<$BlogRSDUrl$>

نیاک - یادداشتهای احمدسیف
 

Friday, December 05, 2008


بازگشت 


گفت، شنيدي! بهروز و عباس چند روزيست كه گم شده اند!
- به حق چيزهاي نشنيده! آخه آدم تو اين شهر گم ميشه! توي اين خيابان هاي آشنا، كوچه هاي خودموني و مردم مهربون ....
- گم شدن ديگه....
- يعني چي كه گم شدن ديگه.... آدم ها تو اين سن و سال كه توي كوچه و خيابون شهر خودشون گم نمي شن...!
- عباس از خونه اومده بود بيرون، بره سر كوچه ماست بخره و بهروز هم رفته بود يك پاكت پُست كنه. مث اين كه آب شدن ورفتن توي زمين..... هيچ كس نمي دونه كه كجا رفتن و يا چي شدن..
-لابد با زناشون يا با خودشون مسئله داشتن! مگه مي شه كه آدمها تو اين سن وسال، وسط روز، تو اين شهري كه توش بزرگ شدن، گم بشن!!
- دُرُس مي گي، ولي هم بهروز گم شده هم عباس.
******
چند روزي خبري نبود. ترس بودو دلهره. كمتر كسي مي دانست كه چه بر سر بهروز و عباس آمده است. حتي كميته محل هم كه معمولا از همه چيز خبردارد، ابراز بي اطلاعي مي كرد.
بالاخره يك روز از پزشگي قانوني خبر آمد كه دو تا جسد پيدا شده و آورده اند به پزشگي قانوني. آنچه كه معلوم نشد اين بود كه مگر اين جسد ها گم شده بودن كه حالا پيدا بشن ! از آن گذشته، روشن نشد كه چه كسي اين جسدها را پيداكرده و يا كي آنها را تحويل پزشگي قانوني داده بود؟
هردو جسد، صورت هايشان كبود بود و ورم كرده . روي حلقوم شان هم جاي پاي طناب بود. مثل اين كه هردو را به دار كشيده بودند و يا اين كه يكي از پشت سر طناب انداخته بود و آنقدر كشيده بود تا خفه شده بودند. روي سرشان هم جاي شكستگي بود، برآمده وقوز كرده، و يك لختة درشت خون كه زير پوست مُرده بود.....معلوم بود يك كسي با يك چيز محكمي كوبيده بود توي مُخشان....
زن عباس با گريه و شيون از پزشگي قانوني آمد بيرون و خودش را انداخت توي بغل خواهر عباس...و در حاليكه هم چنان گريه مي كرد، گفت..
- مهين... تو مي دوني عباس رو براي چي كشتن.؟
خواهر بهروز كه سعي مي كرد خودش را جمع و جور بكند، در حالي كه داشت اشكهايش را مي خورد، رو كرد به زن عباس و گفت..
- خودشون هم نمي دونن كه عباس و بهروز رو واسه چي كشتن...
مهين گفت.
- اينقدر ساده نباش. اين بي شرفها خيلي هم خوب مي دونن كه چرا بهروز و عباس رو كشتن. مگر نديدي كه چه جوري كوبيده بودن توي مُخشون... تو چقدر ساده اي!
خواهر بهروز چيزي نگفت.
******

خواهر بهروز رو كرد به زن عباس و در حاليكه داشت به آن دوردست نگاه مي كرد، گفت.
- راسي، بهجت : اين عباس نيس كه داره از دور مي آد!
زن عباس كه هم چنان داشت گريه هايش را مي خورد، سرش را بلند كرد. همة دنيا خيس بود و تر:
- گفتي چي، عباس داره مي آد... عباسو آدم خوارا بردن.... عباسو كشتن... همون جوري كه بهروز رو كشتن.....
و سرش را گرفت به طرفي كه خواهر بهروز اشاره كرده بود، ولي چيزي نگفت.... مات شد به يك گوشه اي، سفيدي چشمهايش، انگار بخ زده و ماسيده بود به ديوارة حدقه .
يك مرتبه، مثل اين كه از خواب پريده باشد، جيغ كشيد....
- مهين.... ايني كه از دور داره مي آد، بهروز نيس.!
مهين، اشكهايش را پاك كرد و سرش را بلند كرد و نگاهش را چرخاند به طرفي كه زن عباس مي گفت. زبانش بند آمده بود.آب دهانش را قورت داد و رو كرد به خواهر بهروز و به زحمت گفت.
- فريده، تو هم مي بيني!
خواهر بهروز، كه توي عالم خودش بود، گفت.
- چي رو؟
سه تائي اشكهايشان را پاك كردند و نگاه كردند به دوردست.....
انبوهي از جمعيت داشت به طرف اين ها مي آمد. هر كي از آن دور مي آمد نصف صورتش شكل عباس بود و نصف ديگر شكل بهروز......
زن عباس خيره خيره نگاه كرد به خواهربهروز و خواهربهروز هم زل زده بود به زن عباس.....
همة دنيا ولي، هنوز همچنان خيس بود و تَر.
7 فروردين 1378



Comments: Post a Comment
 
Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com

This page is powered by Blogger. Isn't yours?