<$BlogRSDUrl$>

نیاک - یادداشتهای احمدسیف
 

Friday, April 30, 2010


ما و سخت جانی استبداد درونی ما 


آن چه می خوانید نامه ای است که 5 سال پیش به دوستی نوشته ام. گمان می کنم یک باردیگر خوانده شدنش ضرری ندارد. به همین دلیل می گذارمش اینجا:
چهارم ژوئیه 2005
دوست گرامی:
.... داشتی برایم از تجربه ات با همسرت می گفتی که از وقتی میانه تان شکر آب شده است، او به واقع به خونت تشنه است و کارهائی می کند که تو هرگز فکر نمی کردی، بکند. ونوشتی که نمی فهمی که چرا این همه عوض شده است؟ البته که تو بهتر از من او را می شناسی ولی من فکر نمی کنم اوعوض شده باشد. ما ایرانی ها، ای کاش قابلیت و آمادگی عوض شدن را داشتیم. یادت هست بار آخری که دیدمت برایت می گفتم که ما ایرانی هامهم نیست در همدان زندگی می کنیم و یا در شیکاگو، ولی به سختی چیزهای تازه یاد می گیریم و به دشواری هم آن چه های بدی را که به خاطر داریم فراموش می کنیم. یادت هست، خندیدی و گفتی خیلی حرف پرتی نمی زنی. پس اجازه بده یک نکته دیگر را این جا اضافه کنم که ما دو تا چیز دیگر را هم با هم قاطی کرده ایم. یعنی وقتی می رسیم به خطای یک دیگر، من فکر می کنم ما کاری که باید بکنیم این که این خطا را به هم ببخشیم ولی فراموش نکنیم. فراموش نکنیم، صرفا برای این که هر وقت این خطا خواست تکرار بشود بتوانیم جلوی تکرار را بگیریم. خطارا ببخشیم، آن هم به این خاطر که بشر می تواند یاد بگیرد و کمتر خطا بکند. قبول کنیم که آدمها می توانند درگذر زمان تغییر کنند و اغلب، تغییر می کنند. ولی ما درست به عکس عمل می کنیم، خطا را اگرچه فراموش می کنیم و طبیعتا، اجازه می دهیم تکرار شود ولی آن را نمی بخشیم. نتیجه این که، ذهن ما ایرانی ها، بی شباهت به دادگاه های بی درو پیکر بلخ نیست که در آن همه متهم اند. ما هم به همین شکل رفتار می کنیم ومعمولا هم به خاطرخطاهائی که نبخشیده ایم- ولی احتمالا به یادش هم نداریم- دیگران را چوب می زنیم و طبیعتا خودمان هم از دیگران چوب می خوریم!
از چی داشتم می گفتم که عنان ازدستم دررفت.
از تغییر برخورد همسرت می گفتم. اگر هم تغییر کرده باشد، من اتفاقا تعجب نمی کنم ولی این را یک مقوله شخصی ارزیابی نمی کنم. البته می دانی که در گذرزمان همه چیز امکان پذیر است ولی فقط در ذهنیت ایرانی ماست که تو امروز اینی و فردا آن چه دیگر، و اهمیتی هم ندارد که این دو 180 درجه با یک دیگر تناقض دارند! چنین تغییرشگرفی درواقعیت ممکن نیست. آن چه که به واقعیت نزدیکتر است این که مای طرفین این رابطه به تلخی کشیده شده، دریکی از این دو ارزش گزاری اشتباه کرده بودیم. یعنی یا زمانی که به سر یک دیگر قسم می خوردیم، اشتباه می کردیم و یا الان که می خواهیم رگ گردن یک دیگر را بجویم. به خصوص اگر تو سرعت این دگرگونی های مارا در نظر داشته باشی. ولی ما و اشتباه! اختیاردارین! ندیده ای و نخوانده ای که در این فرهنگ واره سیاسی ما هر کاری که می کنیم، آره دوست من، هر کاری، درست است و مو لای درزش نمی رود!
عبرت آموز نیست! که تعجب هم می کنیم که چرا در این بیغوله فرهنگی زندگی می کنیم؟
شاید به من ایراد بگیری که من چرا یک نامه خصوصی به یک دوست را انتشار بیرونی می دهم. اجازه بده توضیح بدهم. برای این کار، دلیل و یا بهانه خوبی هم دارم که اندکی عمومی تر است. این مقوله به ظاهر کاملا شخصی بین تووهمسرت، به بهترین صورت ممکن، نشانه یک بیماری جدی فرهنگی در میان ماست. درست حدس زده ای. همان استبداد جان سخت درونی مان را می گویم. این بیماری، ابعاد مختلفی دارد و همه ابعادش مشکل آفرین اند. عمده ترین بعد این بیماری، بی پرنسیبی ماست و در کنارش، کینه ورزی های کور، و باز در بالای سرش، مسئولیت گریزی ما دربرابر آن چه که می کنیم و یا می گوئیم. بالاخره، ناهمخوانی نه فقط حرف با ادعا که حتی حرف با حرف. روشن خواهد شد که چه می گویم.
اجازه بده بی پرده بنویسم که من از آن چه که در نامه ات در باره همسرت نوشته ای، اصلا خوشم نیامده است. نه این که فکر کنی من کاسه داغ تر از آش شده ام.نه. اگر تو از او انتقاد می کردی، من به کارت ایرادی نداشتم. چون انتقاد کردن از منظری که من به دنیا می نگرم، نشانه احترام منتقد به کسی است که از او انتقاد می کند. ولی تو از او انتقاد نمی کنی. کاش انتقاد می کردی! چون اگر انتقاد می کردی، می توانستی به او کمک کنی تا کمتر اشتباه بکند وسعی کند آدم بهتری بشود. تو که از چرخش 180 درجه ای همسرت شکوه می کنی، در نظر نگرفته ای که خود توهم یک چرخش 180 درجه خورده ای، آن هم نه در گذرزمان بلکه در یک چشم برهم زدنی. و این به گمان من پرسش بر انگیز است. من که علت این چرخش حیرت آور ترا درک نمی کنم. یادت هست دو هفته پیش در نامه ای دیگر در باره همسرت چه نوشته بودی؟ آیا تنها این اوست که این همه گرفتار دگردیسی شده است و یا تو هم هستی که اصلا به یادت نیست که در قبل از این چشم بر هم زدن، در باره او وقابلیت هایش چه فکر می کرده ای؟ به یک معنا، این مسئله شخصی است ولی، نه، شخصی نیست و من به همین قلم قسم اصلا به خاطر شخصی بودنش آن را دراین جا مطرح نمی کنم. بلکه، این نکته را به این خاطر مطرح می کنم تا گفته باشم که این نکته به ظاهر شخصی، نشان دهنده یک وجه خیلی عمومی، یعنی بی پرنسیبی ارزشی ماست در یک سطح گسترده. چرا این وجه شخصی، اهمیت عمومی دارد؟ برای این که اکثریت قریب به اتفاق مان این گونه ایم. پس، خواهش می کنم فکر نکن جا گیر آورده ام به تو بتازم. نه دستم بشکند و خاک بر دهان من اگر این هدفم باشد. نه، من به گمان خودم از یک بیماری عمومی حرف می زنم. اگر یک مسئله شخصی ترا را بهانه کرده ام چون می دانم این نوع مسائل شخصی در انحصارتو نیست بلکه دیگران هم از این نوع مسایل دارندو من به عقل ناقص خودم دارم، ابعاد عمومی این مسائل شخصی را باز می کنم. یعنی نه آن وقتی که از کسی تعریف و تحسین می کنیم این کار ما اساس و پایه ای دارد و نه آن وقت که به تکذیب کسی بر می خیزیم. وقتی می گویم این حرف شخصی ام، شخصی نیست، بی خود نمی گویم. حالا شما، بیائید همین بی اصولی ارزشی را اندکی کلیت بدهید. نتیجه اش این می شود که برای نمونه، این هفته، اقای رفسنجانی « عالیجناب سرخپوش» می شود و آمر اصلی قتل های زنجیره ای، و چند روز بعد، در دور دوم انتخابات، کسی است که آمده است تا ایران را نجات بدهد و« نقش تاریخی» ایفاء نماید! وقتی کلیت می دهی نتیجه این می شود که آقای معین اعلام می کند که زیر بار « حکم حکومتی» نمی رود ولی دوروز بعد، می کوشد زیر بار حکم حکومتی رفتن را با تحریف تعریف « حکم» ماست مالی کند! نمی دانم خنده دار است یا گریه آور که از تقلبات که بگذریم، همین دوستان در تحیرند که چرا آن مردمی که در انتخابات شرکت کرده اند به آنها رای نداده اند! اول، چرا مردم آزاد نیستند به هرکه دوست دارند رای بدهند! این یک سئوال و اما، نکته دوم، خواب بودید، صحت خواب! با این ارزش شکنی های شما، به کدام یک از وعده های شما باید دل می بستند که رای شان را به شما بدهند!
بازتاب دیگر این بی پرنسیبی ما، خشونت یا همان چماق زبانی است و یا از واژگان این روزها اگراستفاده کنم، این که همین که با کسی اندکی « چپ» می افتیم، مستقل از این که در باره اش در گذشته چه می اندیشیده ام، « تخریب شخصیت وحیثیت» آن کس که اکنون با اوموافق نیستیم، می شود کار اصلی و اساسی ما. البته نه اینکه این هم تازه باشد. به هیچ وجه. درسالهای بعد از انقلاب بهمن، انشعابات سازمان های سیاسی را در نظر بگیر. تا دیروز قرص سیانور به زیر زبان مدافع یک دیگر بودند ولی وقتی با هم اختلاف پیدا کردند، تا سرانجام کشتن و هفت تیر کشی به روی یک دیگر هم کوتاه نیامدند! این فاجعه ها را به یاد نداری؟

و حالا در این رابطه خصوصی تو، که به واقع یک برش میکروسکوپی از همین فرهنگ و از همین جامعه ماست، توآرزو داری که « سربه تنش نباشد»! آخر دوست عزیزاین که نوشته ای، انتقاد است یا نفرین! آیا به راستی، اسم این شیوه برخورد را « انتقاد» می گذاری؟ دون شان و شخصیت تو نبود و نیست که زبانت را به این دشنام ها آلوده بکنی!
یکی دیگر از پی آمدهای این فرهنگ واره، تداوم همین سنت منحوس سیاه و سفید دیدن های ماست، این ثنویت درعرصه نظری که به واقع از نظر فرهنگی و بالندگی آن، زمین گیرمان کرده است. ما در این آباد شده، یا مذهبی هستیم و یا ضد مذهب، یا چپ ایم یا ضد چپ، یا شاه الهی می شویم یا ضد سلطنت، ووقتی هم ضد می شویم، بدیهی است که « ضد» ما حق حیات ندارد. ببین تو تا دوهفته پیش که چیزدیگری می گفتی. الان چه شد که در این فاصله کم، این گونه می نویسی؟ آن وقت دوستان و عزیزان را می بینی که چراغ به دست به دنبال « علل استبداد درایران» می گردند!
راستی که خواب تان خوش دوستان و دنیا به کام:
آئینه ای مگر در بساط شما نیست!
جامعه و دولت و سیاست چیست، به غیر از همین؟
یعنی حالا که نمی توانید با هم زندگی کنید، باید گردن یک دیگر را بزنید؟ آخر این چه پس زمینه منحط فرهنگی است که ولش نمی کنیم! فکر نکن فقط تو این گونه ای! نه، ما این گونه ایم. واین به راستی یک بلیه فرهنگی ماست و ما هم چنان با بی خیالی از کنارش می گذریم.
خلاصه دوست عزیزم، امیدوارم از این نامه ام نرنجیده باشی. من ترا بهانه کردم تا حرفهای خودم را بزنم. حرفهائی که خیلی وقت بود روی دلم انبارشده و داشتند خفه ام می کردند. اگر از دست من کاری بر می آیدکه بیایم و پای صحبت شما بنشینم، خبربده. قول می دهم «داور» منصفت و بی طرفی باشم و نگذارم شما دو تا خیلی به یک دیگر بپرید.
وقت و حوصله داشتی باز هم چند کلمه ای بنویس
دنیا به کام



Sunday, April 25, 2010


جای عبید زاکانی خالی! 


کارم از گریه گذشته است.... به آن می خندم
درخبرها می خوانم که در بوشهر « موش» زیاد شده است. من این کاره نیستم ولی زیادی موش هم زیان های اقتصادی مشخص و معلوم دارد و هم می تواند وسیله ای برای انتقال بیماری باشد. نمایندگان شورای شهر بوشهر که مدتها حقوق گرفته اند تا دریک هم چه موقعیتی به داد مردم می رسند. خوب تصمیم می گیرند « برای گرفتن هر موش در این شهر 1500 تومان به مردم جایزه دهد» و بعد روشن می شود که نمایندگان روشن اندیش شورای شهر به فکر مستضعفین هم بودند چون یکی از اعضای شورای شهر ادامه می دهد « این طرح بدون شک از سوی معتادان که به پول نیاز دارند حمایت خواهد شد». حیف که مثل این عبدالقادر جان بلوچ طنازی بلد نیستم والی چه داستان قشنگی می توان نوشت از یک آدم مفنگی که از بی حالی نمی تواند راه برود ولی ایستاده است و قربان صدقه موشها می رود که آخه لامش حب.... وای سه دیگه... ده تاتونه که تحویل بدم پوله یک بس در میاد.... البته مدتی پیشتر، شورای شهر برای این کار- یعنی مبارزه انقلابی با موشهای شهر- 90 میلیون تومان بودجه گذاشت که « البته در میانه راه شکست خورد». خبر ندارم آیا موشها زیاد بودند ویا موش گیران وشورای شهری ها دست شان کج بود و پولها را- یا لااقل بخش عمده ای از آن را- بالا کشیدند. چون در کنار سال کارمضاعف و تصحیح الگوی مصرف، لاید یک سال شوخی هم داریم، نمایندگان محترم شورای شهر شوخی هم می کنند. یکی می گوید چون جثه موش بزرگ و کوچک دارد، اگر« کیلویی خریده شود بهتر است» ولی یک نماینده دیگر، با مزاح ادامه می دهد « ممکن است به لاشه آن نمک زده و وزنش بالا برود» و نتیحه می گیرد همان خرید عددی پیشنهاد مناسب تری است. البته درهمین خبر می خوانیم که این شهر بوشهر بیچاره مدتی پیش مشکل « سگ های ولگرد» هم داشته است که با الطاف شورای شهر روبرو شدند ولی انجمن حمایت از حیوانان با آن برنامه های مخالفت کرد. من البته خبر ندارم ولی گفته می شود که در کشورهای دیگر، سگها را زنده گرفته و « عقیم می کنند» ولی چون این کار در ایران گران است « شهرداری ها با شلیک تیر یا طعمه گذاری با سگها مبارزه می کنند». بهرحال دربوشهر، دولت فخیمه با استفاده از اصول بازار(ع) موش گیری و سک کشی را ظاهرا « خصوصی» کرده است. حالا با گوشت این حیوانات چه می کنند؟ نمی دانم . برای محکم کاری بهتر است آدم درآن ولایت حداقل برای مدتی سبزی خوار بشود!
حالا که دارم از این نوع مشکلات حرف می زنم پس توجه شما را جلب کنم به این نکته که درخوابگاههای دانشگاه تهران هم از قرار زیادی گربه مشکل شده است و به همین دلیل مسئولان طی اعلامیه ای اعلام داشتند « به هر دانشجویی که در محوطه خوابگاه، گربه‌ای را بگیرد مبلغ هفت هزار تومان پاداش پرداخت خواهد شد». البته نمی دانم خوابگاه های فاطمیه و چمران در کجای تهران قرار دارند ولی مشکل زیادی گربه درآنها جدی است و آقای دکتر اسماعیلی که رئیس خوابگاهها هستند درجلسه ای با دانشجویان فرمودند که شهرداری برای جمع آوری گربه 5 میلیون تومان برای یک خوابگاه خواسته است و در نتیجه توافق حاصل نشد حالا چه عیب دارد که « بجای پرداخت این هزینه به شهرداری از خود دانشجویان به‌عنوان کار دانشجویی استفاده کرد». ولی از آنجائی که جان به جان این حکومت بکنی دست از « تبعیض جنسی» بر نمی دارد. اگرچه قرار است 7 هزارتومان به ازای هرگربه بدهند ولی در اعلامیه آمده است که « به ازای گرفتن هر گربه توسط دانشجویان دختر در خوابگاهها مبلغ ده هزار تومان پاداش پرداخت شود». والله بخدا اعتراضی ندارم. همه قوانین که نمی تواند آن وری باشد، حالا این یکی هم این وری بشود. چه اشکالی دارد؟ و بعد برای این که لابد دریک آینده نیامده ای این هم سندی بشود برای تبلیغات، دراین اعلامیه این خودشیرینی را هم کرده اند که « از کلیه دانشجویان علاقه‌مند به شرکت در طرح جمع‌آوری گربه‌ها در محوطه خوابگاهها ترجیحا دانشجویان جانورشناسی، دامپزشکی، زیست شناسی و ... دعوت بعمل می‌آید در این طرح شرکت کنند». یعنی نه این که جمع آوری گربه ها را « خصوصی سازی» کرده اند، بلکه یک بعد « پژوهشی» هم به آن داده اند که لابد دانشجویان این رشته ها می توانند از اجساد گربه ها برای تشریح و پیشبرد دانش هم استفاده کنند!! دور نیست که شماری از وزرا هم اسمشان را زیر مقاله هائی که منتشر خواهد شد بگذارند البته کمی پائین تر در این اعلامیه مسئولان خوابگاهها دبه در می آورند که اگرچه « ابزار لازم مانند قفس» در اختیار دانشجویان قرار می گیرد ولی درازای « تحویل هریک گربه مبلغ 7 هزارتومان پرداخت خواهد شد». و من یکی بالاخره نفهمیدم، که بالاخره چقدر می دهند؟ 7 هزارتومان یا ده هزار تومان! به سخن دیگر، می خواهم بدانم آیا صرف می کند که پس از بازنشستگی بروم و دراین خوابگاهها دربان بشوم و دراین طرح عظیم مشارکت بکنم که هم اجردنیوی دارد و هم پاداش اخروی!
و اما مثل دیگر طرح های این دولت فخیمه چند و چندین ایراد اساسی به آن وارد است:
- درباره طرح جمع آوری گربه، آیا این درست است که به دانشجوی سال اول و دانشجوی سال پایانی دکترا برای جمع آوری گربه به یک اندازه پول بدهند؟ آیا این کار عادلانه هست؟
- آیا بهتر نیست که درباره فراوانی موش دربوشهر در این خوابگاهها تبلیغ کنند . چون اگر این اطلاعات در اختیار گربه ها قرار بگیرد، خوب، خود گربه ها تصمیم می گیرند که داوطلبانه به بوشهر بروند و نسل موشها را بر اندازند. دولت می تواند درگوشه و کنار خوابگاهها تابلو نصب کند که مثلا بوشهر 1500 کیلومتر ازاین ور!
-اگرهم این طرح موفقیت آمیز نبود- یعنی گربه ها هم به اطلاعات دولتی اعتماد نداشتند- آیا بهتر نیست که آقای مشائی به حفظ سمت های دیگر مسئول انتقال گربه های تهرانی به بوشهر بشوند و گربه های جمع آوری شده را از راه زمینی- چون استفاده از هواپیماهای روسی کل این طرح را به بن بست می کشاند- به بوشهر ارسال نماید تا با یک تیر دو تا گنجشگ چاق و چله شکار کرده باشند. هم مشکل زیادی گربه درتهران حل می شود و هم مزدم ساکن بوشهر از دست موشهای زیادی خلاص می شوند.
- اگر درمناطق دیگر، با زیادی گربه روبرو شویم، دولت فخیمه باید حداکثر کوشش را بعمل بیاورد تا درهمه مناطق قیمت واحدی برای گربه های دستگیرشده پرداخت شود. چون اگرقیمت های پرداختی برابر نباشد، از مناطقی که دستگیری گربه درآن جا ارزان تر است، شما شاهد واردات گربه به مناطق گران تر خواهید بودو کل این طرح با مشکل روبرو خواهدشد.
- دولت فخیمه باید اززمان شروع این طرحها- چه دربوشهر و چه درتهران- به مدت سه ماه رستوانها را تعطیل نماید. چون اگرچه دربخش های از جهان ممکن است گوشت گربه و یا موش را بخورند ولی هیچ سند و شاهد تاریخی وجود ندارد که کباب کوبیده با گوشت گربه یا موش، مطبوع باشد. البته درمقایسه با گوشت های وارداتی، گوشت گربه و موش های دستگیرشده این حسن قابل توجه را دارند که تازه اند و بعید است باعث مسمومیت و یا اسهال بشوند....
این قصه سر دراز دارد. ولی، حالا شما را بخدا یک لحظه مجسم کنید. دانشجوئی که باید سرکلاس درس بنشیند و یا این که به کتابخانه برود، قفس به دست، به دنبال گربه می دود و یا اگردردانشگاه بوشهر درس بخواند که دارد موش بگیرد....
من نمی دانم با چه روئی بعضی ها ادعا می کنند که این دولت فخیمه به فکر اشتغال جوانان نیست!
همه آن چه که مستقیما نقل شده اند از اصل خبر نقل شده است.



Friday, April 09, 2010


مسلخ 


فیلسوف های آخرین مدل
با ترمزهای دوبل
صددرصد بی خطر
جدیدترین محصول كارخانجاتِ مام بی مثال وطن
به ارزان ترین قیمت
به اقساط 5 ساله
در سرزمین افشین و حاج میرزا آغاسی
به مزایده گذاشته شده است
بشتابید....بشتابید
غفلت موجب پشیمانی است
معروف است كه خوشبختی سرزده وارد می شود بدون این كه بوق و كرنائی در میان باشد. من همیشه می گفتم، مگر چنین چیزی ممكن است! خلاصه، سعادت یاری كرد و توانستم در محضر فضلا از فیض مجالست و از خوان معرفت بی كرانشان بهره ای گیرم. فضلائی به نهایت سر زنده و بشاش، بشاش و بخشنده و حاتم طائی صفت. بدون كوچكترین بخل و چشم تنگی. و آن سان كه گوئی هر یك به علم خویش دست آن حكیم نیشابوری را از پشت بسته بودند. مجادله شان داغ و محاوره شان به مراتب خاطره انگیز.. وگرماگرم بحث و جدل پیرامون مسائلی قابل غور و بررسی. از هر كس و از همه چیز می گفتند و به همه كس و همه چیز ایراد می گرفتند غیر از خودشان كه عالِم بودند و كامل.
یكی كه از دیگران بلند قامت تر بود گفت. همة گناهها، به گردن شاه سلطان حسین صفوی است كه افغانها را به اصفهان راه داد. و آن دیگری كه از بقیه فربه تر بود با قیافه ای حق به جانب میرزا آغاسی را مقصر می دانست كه باعث شده است تا یك قرن ونیم بعد، مای از چاله در نیامده در چاههائی كه به دستور او كنده بودند سرنگون شویم. یكی كه از دیگران مسن تر بود گفت، شما را بخدا از بررسی نقش نظام الملك غفلت نكنید چون اگر سیاست نامه نمی نوشت، ما هم سیاسی نمی شدیم تا این طور دربدر بشویم. جوانی كه از بقیه جوان تر بود اخمهایش در هم رفت. غرغر كنان زیر لب گفت وقت این جور سخن گفتن ها، مدت های مدیدی است كه گذشته است. همگان بر او شوریدند كه حرف دهنت را بفهم. یعنی چه؟ كه وقت گذشته است؟ می خواستی در این دوره، از چه سخن بگوئیم؟ وقت آن حرف و سخن های قدیمی دیگر گذشته است. و جوان بدون این كه سرش را بلند كند، پرسید: كدام حرف؟ دیگران یك صداگفتند: همانی كه تو در ذهن داری! جوانی و جویای نام و نمی دانی كه گفتمان این عصر وزمانه چیز دیگری است. باید از سلطان ازبك مدد بخواهیم تا بیاید و این قبرستان را گلستان كند. گفت از كجامی دانید كه در ذهن چه دارم از آن گذشته، سلطان ازبك كجا را گلستان كرده است كه این جا، دومی اش باشد؟ صدای قهقهه برخاست. بلند قامت با صدائی كه به زحمت شنیده می شد گفت، ما شما را می شناسیم! هشتاد سال است ما را زمین گیر كرده اید؟ جوان با نیشخند گفت شما هشتصد سال پیش هم زمین گیر بودید. بلند قامت كه قدش كش می آمد گفت آیا آن چه با ما كرده اید، كافی نیست. از چاله در نیامده، مارا به این چاه گرفتار كرده اید. وفربه ترین با صدائی نازك و زنگ دار فریاد زد: صددرصد موافقم. دیگر اجازه نمی دهیم بدور ذهنیت ما سیم خاردار بكشید و همة این تفكرات انحرافی را از بطن اروپا برای ما وارد كرده و درذهن ما زورچیان كنید. از هرآن چه خوشمان بیاید – یعنی همان چیز هائی كه داشتیم- همان، معنای خوبی است. و جوان ترین كه به مقدار زیادی خود را باخته بود گفت، كوه پیمائی كه همیشه از میان راه بر می گردد هرگز پا بر قله ای نگذاشته است. جماعت در حالیكه به شیطان لعنت می فرستادند،یك صدا گفتند. به كجا دوست داری بفرستیمت؟ « چهرازی»، یا« امین آباد»... یك بز گر برای گله خطرناك است... و این بار نوبت جوان ترین بود كه دیوانه وار قهقهه زد... گلة بی چوپان، طعمة لذیذیست برای گرگ وگرگان گرسنه.. وگله با چوپان... راهش به مسلخ است.. چرا كه « گله» درذات خویش سربراهی دارد.
آن كه از دیگران مسن تر بود، گفت. همه چیز زیر سر انگلیسی هاست.... این جوان چه می گوید؟ و بعد رو كرد به جوان و پرسید: جوان تو برای انتلیجنت سرویس كار نمی كنی؟ هدف تو از این تفرقه افكنی چیست؟ و جوان ترین مبهوت و مات به آنها نگریست. كمی بعد، انگار كه به ناگهان از خواب پریده باشد، پرسید: با من سخن می گوئید؟ كدام تفرقه؟ گله، مرا بیاد گرگ و مسلخ می اندازد. همین. همگان گفتند، تا زمانی كه با هم هم جهت و همراه نشویم یا طعمه گرگیم و یا قربانی مسلخ و جوان كه دیگر ترسش ریخته بود گفت، تا زمانی كه ندایند چرا باید هم جهت بشویدو تازه معلوم نباشد، در كدام جهت می خواهید هم جهت بشوید، هم چنان قربانی مسلخ باقی می مانید، گیرم كه گرگ را ترسانده باشید. فربه ترین به گریه افتاد و در حالی كه می گریست گفت: من از دندان های گرگ واهمه دارم. من می گویم همراه بشویم، بعد...و جوان پرسید، بعد... چی؟ پیرترین گفت. گفتم همه چیز زیر سر انگلیسی هاست. من می گویم یك رئیس سنی انتخاب كنیم و او برای مان تصمیم بگیرد. یكی كه عینكی به چشم داشت و كتاب می خواند سرش را بلند كرده و گفت. می گویم همة مرزها را برداریم. جوان وپیر، بلند و كوتاه، فربه و لاغر.... مرزها تفرقه انگیزند.. وقتی مرزها را برداشتیم همة مشكلات و مصائب مان برطرف می شوند...
جوان ترین كه دیگرنمی ترسید گفت. فرمایشات سرسیری است و شاید از فرط گرسنگی. چرا كه تا دنیادنیا بوده است، كسی برای كودكی شیرخوار، چلوكباب گوشت گوساله تعارف نمی برد.
همگان خندیدند وجوان ترین از شرمساری گریه اش گرفت. خواست حرفش را پس بگیرد. یك صدا گفتند. مندلیف وچود چنین پدیده ای را پیش بینی كرد و از آن گذشته امتحان كردیم نتیجة خوبی داد. ما خودمان، به همین نحو، گوشت خوارشده ایم. امتحان كن، با یك بار امتحان مشتری خواهی شد. ومن كه در حاشیه نظاره گر بودم و هم چنان سرم پائین بود. گریه ام گرفته بود زار زار.
یاد مادر بزرگ مرحومم افتادم كه یادش بخیر، پیر زن آخر مُرد و بالاخره نفهمید، چرا قصاب محله مان مغز را این قدر گران می فروشد.
1983
لندن، یا یك جای دیگر



Wednesday, April 07, 2010


اقتصاد بلاتکلیف: 


درعکس العمل به یادداشتی که مدتی پیش درهمین وبلاگ نوشته و درآن گفته بودم که با تحریم اقتصادی گسترده ایران مخالفم و درآن هم چنین به اشاره گفته بودم که کاستن از ارزش ریال- برای افزودن بر « توان رقابتی» واحدهای تولیدی داخلی درایران هم به نظرمن- با توجه به مختصات دیگراقتصاد و ساختار سیاسی درایران- سیاست درستی نیست. عزیز نادیده ای از ایران با اشاره به « بیماری هلندی» پرسید: «جای سؤال هست که حفظ ارزش برابری پول ملی در شرایطی که تورم بالا و رکود همزمان در اقتصاد ما حاکم است آیا به تشدید رکود وتورم همزمان و افزایش بیکاری و نهایتاً کاهش سطح رفاه عمومی و فاصله طبقاتی منجر نخواهد شد؟!». درجواب این عزیز نادیده باید بگویم که به گمان من به ظاهر این ادعا ادعای درستی است ولی می گویم به ظاهر- چون براین اعتقادم که درایران- به دلایل متعدد- شماری از این رابطه های متعارف اقتصادی عمل نمی کند. اولا اگرچه خود من هم در مقطعی اعتقاد داشتم که اقتصاد ایران گرفتار« بیماری هلندی» شده است ولی اکنون براین باورم که اقتصاد ایران اگرچه به طور خیلی جدی بیمار است ولی بیماری اقتصادی آن به واقع یک « بیماری ایرانی» است- یعنی مشکل اش فساد مالی و اداری گسترده و سیاسی شدن تصمیمات اقتصادی و حاکمیت رابطه سالاری و بلاتکلیفی درعرصه اندیشه ورزی اقتصادی درآن است. نتیجه آن که اغلب تصمیمات « اقتصادی» دراین وضعیت مستقل از زمینه های اقتصادی موجود اخذ می شود و دربسیاری از موارد- اگرنگویم در همه موارد- نه موفقیت تصمیم گیرنده را با عوامل اقتصادی می توان توضیح داد و نه عدم توفیق اش را. درهمین راستا، بد نیست به این نکته هم اشاره بکنم که بیماری هلندی- آن گونه که من می فهمم مربوط به اقتصادهائی است- مثل اقتصاد هلند در دهه ۶۰ قرن گذشته- که بخش صنعتی فعال و قابل توجهی داشته باشند و این نکته درباره ایران درهیچ دوره ای از تاریخش متاسفانه صادق نبوده است. اگرخودم را به همین صد سال گذشته محدود بکنم، درهمه این سالها- اقتصاد ایران با دلارهای نفتی نفس کشیده است و این دلارهای نفتی هم عمدتا صرف پرکردن شکاف روزافزونی شده است که بین تولید و مصرف دراین اقتصاد وجود داشت. یکی از مصائب اقتصادی کنونی ما این است که این شکاف دراین سالها با سیاست مسئولیت گریزانه دولت بسی بیشتر شده است. به سخن دیگر کسری تراز پرداختهای اقتصاد- یعنی تفاوت بین واردات و صادرات غیر نفتی- با همه تقلباتی که درتهیه آمارهای صادرات غیر نفتی می شود- از همیشه تاریخ بیشتر شده است. اگرچه برای « رونق اقتصادی» برنامه « خصوصی سازی» گسترده را در پیش گرفته اند ولی برخلاف دیگرکشورها « خصوصی سازی ایرانی» به صورتی که درایران انجام می گیرد بخش خصوصی را به خاک سیاه نشانده است که از جمله به این دلیل که واگذاری ها به افراد و سازمان هائی صورت می گیرد که در وجه عمده رانت خوار و باج طلب اند و توجه عمده و اساسی شان این است که دارائی ها را به قیمت ارزان خریده و هرچه که نقد شدنی است را نقد کرده و به احتمال زیاد سرمایه نقدی را هم از ایران به درببرند (برای نمونه بنگرید به واگذاری لاسیتک سازی البرز). اگرهم چنین نکنند چنان دوغ و دوشابی را مخلوط می کنند که سرمایه گذار خصوصی از شکری که خورده است پشیمان می شود ( بنگرید به لغو واگذاری کارخانه فولاد که با شکایت خریداربه خاطر اطلاعات نادرست مالی لغو شد) از سوی دیگر سرمایه گذاری ناکافی دراقتصاد ایران- به گمان من- به خاطر این نیست که ارزش دلار ثابت مانده و رقابت پذیری این واحدها کمتر شده است. واقعیت تلخ این است که درایران امنیت اقتصادی و اجتماعی وجود ندارد. دولت حتی به قوانین همین حاکمیت هم عمل نمی کند وفضای زندگی و کسب وکار به شدت امنیتی شده است. هرکس را به هر بهانه ای که بخواهند می گیرند و هیچ مقامی هم خودش را پاسخگو نمی داند. نهادهای نظارتی- برای نمونه مجلس خبرگان رهبری، مجلس و سازمان بازرسی کل کشور- به صورت انجمن هائی درآمده اند که ظاهرا وطیفه ای به غیر از مخلوط کردن دوغ و دوشاب و تملق و چاپلوسی ندارند. به گمان من این نکته هیچ ابهامی ندارد که دراین فضا سرمایه گذاری عمدتا به دلایل غیر اقتصادی صورت نمی گیرد و چون این گونه است تولید هم سامان نمی یابد. یا باید با تصحیح رفتار های نهاد دولت و اعمال نظارت موثر موانع را برطرف کرد و یا این که برمرکب سم سیاه نفت سوار شد و اقتصاد را بیشتر از همیشه نفتی کرد. دولت و مقامات مسئول این راه دوم را درپیش گرفته اند. درخصوص «ثابت ماندن» نرخ ارز- اگر از دلارهای ۷ تومانی چشم پوشی کنم- در سال ۱۳۷۲ که نرخ ارز را شناور کردند نرخ دلار دربازار سیاه تهران ۱۶۰ تومان بود و همین نرخ دربازارهای ارز تهران در19 فروردین 89 به 1005 تومان رسیده است- یعنی ریال با کاهشی نزدیک به ۶۳۰٪ روبرو شده است. آمار دقیق ندارم ولی فرض کنید در طول این مدت قیمت ها ۵۰۰٪ افزایش یافته باشد- که حداقل براساس آمارهای رسمی تورم چنین افزایشی را بعید می دانم- با این وصف- تولید کنندگان داخلی نباید به خاطر « ثابت ماندن ارزش ریال» - آن گونه که بعضی از همکاران درایران ادعا می کنند- توان رقابتی خود از دست داده باشند. مشکل عدم سرمایه گذاری و یا سرمایه گذاری به شدت ناکافی اگرچه واقعیت دارد ولی به گمان من، علل عمده و اساسی اقتصادی ندارد. البته با این همکاران موافقم که واحدهای داخلی قادربه رقابت نیستند ولی علت اش به گمان من در جای دیگری است و تا زمانی که این ساختار عهد دقیانوسی سیاست درایران ادامه می یابد، مصائب اقتصادی اش هم برطرف نخواهند شد. به یک تعبیر، می توان گفت که عوامل اقتصادی درایران به یک معنا « بلاتکلیف» اند. یعنی نه می توانند براساس « عوامل بازار» عمل کنند- چون دولت فخیمه چنین اجازه ای را نمی دهد ( برای نمونه بنگرید به بانکداری درایران)- و نه این که از حمایت های دولتی کارآمد بهره مندند. نتیجه این که اگرمازادش را دراروپا و امریکا و کانادا سرمایه گذاری نکند می برد و در قمارخانه « دوبی» می بازد....می خواهد ایران باشد یا هر سرزمین دیگر، سرمایه به کمبود امنیت بسیار حساس است و متاسفانه درایران کنونی، چنین امنیتی وجود ندارد.



 
Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com

This page is powered by Blogger. Isn't yours?