<$BlogRSDUrl$>

نیاک - یادداشتهای احمدسیف
 

Wednesday, May 29, 2013


تئوكراسی بی دینان: 




مشكلات اجتماعی و اقتصادی با ریشه هایش به گذشته پیوند می خورد و با پی آمدهایش، حال را به آینده پیوند می زند. درك این مشكلات، بدون كوشش برای یافتن این ریشه ها در گذشته، كار عبثی خواهد بود. وقتی ادراكات ما از گذشته كافی نباشد، برداشت مان از حال هم كسری دارد و با ادراك ناكافی ازگذشته و برداشت معیوب از حال، بدیهی است كه آینده هم تعریفی نخواهد داشت و شاید بهتر است بگویم كه نتواند داشت.

قرن نوزدهم بر خلاف دیدگاهی كه در میان شماری از همكاران رایج است به اعتقاد من قرن گم شده ای است كه در طول آن، نه ساختار سیاسی ایران دستخوش تحول شد ونه ساختار اقتصادی آن بهبود یافت. اگر در ابتدای قرن، به زمان آن مستبد ریش بلند كوتاه عقل قانون گریزی داشتیم، همین وضعیت در سالهای پایانی قرن نوزدهم هم حاكم است. در عرصة های اقتصادی نیز دلال مسلكی و دلال پیشگی گسترده و همه جا گیر هم برای همة این مدت دست نخورده می ماند. در حوزه های دیگر نیز تحول قابل ذكری اتفاق نمی افتد. آن چه از ارتباط با اروپا به دست می آید، نه نشانة حركتی به جلو كه در بهترین وضعیت،  حالت در جازدن و در خود پوسیدن را دارد. بازارهای ایران به روی كالاهای فرنگی باز می شود ولی پی آمدش دگرسان كردن شیوة تولید در ایران نیست. اگر پی آمد قابل توجهی داشته باشد، گسترش و رشد دلال مسلكی است. اگر در مقطعی صدور تریاك به جای صدور ابریشم خام می نشیند و یامدتی بعد صدور قالی و شال عمده می شود ولی در همةاین موارد، شیوة تولید هم چنان طبیعی و دستی باقی می ماند. نه تكنولوژی تولید تحول می یابد و نه مناسبات حاكم بر روابط بین تولید كننده ومالكان ومتصرفان عامل عمدة تولید، زمین. بهرة مالكانه در پایان قرن به همان شیوه ای اخذ می شد كه در ابتدای قرن و حتی در دوقرن پیشتر. عدم امنیت مال و جان نیز همان گونه كه دویست سال پیشتر بود. شیوة حكومتی نیز بدون تغییر می ماند و مخروط خودكامگی هم چنان همه جا گستر است.

در این ساختار مخرب و زندگی سوز تنها مقامی كه زور نمی شنود ولی همیشه زور می گوید، مستبد اعظم، شاه است كه بر تارك این مخروط خود كامگی نشسته است. برای بقیه لایه های این مخروط، به غیر از تحتاتی ترین لایه كه در ضمن پرشمارترین آن هم هست، زندگی هر روزه تركیبی است از زور شنیدن و در لحظه ای دیگر زور گفتن. درست بر عكس مستبد اعظم، یعنی شاه، دهقانان همیشه مورد ستم قرار می گیرند مگر این كه یاغی شوند كه در آن صورت، كل نظام حاكم همه توان خود را برای سركوب شان بسیج می كند.  كل زندگی اقتصادی و اجتماعی براین مدار اجحاف سالار ی می چرخد.

برای مثال، اگرچه ناصرالدین شاه به ظل السلطان زور می گوید ولی ظل السلطان در محدودة حكمرانی خویش نه كاریكاتور پدر، بلكه قسی القلب تر از اوست چون در ضمن می كوشد تاوان زورشنیدن از پدر را از اعضای لایه های دیگر باز ستاند. و نتیجه این می شود كه همة زندگی ایران در طول این قرن در همه عرصه ها به صورت مخرب ترین و در عین حال زشت ترین شیوة هرج ومرج و هركی به هر كی در می آید. ایران و ایرانی تا زمانی كه در تحت چنین نظام خودكامه ای روزگار می گذراند، بی آینده می شود و بی امیدی به آینده، نه فقط بهترین زمینه برای به هرز رفتن قابلیت هاست بلكه مسئولیت گریزی را تشدید می كند. ایران قرن نوزدهم از این قاعده كلی مستثنی نیست.

حكومت در ایران قرن نوزدهم، نه شیوة حاكمیتی سكولار و یا حكومتی دینی بلكه نوع ویژه ای از « تئوكراسی بی دینان» است. این نوع حكومت نه بهره ای از باورهای سكولار عصر و زمانة خویش دارد و نه به باورهای دیرپای جامعة سنتی ایرانی پای بندی نشان می دهد. وجه «تئوكراتیك» ساختار حكومتی تجلی اش را در « قبلة عالم» و « ظل الله» خواندن شاه می یابد. البته در بسیاری از عرصه ها تظاهر به دین داری هست ولی دراغلب عرصه ها، دین باوری وجود ندارد.

جامعةسنتی ایران در سالهای پایانی قرن نوزدهم ، آن چه از شاه به عنوان نماد استبداد سكولار می بیند و یا حتی در كردار اندك شمار رجال اروپا دیده شاهد است، كوشش برای تحكیم پایه های همین « تئوكراسی بی دینان» است. به همین خاطر است كه در این چنین جامعه ای انقلاب مشروطیتی اتفاق می افتد كه هم نهضتی دینی است و هم نهضتی سكولار و یكی از عوامل عدم توفیق آن نهضت هم تقابل وتناقض بین این دو چهرة آن نهضت است.

در عرصة مناسبات بین حكومت و مردم هیچ قرارداد نانوشته ای وجود ندارد. نه دولت در قبال مردم مسئولیتی به گردن می گیرد [ به وضعیت راه و امكانات بهداشتی و حتی امنیت  در آن دوره بنگرید] و نه مردم، به غیر از واهمه و ترس سراسری و ملی شده كه در اغلب موارد به صورت خشونتی عریان جلوه گر می شود، در برابر حكومت وظیفه شناس اند. اگر چه مالیات های اخذ شده در پروژه های عمومی صرف نشده بلكه هزینه خوشگذرانی های حكام می شود ولی مردم نیز بدون عریان شدن سر نیزة سركوب مالیات   نمی پردازند.  این خصائل ناپسند، حتی در سالهای پس از مشروطه نیز ادامه می یابد.

حكومت مركزی و محلی به تمام معنی « اختیاری» و عنان گسیخته است. میزان زیاده خواهی و زیاده روی ها را كارآمدی ارگان های سركوب تعیین می كند نه هیچ گونه ارزیابی عینی و یا آینده نگری منطقی. كوشش اندك شمار دولتمردان دلسوز هم به جائی نمی رسد. عبرت آموزی تاریخ در این است كه نظام خودكامة حاكم بر ایران اگرچه به بركناری میرزا شفیع و آقاخان نوری بسنده   می كند ولی تا خفه كردن قائم مقام و رگ زدن میرزا تقی خان امیر كبیر به پیش می تازد.

گذشته از بختك حكومت و حاكمیت خودكامه عقب ماندگی اقتصادی از زمانه نه فقط به صورت موارد مكرر شیوع بیماریها بلكه فقدان كامل ابتدائی ترین خدمات و دانش بهداشتی كه به صورت مرگ و میرهای بسیار زیاد در می آید، نیز جلوه گر می شود. در اقتصادی كه هنوز از ابزار سرمایه ای و ماشین آلات استفاده چندانی نمی كند، لطمه به جمعیت و به نیروی كار كه در كنار طبیعت عمده عامل تولید بود، كل فرایند تولید را در این اقتصاد طبیعی با مخاطره روبرو می كند. در اواخر قرن، تعداد كثیر ایرانیانی كه به دلایل گوناگون به روسیه، مصر، عثمانی و هندوستان می گریزند با به در بردن مازاد بالقوه كار خویش از اقتصاد ایران تحول قهقرائی این فرایند را تشدید می كنند.

بدیهی است كه در چنین فضائی شیوه های تولیدی نیز بهمان شكل وشمایل پیشین طبیعی و براساس تجربه، بدون بهره گیری از علم زمانه ادامه می یابد. وضع در بخش های غیر كشاورزی با آن چه بر روستاها می گذرد تفاوت چشمگیری ندارد. اگرچه صنایع دستی كه در زیر بختك حاكمیتی خودكامه به زحمت نفس می كشد، رفته رفته و در وجوه عمده  از جمله در نتیجة رقابت كالاهای خارجی منهدم می شوند ولی این منهدم شدن با انهدام صنایع دستی در اروپا تفاوتی بنیادین دارد. در اروپا، صنایع دستی روستائی با گسترش تولیدات صنعتی در شهرها به نابودی كشیده می شوند  صنایع گسترش یابنده در شهرها، هم پناهگاهی است برای سرفهائی كه ازدست فئودالها می گریزند و هم در ضمن، ابراز تولید تازه تری در اختیار روستا قرار می دهد كه هم جایگزین كار سرف فراری در فرایند تولید می شود و هم افزودن بر تولید را امكان پذیر می سازد. در جوامعی چون ایران اما، شاید بتوان گفت كه انهدام صنایع دستی به واقع نوعی گردن زدن صنعتی است.  یعنی، به تعبیری، جوامعی چون ایران به صورت حوزه های روستائی شهرهای صنعتی اروپا دگرسان می شوند. تفاوت اما در این است كه:

- در ایران، دهقان و صنعت كار به جان آمده از كل نظام اقتصادی به بیرون از آن پرتاب می شود یعنی با مهاجرت و یا فرار از ده به شهر روبرو نیستیم. ایرانی به جان آمده به مناطق جنوبی روسیه، تركیه ، وهندوستان می گریزد.

- نه ماشین آلات جدیدی هست و نه مناسبات تازه ای. این جوامع به صورت بخش روستائی جوامع صنعتی دگرسان شده باید با همان ابزارهای عهد دقیانوسی خود تولید نمایند.

این گردن زدن و سقط جنین « صنعتی» نه فقط برای بخش غیر كشاورزی مصیبتی عظیم است بلكه از جمله عوامل موثر بحران افزائی در بخش روستائی نیز هست.

در بخش صنایع دستی، صنعت كاران بیكار شده یا از كل فرایند تولید به بیرون پرتاب می شوند و مازاد بالقوه را با خویش به سرزمینی دیگر می برند و یا به كشت و زراعت می پردازند - یعنی به عكس فرایندی كه دراروپا اتفاق می افتد -  و توازن قوا بین عوامل مختلف تولید، زمین و كار را به ضرر كار بر هم می زنند.

زارعان صنعت كار هم منبع در آمد نقدی خویش را از دست می دهند و از درون این مجموعه، اقتصاد كم توان و در وجوه كلی نه چندان مولد واساسا كشاورزی و در وجوه عمده سخت شكننده ایران سر بیرون می زند. بی توجهی و غفلت از حفظ و نگاهداری از نظام پرهزینه و در عین حال اساسی و مفید قنوات هم مزید بر علت شده و مشكلات اقتصادی را دو صد چندان می كند.

« تعدیل ساختاری بدوی» ناصر الدین شاهی هم كار ساز نمی شود. اگر چه بدهی خارجی كشور افزایش می باید و سلطه اقتصادی با سلطة سیاسی مخلوط می شود ولی از « خصوصی سازی» زمین های دیوانی هم خیری به كسی نمی رسد. طبقة زمین داری شكل می گیرد كه زمین اش را از سلطان و حاكم اگرچه به قیمت ارزان، ولی« خریده » است. مناسبات بین مالك و زارع به همان روال سابق باقی می ماند. زارع هم چنان در فلسفة حاكم بر جامعه و ذهنیت ایرانی، نماد بی حقی مطلق است و مالك هرزمان كه لازم آید به صورت یك حاكم عمل می كند. به همان نحو كه حاكم، هر گاه كه اراده كند هم چون مالك « بهره مالكانه» می ستاند. تولید ولی هم چنان طبیعی باقی می ماند.

اگر چه قراردادهای اسارت بار با رشوه و فساد امضاء می شوند و بر مملكت چون اموالی صاحب مرده چوب حراج می زنند ولی كار عمده ای در عرصه های تولیدی انجام نمی گیرد. تنها استثناء تولید قالی در سلطان آباد [اراك] و تبریز است كه آنهم عمدتا كانالی است برای خروج سرمایه از ایران و یافتن وسیله ای برای تامین مالی واردات، وظیفه ای كه از سالهای اولیة قرن بیستم به گردن دلارهای نفتی می افتد.

ایستائی تكنولوژی تولید به تداوم « طبیعی» بودن شیوه های تولیدقوت می بخشد و این شیوة تولید در همه جای جهان قابلیت اندكی برای رشد و گسترش و پیشرفت دارد. در ایران اما نظام خودكامگی با همة پی آمدهای مخربش این محدودیت ها را بیشتر و حلقه های خفه كننده را تنگ تر می كند.

در آمدهای نفتی اگر با مسئولیت پذیری و ایران دوستی برای افزودن بر قابلیت های تولید هزینه می شد،می توانست بسیار مفید وموثر باشد. و اما این گونه نشد. باز گفتن این داستان، یعنی بررسی جامعه و اقتصاد ایران در قرن بیستم باید موضوع نوشته دیگری باشد.      



Tuesday, May 28, 2013


«جامعة مدنی» و «قانونمندی» در جامعة عهد دقیانوسی ما 


مقدمه1:

تا یکی دوساعت دیگر انتخابات ریاست جمهوری [خرداد1388] درایران شروع می شود و بسته به میزان تقلب در آن، نتیجه می تواند متفاوت باشد. اگرتقلب نشود یا زیاد تقلب نشود، به احتمال زیاد آقای موسوی برنده خواهد شد و ایشان هم یکی از عمده ترین شعارهایش « قانون گرائی» و یا به عبارت دیگر مخالفت با « قانون شکنی» دولت نهم است. بدون این که بخواهم درباره شرکت یا عدم شرکت در انتخابات نظری بدهم، یادداشت زیر را درست ده سال پیش وقتی که آقای خاتمی هم شعاری شبیه به همین عبارت می داد، نوشتم. فکر می کنم که هنوز هم بحث اصلی این مقاله من درست است. یعنی می گویم که اگرچه قانون گرائی خوب است ولی نامزدهای اصلاح طلب - اگر موفق بشوند – برای این که به واقع منشاء بهبودی هم باشند باید از نفس عمل به قانون فراتر بروند. این که می روند یا نه و آیا می توانند بروند یاخیر، تنها در گذرزمان محک خواهد خورد.

22 خرداد 1388

مقدمه 2-

الان که دارم این وجیزه را بازخوانی می کنم بیش از یک ماه از انتخابات گذشته است. و می دانیم که درآن چه کرده اند. و از سوی دیگر، کودتاگران بدشان نمی آید که ایران را به صورت بزرگترین زندان خاورمیانه و احتمالا جهان در بیاورند. شاید نظرتان این باشد که این چنین شده است. این را می دانیم که بسی بیشتر از آن چه که خود اعلام کرده اند را کشته اند و حتی با وقاحتی مثل زدنی اجساد این قربانیان را گروگان گرفته اند. فردا هم قرار است پس از مدتی غیبت آقای هاشمی رفسنجانی نماز جمعه بخواند و تا دلتان بخواهد دراین صفحات انترنت دراین باره نوشته اند. بهتر است من دیگر به این ارکستر غم انگیز- به گمان خودم- نپیبوندم. این که هاشمی چه خواهد گفت نمی دانم ولی همین طوری، بعید می دانم حرف دندان گیری بگوید. با این همه مثل دیگران صبر می کنم تا فردا که جریان روشن شود. اگرنوشته های « کیهان» قابل اعتماد باشد- که درباره این جور مسایل معمولا هست، درست برخلاف دروغ های زیادی که می گوید- حضرات خیال دارند فردا را هم به خون بکشند. ولی امیدوارم این گونه نشود. با این همه، من هم چنان خیره سرانه براین باورم که این مقاله بیات و قدیمی من، ارزش یک بار خواندن دارد.

25تیر1388

مقدمه 3-

الان که دارم این چند کلمه را می نویسم 24 مرداد 1389 است. یعنی بیش از 14 ماه از این کودتای انتخاباتی گذشته است. با سخن رانی پاسدار مشفق دیگر با اطمینان خاطر بیشتری می توان از کودتا سخن گفت. این کودتا ولی از نوع ویژه ای بود. ویژه به این معنا که در فرایند آن برعلیه مردم کودتا کردند و آن چه در این 14 ماه گذشت و می گذرد چیزی کمتر از یک فاجعه تاریخی و ملی نیست.

مقدمه 4-

حالا که دارم این وجیزه را بازخوانی می کنم نیمه دوم مرداد 1390 است. چندین ماه از حصر خانگی موسوی و کروبی و همسران شان می گذرد. تعداد کثیری هم چنان درزندان اند. خیلی از روزنامه ها را بسته اند و آن چه که باقی مانده و یا دوباره سربرآورده اند قاچاقی نفس می کشند. میان آقای خامنه ای و آقای احمدی نژاد حسابی « شکرآب» شده است. نه رهبراز احمدی نژاد به شکل سابق حمایت می کند و نه احمدی نژاد به آن شیوه پیشین پاچه خواری دارد. شماری از سایت های وابسته و روزنامه های مدافع حاکمیت گاه به طورعلنی و اغلب در لفافه از احمدی نژاد انتقاد می کنند. به نظر می رسد که تا حدودی گفتن واقعیت ها درباره وضعیت هراس انگیز اقتصادی « آزاد» شده است و حتی این گفته قنبری که دولت نهم و دهم مردم ایران را به دو دسته تقسیم کرده است، مردم یا بیکارندو یا بدهکار دراغلب سایت ها منعکس می شود. شماری از نزدیکان احمدی نژاد بازداشت شده اند و شماری دیگر درمعرض بازداشت قرار دارند و هرروزه شایعه ای تازه درباره شان پخش می شود. وضعیت اقتصادی از همیشه ناگوارترشده است. تورم و بیکاری به جائی رسیده است که دیگر قابل کتمان کردن نیستند. حسابهای بین المللی مالی دولت به دست انداز افتاده است. آقای احمدی نژاد برخلاف آقای خاتمی، نه شعار قانون گرائی می دهد و نه به قانون عمل می کند. با این همه من هم چنان فکر می کنم که این مقاله ده ساله من هنوز هم ارزش دارد تا یک باردیگر خوانده شود.

مرداد1390

مقدمه 5:

الان که دارم این چند کلمه را می نویسم دو سه هفته ای به انتخابات ریاست جمهوری ایران مانده است. انتخاباتی که درآن صلاحیت آقای هاشمی رفسنجانی « احراز» نشده است و من یکی که نمی فهمم اگر کسی چون رفسنجانی با آن «سابقه درخشان» به این نظام نتواند دراین « جمهوری» برای این مقام نامزد شود پس کی می تواند؟ این که کی انتخاب می شود خبر ندارم چون مطمئن نیستم این بار حتی رای ها را بخوانند ولی چرا این همه منابع مملکتی را تلف می کنند نمی دانم. شاید اقتضای طبیعت شان همین باشد که منابع مملکت باید تلف شود. به شیوه ای که عمل می کنید- حتما خوانده اید درهمین چند روز گذشته دربرنامه های رسمی از پیش برنامه ریزی شده برای نامزدهای از غربال گذشته، هم رضائی را سانسور کرده اند و هم جلیلی را و هم عارف را – خوب بابام جان « دست از این قرتی بازی ها» برداریدو بگذارید مردم حبسی شان را بکشند. چرا این جوروقیحانه بازی شان می دهید... باری بگذریم.

خرداد 1392

*****

آنچه در دوم خرداد 1376 در ایران اتفاق افتاد به تعبیری خارق العاده بود. خارق العاده نه به این خاطر كه به جای ناطق نوری، خاتمی رئیس جمهور شد. عجیب بودن و خارق العاده بودن این واقعه از آن روست كه چپ و راست، مخالف و موافق از وارسیدنش در مانده اند.

همانهاكه یك هفته پیشتر، از نمایش و مضحكه انتخابات در جمهوری اسلامی سخن می گفتند وبی ربط هم نمی گفتند، به ناگاه با نتیجه انتخابات « مشت محكمی» بر دهان ولی فقیه كوبیدند. شماری از « انقلاب دوم» سخن گفتند و باز كسانی دیگر به فرارسیدن « تمدنی نوین» در ایران مژده دادند. در داخل ایران نیز كم نبودند، كسانی كه از « نه بزرگ» سخن گفته بودند. مخالفین جمهوری اسلامی نیز، اگر چه هم چنان انتخابات در این رژیم را نمایش می دانند ولی در ضمن به خاتمی هم ایراد می گیرندكه چرا درانجام  تغییرات اساسی موفق نبوده است. و البته روشن نیست با تصویری كه خود به دست می دهند، چرا باید موفق می شد؟

رئیس جمهور جدید- خاتمی- كه آدم بسیار هوشمندی نیز هست در دامن زدن به آنچه كه از دوم خرداد به بعد اتفاق افتاده، بی تاثیر و بی گناه نبوده است. به وارسیدن گوشه هائی از دیدگاههای آقای رئیس جمهور در نوشتار دیگری خواهم پرداخت.

جالب است، از رئیس جمهور گرفته  تا مفسران چپ و راست از مقوله هائی سخن گفتندو می گویند كه در وهلةاول بسیار گیج كننده اند ولی این حسن اضافی را دارند كه شماره قابل توجهی را فعلا مشغول كرده است.

رئیس جمهور جدید اگر چه هم چنان و همانند دیگر بخش های حاكمیت خواستار و خواهان تداوم مذهب سالاریست، در ضمن از جامعة مدنی و قانون مندی سخن می گوید. حالا بماندكه از دوم خرداد به این طرف « قانون» هم چنان به صورت قانون شكنی « انصار ولایت»، « انصار حزب الله »،  « گروه كاوه» و « مردم خود جوش» و دیگر اوباشان باقی مانده است كه به هركس و هر گروه كه بخواهند یورش می برند و از حمایت « مقامات قانونی» نیز به كفایت بهره مند می شوند. شماری از ناظران اندیشمند ما از «  جامعة مدنی دینی» سخن گفتند و می گویند ودر نظر نمی گیرند كه به واقع، از مثلثی چهار گوش سخن می گویند. بدون پرده پوشی باید گفت كه چنین معجونی اگر نشانة كوششی برای مردم فریبی نباشد- که احتمالا هست- بیانگر تناقضی اساسی در معنی است. یعنی، جامعة انسانی یا مدنی است و یا مذهبی. به گمان من، نمی تواند هر دو باشد، مگر این كه « مدنی» را به دلخواه و من در آوردی طوری تعریف كنیم كه با جامعه دینی جور در بیاید. برخلاف ادعای شماری از اندیشه مندان مذهب باور ما، جامعة مدنی، همان « مدینه النبی» نیست. در نگاه اول به قوانین موضوعه كار ندارم ولی، جامعه مدنی، نهادی دنیوی و زمینی است كه به ضرورت همكاری میان افراد و براساس خرد جمعی و برای حل مسائل زندگی در این دنیا  پدید می آید در حالیكه، دین، اگر ریشه ای داشته باشد، ریشه در آسمان دارد و بر وحی، بعلاوه، به امور مقدس و معنوی می پردازد و سروكارش با آخرت است و قوانین و مقرراتش نیز نه از سوی انسان، كه بیرون  از عقل و ارادة انسان از جائی كه به واقع كسی نمی داند، كجا، صادر می شود و مبنی بر تعبد و اطاعت بی قید و شرط است. از آن گذشته، واقعیت دارد كه یك جامعة مدنی بر اساس « حق » است ویک جامعة مذهبی بر مبنای « تكلیف». یك مسلمان برای این نماز نمی خواندكه از نماز خواندن خیری به او می رسد. روزه را برای سلامت جسم و جان نمی گیرد. حالا بماند كه بعضی از مذهب باوران « مدرن» و درس خوانده برای روزه گرفتن بخاطر « استراحت دادن» به دستگاه گوارشی، منافع طبی نیز تراشیدند. این بزرگواران البته پرخوری های افطار و سحری و خوابیدن های تا تخت ظهر را دراین معادله علمی خویش در نظر نگرفتند. نكته این است كه اگر مسلمانی، در آن صورت مكلفی كه هم روزه بگیری و هم نماز بخوانی [ استثناهای شرعی، مسافرت و مریضی موضوع دیگریست]. از آن گذشته، دیدیم و خواندیم كه در یك جامعة مذهبی و مذهب سالار، شركت در جنگ، شركت درانتخابات، شركت در تظاهرات زنده باد، مرده باد، همه و همه به عنوان تكالیف شرعی مسلمین مطرح شده بودند ومی شوند. در طول جنگ عراق با ایران، آن همه جوان صادق وبی گناه، مین ها را با جسم و جان خویش برای پای بندی به تعهدات خویش در انجام تكالیف مذهبی پاك می كردند و نه هیچ چیز دیگر. تردیدی نیست كه همانند هر جامعة دیگری، در یك جامعه مذهب سالار نیز كسانی هستند كه به ضرورت همراه قافله می روند. ریش و پشمی بهم می زنند، تظاهر به اسلام پناهی می كنند و به آب و نان و مقام نیز می رسند و یاحتی هستند كسانی كه اگرچه به عنوان یك « مسلمان مكلف» آغاز می كنند ولی سرانجام به صورت بندگان خدای سرمایه در می آیند ولی تظاهر به « بندگی خدای آسمانی» را برای حفظ موقعیت خویش در این چنین جامعه ای هم چنان حفظ می كنند. با این همه، ولی صحت دارد كه اس و اساس مذهب، هر مذهبی، « تكلیف» است ونه « حق و حقوق»، اطاعت كوركورانه است نه عمل آگاهانه، خردستیزی است نه خردورزی و علتش هم این است كه برای ذهنیتی خردورز و خرد سالار، جائی برای این دست باورها نیست. چرایش را خواهم گفت.

و اما، افسانة دلكش، قانونمند كردن یك جامعة مذهب سالار نیز راویتی است از همین قماش. شیخ نوری در صد سال پیش درست می گفت كه،  « اعتبار به اكثریت آراء» به مذهب امامیه غلط است و بعلاوه، « قانون نویسی چه معنی دارد؟» قانون ما، «اسلام است». به گفته شیخ، « قانون اساسی و اعتبار به اكثریت آراء» حتی درمواردی كه با مواضع اسلامی تبانیتی ندارد، « چون بر وجه قانون التزام شده» به عنوان « بدعت در دین» « حرام تشریعی » است. یعنی، در « شریعت اسلامی» حرام است. نه فقط وضع قانون با شریع نمی خواند، بلكه« اجرای قانون» ، یعنی، تعیین جزاء برای كسانی كه قانون شكنی می كنند، نیز « حرام است».   از همین رو و بهمین خاطر است كه در یك جامعة مذهب سالار، جائی برای قانونمندی نیست. در بهترین حالت، آنچه كه هست و یا می تواند باشد، تفسیر وتعبیر دستورالعمل های موجود مذهبی است كه از متون مذهبی استخراج می شوند. تازه همین كار نیز از همگان بر نمی آید. یعنی، یك جامعة مذهب سالار به تعبیری « نخبه گرا» نیز هست.  این كه این جا و آن حا با تفاسیر و تعابیر متفاوتی روبرو می شویم، نه نشانة امكان قانونمندی و یا تحمل دگراندیشی در یك جامعة مذهب سالار، بلكه ترجمان تناقض بین واقعیت های زندگی و انگاره های مذهبی است. در مذهب حاكم بر ایران، كه مقوله« مقلد و مرجع تقلید» هم دارد، قضیه به راستی بسیار درهم ومغشوش می شود. یعنی، مراجع تقلید با تفاسیر متفاوت، آن چنان شرایطی ایجاد می كنند كه برای ذهنیت مذهب باور توان اندیشیدن باقی نمی ماند. یك مذهب باور، یا مقلد این مرجع می شود و یا مقلد آن دیگری و در پی آن البته «تبعیت» و  « تقلید » می آید. من بر آن سرم كه هر آن كسی كه می اندیشد، نمی تواند « مقلد» كسی باشد. این رابطه نه فقط در امور مذهبی صادق است كه در هزار و یك مورد دیگر. آلامُدهای كورذهن هم كم نیستند كه به تبعیت و تقلید از فلان یا بهمان مُد و بی توجه به مختصات خویش،خودرا به هیبتی در می آورندكه اغلب به واقع هراس انگیز است. نه این كه نمی فهمند و یا نمی بینند، نه، ولی وقتی پای « تقلید» پیش می آید- حتی از  یک مد- جا برای اندیشیدن تنگ می شود.

باری، آنچه در یك جامعة مذهب سالار شكل و شمایل قانون گزاری می گیرد با یك محدودیت دست و پا گیر جدی روبروست. نظر مردم و یا « امُت همیشه درصحنه» تا وقتی « به حساب» می آید كه با پیش گزاره های مذهبی جوردربیاید ووقتی كه این چنین است، آنچه كه هست، به صورت قانون در آمدن آن پیش گزاره هاست نه وضع قانون از سوی كسانی كه به آزادی از سوی مردم برای این كار انتخاب می شوند و به خاطر این انتخاب آزادانه، آزادی دارند هر آنچه را كه به نفع همان مردم می دانند به صورت « قانون» وضع كنند. در یك جامعة مذهب سالار، نه امكان در آزادی اندیشیدن وجود دارد و نه به چنین امكانی نیاز و ضرورتی هست. چون همه چیز قرار است در متون مذهبی حی و حاضر باشد كه تنها باید استخراج شوند و اگر لازم باشد به پوششی امروزی در بیایند. از آن گذشته، برای پرسش كردن و برای شك، هم  روزنه ای نیست و اگر قرار است، مذهب سالاری تداوم یابد، نمی تواند باشد. دلیلش هم ساده است، پیداشدن این روزنه و تحمل وجود این روزنه از سوی مذهب باوران، بنای مذهب باوری را به انهدام می كشاند، چون، اندیشیدن و تمایل به اندیشیدن، در ذات انسان است. همین كه انسان از قید و بندها، خلاص می شود، در بارة مسائل و مقوله ها به اندیشه ورزی رو می كند. بهمین خاطر نیز هست كه یك جامعة مذهب سالار، در نتیجة همین شكنندگی ساختاری، خشونت سالار نیز می شود. برای خشونت سالار نبودن، حاكمیت عقل و خرد لازم است و حاكمیت عقل و خرد با ممنوعیت شك و رواج همسان اندیشی  كه از مختصات اصلی جوامع مذهب سالار است، جمع شدنی نیست.

برای این كه روشن شود چه می گویم، از سوئی قدرت مطلقه « ولی فقیه » را بخاطر داشته باشیدوبعد ببینید كه مبتكر این « نهاد» در باره اش چه می گوید: « ولایت فقیه، یك چیزی نیست كه مجلس خبرگان ایجاد كرده باشد، ولایت فقیه یك چیزی است كه خدای تبارك و تعالی درست كرده است، همان ولایت رسول الله است » و به تبعیت ازخمینی، این گفته فاكر نیز در چارچوب جمهوری اسلامی درست است كه « ولایت مطلقه فقیه امری الهی است كه نه "نصب" آن بتوسط بشر انجام می گیرد و نه "عزل"آن».  این دیدگاه ها در پیوند با یك جامعة مذهب سالار درست است، حتی اگر خوش آیند نباشد كه نیست. در جائی كه الان یادم نیست كجا خوانده بودم كه ری شهری [یا خوئینی ها] گفته بود كه، برای مثال،  اگر اكثریت قاطع مردم به رفع منع از مسكرات، رای بدهند، در یك جامعه اسلامی از مسكرات رفع منع نمی شود. در این جا، صحبت بر سر مطلوب بودن یا نبودن باده نوشی نیست. آنچه مهم است گوهر سخن اوست. یعنی، در یك جامعة مذهب سالار، هر آنچه با پیش گزاره های مذهبی جوردرنیاید، نمی تواند به صورت قانون در آید. با این حساب، حتی به صورتی كه ادعامی شود، كوشش رئیس جمهور جدید برای « قانونمند كردن» كارها، یعنی، سامان دادن به مذهب سالاری و مشروعیت بخشیدن به همان پیش گزاره ها به عنوان راهنمای عمل و استفاده از همة امكانات دولت برای اجرای آن. در آن صورت، بدیهی است كه در این چنین جامعه ای تا به آنجا می توان به « آزادی » سخن گفت كه چیزی بر خلاف این پیش گزاره ها گفته نشود و این هر چه باشد، آزادی نیست. قانونیت بخشیدن به یكه سالاری در عرصة اندیشه ورزی است.

 از این نكته كه بگذریم، گاه و بی گاه سخن از آن است كه در چنین جامعه ای حتی، اجرای قانون قدمی است به جلو. به ظاهر سخن درستی است، به خصوص كه حاملان این دیدگاه از تجربیات ما در اواخر قرن گذشته نیز سخن می گویند. ولی اگر پیش كشیدن « قانون» از سوی اندیشمندان ما در سالهای پایانی قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم، با تسامح البته ، حركتی بوده است ترقی طلبانه برای آن دوره، یك قرن بعد، نمی توان و نباید هم چنان با ذهنیت آن بزرگان به دنیا نگریست.

اگر برای آن سالها، قانون خواهی، بدون وارسیدن مختصات قانون، می توانست برای آن دوره مقبول ومطلوب باشد، یكی از دلایل اصلی اش وجود استبداد مطلقه شاه بود و از آن گذشته، اگر چه اندیشه مندان ما در قرن گذشته، همانند اندیشه مندان هم زمانه خودما، به مذهب حاكم برایران رشوه تاریخی می دادند، ولی قصد وغرضشان بر پائی جامعه ای مذهب سالار نبود. یعنی هدف آن« قانون خواهی» پایان بخشیدن به استبداد فردی شاه بود و این وجه آن حركت بود كه بی گمان، وجه مطلوب آن بود. در شرایط امروز ایران، با تعویض تاج با عمامه، و موقعیت ولایت فقیه در « قانون اساسی»، تنها وضعیتی كه می تواند « قانون » خواهی كنونی را مطلوب كند، آن است كه قانون طلبان كنونی از نفی موقعیت ولایت فقیه آغاز نمایند، نه این كه همة راهها به زیر عبای همان ولایت، باقدرت نامحدود، و غیر مشروط و غیر مسئول و مادام العمر ختم شود.

با این تفاصیل، برگردیم به واقعة دوم خرداد. فرض كنیم كه رئیس جمهور جدید در « قانونمند» كردن جامعه موفق و منصور باشد، و كارها به روال  « قانونی» بیافتد، این ادعا، به واقع، به چه معنی است؟

*             اگر برای پایان بخشیدن به ولایت مطلقه فقیه اقدامی جدی صورت نگیرد،

*             اگر قوانین جاری مملكت، به طور اساسی و ریشه ای از سوی كسانی كه به آزادی و در آزادی از سوی مردم برای همین منظور انتخاب می شوند، مورد بازبینی قرار نگیرد،

*             اگر میزان قدرت، رای مردم در انتخاب آزاد نباشد،

در آن صورت، چراست و چگونه است كه « قانونمند» كردن كارها، مشت محكمی است بر دهان « ولایت فقیه» و یا به قول آن دیگری، « نه بزرگی» است به حاكمیت؟

مگر « قصاص»، «سنگسار كردن»، « قطع دست»، اعدام « محارب با خدا» و بسیار ناهنجاری دیگر، از «قوانین» همین حاكمیت نیستند؟

مادام كه این «قوانین» یك سره  و در كلیت خویش به « زباله دان تاریخ» سرریز نشود، عدم اجرایشان كه با پیش گزاره « قانونمند» شدن كارها در تناقض قرار می گیرد و اجرا كردنشان، نیز شكل و شیوه ویژه ای از « قانونمندی» است كه برای مای ایرانی در سالهای آغازین هزارة سوم میلادی، شرم آور است و سرشكستگی دارد.

1377



Wednesday, May 15, 2013


انتخابات و اقتصادی که مال خراست! 


نمی دانم راست است یا نه ولی نقل شده است که گویا آقای خمینی درزمانی گفت که « اقتصادمال خر است» یا چیزی به این معنا. الان یک ساعتی دراین سایت ها وروزنامه ها گشتم تا ببینم نامزدهای ریز ودرشت ریاست جمهوری درباره « اقتصاد ایران» چه می گویند و یا چه می خواهند بکنند. غیر از آقای حداد عادل که تازگی ها مثل این که کشف کرده می شود به هندهم نفت فروخت ظاهرا برای بقیه « اقتصاد مال خراست». درمنبری که می روند و یا سخن رانی ای که می کننداگربه حریف رسما و علنا بد و بیراه نگونید به یک دیگر متلک می گویند. وعده هم نمی دهند- این خودش خوب است- البته آقای قالیباف نشان داده که تربیت نااهل را چون گردگان بر گنبد است.... یعنی حتی اگر مدتی ژست شهرداری بگیرد ولی همان لات بی سروته ای که بود باقی مانده است.... راستی یادم باشد از دفتر آقای خامنه ای ولی لینک اش را بگیرم وقتی می گوید بعضی از نامزدها وعده هائی می دهند که این غلط ها به آنها نیامده.... من که وعده ای ندیدم. ولی.... دروغ چرا اسکندری که دردولت اول احمدی نژاد وزیر کشاورزی بود و الان طبال آیت الله مصباح شده است وعده داده که اگر نامزد مورد حمایت مصباح- باقری لنکرانی- برنده شود قرار است درایران « شهرک های کشاورزی» درست کنند که مشکل بیکاری فارغ التحصیلان کشاورزی حل شود.... حالا اگر مشکل غذا و روستا حل نشود گور پدر شکم و « گور پدر دهاتی ها» انصاف حکم می کند بگویم که من اگرچه می دانم « شهرک های صنعتی» یعنی چی ولی نمی دانم شهرک کشاورزی دیگر چه صیغه است! اگر کسی می داند لطف کرده راهنمائی ام کند آیا شما از جائی خبر دارید که مثلا گندم و برنج را این طوری- یعنی دراین شهرکها تولید بکنند!



Tuesday, May 14, 2013


در«ستایش» عالیجناب! 



پس از این که ما برای احترام به « عدالت»  در باره آقای مرتضوی آقایاایننیشعری منتشر کردیم از دفتر شورای مصلحت نظام به ما ایمیل زدند که مردحسابی، تو مگر از گردانندگان این حکومتی که « عدالت» خواهی ات این جوری یک وری و کج است! تو برای آقای مرتضوی شعر نوشتی، پس حق آقای هاشمی رفسنجانی چی شد؟ او که به گردن این نظام بیشتر حق دارد!
از شما چه پنهان، اصلا نمی دانیم جواب این انتقاد را چگونه بدهیم؟ فعلا یک ایمیل فرستادیم وتقاضای مغفرت کردیم و امیدواریم که خودشان این شعر تازه ما را بخوانند و از سر تقصیر ما بگذرند.
 
اهل رفسنجانم

روزگارم خوب است

من زمینی دارم نامش، ایران

ذوق، بی ذوق

و بی هوشم.... من

پسرانی دارم بهتر از شاخه بید

            بی برو بی حاصل

دوستانی، همه شان اهل ریا

و خدائی که در این نزدیکی

                                    به جماران بود

من مسلمانم؟

            ها!ها!ها!ها!

قبله ام، بانک سوئیس

            جانمازم، رشوه

                        مُهرم، پول

                                    قصر ابیض، سجاده من

من وضو با تپش خون شما می گیرم

درنمازم، سخن از یورو نیست

            سبزی پشت دلارم، عشق است

من نمازم را وقتی می خوانم

            که اذانش را بوش

                        گفته باشد سرگلدسته کاخ

                        من نمازم را پی تکبیر بلر خواهم خواند

کعبه ام بانک سوئیس

            کعبه ام، شرکت نفتی است که در نروژبود

            کعبه ام، مثل هوای لندن

                        دائمادرتغییر

حجرالاسود من، روشنی باغچه نیست

                        پرت می گوید این مردک!

حجر الاسود من، تیرگی عشق شماست

اهل رفسنجانم

پیشه ام رمالی ست

گاه گاهی، فال هم می گیرم

قفسی می سازم با تبلیغ

            می فروشم به شما

            تا به آواز کسانی که در آن زندانند

                                    دل تنهائی تان پاره شود

چه خیالی، چه خیالی... می دانم

حرفهایم پرت اند

خوب می دانم، حوض رمالی من، بی ماهی ست

کوسه دارد به عوض

            کوسه هایش بی ریش

                        کوسه هایش، قاضی

اهل رفسنجانم

نسبم شاید برسد

            به گیاهی در چین

                        به سفالی در ماچین

نسبم شاید، به هیولائی در شهراتاوا برسد

پسرم پشت دو بار آمدن چلچله ها

                        بار خود را بسته ست

دخترم، درلندن

            کیف دنیا را دارد

مردبقال از من پرسید « چند من خربزه می خواهی»

من از او پرسیدم، خفه خون می گیری؟.

             می دهم باز به سیخت بکشند...

                                                فکر کردم »گنجی» بود

یا که آن آدم دیگرکه اسمش یادم نیست....

                                    از «سحاب» آمده بود...

پدرم، مادرم می گوید، نقاشی می کرد

            تار هم می ساخت، ویولون می زد

                        خط وربط اش بی ربط

                                    من به اورفتم شاید...

باغ ما در رفسنجان

باغ ما جای گره خوردن نارنگی با خرما

باغ ما نقطه برخورد عدس با کشمش بود

زندگی چیزی بود مثل یک منبر رفتن

            اجرتش ناقابل

                        قصه اش تکراری

آب بی حمد خدا می خوردم

نارنگی را بی سبب می چیدم

            زندگی چیزی بود تکراری

من به میهمانی مذهب رفتم

            رفتم از پله تزویر به عرش

            تا ته کوی دروغ

                        تاهوای خنک پنهانکاری

چیزها دیدم و می دانم درروی زمین

که اگر باز بگویم،

            زمین می ترکد

کودکی دیدم، اعدامی بود

            من جنین دیدم، اعدامی

من گدائی دیدم ظرف یک هفته میلیاردرشد

و هزاران تن، که گدائی می کردند

بره ای را دیدم که عرق می نوشید

من الاغی دیدم که قضاوت می کرد

من قطاری دیدم که تباهی می برد

من قطاری دیدم بارش فقه، و چه سنگین می رفت

من قطاری دیدم که سیاست می برد برپشت چماق

من چماقی دیدم که وزرات می کرد

قمه ای بود درشت- مثل خودم- که ریاست داشت براهل قمه

جنگ ها دیدم من

جنگ یک مشت سیاه با خواهش نور

جنگ تزویر و ریا با خورشید

جنگ خونین قمه با گردن

جنگ طوطی و فصاحت با هم

جنگ پیشانی زن با پونز

بعد

فتح یک قصه به دست یک دزد

فتح یک باغ به دست تیشه

فتح یک کوچه به دست شمشیر

فتح یک شهر به دست سه چهار اهل هوا، همه شان ژ3 به دست

فتح یک عید، به دست دو عروسک در تابوت

قتل دیدم

قتل یک قصه به دستورامام

قتل یک شعر به فرمان خودم

قتل مهتاب، به فرمان فقیه

قتل یک سرو به دست قمه ای روی موتور

قتل یک شاعر افسرده به دستوروزیر

اهل رفسنجانم،

اما شهر من کرمان نیست

            شهر من، گم شده است

بهتر آن است که من

            به اتاوا بروم

بارسلونا بدنیست

حیف ... میکونوس نزدیک است

نه...

کارمن نیست شناسائی درد انسان

من در این ظلم آباد

به گمنامی غمگین علف دل بستم

از صدای نفس باغچه بیزارم بی زار

من صدای قدم خواهش رادر پشت سرم می شنوم

و صدای پای قانون

            که سرانجام به گوشم خواهد خورد

روح من کم سن نیست

من درختم، من درخت کاجی هستم در گورستان

                        پسرانم شغل شان گورکنی است

روح من هیچ ندیدم که غمگین باشد

مثل بال حشره، وزن هوا را می دانم

مثل یک گلدان می دهم گوش به اذان مغرب

مثل زنبیل پراز میوه سنگین ام

مثل یک می کده بسته وویرانه، غمگین

            به دلاری خوشنودم

                        یورو هم بدنیست

من نمی خندم وقتی شبه امام

                        گریه اش می گیرد

                        یا که مشکینی می رود پیش خدا

                                                خنده دارد اما،

خوب می دانم ریواس، گیاه خوبی است

و قمری ها را باید گردن زد

            و کبابی خورد

                        به کبابی خوشنودم

و به بوئیدن یک مهرکه از خاک عرب می آید

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ

زندگی شستن بشقابی نیست

زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان هم نیست

زندگی ضرب زمین در شریان دل من

                        زندگی بردن اموال شماست

هرکجا هستم، باشم

            زندگی، یعنی

            ایران شما مال من است

            پنجره ، فکر، زمین، باز زمین، مال من است

اهمیت دارد آیا

که کسی می میرد یا چه کس می ماند؟

من نمی دانم

که چرا می گویند من حیوان نجیبی هستم!

چشم هاتان را باید شست

و لب هاتان را باید دوخت

و زبان تان را باید بست

دستهاتان را باید ساطوری کرد

            تا که دستی نرود سوی قلم

                                    با قلم باید نان پخت

                                    با قلم باید دیزی داشت

نان را با آب مصفا کرد و شکم راسیر

و نخوانیم کتابی که در آن حرفی هست

و کتابی که در آن، ردپائی از مکتب نیست

و کتابی که در آن یاخته ها، بی بعدند

و نپرسیم کجائیم

بو کنیم اطلسی تازه ی بیمارستان را

                        و نپرسیم زحال گنجی

                        او چه حق دارد با آن چه که کرده ست، هنوز

                                                زنده باشد، حتی درزندان!

ونگوئیم ترازوی عدالت کفه کرده ست به یک سو

کارما نیست عدالت

و نپرسیم چرا قلب من و خاتمی و خامنه ای آبی نیست

قلب گفتی....

            قلب ما....

                        قلب ما را قدرت دزدید

                        معجز علم طبابت مائیم!

                         بی قلب.... هنوزم سرپا،

لب دریا برویم

توردر آب بیندازیم

و بگیریم طراوات را از آب

            کی طراوات می خواهد!

مرگ را عشق است

            مرگ را عشق است

اهل رفسنجانم

روزگارم خوب است

من زمینی دارم نامش، ایران…..

 

29 ژوئیه 2005

 



 
Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com

This page is powered by Blogger. Isn't yours?