » تفاوتی ندارد. و به همین خاطر است كه دست روی هركداممان كه بگذاری در خلوت خویش، و حتی اغلب در برخوردهای اجتماعی خویش جوجه مستبدی هراس انگیزیم كه با نظام ارزشی یك مستبد كهنه كار خودمان و دنیای دوروبرمان را محك می زنیم. اما، این شیوه اندیشیدن به یك باره پدیدار نشده است و نمی توان مانند خیلی چیز های دیگر ، اینجا نیز گناه را به گردن دیگران انداخت. این بخشی از گرفتاری فرهنگی- تاریخی ماست و باید قبل از هرچیز وجود چنین مشكلی را بپذیریم تاراه برای كوشش در رفع آن هموار شود. به عنوان نمونه، در ضرب المثل های عامیانه مان كه به واقع آئینه ای تمام قد از تفكرات اجتماعی ما در طول قرون است همین تفكر نمود برجسته ای یافته است. وبه این ترتیب، چرا تعجب می كنیم كه چرا این چنینیم ؟ مگر نمی گوئیم « زبان سرخ، سر سبز می دهد بر باد» و هرگز نیز در گسترای تاریخ این نگرش عهد دقیانوسی را به پرسش نگرفتیم كه چرا این چنین است و یا، چرا باید این چنین باشد؟ البته این درست است كه می گوئیم ، « دو چیز طیره عقل است دم فروبستن، به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی » . ولی در عین حال، اگر « كله مان بوی قرمه سبزی نمی دهد» باید مواظب باشیم كه « مرغی كه بی وقت بخواند، باید سرش را برید». البته فراموش نكنیم كه « ما نوكر اربابیم، نه نوكر بادمجان»، و این یعنی، كه در زمان گفتن البته زبان فرو نمی بندی، ولی یادت باشد كه چه باید بگوئی كه « خان » را راضی بكنی، اگر خودت راضی نبودی به جهنم. دلیل و بهانه اش هم روشن است. فراموش نكن كه « آن ذره كه در حساب ناید، مائیم» . ممكن است كس یا كسانی را عقیده بر این باشد كه حتی این ضرب المثل های ما نیز حاوی آموزش های فلسفی اند. ولی من كه نه فیلسوفم و نه جامعه شناس، از این ضرب المثل چیز دیگری می فهمم كه «اگر می خواهی عزیز بشوی، یا دور بشو یا كور شو» و علتش هم این است كه « آئینه هر چه دید، فراموش می كند». چرایش چندان مشكل نیست. مگر به بچه های مان همین كه می شود چیزی یاد داد آموزش نمی دهیم كه « بدبخت بنده ای كه گرفتار عقل شد، خوشبخت آن كسی كه خر آمد، الاغ رفت». دیگر، از « موش داشتن دیوار» و « گوش داشتن موش » چیزی نمی گویم كه از زمان داریوش و اردشیر دراز دست تا به كنون وبال گردن مای ایرانی بوده است.
ایكاش مشكل ما فقط همسانی برداشت مان از « انتقاد» با برداشت یك آدم مستبدانه اندیش از آن بوده باشد، كه چنین نیست.
دنباله دارد



Sunday, February 19, 2006


زمینه های استبداددرذهنیت ما (2) 


برای محافظه كار نبودن و در نتیجه آماده شدن و آماده بودن برای دگرگونی و زیر ورو كردن هر آنچه كه كهنه است، نترسیدن و دلیری لازم است. دلیری قبل ازهرچیز و بیش از هرچیز اعتماد به نفس لازم دارد كه با هیچ بودن همگانی مان جور در نمی آید. مادام كه محافظه كاری توام با ملاحظه كاری هست چیزی دگرگون نمی شود تا ترس و وحشت بریزد و مادام كه ترس و وحشت نریزد، چیزی دگرگون نمی شود. و به اعتقاد من، این است یكی از زمینه های ایستائی در تاریخ ما.
مشكلی كه به آن اشاره كرده ام، در همه حیطه های زندگی ما حضوری چشمگیر دارد. نمونه وار می گویم. در حیطة زبان كه از جمله وسیلة بیان اندیشه است هنوز كه هنوز است بسیاری از بزرگان ادبی - فرهنگی ما برای زبان " شاهنامه " و " تاریخ بیهقی " تیلیغ می كنند . كم نیستند نویسندگان و نشریاتی كه در داخل و خارج از ایران همة هم وغمشان را گذاشته اند كه در لابلای این شاهكارهای مسلم حقایق جدید و جدیدتری را كشف كنند و هم چنین كم نیستند كسانی كه می كوشند با همان واژگان بنویسند و حتی مبلغ همان مبانی ارزشی زمانه فردوسی و بیهقی باشند. همین جا بگویم كه قدر شناسی از بزرگان ادبی و هنری یك چیز است و این باور كه هنوز پس از گذشت چندین قرن حرف اول و آخر از دهان این بزرگان درآمده است، یك چیز دیگر. در ظاهر امر، البته كه چنین نگرشی ایرادی ندارد و حتی در وضعیتی كه داریم بسیار دلچسب و جذاب هم می نماید. ولی به نظر من از دیدگاه دیگری نیز می توانیم بر این نگرش خود خرده بگیریم . یعنی، من برآن سرم كه در پایانه قرن بیستم و آغاز هزاره سوم میلادی، " شاهنامه " یا " تاریخ بیهقی" و یا هر شاهكار دیگر جزئی از تاریخ زبانند نه خود زبان. دلیل من هم این است كه بین زبان و زمانه پیوندیست اندام واره [ ارگانیك] ، یعنی، زبان می باید همراه با دگرگون شدن عینیت زندگی و نحوة اندیشیدن كه نتیجة تحول جهان بیرونی ماست دگرگون شود. از این دگرگون شدن زبان گریزی نیست چرا كه باید امكان و شرایط لازم برای بیان اندیشه های نو وتازه فراهم آید. چون اگر این چنین نشود، زبان سهم خویش را در جا افتادن و قوام بخشیدن به آزادی ایفاء نكرده است. می خواهم بر این نكته تاكید كرده باشم كه زبان متحول نشده امكانات لازم برای خلاقیت بیشتر را تخفیف می دهد و محدود می كند و از این دیدگاه، خدمت گزار دیرجانی و سخت سری استبداد می شود. اگر محدودیت های بی شمار اخلاقی، سیاسی و مذهبی هم اضافه شوند، كار به مراتب خراب تر می شود. نكته ای كه اغلب فراموش می شود این كه واژگان نیز جان دارند و مثل هر جان دار دیگری می میرند. چارة كار نه عزاداری برای واژگان مرده است و نه دل و دخیل بستن به مسیح دمان مدرن ونیمه مدرن كه برای مان از گورستان سرد تاریخ واژگان مرده را بیرون بكشندو بكوشند دوباره زنده شان كنند تا دربیان اندیشه های امروزین یار ومددكار ما باشند. چنین كاری ناشدنی است و تنها پی آمدش اینكه توان و انرژی ووقتی كه باید صرف بازسازی و ترمیم زبان بشود تا توان و قابلیت پاسخ گوئی به نیازهای امروزین را در دسترس بگذارد، تلف می شوند. نتیجة این دست تلف شدن های توان و انرژی است كه فضای اندیشیدن را تنگ می كند و ناتوانی های زبان ترمیم نشده به صورت موانعی بسیار موثر و كارساز خلاقیت انسان را كاهش می دهد. به عبارت دیگر، محافظه كاری در برخورد به زبان كه از جمله عوامل موثر در توسعه نایافتگی زبان است به محافظه كاری در حوزة اندیشیدن منجر می شود و به صورت مانعی اضافی در می آید كه برای خلاقیت مسئله آفرین می شود. وقتی به خلاقیت اندیشه خدشه ای وارد آید، تغییر هر آنچه كه هست و انتقاد از هر آنچه كه هست دشوارتر می شود. لطمه خوردن به خلاقیت یعنی كمتر شدن نو اندیشی و این نو اندیشی كمتر است كه به مقدس شدن آنچه هائی كه بود و هست فرامی روید. مقدس تراشی به نوبه هیزم خشكی می شود برای گرم تر كردن تنور استبداد سالاری . اعتقاد و باور آگاهانه جایش را به ایمان تحمیل شده می دهدو در برخورد به این مسائل تحمیل شده است كه عقل رنگ می بازد و خرد توسری می خورد و جامعه عهد دقیانوسی و ما قبل مدرن تدوام می یابد. ظواهر جامعه مدرن ولی مستقل از این مشكلات و مصائب به این چنین جوامعی راه باز می كنند و آنچه به دست می آید همان داستان هزار باره شنیدة " شتر گاو پلنگ " است كه هم چیز هست و در عین حال هیچ چیز مشخصی و معلومی هم نیست.
از سوی دیگر، خطر بالقوه دیگری هم هست كه نباید دست كم گرفته شود. محافظه كاری زیادی سر از مسئولیت گریزی در می آورد. یعنی، به هر حال هستند كس یا كسانی كه حوصله شان از این محافظه كاری فرهنگی سر می رود. این جماعت به ویژه اگر از قبیلة نخوانده استاد شده ها باشند این توان بالقوه را دارند كه منشاء خطرات عظیمی باشند برای سلامت زبان و به تبع آن سلامت اندیشه و اندیشیدگی. چون پیش از آنكه زیر و بم آنچه را كه نمی خواهند، به راستی بشناسند و یا مختصات آنچه را كه می خواهند به درستی بدانند شروع می كنند به خراب كردن آنچه كه هست، آنهم با پوشش كاذب " نوآوری" و یا بعضا اعتقاد و باور به " پسا مدرنیته "، آنهم برای جامعه ای كه هنوز به " مدرنیته" نرسیده است. این جماعت " عمده فروشان فرهنگی " بهترین یار و یاور محافظه كاران فرهنگی اند چون از این دست خراب كردن هاست كه محافظه كاران بیشترین بهره مندی ها را می برند و بر همان طبل قدیمی خویش می كوبندكه ایهاالناس : می بینید با زبان و فرهنگ ملی وباستانی شما چه می كنند؟ حالا بماند كه داستان در اغلب موارد داستان گل آلود كردن آب و ماهی های فربه گرفتن است تا به راستی، دل نگرانی ای باشد برای تحول و تجدد در حیطه زبان.
محافظه كاری در حیطة سیاست نیز به همین اندازه مخرب است. یعنی سیاست محافطه كارانه به جای كوشش برای رها شدن از استبداد به هر شكل و صورت، از آغوش استبدادی به استبدادی دیگر می غلطد. مثلا در نظر بگیرید كه این روزها كم نیستند ایرانیانی كه یا قیافه ای حق به جانب اندر مزایای دورة سلطنت داد سخن می دهند.[1] تردیدی نیست كه در ظاهر امر درست می گویند. یعنی كم نیستند كسانی كه در دورة سلطنت چیزهائی داشته اند كه در شرایط امروز ایران ندارند ولی این واقع گرائی عامیانه و مبتذل یك نگرش عقلائی به مشكل ما نیست. از منظری كه من به دنیا می نگرم، مسئله ما و آنچه كه به درستی می توانیم در باره وضع كنونی خودمان بگوئیم این است كه به جمهوری اسلامی انتقاد داریم كه به وعده های خویش در حوزه آزادی و دموكراسی عمل نكرده است نه این كه سقوط سلطنت چیزی بوده باشد مغایر با منافع دراز مدت ما . اگر ایرادی باشد كه هست آن ایراد این است كه برای انجام آنچه كه وعده داده بودیم و یا به ما وعده داده بودند، كم كاری صورت گرفته است . اگرچه در نهایت خودمان مسئولیم ولی در عین حال، بخش عمدة این مسئولیت بی گمان برگردن استبداد سلطنت درایران است كه با بستن تمام راهها برای آموزش سیاسی و فرهنگی ایرانیان راه را بر كثرت گرائی سیاسی و فرهنگی بست و ما در حول و حوش انقلاب با همان دیدگاه و منظر استبدادی بود كه وارد قضایا شده یودیم و نتیجه اش این شد كه یك نگرش یكه سالار با نگرشی دیگر ولی هم چنان یكه سالار جایگزین شد در حالیكه اگر به راستی می خواستیم تحولی در وضع خود مان ایجاد كنیم می بایست یه جای یكه سالاری حاكم نگرشی كثرت گرا را بر می گزیدیم . قصدم در این جا بهره گیری از شعار سیاسی نیست، یعنی، هدفم بیان جمله هائی مطلوب نیست كه این یا آن جماعت را خوش بیایدیا نیاید و با كسی هم مسئله ومشكلی ندارم . گذشته از جذابیتِ فی نفسة دموكراسی، من برآ ن عقیده ام كه در جوامعی چون ما كه هزار و یك درد مزمن اقتصادی- تاریخی دارد، برای حل آن مجموعة مشكلات راهی به غیر از ایجاد یك دموكراسی همه گیر وجود ندارد. دلیل من هم این است كه اقتصاد فقیری چون اقتصاد ما نمی تواند و تاب و توان ندارد تا هم چنان بار ندانم كاری ها و اتلاف كاری های حاكمیتی استبدادی را بر تابد و در زیر بار آن كمر تا نكند. به خصوص در اوضاغ تاریخی كنونی كه ما در ان هستیم هر گونه كم كاری و اهمال در این زمینه می تواند به وضعیتی غیر قابل تحمل و غیر قابل تدوام منجر شود. كسانی كه هم چنان به بیان و بازگوئی داستان هائی جذاب از اقتصاد و سیاست ما در دورة ماقبل جمهوری اسلامی سخن می گویند فراموش می كنندكه با همه تغییرات و تحولاتی كه ممكن است از 1357 به این سو پیش آمده باشد، ساختار اقتصادی ما متاسفانه درگوهر دست نخورده مانده است. یعنی ، همچنان از همه چیزمان بوی نفت است كه به مشام می خورد. این كه اوضاع بین المللی نفت به جائی رسیده است كه درآمدهای ما از نفت حدودا به نصف مقدارش در 20 سال پیش رسیده ولی جمعیت ایران در همین دوره نزدیك به دو برابر شده است، توفیری در اصل قضیه نمی دهد كه اقتصاد ایران هم چنان بیمار است. البته باید به جمهوری اسلامی ایراد گرفت كه چرا برای تغییر اساسی در ساختار اقتصاد نكوشیده و یا كم كوشیده است ولی دفاع از اوضاغ اقتصادی ایران در آن سالها با همة جذابیت های ظاهری توان و قدرت منطقی ندارد. این نكته نیز بماندكه این نگرش گذشته از نادیده گرفتن همه كوشش های رژیم قبلی برای دست نخورده ماندن تفكر و اندیشه استبادای در جامعه، در گوهر محافطه كارانه نیز هست. چون فقط محافطه كاران هستند كه از دامنةیك كوه كه بسی صعب العبور بنظر می آید، عطایش را به لقایش می بخشند و به سوی پائین سرزیر می شوند تا احتمالا كمی خستگی در بكنند و نفسی تازه كرده و همان راه نیم رفته را دو باره بپیمایند. این هم البته روشن است مادام كه چگونگی فراروئیدن یكی از بطن دیگری آنگونه كه بود درك نشود، این دست فراروئیدن ها به راستی تمامی ندارد و نمی تواند داشته باشد. و از همین جاست كه افسانه تكرار تاریخ شكل می گیرد. بر عوام كه این چنین اند ایرادی نیست. چون دانش عامیانه بر مبنای تجربه است و ضرورتی هم ندارد كه دانش منتج از تجربه روزمره سر از نگرشی كه ساختاری منطقی دارد در آورد. مهمترین خصلت ذهنیتی كه عمدتا بر مبنای چنین تجاربی دانش می اندوزد، فراموشكاری آن است تا دوباره و چند باره در پیوند با تجربه ای دیگر دانش متفاوتی بیاندوزد. در این چنین وضعیتی آنچه كه اتفاق می افتد جایگزینی دانش هاست نه بر روی هم انباشته شدن دانش و تا زمانی كه دانش بر رویهم انباشته نشود، دیدن هست ولی دانائی نیست و وقتی دانائی نباشد، آنچه كه اتفاق می افتد، اگر بیافتد در بهترین حالت در جا زدن و یا گرفتار دور تسلسل بودن است دنباله دارد.....
[1] به وجوه اقتصادي جنين ادعائي در جائي ديگر پرداخته ام. نگاه كنيد يه سيف، احمد: " مهندسي تاريخ " در مقدمه اي بر اقتصاد
سياسي، تهران، نشر ني، 1376.



Thursday, February 16, 2006


به دنیای « تک تمدنی» ما خوش آمدید! 


دیشب داشتم اخبارتلویزیون بی بی سی را نگاه می کردم. عکس ها و ویدئوی تازه ای که از شکنجه عراقی ها در زندان ابوغریب در تلویزیون استرالیا نشان داده اند را به نمایش گذاشته بودند. به واقع آدم حالش بهم می خورد از آن چه که این « متمدن ها» کرده اند! بعد سخنگوی کاخ سفید هم بود که با هرجمله ای که می گفت، دماغش به دماغ پینوکیو شبیه تر می شد! البته که « متاسف» بود ولی بیشترمتاسف بود که چرا این عکس ها و ویدئوها را نمایش می دهند!
دولت انگلیس هم درپارلمان یک رای گیری مهم برای قوانین تازه را برد و قانون « ضدتروریستی» تازه به تصویب رسید که نه فقط تروریست بلکه « مشوقان و مدافعان» آنها نیز مجرم اند و باید تحت تعقیب قرار بگیرند.( آقای بلرشانس آورده است که این وجیزه امروزبه صورت قانون در آمده است والی همسر ایشان خانم شری بوت، باید محاکمه می شد چون یک بار گفته بود که وقتی خودم را به جای فلسطینی ها می گذارم، می فهمم چرا این چنین می کنند. همان موقع روزنامه های دست راستی اندکی سروصدا کردند ولی ره به جائی نبردند که خانم بلر دارد عملیات انتهاری را تبلیغ می کند!)
تونی بلر هم در مصاحبه ای گفت که نه فقط تروریست ها بلکه مدافعان آنها نیز باید تحت تعقیب قرار بگیرند و اگر انگلیسی اند که به زندان می روند و اگر انگلیسی نیستند که معلوم است جایشان در این مملکت نیست.(حالا بماند که تازگی ها روشن شد که ملا ابوحمزه که چندی پیش به جرم تبلیغ و تشویق تروریسم به زندان محکوم شد، تا سالها عملا درحمایت نیروهای امنیتی انگلیس بود! و به همین خاطر، دست « قانون» به او نمی رسید. حالا چه شد که رسید، خبر ندارم). البته نه مقوله « دفاع» ازتروریسم تعریف شده است و نه مقوله « تشویق» آن و حتی وقتی با چند وکیل دعاوی مصاحبه کردند آنها هم گفتند که این دو واژه به صورتی که مطلوب دادگاه باشد، قابل تعریف نیستند. با این همه، فعلا که در این مملکت فخیمه، همین مقولات تعریف ناشدنی به صورت قانون در آمده اند!
از امریکا هم خبر داریم که دولت آقای بوش برخلاف قوانین امریکا، درهمین پوشش، استراق سمع گسترده را عملی کرده است.
ازکنترل کتابخانه ها، و جمله های روی تی شرت ها و مقولات «کم اهمیتی» از این قبیل هم خبر داریم!
این درست که هنوز خیلی مانده که وضع در این دوکشور، مثل وضع در کشورهای پیرامونی بشود. ولی پرسش این است که جهت حرکت آزادی دراین کشورها، به کدام سوست؟
بطور کلی پرسش دیگری دارم.
دوستانی که از « برخورد تمدنها» حرف می زنند ممکن است جواب بدهند، برخورد کدام تمدن با کدام تمدن دیگر؟ اگرچه به یقین در شرایط کنونی، این « دو تمدن» بر یک دیگرهنوز منطبق نیستند، ولی این دو تمدن که دارند خرده خرده مثل هم می شوند!
درهر دومورد، قانون شکنی داریم، اگرچه به مقادیر متفاوت.
در هر دو مورد، حق و حقوق انسانها را می شود زیرپا گذاشت، حالا گیرم که یک جا بیشتر و جای دیگر کمتر!
در هر دومورد، دولت ها به مردم دروغ می گویند.
درهردومورد که این گسترش سرکوب، با تبلیغ بر سر یک « دشمن بیرونی» توجیه « اخلاقی» و «قانونی» پیدا می کند.
با این حساب، دیگر جنگ و دعوا بر سرچی! می دانم کسانی هستند که این سیاست ها را به عنوان عکس العملی نسبت به خشونت طلبی تمدن دیگرتوجیه می کنند ولی از کدام زمان، ازماتحت دو کار غلط، یک کار درست درآمد که حالا نوبت دومش باشد؟ اگر کسی منتقد سیاست دولت انگلیس در عراق و یا در آینده نزدیک، با اعزام سربازان انگلیسی به افغانستان، سیاست انگلیس در افغانستان باشد، آیا مشوق و مدافع القاعده و دیگر گروه های تروریستی دراین دو کشور نیست؟ تکلیف منتقدانی از این قبیل، با این قانون تازه چه می شود؟
نمی دانم! نمی دانم!
حیف نیست آیا، که « مدرنیته» به این صورت مغلوب « پیشامدرنیته» بشود؟
بهتر است که با این ضرب المثل زشت خودمان تمام کنم که...
نه قم خوبه، نه کاشون.....



Wednesday, February 15, 2006


«کمیابی»، «انتخاب» و مشکل اصلی اقتصاد 



کم نیستند اقتصاددانانی که معتقدند عمده ترین مشکل ومسئله اقتصاد « کمیابی» از سوئی و « انتخاب» از سوی دیگر است. این دو مقوله بطور تنگاتنگی با هم مربوط اند ورابط علییت نیز از کمیابی به انتخاب می رسد. یعنی اگر «کمیابی» وجود نمی داشت، « انتخابی» نیز ضروری نمی شد و به یک معنا، « مشکل اقتصادی» هم نداشتیم.
علت اصلی کمیابی هم « نامحدودبودن» خواسته های بشر و محدودیت امکانات تولیدی است که به ناگزیر به « انتخاب»می رسد. این که در باره این « انتخاب ها» چگونه تصمیم گیری می شود سر از نظام های اقتصادی مختلف در می آورد. در اقتصاد سرمایه داری، نیازها و انتخاب ها فردی، و کانال تصمیم گیری هم « نظام بازار» است.
همین جا به اشاره بگویم و بگذرم که همین که از « نظام بازار» سخن می گوئیم که در آن « نهار مجانی به کسی نمی دهند»، به ناچار باید به عامل دیگری نیز توجه کنیم که آن « نیازی» که از طریق نظام بازار عمل می کند، مختصات ویژه ای دارد. یعنی در اینجا داریم به واقع از « تقاضای موثر» سخن می گوئیم که علاوه بر « نیاز فردی» یک بعد پولی هم دارد. نظام بازار در ناب ترین شکل خویش به نیاز آدمهای بی پول پاسخ نمی دهد.
از « کمیابی» آغاز می کنیم.
عمده ترین پی آمد « کمیابی» اجباری شدن و اجتناب ناپذیر شدن « انتخاب» است. یعنی، باید « انتخاب» کنیم که چه تولید کنیم؟ چگونه؟ به چه مقدار؟ و برای کی؟ همین تعریف ساده در بطن خویش، پیام دیگری هم دارد. یعنی اگر بتوان به مقدار نامحدود تولیدکرد و اگر خواسته های انسانی درتمامیت اش برآورده شوند، ما با این معضل اقتصادی روبرو نخواهیم بود.
به عبارت دیگر، در این نگرش، تعریف ما از مشکل اصلی اقتصاد بر مبنای مصرف شکل می گیرد و اگر این مسئله برای همگان حل شود، به واقع، مشکل اقتصادی ما نیز رفع شده است.
فعلا به این مقوله در ادوار مختلف تاریخی نمی پردازم ولی در همین نظام سرمایه داری، آیا هدف از سازمان دهی فعالیت های اقتصادی در یک نظام بازار گرا، تنها برآوردن نیازهای مصرفی همگان است یا اهداف دیگری نیز وجود دارد؟ اگر مشخص تر سخن گفته باشم، برای طبقه سرمایه دار آن چه که اهمیت اساسی دارد- باز به گفته مدافعان این نظام- « حداکثر کردن سود» [مازاد] است. آنهم نه فقط به خاطر تامین مالی مصرف سرمایه دار، بلکه به منظور انباشت سرمایه و گسترش تولید، برای این که در بازار رقابتی بازی را به حریف نبازد. به سخن دیگر، برخلاف، نقطه آغاز ما، هدف فعالیت اقتصادی نه فقط تولید به خاطر تولید، یا تولید ارزش مصرفی برای مصرف، بلکه تولید ارزش اضافی است که می تواند و می باید برای جلوگیری از شکسته شدن سرمایه دار در نتیجه رقابت در بازار، انباشت شود.از این دیدگاه، سرمایه دار به عنوان یک طبقه- تا موقعی سرمایه دار باقی می ماند که نه فقط برای برآوردن نیازهای شخصی بلکه نیازهای سرمایه برای گسترش تولید، پاسخ مقتضی داده باشد. یعنی می خواهم بگویم که سرمایه دار در نقش خویش به عنوان مصرف کننده، سرمایه دارنیست. بلکه همین که نقش خویش را به عنوان عامل انباشت سرمایه ایفاکرد، مصرف هم می کند- گیرم که مصرف اش از متوسط مصرف دریک جامعه بیشتر هم باشد.
در این جا باید بگویم که اقتصاد کینزی نیز به همین صورت، با تاکید برروی مصرف آغاز می کند. با این تفاوت که می کوشد با بازتوزیع درآمدها به شکل وصورت های مختلف، « امکان مصرف» را در اختیار تعداد بیشتری از ساکنان یک جامعه قرار بدهد. جالب این که بازارگراها اگرچه از همین تعریف از مشکل اقتصادی آغاز می کنند ولی با مخالفت خویش با سیاست های مداخله گرانه کینزی نشان می دهند که برخلاف پیش گزاره تعریفی که با آن آغاز می کنند، حال این مشکل برای شان ارجحیت ندارد.
به اختصار بپردازم به نیمه دیگر این روایت: « انتخاب»
گفتم که در این نگرش، « کمیابی» انتخاب را اجتناب ناپذیرمی کند. این را نیز می دانیم که در این دیدگاه، « انتخاب جامعه» در نهایت « جمع» انتخاب های فردی است و یا بهتر است این گونه باشد. به سخن دیگر، مخالفت بازارگراها با مداخلات دولت در عرصه اقتصاد ازاین جا ریشه می گیرد که از دید این اقتصاددانان، مداخله دولت، « انتخاب های فردی» را مخدوش می کند.
به گمان من، برخلاف ادعائی که دارند این جا با ضعیف ترین حلقه استدلال این اقتصاددانان روبرو هستیم. آن چه که آن را « خطای ترکیب» (Fallacy of Composition) می نامیم- یعنی آن چه را که به جزء مربوط می شود در باره کل هم کلیت بدهیم- در این جا حضور چشمگیری دارد. یعنی، روشن نیست و روشن نمی شود که از انتخاب فردی چگونه می توان به انتخاب جمعی نقب زد؟ به سخن دیگر، نکته این است که یک اقتصاد سرمایه داری به ویژه آن چه مد نظر اقتصاددانان بازارگراست فاقد ساز و کار اجتماعی لازم برای انتخاب در سطح جامعه است. یعنی، پرسشی که باقی می ماند، این که انتخاب در سطح جامعه چگونه بهینه می شود؟
بیهوده نبود که خانم تاچر مدعی بود، « چیزی به نام جامعه وجود ندارد».



Monday, February 13, 2006


سوء استفاده از « طبیعت بشر« 


نوشته: گاری اولسون
این هم سئوال مقاله نویسی امروز: « با توجه به طبیعت بشر، همیشه جنگ، تجاوز و تقابل خواهیم داشت. توضیح بدهید که چرا با این دیدگاه موافق یا مخالف اید؟».
الان سالهاست که من واحددرسی ام در باره « علوم سیاسی» را با این مقاله نویسی آغاز می کنم. اغلب دانشجویان با این دیدگاه موافقت می کنند و ادامه می دهند، « بشر بطور ذاتی حریص است. زندگی یعنی بقای آن که از دیگران قوی تر است. هر فرد یا ملتی می خواهد که از دیگران سبقت بگیرد». تعداد قابل توجهی هم اضافه می کنند که « به همین دلیل است که من به دانشگاه آمده ام».
من این پرسش را در اول ترم مطرح می کنم چون دانشجویان معمولا با بیان، « خوب، این طبیعت بشره دیگه!» آن را به عنوان دلیل این که نمی توانیم خود را از این منجلابی که نظام اجتماعی و اقتصادی ما ایجاد کرده رها کنیم، مطرح می کنند.
وقتی ترمم تمام می شود اغلب دانشجویان، دیدگاه اولیه خود را بازنگری می کنند. اغلب متعجب اند که به واقع، ما در باره طبیعت بشر چیز زیادی نمی دانیم و آن چه را که فکر می کنیم، می دانیم هم با شواهد و مدارک تائید نمی شود. درست است. یک سری غرایض ابتدائی وجود دارند: برای مثال، نیاز ما به غذا، سرپناه، لباس، تولید مثل. از سوی دیگر، ابنای بشر در علاقه به بده بستان زبانی هم مشترک اند که یک فعالیت به گوهر اجتماعی است. از این موارد که بگذریم، طبیعت بشر، یک ظرفیت اقتصادی برای گستره ای از رفتارها را نشان داده است. به شدت فاسد و وحشیانه، تا بطور چشمگیر خارجی ستیز، خیلی مهر ورزانه، موکد و حتی بطور پوشیده ای نوع پرستانه و نوع دوستانه.
با وجود باورهای فرهنگی غالب، دانشجویان می آموزند که در بخش عمده ای از تاریخ بشر، افراد درگیر جنگ و زورگوئی نبوده اند. چند سال پیش یک کنفرانس معتبر بین المللی یافته هایش را در اختیار روزنامه نگاران قرارداد که که خیلی ها را در باره « خشونت دوستی طبیعی» بشر به شک و تردید واداشت. روزنامه نگاران، به طعنه برآمدند که « باردیگر وقتی یک ژن جنگ پیدا کردید، مارا خبر کنید». واقعیت این است که خواندن در باره صلح، خیلی هیجان انگیز نیست و باعث فروش روزنامه نمی شود.
دانشجویان در می یابند که براساس اسنادو شواهد انسان شناسی، موکد بودن، تعاون، و مددکاری متقابل و نه خشونت دوستی، به واقع نشانه های اساسی است که برایش انسانی را ممکن ساخته است. بعضی جوامع، مثل سوئد از جوامعی جنگ دوست به صورت صلح جو ترین ملل جهان در آمدند. آیا امکان دارد که ساختار های متفاوت اجتماعی امکان می دهد که « آن بخش بهتر ما» ریشه بگیرد؟
بعلاوه شواهد روزافزون ولی نه هنوز بطورکامل قاطع وجود دارد که نشان می دهد بشر با انگیزه های اخلاقی یا « غریزه اخلاقی» به دنیا می آید، و ظرفیت ما برای قضاوت های اخلاقی احتمالا با ژن های مان مشخص می شود.روان شناسان، برای مثال جرومی کاگان، معتقدند که کودکان، حتی از سنین 2 سالگی می توانند در باره بد و خوب قضاوت کنند. او می گوید که بدون این غریزه اخلاقی که با کودک زاده می شود، برای شان غیر ممکن خواهد بود تا اجتماعی بشوند. فیلسوف استرالیائی، نیل لوی، معتقد است که نگرش اخلاقی و ظرفیت لازم برای قضاوت اخلاقی با انتخاب طبیعی، تکامل می یابد.
نوآم چامسکی معتقد است که بشر « غریزه ای برای آزادی» دارد و در بعضی سطوح آگاه است وقتی این امکان از دیگران سلب می شود. برمبنای پژوهش هائی که این سالها در علوم تجربی وفلسفه اخلاق انجام گرفته، چامسکی معتقد است که این بخش از طبیعت ما« در زیر هرآن چه ای که از طریق تمرین و شرایط می آموزیم قراردارد».
من معتقدم که پی آمدهای بطور بالقوه عظیم و رهائی بخش این باورها، آن عکس العمل اولیه منفی دانشجویان را بخوبی توضیح می دهد. فرهنگ ما- یعنی همین انعکاس نظام بازار سالارما- می کوشد مارا متقاعد کند که طبیعت بشر در نهایت اقتصاد محوراست. این موجود بی رحم، رقابت تا سرحد مرگ، بطور خستگی ناپذیری زیاده خواه، که تنها به خویش می نگرد.
چرا این نگرش این همه رایج است و محبوبیت دارد؟ به این دلیل که این تفسیر بیمارگونه یک منطق بسیار ظریف ایدئولوژیک وتنها پس از وقوع، برای استثمار و امپراطوری است. مجسم کنید برای کسانی که ممکن است ثروت، قدرت و امتیازات خودرا از دست بدهند چقدر ساده است ادعا کنند: « هی! جناب! این طبیعت بشر است!». دکتر ویل میلر، فیلسوف فقید دانشگاه ورمونت معتقد بود که این کسان، به واقع دارند از رفتار غارتگرانه خودشان دفاع می کنند، یعنی فعالیت هائی که هم مزمن اند و هم مورد نیاز بازار سرمایه داری. و یعنی، ما همه بطور روزمره نصیحت می شویم این دیدگاه را بپذیریم چون این پذیرش به نفع وضعیت موجود است.
ولی سرمایه داری فقط 500 سال سابقه دارد و این می شود 0.4% از زمانی که بشر برروی کره زمین زندگی می کرده است، یعنی 200000 سال. همان گونه که مورخ ادوارد هیام به ما هشدار می دهد، « سرمایه داری انسان را به صورت خودخوار اقتصادی درمی آورد و بعد، وقتی که این چنین کرد، به اشتباه این خودخواری اقتصادی را طبیعت بشر می نامد»
این دیدگاه غالب، نه با محک ابتدائی سند وشاهد تائید می شود و نه این که پایه تاریخی دارد. شکاکیت سالم در باره همه باورهائی که در باره طبیعت انسانی وجود دارد، ضروری است. این شک، باعث می شود که بتوانیم تصور کنیم که دنیای دیگری ممکن است. د رنتیجه، همان طور که دنیای مان و فرهنگ اش را متحول می کنیم، می توانیم طبیعت « بشر» را هم تغییر بدهیم و اجازه بدهیم که آن بخش بهتر ماظهور کرده و رشد نماید.

پروفسورگاری اولسون در دانشکده علوم سیاسی، در کالج موراویان، در ایالت پنسیلوانیا تدریس می کند.این مقاله در تاریخ 30 دسامبر 2005 در Znet منتشر شده است



Sunday, February 12, 2006


معصومیت برای فروش: 


نوشته: تامار هان

هرغروب ساعت 6 او در خیابان های سان حوزه، پایتخت کستاریکا راه می رود درحالی که یک دامن خیلی خیلی کوتاه و یک بلوز چسبان و یک کفش پاشنه بلند به پادارد. برای اورال سکس 15 دلار می گیرد و برای آن چه که خودش آن را « سکس کامل» می خواند 50 دلار.
با لیلیانا آشنا بشوید. 11 ساله است و بخشی از نیروی کار روبه رشد کستاریکا، یعنی، کودکان تن فروش.
کستاریکا درمیان همسایگان بی ثباتش در امریکای مرکزی، خود را به عنوان مرکز آرامش و سفرهای آرامبخش معرفی می کند. کستاریکا توانسته است توریسم را به عنوان یک منبع اساسی درآمد خود درآورد. سال گذشته یک میلیون نفر ا زکستاریکا دیدن کردند که دو برابر تعدادی است که ده سال پیش به این کشور سفرکرده بودند.
هزارها تن از این مسافران به واقع « توریست های جنسی اند» که به دنبال تن فروشان کم سن و سال اند. تعجبی ندارد که دخترکان و پسربچگان کستاریکائی به اندازه جنگل های فشرده وسواحل زیبایش، به صورت بخشی از جذابیت های توریستی این سرزمین درآمده اند.
رونق روابط جنسی با کودکان بخشی از تبلیغات گسترده انترنتی است که در باره کستاریکا می شود و از آن به عنوان مقصدی برای توریست های جنسی نام برده می شود.
بوریس هاریس رئیس کاسا الیانزا- شاخه امریکای لاتینی حمایت ازکودکان کوونانت هاوس – می گوید: « توریست های جنسی طالب مقاصدی هستند که به آنها امکان ناشناخته ماندن و عدم تعقیب بدهد. در ضمن، میزان فقر به حدی رسیده باشد که کودکان را به تن فروشی وادارد»
کستاریکا تنها کشور امریکای مرکزی نیست که تن فروشی کودکان درآن رایج است. در دیگر مناطق هم می توان کودکانی را پیدا کرد که برای فرار از فقر زیاد و یا فرار از شرایط نا مناسب خانوادگی تن فروشی می کنند ولی در کستاریکا به نظر می رسد که اوضاع از کنترل خارج شده است.
به گفته هاریس، «کستاریکا بی گمان در منطقه مقام اول را دارد و هندوراس هم درمقام دوم قرار دارد. با این همه عکس العمل مقامات دولتی در این دوکشور بسیار متفاوت است. وزیر توریسم در کستاریکا ما را دشمن خود می داند چون ما تصویر بدی از کشور به دست می دهیم. ولی وزیر توریسم هندوراس همین که به مشکل اشاره کردیم در همکاری با ما می کوشد استراتژی مشترکی برای مقابله با این مشکل تدوین کنیم»
اگرچه در شهرهای ساحلی و دیگر مقاصد توریستی مشکل تن فروشی کودکان بسیار عیان است ولی شماره دقیق کودکان تن فروش دانسته نیست. روسیو رودریگز گارسیا- مسئول تحقیق در کاسا الیانزا می گوید« دولت کستاریکا آن قدر اهمیت نمی دهد که حتی آمار قابل اعتماد جمع کند».
رودریگز می گوید که سازمان های غیر دولتی شماره کودکان تن فروش را 3000 تن برآورد می کنند ولی دولت هم چنان مدعی است که مسئله جدی نیست. وزیر اطلاعات کستاریکا در تلویزیون سراسری گفت که این برآوردها نادرست اند و در سرتاسر کستاریکا تنها 15 دختر کم سن وسال تن فروشی می کنند. خانم رودریگز می گوید که تجربه خود من در این جا، با ادعای وزیر جوردر نمی آید. ما بطور متوسط هفته ای 5 شکایت دریافت می کنیم.
سازمان های برون مرزی برروی مقامات کستاریکائی فشار می آورند. سال گذشته، کمیته حقوق بشر سازمان ملل متحد اعلام کرد که به «شدت نگران» افزایش توریسم جنسی کودکان در کستاریکاست و از دولت خواست برای مقابله با آن دست به اقدام بزند. در مارچ گذشته، کاسا الیانزا رسما به کمیسیون حقوق بشر امریکای لاتین از حکومت کستاریکا شکایت کرد اگرچه دیپلماتهای کستاریکائی کوشیدند از این شکایت جلوگیری نمایند.
جیمی دارمبلوم، سفیر کستاریکا در واشنگتن می گوید، « دولت برای مقابله با این مشکل، بسیار کوشیده است».او می گوید که سال گذشته دولت برای کاهش تن فروشی کودکان قوانین بسیار سختی تصویب کرده است. براساس قوانین جدید، افراد بالغی که از نظر جنسی از کودکان بهره کشی می کنند می توانند به خاطر آزار جنسی تحت تعقیب قرار بگیرند و اکنون تولید و توزیع پورنوگرافی کودکان یک جرم جنائی است.»
به گفته دارمبلوم، « به توریست ها درباره پی آمد سوء استفاده جنسی از کودکان اخطار داده می شود».
با توجه به این که حتی تا یک سال پیش، کسانی که با کودکان روابط جنسی برقرار می کردند به شرط ازدواج با کودک از مجازات فرارمی کردند، قوانین جدید یک تغییر مثبت است. ولی فشارهای بین المللی بیش از این موثر نخواهد بود.
خانم رودریگز می گوید « ما مقدارزیادی قرارنامه ها و قوانین بین المللی داریم ولی آنها به اجرا در نمی آیند. فقدان زیرساخت های مناسب و فساد مالی گسترده اجرای قوانین را بسیار دشوار کرده است».
بخش دولتی که به جرائم جنسی رسیدگی می کند تنها 7 کارمند دارد و تازه وسیله نقلیه کمتری دراختیار دارد تا مملکت را بگردد. فساد مالی در میان این کارمندان، اجرای قانون را بصورت مضحکی درآورده است. براساس شواهدی که کاسا الیانزا به IACHR ارایه داد بسیاری از دخترکان وقتی که از سوی این کارمندان بازداشت می شوند در ماشین پلیس آنها را مجبور می کنند که به این کارمندان اورال سکس بدهند. در این شواهد هم چنین آمده است که چگونه در یورش به ساختمانی که در آن کودکان مورد بهره کشی جنسی قرار می گرفتند یک مقام عالی رتبه پلیس به صاحب امریکائی آن ساختمان کمک کرد تا از معرکه فرار کند.
تاپییانا تره گر، رئیس بنیاد پروکال- یک سازمان غیر دولتی محلی برای جلوگیری از خشونت برعلیه زنان و کودکان می گوید،« حتی وقتی ماموران پلیس و دولت مورد تعقیب قرار می گیرند هیچ گونه برنامه ای برای کمک به دخترکان وجود ندارد. آنها بلافاصله به خیابانها بر می گردند».
براساس پژوهشی که بنیاد پروکال انجام داده است 83% از دخترکان تن فروش، در خانه خود مورد آزار وسوء استفاده جنسی قرار گرفته اند. این پژوهش نتیجه گرفته است که عدم اعتماد به خود بسیار پائین و فقر این دخترکان را به تن فروشی وامی دارد. تره گار می گوید، که « درذهن این دخترکان، سوء استفاده جنسی و خشونتی که در خیابان می بینند به واقع ادامه همان سوءاستفاده جنسی و خشونتی است که در خانه با آن روبرو بوده اند. تفاوت در این است که در خیابان، به ازایش، پول دریافت می کنند».
تره گار می گوید که « سرزنش کردن توریست ها به خاطر شماره زیاد کودکان تن فروش، به ریشه اصلی این مشکل نمی پردازد. تن فروشی کودکان قبل از رشد توریسم هم وجود داشته است. حتی اکنون، عمده مشتریان کودکان تن فروش، محلی ها هستند». او ادامه می دهد که « ما کستاریکائی ها نمی خواهیم این واقعیت را بپذیریم که این پدیده بیشتر در پیوند با خودمان است تا با دیگران»
اصل مقاله را در اینجا بخوانید ( اکتبر 2000).



Friday, February 10, 2006


زمینه های استبداد درذهنیت ما 


به گمان من، پیش شرط پیدا شدن فرهنگی استبداد سالار این است كه در جامعه، فرد فردیت نداشته باشد و یا بهتر گفته باشم، فردیت فرد را دیگران به رسمیت نشناسند. وقتی چنین می شود، بقیه وجوه ناهنجار جامعه و فرهنگی استبدادی بطور اجتناب ناپذیری در پی آن می آید. و اما، در عین حال اگر می پذیریم كه استبداد در همه حال و در همه جا تحمیل شدنی است، پس گذشته از این پیش شرط، یكی دیگر از مقدماتش، پذیرش و قبول نابرابری است. این كه زمینه های این نابرابری چه ها می تواند باشدویا هست، تغییری در مطلب نمی دهد. می خواهد بر اساس جنسیت باشد [ زن و مرد] و یا ملیت [ كرد، ترك، فارس و بلوچ] و یا در حیطة اندیشه و اندیشیدن [ چپ و راست، مومن و ملحد....]. نه نفس وجود این تقسیم بندی، بلكه، آنچه در پی آمد آن می آید از اهمیت فوق العاده ای برخوردار است. زن و مرد البته كه با هم متفاوتند. به همان گونه كه یك كرد یا بلوچ با یك ترك یا فارس تفاوت دارد. ولی مشكل به راستی وقتی پیش می آید كه این تفاوت ها به نابرابری فرا می روید. به شیوه نگرشمان به زن در زبان و فرهنگ و سیاست ایران در جای دیگر پرداخته ام ولی بد نیست به عنوان نمونه به مواردی مشابه اشاره كنم. همین جا بگویم و بگذرم كه من به ظواهر كار ندارم كه همگان درحرف برابری طلبندولی مادام كه گفتار برابری طلبانه با كرداری برابری طلبانه توام نشود، حرفهای زیبا گفتن و كردار زشت داشتن مشكل نیست. نیازی به ذكر نام و نشان نیست ولی در میان خودمان، هم " دموكراتهای " سانسورگر داریم و هم "مدرن ها و پسا مدرن های" عهد دقیانوسی كه داستانش را خواهیم شنید.
در كنار آنچه هایی كه خود كرده و می كنیم، در سطح اجتماع و در گسترای تاریخ طولانی مان، ما با دوشیوة نگرش و دو دیدگاه روبرو بوده ایم كه هر كدام به سهم خویش در تدارك زمینه پذیرش استبداد و قوام بخشیدن به آن كارساز بوده اند. از یك سو، در نگرش غیر مذهبی یا سكولار، نگرش سلطنت مطلقه را داشتیم كه موجودیت جامعه را در فرد شاه خلاصه می كرد. از سوی دیگر، می توان به نگرش دیگر به عنوان نگرش ایمان سالاران اشاره كرد كه مبلغ پوچی این زندگی بود و برای بهشت وجهنم و زندگی ابدی تبلیغ می نمود. از آن گذشته در تمام طول تاریخ پیوستگی تنگاتنگی نیز بین این دو وجود داشته است كه به هیچ وجه تازه نیست و به ایران بعد از اسلام و یا ایران بعد از صفویه محدود نمی شود. البته نباید و نمی توان منكر تغییرات و تحولاتی شد كه از صفویه به این سو صورت گرفته است . به گوشه هائی از آن در جای دیگر اشاره كرده ام ولی در عین حال این را می دانیم كه « پادشاه ساسانی بر این باوربود كه از نسل ایزدان است» ، نه فقط از جانب اهورمزدا به شاهی منصوب شده است بلكه « سعی می كرد تا خود را به خدا شبیه سازد ».[1] تلفیق این دو، این مشكل اضافی را ایجاد می كرد كه نه فقط شاه قدرقدرت تر می شد و یا در چشم مردم این گونه به نظر می آمد، بلكه مردم نیز خود را در برابر چنین موجود قدرقدرتی كم قدر تر و بی حقوق تر می دیدند. همین جا بگویم كه مشكل اصلی ایمان سالاری این نیست كه از بهشت و جهنم سخن می گوید و می كوشد آدمیان را با وعده زندگی ابدی در بهشت به كردار نیك فرا بخواند. ولی وقتی توجه به زندگی پس از مرگ به جائی می رسد كه مومنان به زندگی در این دنیا كم توجهی می كنند، این جاست كه به اعتقاد من نقض غرض می شود. بطور كلی باید گفت كه اگر این دو نگرش را نداشتیم و اگر درگسترای تاریخ مان این دو در هم مخلوط نمی شدند، نادیده انگاشتن فردیت فرد هم نمی توانست به این آسانی عمل گردد.
مسئله این نیست كه در عرصة نظری چه باید می شدو یا چه باید اتفاق می افتاد ولی در عرصه واقعیت، آنچه در ایران داشتیم و به ویژه از زمان صفویه به این سو، موقعیتی غالب یافت، تركیبی بسیار ناهنجار از این دو بود. این تركیب به جائی رسید كه نماد استبداد سكولار، شاه در ذهن مردمی كه می خواستند به خدا ایمان داشته باشند به صورت " ظل الله " ( سایه خدا ) در آمد و اختیار جان و مال مردم را در دست گرفت.
در این چنین فضائی، از یك سو هیچ بودن فرد ( عام ) با همه چیز بودن فرد ( خاص) قاطی می شود. از سوی دیگر، ایمان سالاران اگرچه هر روزه با تكرار بخشندگی خالق آغاز می كنند، ولی چنان داستان های هراس انگیزی از " قدریت و قاهریت خالق" می گویند كه به راستی هراس آور است. آنهم قدرت نامحدود و قاهری كه با انبوه بی شماری ملائكه كنجكاو بر همه كارهای آدمیان نظارت موثر دارند و همه چیز حساب و كتاب دارد و همه چیز اگر ناراست باشد، این یكی ظاهرا درست است كه دفتر اعمالی هست و سرپل خر بگیری اش یقه آدم را خواهند گرفت. در برابر این خالق پرقدرت، این توی بندة بی مقداری كه حتی اختیار اندیشه و زبانت را هم نداری. حتی وقتی از این عالم درمی آئی، و خود را در این جهان خاكی می یابی، باز هم كسی نیستی. دلیلش هم این است كه در برابرت سلطانی را داری كه نه فقط " قبلة عالم " كه " سایة یزدان " هم هست . و شاید به همین خاطر نیز هست كه هر آنگاه كه اراده كند، می تواند تو و نسل ترا از روی زمین بر دارد و آبی از آبی تكان نخورد. به دیگر نگرش های تو سری زنی كه هم و غمشان این بوده است كه توی مغز من ایرانی فرو می كنند كه هیچم و پوچ دیگر نمی پردازم. . در این چنین بلبشوئی از هیچ بودن است كه ما در تمام طول تاریخ درازمان، بی پرده باید گفت، عمدتا بند بازی كرده ایم. یعنی، ما خودما ن كه چیزی نبوده ایم ، یا هیچ بوده ایم و بهمین خاطر، همه كوششمان صرف این شد كه به جای عمرو به فرمان زید گردن نهیم نه این كه بكوشیم خود برای خویش كسی بشویم و حق و حقوقی داشته باشیم كه به آسانی بازیچه دست مستبدی تازه از راه رسیده نشود. راه ظاهرا ساده تر وعملی ترش اما این بود و یا این از كار در آمد كه هیچ بودن را بپذیریم. وقتی هیچ بودن همه جائی می شود، نتیجه این می شود كه هست. یعنی، ما در بستر ذهنیت و در گسترای فرهنگی مان فرد مهم داریم و دیگر هیچ كه همگانیم و این اگر عمده ترین پیش گزاره برای فرهنگی استبدادی نباشد بی گمان برای تداوم این چنین فرهنگی بسیار لازم و ضروری است.
هیچ بودن آنهم در جهانی كه همه چیز است بی تردید وحشت آفرین است . ووحشت هم به نوبه خود سلب كنندة حركت. ایستائی، وقتی همه چیز در حركت است بدترین نوع، گذشته پرستی است. گذشته پرستی اما در گوهر جیزی غیر از محافظه كاری نیست. ترس ووحشت نهادی شده و محافظه كاری سخت جان یكدیگر را تولید وباز تولید می كنند.
دنباله دارد....
[1]گيمن، دوشن: دين ايران باستان، ترجمة رويا منجم، تهران، 1375، صص 36-335



Wednesday, February 08, 2006







سرمایه انسانی و نقش آن در توسعه اقتصادی 


از یک تعریف ساده آغاز می کنم. هر آن چه که باعث افزایش کارآئی نیروی انسانی از طریق بالارفتن میزان مهارت بشود را سرمایه انسانی می نامیم . بهترین نمونه ای که می توان به دست داد، نقش آموزش و پرورش در این فرایند است.
یک ویژگی اقتصادی سرمایه گذاری در افزایش سرمایه انسانی این است که نرخ بازگشت بالاتر که ناشی از این سرمایه گذاری هاست در وهله اول، نصیب افراد می شود. یک نمونه دیگر برای افزایش سرمایه انسانی، سرمایه گذاری در بهداشت عمومی است.
گمان نمی کنم در باره تاثیرات مثبت سرمایه انسانی بین مکاتب مختلف اختلاف نظری وجود داشته باشد. ولی این که این سرمایه گذاری ها چگونه باید انجام بگیرد، و امکانات فراهم شده بر چه مبنائی باید بین افراد توزیع شود، حوزه هائی است که برسرشان توافق وجود ندارد.
در همین راستا بد نیست به چند نکته دیگر هم اشاره بکنم.
- آموزش نقش کلیدی در توان یک کشور برای جذب تکنولوژی جدید دارد.
- بهداشت عمومی، باعث بالارفتن کارائی نیروی کار می شود.
وترکیب این دو نیز باعث می شود که ظرفیت تولیدی اقتصاد بیشتر بشود.
در پیوند با بهداشت عمومی، حوزه هائی که باید مورد توجه قرار بگیرد به قرار زیر است.
- میزان مرگ و میر نوزادان
- انتظار زندگی
- بیماری های واگیر وبومی شده
ولی چرا من در این یادداشت، به این دو مقوله می پردازم؟
پاسخ ساده من این است که این دو با یکدیگر مرتبط اند. نرخ بازگشت سرمایه گذاری در آموزش وقتی نوزادان از سطح بهداشت بالاتری بر خوردارند، بیشتر می شود. یا اجازه بدهید مثال دیگری به دست بدهم.
فرض کنید که شما در سن 25 سالی طبیب می شوید. اگر در سن 50 سالی به رحمت خدا بروید- چیزی که متاسفانه درایران در این سالها زیاد اتفاق می افتد، فقط توانسته اید برای 25 سال خدمات پزشگی ارایه بدهید ولی اگر تا سن 66 سالگی کار کرده و بعد بازنشسته بشوید، توانسته اید که برای 41 سال این خدمات را ارایه بدهید. به عنوان مثال، اگر هزینه دکتر شدن شما 50 میلیون تومان، و ارزش خدماتی که سالانه ارایه می دهید، سالی 12 میلیون تومان باشد، در صورت اول، کل ارزشی که تولید کرده اید 300 میلیون تومان است در حالی که اگر جوانمرگ نشوید تا 66 سالگی، ارزش کل خدمات تولید شده شما 492 میلیون تومان، یا 64% بیشتر است ( معترضه بگویم که می شود از این مثال ساده برای تخمین هزینه مرگ و میر در جاده ها هم استفاده کرد! کاش شیر پاک خورده ای این کار را می کرد شاید عزیزان ساکن ایران اندکی مراعات مقررات رانندگی را می کردند! ).
و اما از سوی دیگر، اگر شما خوب آموزش دیده باشید، سرمایه گذاری در بهداشت عمومی، نرخ بازگشت بالاتری خواهد داشت. چون شما می دانید که با مراعات حداقل های بهداشتی می توانید کمتر مریض بشوید.
مثل بسیاری حوزه های دیگر، یکی از مشکلات در این جا نیز اندازه گیری پی آمدهاست. یعنی، برای این که ببینیم سرمایه گذاری در آموزش چه نتیجه ای داشته است، چه باید بکنیم؟
- درصد نام نویسی در یک گروه سنی خاص
- نسبت تعداد شاگردان به ازای هر معلم یا استاد
- سطح آموزشی
- توزیع امکانات آموزشی برمبنای جنسیت.
و اما، چگونه می توان از تاثیرآموزش در رشد اقتصادی تخمینی به دست آورد؟
به گمان من، برای پاسخ به این پرسش سه راه وجود دارد.
- فرض کنیم که کارگر آموزش ندیده و آموزش دیده، در فرایند تولید با یک دیگر قابلیت جایگزینی کامل دارند. تفاوت د راین است که کارگر آموزش دیده، کارآئی بیشتری دارد. براساس این فرض، بالارفتن سطح آموزش درست به این می ماند که تعداد بیشتری کارگر به کارگرفته ایم.
- پیش گزاره دوم این که این دو نوع کارگران قابلیت جایگزینی کامل ندارند. یعنی عرصه های تولیدی وجود دارد که نمی توان از کارگر آموزش ندیده در آنها استفاده شود. در این جا، بالارفتن سطح آموزش به این معناست که اقتصاد کشور می تواند از تولید ساده به تولید پیچیده و یا از تولید کم ارزش به تولید با ارزش بالا متحول شود.
- وضعیت سوم این که بپذیریم که تکنولوژی تولید دائما در حال تغییر است و باید با سرمایه گذاری بیشتر در آموزش، امکانات یک اقتصاد را برای جذب و استفاده بهینه از تکنولوژی مولد تر افزایش بدهیم.
این گزاره سوم، با مباجث « تئوری درونی رشد» هم خوان است که سرمایه انسانی بیشتراستفاده و بهره برداری از تکنولوژی پیشرفته تر را امکان پذیر ساخته و رشد اقتصادی را بیشتر خواهد کرد.
داستان این گونه است.
تکنولوژی جدید به یک اقتصاد امکان می دهد که یا شیوه های تازه تولیدی ابداع کندو یا اگر از دیگر اقتصادها عقب مانده است، سعی کند به آنها برسد و هر دوی این خصیصه ها نیز به میزان سرمایه انسانی در یک جامعه وابسته است. شواهد موجود نشان می دهد که سطح درآمد بالا- در سطح کشور و یا حتی در سطح خانوارها- با آموزش و بهداشت بهتر همراه است. و اما نکته ای که جالب است این که، امروزه می دانیم که برای درآمد بالاداشتن، هم آموزش بیشتر لازم است و هم بهداشت بهتر. یعنی می خواهم بگویم که افراد سالم و آموزش دیده، معمولا درآمد بیشتری دارند و قادرند برای دست یابی به سرمایه انسانی بیشتر، سرمایه گذاری نمایند. به نظرمن، به عنوان بخشی از سیاست های ما برای توسعه اقتصادی باید به این رابطه دو سویه توجه کرده و برای بهره برداری بهینه، سرمایه گذاری کنیم.
سرمایه گذاری در آموزش:
وقتی آموزش را به عنوان فرایندی برای افزودن بر سرمایه انسانی در نظر می گیریم، می توانیم نرخ بازگشت این سرمایه گذاری را محاسبه کنیم. نکته ولی این است همان طور که پیشتر گفته بودم، در وهله اول، نرخ بازگشت بیشتر نصیب افراد می شود. از همین رابطه، عده ای نتیجه می گیرندکه به همین دلیل، بهتر است که بخش آموزش به بخش خصوصی واگذار شود و مثل هرتولید دیگری در یک اقتصاد نمونه وار سرمایه داری، آنها که از این خدمات بهره مند می شوند، به ازایش، قیمت اش را بپردازند. من ولی با چنین دیدگاهی موافق نیستم و چرایش را خواهم گفت.
فعلا اجازه بدهید به چند نکته دیگر اشاره کنم.
- شخصی که آموزش می بیند- به خصوص آموزش های دانشگاهی- معمولا دیرتر وارد بازار کار می شود.
درس خواندن، مثل هر کار دیگری، بی هزینه نیست.
- یکی هزینه های مستقیم آموزش است ( شهریه و کتاب، و نوشت افزار...)
- هزینه فرصت های از دست رفته- وقتی که به طور تمام وقت دانشجو می شوید برای کسب درآمد نمی توانید کار هم بکنید.
- واما، بطور متوسط این درست است که یک شخص آموزش دیده در چرخه زندگی کاری خود، درآمدی بیشتر از یک شخص درس نخوانده دارد.
اگراین ادعا درست باشد- پس یکی از موثرترین شیوه های افزایش درآمدها و کاستن از نابرابری های فراهم آوردن فرصت های برابر و قابل دسترسی برای آموزش شهروندان است.
در پیوند با آموزش باید بین دو نرخ بازگشت سرمایه گذاری تفکیک قائل بشویم.
نرخ بازگشت شخصی- یعنی آن چه که نصیب افراد می شود.
نرخ بازگشت اجتماعی- یعنی خیری که به اقتصاد می رسد.
بررسی های موجود نشان می دهد که:
- اولا نرخ بازگشت سرمایه گذاری برای سرمایه انسانی در کشورهای در حال توسعه از کشورهای صنعتی بیشتر است.
- نرخ بازگشت شخصی از نرخ بازگشت اجتماعی بیشتر است.
- با تمام این اوصاف، مشاهده می کنیم که به خصوص در کشورهای در حال توسعه، بسیاری از خانوارها فرزندان خود را برای آموزش بیشتر به مدرسه نمی فرستند( حتی در شرایطی که نرخ بازگشت شخصی سرمایه نزدیک به 40% است).
ابتدا نگاهی به این جدول بیندازید. ( اگر حافظه ام خطا نکند این جدول را از کتاب تودارو گرفته ام)
عرضه و تقاضا برای آموزش:
عوامل موثر بر تقاضا برای آموزش:
- میزان مزد و یا تفاوت درآمدی
- احتمال بیشتر یافتن یک کار بادوام در بخش مدرن اقتصاد
- هزینه های مستقیم آموزش
- هزینه فرصت های از دست رفته.
عوامل موثر برعرضه:
دربسیاری از کشورها، عرضه آموزش در بیرون از مکانیسم بازار، بوسیله سیاست پردازان تعیین می شود. و اگر نظام حکومتی کارآمد نباشد، موجب تخصیص نابهینه منابع محدود خواهد شد. به عنوان نمونه، به جای پرداختن به آموزش ابتدائی ( برای همگان) و متوسطه ( برای بخش غالب جامعه) توجه به اقلیت نخبگان ( تحصیلات عالی) معطوب می شود. نمونه کلاسیک چنین وضعیتی کشور هند است که اگرچه میزان بی سوادی در آن حدودا 50% است ولی به نسبت بسیاری کشورهای دیگر، هندوستان، دکترهای مازاد در رشته های گوناگون تولید می کند.
به یک تعبیرمی توان گفت که یکی از عوامل موثر در توزیع نابرابر درآمدها وثروت در بسیاری از کشورهای در حال توسعه، به واقع نظام آموزشی آنهاست. مقوله ای که در این سالها با اصرار صندوق بین المللی پول برای واگذاری آموزش به بخش خصوصی، بسیار تشدید شده است. مسئله این است که که هزینه های مستقیم آموزش- شهریه و کتاب و نوشت افزار- برای خانوارهای فقیر نسبت بیشتری از درآمد آنها را می طلبد و به علاوه، حتی در مورد کودکان نیز، با هزینه های فرصت از دست رفته- یعنی کارکردن کودک د رمزرعه و یا کارگاه – روبرو هستیم و نتیجه این که، خصوصی سازی آموزش و پرورش در این شرایط، پی آمدهای بسیا رمخربی برای آینده این جوامع خواهد داشت. متاسفانه شواهد موجود از کشورهای افریقائی، این نکته را تائید می کند.
از سوی دیگر، کودکانی که از خانواده های فقیر می آیند، انتظار درآمد کمتری دارند. در نتیجه، هزینه بیشتر و انتظار در آمد کمتر، تصمیم غیر عقلائی آنها را برای عدم تداوم آموزشی به نظر« عقلائی» جلوه می دهد که البته عقلائی نیست. اگر در این جوامع، دولت بخواهد عمدتا و به خصوص به ضرر آموزش ابتدائی و متوسطه، به آموزش دانشگاهی یارانه بدهد، چنین کاری نه فقط از نظر اقتصادی نادرست است که از نظر تاثیرش بر توزیع درآمد در دراز مدت، نیزمخرب می باشد و آن را بدتر می کند.



Sunday, February 05, 2006







درحاشیه یک عکس! 





وقتی چشمم افتاد به این عکس، نمی دانستم باید گریه کنم یا باید بخندم! در تظاهرات دیروز تهران، ایرانیان خشمگین خواهان تحریم اقتصادی هستند. بخودی خود ایراد ندارد. باشد تحریم بکنید. ولی برسراقتصاد ایران چه خواهد آمد؟
عمده ترین سلاح اقتصادی که ایران داردسلاح نفت است که آنهم برخلاف تصوری که خیلی از ایرانی ها دارند، ایران بسی بیشتر از غرب به فروش این نفت محتاج و نیازمند است. مخصوصا اگر به بودجه تازه آقای رئیس جمهور بنگرید متوجه می شوید که اگر نفت نفروشیم، کلاه مان پس معرکه است. تازه، مطابق اطلاعات رسیده، عربستان سعودی اعلام کرده است که به راحتی می تواند تولیدش را برای جبران کمبود ناشی از « تحریم » نفتی ایران افزایش بدهد و اگر این طوری بشود که بهتر است به جای « تحریم» از « خودکشی» اقتصادی حرف بزنیم.
سلاح بعدی این است که از شرکت های اروپائی خرید نکنیم. فقط امریکا ایران را تحریم کرده است و مسئولان در ایران از جمله« سقوط هواپیما» را به این تحریم نسبت می دهند حالا مجسم کنید که اروپا و روسیه و احتمالا چین هم به این تحریم بپیوندند. در آن صورت، برسر ایران چه خواهد آمد؟ چرا چین یا روسیه به این تحریم خواهند پیوست؟ به این دلیل ساده که وقتی کار بیخ پیدا بکند، امریکا آنها را در برابر یک انتخاب ساده می گذارد.اگر می خواهید به بازارهای ایران دسترسی داشته باشید در آن صورت، با امریکا نمی توانید معامله کنید. آدم لازم نیست، اقتصاد خوانده باشد تا بداند که بنگاههای چینی و روسی کدام بازار را انتخاب خواهند کرد ( یعنی اگر ما هم جا آنها بودیم همین کار را می کردیم).
فقط می ماند سوریه و ونزوئلا و کوبا که احتمالا به تحریم نخواهند پیوست. خوب، نپیوندند. از این ها چه آبی گرم خواهد شد؟ مگر دراین سالها تجارت ایران به این کشورها به چه مقدار بوده است که اکنون بتوانند جای خالی واردات اروپا و احتمالا چین و روسیه و کشورهای آسیای جنوب شرقی را درایران بگیرد!
پی آمدهای احتمالی تحریم:
- گسترش کمبود ها
- تورم افسار گسیخته
- رکود و دامن زدن به رکود اقتصادی. چون مواد اولیه و مواد واسطه ای یا وارد نمی شوند و یا به قیمت های گزاف وارد می شوند- در صورت اجرای تحریم از سوی دیگران، مجبوریم این مواد را از بازار سیاه به چند برابر قیمت خریداری کنیم.
- بی گمان عده ای بارشان را دراین وضعیت خواهند بست. ولی اکثریت مردم ایران، در وضعیتی به مراتب سخت تر وبدتر قرار خواهند گرفت.
- دریکی از سایت ها دیده ام که یکی از « صرفه جوئی ارزی» سخن گفته است. این هم از آن « غیب گوئی هائی » است که تنها از ما ایرانیان محترم بر می آید! البته که اگر این محصولات را نخریم به اندازه هزینه های شان « صرفه جوئی» ارزی خواهیم داشت! ولی بر سر اقتصاد چه خواهد آمد؟ کارخانه های داروسازی ما- اگر به ورود مواد اولیه وابسته اند- و یا کارخانه های دیگر که مواد واسطه ای شان باید وارد شود، بر سر آنها چه خواهد آمد؟ اگر تعطیل نشوند که مجبورند دامنه فعالیت خود را کاهش بدهند.
- افزایش بیکاری- چون بنگاههائی که یا مواداولیه ندارندویا کم دارند مجبور خواهند شد که بخشی از کارگران خود را بیکار کنند. متاسفانه یک نظام رفاه اجتماعی معنی دار هم که نداریم. نتیجه این خواهد بود که فقر و نداری از آن چه که هست- و خیلی هم گسترده و زیاد است- بیشتر خواهد شد.
با این حساب، دو باره نگاهی به این عکس می اندازم و دلم می خواهد بزنم زیر گریه....
به خودم می گویم....
خدایا آن را که عقل دادی، چه ندادی و آن را که ندادی، چه دادی!!!



Friday, February 03, 2006


اقتصاد« رشوه خواری» (بخش پایانی) 


دریادداشت پیشین گفته بودم که هستند کسانی که معتقدند اتفاقا رشوه آن قدرها هم بدنیست. خوب، اول دلایلشان را بشنویم.
این جماعت معتقدند که درنتیجه فساد و رشوه خواری، سرمایه گذاری بیشتر در جامعه امکان پذیر می شود. برای این نکته دو دلیل ارایه می دهند. از یک سو رشوه خواری، انباشت بیشتر سرمایه را امکان پذیر می سازد و از طرف دیگر، ریسک و بی ثباتی وعدم اطمینان را کاهش می دهد( این نکته را به خاطر داشته باشید به آن بر می گردم). رشوه خواری باعث افزایش رقابت می شود و افزایش رقابت هم موجب بهبود کارآئی تخصیصی خواهد شد. لف مدعی است که دراقتصاد های توسعه نیافته که بازارها ناقص و ناکامل اند، رشوه دهی و رشوه ستانی نقایص بازار را کاهش می دهند (1). اگر چه انباشت سرمایه و رقابت بیشتر برای توسعه اقتصادی لازم و ضروری اند، یکی از موانع درونی برسرراه رشد اقتصادی کمبود روحیه کارآفرینی است. رشوه خواری گسترده باعث تشویق این روحیه می شود، چون مسئولان رشوه خوار در عمل می آموزند که چگونه از خود در برابر خطرات احتمالی محافظت نمایند و برای کالا یا خدمتی که تولید می کنند با هدف حداکثر کردن سود قیمت تعیین کنند. در نتیجه ی غیر قانونی بودن رشوه خواری، ادامه کار و موفقیت در چنین زمینه پر مخاطره ای به مهارت قابل توجهی نیازمند است. مسئولان رشوه خوار می بایست در جمع آوری و بهره برداری از اطلاعات برای مذاکره مهارت داشته و توانائی ادامه کار در شرایط رقابت آمیز را دارا باشند. مسئولان رشوه خوار موفق باید در روابط عمومی، تبلیغات و بازارشناسی هم قابلیت قابل توجهی داشته باشند تا بتوانند هم در حوزه غیر قانونی فعالیت کرده و در آن حوزه موفق هم بشوند. رشوه خواری در واقع روغنی است که ماشین زنگ زده تصمیم گیری دیوانسالاری را روان تر می کند. فرایند تصمیم گیری را کوتاه تر کرده و از نظر هزینه های اجتماعی، صرفه جوئی های قابل توجهی را امکان پذیر می سازد. رشوه خواری باعث می شود که عملکرد ماشین دولتی از عملکرد کوششهای رقابت آمیز در امان نماند و به این ترتیب، تحت تاثیر نوعی عوامل بازار قرار بگیرد.
رشوه خواری هم چنین باعث توسعه سیاسی هم می شود. از آن جا که در آمدهای قابل توجهی در انتظار کسانی است که دررقابت های سیاسی موفق می شوند، امکان دست یافتن به درآمدها موجب می شود که شمار بیشتری از مردم در امور سیاسی مداخله کنند.
ضعف اساسی نگرشی که به اختصار عرضه شد این است که پیش گزاره هایش دردنیای واقعی وجود ندارند و در نتیجه، به جای افزایش کارآئی تخصیصی، ما با وضعیتی روبرو هستیم که مشارکت کنندگان ناکارا در « مسابقه» باقی می مانند و از طریق رشوه وپارتی بازی، کسانی را که کارآئی بیشتری دارند کنار زده و باعث افزایش ناکارآئی تخصیصی می شوند. واقعیت این است که رشوه ستانها برای جلوگیری از افشای عملیات غیر قانونی جریان توزیع اطلاعات را کاملا در اختیار می گیرند و در نتیجه، همگان از امکانات برابر برای شراکت در این «مسابقه» برخوردارنیستند. به سخن دیگر، شمارشرکت کنندگان، محدود می شود و در نتیجه، بهینه سازی بر مبنای نظرات پاره تو از همان ابتدا گرفتار تناقض می شود. آنها که در « مسابقه» باقی می مانند یا دوستان سیاسی اند یا وابستگاه سببی و نسبی. به این ترتیب، موفقیت احتمالی آنان در مراحل بعدی ربطی به کارآئی بیشتر شان ندارد. برابر دانستن توانائی در پرداخت رشوه بیشتر با کارآئی بیشتر نیز پیش گزاره دست و پا گیری است که واقعیت نابرابری هراس انگیز درآمدها و ثروت را در این جوامع نادیده می گیرد. به سخن دیگر، بعضی ها توانائی بیشتری برای پرداخت رشوه دارند چون در خانواده ای ثروتمند به دنیا آمده اند.
از سوی دیگر، شواهد موجود نشان می دهد که برخلاف ادعای مدافعان این نگرش، ثروت انباشت شده از رشوه خواری عمدتا صرف کالاهای لوکس و غیرضروری و تقریبا تماما وارداتی می شود و حتی اگر این چنین نشود، در حسابهای پس اندازدربانکهای خارجی به امانت گذاشته می شود. در نهایت امر، واقعیت این است که سرمایه گذاری بیشتر برای افزودن بربنیه تولیدی اقتصاد صورت نمی گیرد. چون چنین سرمایه گذاری ها خطر عیان شدن واقعیت عملکرد ها را در خویش نهفته دارد. به دلایل گوناگون، بسیاری از تولید کنندگان، به ویژه تولیدکنندگان کارآ ممکن است به مشارکت در این « مسابقه» رغبتی نداشته باشند. در نتیجه، پی آمد رشوه خواری این است که به تولید کنندگان غیر کارآمد به ضررتولید کنندگان کارآمد ارجحیت داده می شود. در نبود نظامهای موثر برای نظارت برامور، احتمال جدی وجود دارد که با قانونی شبیه به « قانون گراشام» روبرو می شویم که کارآفرینان واقعی و کارآمد در نتیجه ی تبانی رشوه دهندگان وشرکای شان در حکومت از دور خارج می شوند.
این البته درست است که فرایند تصمیم گیری ممکن است کوتاه تر شود. ولی نکته این است که هزینه های اجتماعی تصمیم گیری نادرست در درازمدت از صرفه جوئی های ناشی از تصمیم گیری سریع و لی نادرست درکوتاه مدت بسی بیشتر است. در نتیجه، از دیدگاه منافع جامعه، نمی توان کوتاه شدن روند تصمیم گیری را ضرورتا تحولی مثبت دانست. سدی که در منطقه ای نامناسب با مختصاتی نامناسب ولی به سرعت ساخته می شود از دیدگاه جامعه تحولی مثبت نیست. در این وضعیت، بعید نیست که حتی ساخته نشدن آن سد معقولتر باشد. مضافا که ساخته شدن سدی نامناسب با مختصات نامناسب، جامعه را از استفاده از امکانات برای ساختن سد مناسب دیگری با مختصات مناسب محروم می کند. دراغلب موارد، در جوامعی که از رشوه خواری لطمه می خورد، تصمیمات برای سرمایه گذاری به شدت از تمایلات شخصی کارگزاران فاسد و رشوه خوارمتاثر می شود و در نتیجه، حتی در مواردی که این سرمایه گذاری ها انجام می گیرد و به تولید کالایا خدمتی نیز منجر می شود، آن کالا یا خدمت کیفیتی بسیار نامرغوب دارد و قابل عرضه در بازار به ویژه بازارهای بین المللی نیست. موفقیت نسبی شان در بازارهای داخلی که عمدتا نتیجه وجود کمبودهااز سوئی و حمایت های غیرمتعارف دولتی از سوی دیگر است، در نهایت نشان دهنده اتلاف منابع مملکتی است که به بهترین شکل وصورت ناکارآئی تخصیصی را نشان می دهد. اتحاد جماهیر شوروی سابق و حتی ایران عزیزخودمان چه در گذشته و چه اکنون، نمونه بسیار جالبی از این نوع ناکارآئی تخصیصی است. عجیب ترین ادعای این اقتصاددانان این است که رشوه خواری موجب توسعه سیاسی خواهد شد. به باور من، این اقتصاددانان نه فقط وضعیت موجود درکشورهای توسعه نیافته را نادرست فهمیده اند بلکه درک معقولی هم از فرایند توسعه سیاسی در جوامع غربی ندارند. واقعیتی ساده که برای صدها میلیون نفر از ساکنین این کشورها روشن است به وسیله اقتصاددانان نادیده گرفته می شودو آن این که دولتمردان فاسد و رشوه خوار به هر کاری دست خواهند زد تا ازعیان شدن واقعیت رشوه ستانی جلوگیری کنند. وقتی منافع اقتصادی به شدت سیاسی می شود، پی آمدش سرکوب و اختناق برای حفظ آن منافع اقتصادی –سیاسی است. به همین دلیل هم هست که در بسیاری از کشورهای توسعه نیافته با مستبدین محلی، منطقه ای و نهایتا ملی روبرو هستیم که از هیچ جنایتی بر علیه مردم اباء ندارند تا نظام موجود را که به آنها امکان رشوه ستانی می دهد حفظ نمایند. برخلاف ادعای این اقتصاددانان، این نظام سیاسی مخدوش و این رشوه خواری و رشوه دهی گسترده، عمده ترین مانع تکامل و توسعه سیاسی در این کشورهاست. پارتی بازی، رشوه ستانی وحمایت های خریداری شده راه را برای رشد و تکامل بر مبنای قابلیت و مهارت سد می کند. از همین روست که بوروکراسی موجود در این کشورها بطور روزافزونی ناکاراتر می شود و این ناکارآئی بیشتر، نیز استفاده گسترده تر از سرکوب و خشونت را ضروری می سازد( در زمان بازنویسی، بنگرید به اعتصاب رانندگان اتوبوس در تهران و عکس العمل دولت). تعجبی ندارد که در اغلب کشورهای توسعه نیافته، دولتها به هرکاری دست می زنند تا انتقال قدرت به گروههای دیگر اجتماعی صورت نگیرد. بی معنی شدن انتخابات نیز در همین راستاست. جذابیت و کاربرد کودتاهای خون بار یا انقلابات قهرآمیز برای تغییر حکومت صرفا زائیده تصادف نیست بلکه از واقعیت های موجود در این جوامع نشآت می گیرد.
یک وجه دیگر که به وسیله مدافعین این انگاره نادیده گرفته می شود این است که وجود رشوه خواری مناسبات فیمابین بین دولت و مردم را در این جوامع به شدت تخاصمی و تقابل طلبانه می کند. دولتی که عناصری از آن فاسد و رشوه ستان اند می کوشد حقایق از دید مردم پوشیده بماند و مردمی که به هرحال ازآن واقعیت ها با خبر می شوند، بیشتر و بیشتر به حکومت بی اعتماد می شوند. بی اعتمادی مردم به حکومت ، مشروعیت حکومت را کاهش می دهد و این مشروعیت کاهش یافته توان دولت را در پیش بردن سیاست ها به شدت تضعیف می کند. نه دولت های رشوه خوار مردم را جدی می گیرند و نه مردم، به تصمیمات چنین دولتی گردن می نهند. این تناقض افزاینده بین دولت و مردم عمده ترین عامل تشدید کننده بی ثباتی و بی اطمینانی به آینده است که اثر منفی برسرمایه گذاریهای درازمدت دارد که برای افزایش بنیه تولیدی حیاتی و تعیین کننده است.
پیشتر هم گفتم، اساس تئوریک این انگاره که بروجود « رقابت کامل» و « اطلاعات کامل» استوار است با واقعیت های هیچ جامعه ای نمی خواند. در جای دیگری به تفصیل نوشته ام که مباحثی که الگوی بازاررقابت کامل را بکار می گیرند، به واقع خوانندگان را پی نخود سیاه می فرستند. از آن گذشته، مدافعان این نگرش، از سوئی فرض می کنند که « اطلاعات کامل» وجود دارد ولی در عین، یکی از دست آورده های رشوه را « کاستن از ریسک و بی ثباتی وعدم اطمینان» می دانند. بی تردید، یکی از دو باید نادرست باشد. اگر اطلاعات کامل وجود دارد که دیگر ریسک و بی ثباتی وجود ندارد و آن چه که وجود ندارد، پس، کم هم نمی شود!! و اگر هم ریسک وبی ثباتی وجود دارد که اطلاعات کامل وجود ندارد و گوشه دیگری از این نگرش فرو می ریزد.
تمام کنم که دارم پرحرفی می کنم.
مهم نیست که مباحث مطروحه در چه چارچوبی مطرح می شوند، واقعیت این است که رشوه خواری در هرپوشش جذاب و فریبنده ای که ارایه شود، و هر مقدار هم که از فرمولهای ریاضی برای اثبات پیش گزاره های غیر واقعی آن استفاده شود، نتیجه ای غیر از افزودن بر ناکارآئی اقتصادی، سد کردن توسعه وتکامل سیاسی، واتلاف منابع مملکتی ندارد.


(1)N.H.Lef: “Economic development through bureaucratic corruption”, in, American Behaviorial Science, November 1964, pp 8-14



Thursday, February 02, 2006


اقتصاد « رشوه خواری» 


فکر می کنم من وشما بر سر این نکته توافق داریم که رشوه خواری و رشوه دهی بد است و مخرب. نه فقط اخلاق اجتماعی را به تباهی می کشد بلکه، نظام اقتصادی را از کارآمدی می اندازد. هرکی به هر کی می شود. تقریبا همه چیز بی حساب و کتاب می شود. ولی برخلاف این باور، شماری از محققین بر این اعتقادند که فساد، برای نمونه رشوه، مشروط بر این که « در محدوده ای حفظ شود» اغلب« برمبنای نظریه پاره تو» خواستنی ومطلوب است»(1). برای این که این بهینه سازی عملی شود، کمبودی لازم است والبته روشن است که در این اقتصادها، کمبود ها فراوانند. براساس این انگاره، فقط به مکانیزمی نیازمندیم که بتواند امکانات دست یابی به عرضه محدود را براساس تمایل وتوانائی پرداخت یک مقدار اضافی سامان دهد. این مقدار اضافی بسته به شرایط موجود می تواند متفاوت باشد. به گفته رشید، « رشوه براین نیازها کاملا منطبق است». اما رشوه چگونه موجب بهبود کارآئی در اقتصاد می شود؟ برای این که رشوه خواری موجب بهبود کارآئی بشود باید فرض کنیم بربازارها رقابت کامل حکمفرماست. و اما، بازاری که بر آن رقابت کامل حکم فرماست، چگونه عمل می کند؟ این جاست که کل بحث هائی که در باره امکان بهبود کارآئی به وسیله رشوه ارایه می شود مثل بادکنکی می ترکد. به این نکته باز خواهم گشت.
ادعا شده است که تمایل به رشوه دادن « از منافع شخصی فرا می روید که به اندازه قدرت جاذبه زمین قابل اعتماد است». نظام متکی بر رشوه بر نظامهای دیگری که بر اساس قیمت های ثابت دست به تبعیض بین متقاضیان می زنند، ارجحیت دارد. دلیل این ارجحیت هم این است که نظام متکی بر رشوه، قابلیت انعطاف زیادی دارد و در عکس العمل دربرابر توان و نیازهای گروه های مشخص تغییر می کند (2). کوتاه سخن این که رشوه ستانها « به واقع مثل کارگزاران حراج والراس عمل می کنند که مقدار رشوه را پائین و بالا می برند» تا« به کسانی که ازطریق آمادگی برای پرداخت رشوه بیشتر، نیاز بیشتر خود را نشان می دهند، ارجحیت بدهند (3). پی آمدهای اقتصادی رشوه به همین جا ختم نمی شود. اگر رشوه ستانها از « طبقه کارآفرینان» باشند، و اگر « بخش عمده ای از درآمدهای به دست آمده از رشوه را در فعالیت های مولد» سرمایه گذاری کنند و اگر« این فعالیتها مقدار قابل توجهی همبستگی پیشرو همبستگی قهقرائی داشته باشد، تاثیراتشان بر رشد اقتصادی بسیار مثبت خواهد بود»(4). در دنیای جذاب این اقتصاد دانان، برای این که این گونه بشود، دو پیش گزاره دیگر لازم است.
- از آن جا که رشوه دهی به قدر رشوه ستانی نشانه فساد است باید فرض کنیم که همگان در جوامع توسعه نیافته فاسدند و مشتاق که در این « حراج» موقعیت ها با منابع محدود شرکت کنند. این پیش گزاره از آن جهت لازم است تا بهینه سازی برمبنای نظرات پاره تو از همان ابتدا گرفتار تناقض نشود. رقابت مابین شرکت کنندگان در این « حراج» مقدار رشوه را بالا می برد و در نتیجه، تنها کسانی که توان پرداخت رشوه بالاتر را دارند در این « مسابقه » باقی می مانند. از آنچائیکه در این نگرش، توانائی پرداخت مقدار بیشتر نشانه کارآئی بیشتر است، در دراز مدت، تنها شرکت کنندگان کارآ در میدان رقابت باقی می مانند. به این ترتیب، به ادعای این اقتصاد دانان کارآئی تخصیصی افزایش می یابد.
- در پیوند با شرایط ومقدمات ورود به این « حراج» و خروج از آن، می بایست اطلاعات کامل برای همگان مهیا باشد. این پیش گزاره به این جهت لازم است تا همگان از امکانات برابر، حداقل در حوزه اطلاعات برای شرکت در مسابقه بهره مند باشند.
اگر فساد ورشوه خواری موجب بهبود کارآئی تخصیصی بشود بی گمان برفرایتد توسعه اقتصادی تاثیرات مثبت خواهد داشت. پرسش اساسی این است که آیا در دنیای واقعی چنین ارتباطی بین رشوه و تخصیص کارآ وجود دارد یا خیر؟ قبل از پاسخ گوئی به این پرسش، اجازه بدهید خلاصه ای از مباحث مدافعان این انگاره را به دست بدهم.
ادامه خواهد داشت.....


(1)Salim Rashid: “ public utilities in egalitarian LDC;s: The role of bribery in achieving Pareto efficiency”, in Kyklos, vol. 34, 1981, p. 449
(2) همان، ص 453
(3)همان، ص 456
(4)Omotunde E.G. Johnson: “ An economic analysis of corrupt government, with special application to Less Developed Countries”, in Kykos, vol. 28, 1975, p. 53



 
Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com

This page is powered by Blogger. Isn't yours?