<$BlogRSDUrl$>

نیاک - یادداشتهای احمدسیف
 

Tuesday, June 19, 2007


چرا این چنینیم؟ 


به گمان من، پیش شرط پیدا شدن فرهنگی استبداد سالار این است كه در جامعه، فرد فردیت نداشته باشد و یا بهتر گفته باشم، فردیت فرد را دیگران به رسمیت نشناسند. وقتی چنین می شود، بقیه وجوه ناهنجار جامعه و فرهنگی استبدادی بطور اجتناب ناپذیری در پی آن می آید. و اما، در عین حال اگر می پذیریم كه استبداد در همه حال و در همه جا تحمیل شدنی است، پس گذشته از این پیش شرط، یكی دیگر از مقدماتش، پذیرش و قبول نابرابری است. این كه زمینه های این نابرابری چه ها می تواند باشدویا هست، تغییری در مطلب نمی دهد. می خواهد بر اساس جنسیت باشد [ زن و مرد] و یا ملیت [ كرد، ترك، فارس و بلوچ] و یا در حیطة اندیشه و اندیشیدن [ چپ و راست، مومن و ملحد....]. نه نفس وجود این تقسیم بندی، بلكه، آنچه در پی آمد آن می آید از اهمیت فوق العاده ای برخوردار است. زن و مرد البته كه با هم متفاوتند. به همان گونه كه یك كرد یا بلوچ با یك ترك یا فارس تفاوت دارد. ولی مشكل به راستی وقتی پیش می آید كه این تفاوت ها به نابرابری فرا می روید. به شیوه نگرشمان به زن در زبان و فرهنگ و سیاست ایران در جای دیگر پرداخته ام ولی بد نیست به عنوان نمونه به مواردی مشابه اشاره كنم. همین جا بگویم و بگذرم كه من به ظواهر كار ندارم كه همگان درحرف برابری طلبندولی مادام كه گفتار برابری طلبانه با كرداری برابری طلبانه توام نشود، حرفهای زیبا گفتن و كردار زشت داشتن مشكل نیست. نیازی به ذكر نام و نشان نیست ولی در میان خودمان، هم " دموكراتهای " سانسورگر داریم و هم "مدرن ها و پسا مدرن های" عهد دقیانوسی كه داستانش را خواهیم شنید.
در كنار آنچه هایی كه خود كرده و می كنیم، در سطح اجتماع و در گسترای تاریخ طولانی مان، ما با دوشیوة نگرش و دو دیدگاه روبرو بوده ایم كه هر كدام به سهم خویش در تدارك زمینه پذیرش استبداد و قوام بخشیدن به آن كارساز بوده اند. از یك سو، در نگرش غیر مذهبی یا سكولار، نگرش سلطنت مطلقه را داشتیم كه موجودیت جامعه را در فرد شاه خلاصه می كرد. از سوی دیگر، می توان به نگرش دیگر به عنوان نگرش ایمان سالاران اشاره كرد كه مبلغ پوچی این زندگی بود و برای بهشت وجهنم و زندگی ابدی تبلیغ می نمود. از آن گذشته در تمام طول تاریخ پیوستگی تنگاتنگی نیز بین این دو وجود داشته است كه به هیچ وجه تازه نیست و به ایران بعد از اسلام و یا ایران بعد از صفویه محدود نمی شود. البته نباید و نمی توان منكر تغییرات و تحولاتی شد كه از صفویه به این سو صورت گرفته است . به گوشه هائی از آن در جای دیگر اشاره كرده ام ولی در عین حال این را می دانیم كه « پادشاه ساسانی بر این باوربود كه از نسل ایزدان است» ، نه فقط از جانب اهورمزدا به شاهی منصوب شده است بلكه « سعی می كرد تا خود را به خدا شبیه سازد ».[1] تلفیق این دو، این مشكل اضافی را ایجاد می كرد كه نه فقط شاه قدرقدرت تر می شد و یا در چشم مردم این گونه به نظر می آمد، بلكه مردم نیز خود را در برابر چنین موجود قدرقدرتی كم قدر تر و بی حقوق تر می دیدند. همین جا بگویم كه مشكل اصلی ایمان سالاری این نیست كه از بهشت و جهنم سخن می گوید و می كوشد آدمیان را با وعده زندگی ابدی در بهشت به كردار نیك فرا بخواند. ولی وقتی توجه به زندگی پس از مرگ به جائی می رسد كه مومنان به زندگی در این دنیا كم توجهی می كنند، این جاست كه به اعتقاد من نقض غرض می شود. بطور كلی باید گفت كه اگر این دو نگرش را نداشتیم و اگر درگسترای تاریخ مان این دو در هم مخلوط نمی شدند، نادیده انگاشتن فردیت فرد هم نمی توانست به این آسانی عمل گردد.
مسئله این نیست كه در عرصة نظری چه باید می شدو یا چه باید اتفاق می افتاد ولی در عرصه واقعیت، آنچه در ایران داشتیم و به ویژه از زمان صفویه به این سو، موقعیتی غالب یافت، تركیبی بسیار ناهنجار از این دو بود. این تركیب به جائی رسید كه نماد استبداد سكولار، شاه در ذهن مردمی كه می خواستند به خدا ایمان داشته باشند به صورت " ظل الله " ( سایه خدا ) در آمد و اختیار جان و مال مردم را در دست گرفت.
در این چنین فضائی، از یك سو هیچ بودن فرد ( عام ) با همه چیز بودن فرد ( خاص) قاطی می شود. از سوی دیگر، ایمان سالاران اگرچه هر روزه با تكرار بخشندگی خالق آغاز می كنند، ولی چنان داستان های هراس انگیزی از " قدریت و قاهریت خالق" می گویند كه به راستی هراس آور است. آنهم قدرت نامحدود و قاهری كه با انبوه بی شماری ملائكه كنجكاو بر همه كارهای آدمیان نظارت موثر دارند و همه چیز حساب و كتاب دارد و همه چیز اگر ناراست باشد، این یكی ظاهرا درست است كه دفتر اعمالی هست و سرپل خر بگیری اش یقه آدم را خواهند گرفت. در برابر این خالق پرقدرت، این توی بندة بی مقداری كه حتی اختیار اندیشه و زبانت را هم نداری. حتی وقتی از این عالم درمی آئی، و خود را در این جهان خاكی می یابی، باز هم كسی نیستی. دلیلش هم این است كه در برابرت سلطانی را داری كه نه فقط " قبلة عالم " كه " سایة یزدان " هم هست . و شاید به همین خاطر نیز هست كه هر آنگاه كه اراده كند، می تواند تو و نسل ترا از روی زمین بر دارد و آبی از آبی تكان نخورد. به دیگر نگرش های تو سری زنی كه هم و غمشان این بوده است كه توی مغز من ایرانی فرو می كنند كه هیچم و پوچ دیگر نمی پردازم. . در این چنین بلبشوئی از هیچ بودن است كه ما در تمام طول تاریخ درازمان، بی پرده باید گفت، عمدتا بند بازی كرده ایم. یعنی، ما خودما ن كه چیزی نبوده ایم ، یا هیچ بوده ایم و بهمین خاطر، همه كوششمان صرف این شد كه به جای عمرو به فرمان زید گردن نهیم نه این كه بكوشیم خود برای خویش كسی بشویم و حق و حقوقی داشته باشیم كه به آسانی بازیچه دست مستبدی تازه از راه رسیده نشود. راه ظاهرا ساده تر وعملی ترش اما این بود و یا این از كار در آمد كه هیچ بودن را بپذیریم. وقتی هیچ بودن همه جائی می شود، نتیجه این می شود كه هست. یعنی، ما در بستر ذهنیت و در گسترای فرهنگی مان فرد مهم داریم و دیگر هیچ كه همگانیم و این اگر عمده ترین پیش گزاره برای فرهنگی استبدادی نباشد بی گمان برای تداوم این چنین فرهنگی بسیار لازم و ضروری است.
هیچ بودن آنهم در جهانی كه همه چیز است بی تردید وحشت آفرین است . ووحشت هم به نوبه خود سلب كنندة حركت. ایستائی، وقتی همه چیز در حركت است بدترین نوع، گذشته پرستی است. گذشته پرستی اما در گوهر جیزی غیر از محافظه كاری نیست. ترس ووحشت نهادی شده و محافظه كاری سخت جان یكدیگر را تولید وباز تولید می كنند.



برای محافظه كار نبودن و در نتیجه آماده شدن و آماده بودن برای دگرگونی و زیر ورو كردن هر آنچه كه كهنه است، نترسیدن و دلیری لازم است. دلیری قبل ازهرچیز و بیش از هرچیز اعتماد به نفس لازم دارد كه با هیچ بودن همگانی مان جور در نمی آید. مادام كه محافظه كاری توام با ملاحظه كاری هست چیزی دگرگون نمی شود تا ترس و وحشت بریزد و مادام كه ترس و وحشت نریزد، چیزی دگرگون نمی شود. و به اعتقاد من، این است یكی از زمینه های ایستائی در تاریخ ما.
مشكلی كه به آن اشاره كرده ام، در همه حیطه های زندگی ما حضوری چشمگیر دارد. نمونه وار می گویم. در حیطة زبان كه از جمله وسیلة بیان اندیشه است هنوز كه هنوز است بسیاری از بزرگان ادبی - فرهنگی ما برای زبان " شاهنامه " و " تاریخ بیهقی " تیلیغ می كنند . كم نیستند نویسندگان و نشریاتی كه در داخل و خارج از ایران همة هم وغمشان را گذاشته اند كه در لابلای این شاهكارهای مسلم حقایق جدید و جدیدتری را كشف كنند و هم چنین كم نیستند كسانی كه می كوشند با همان واژگان بنویسند و حتی مبلغ همان مبانی ارزشی زمانه فردوسی و بیهقی باشند. همین جا بگویم كه قدر شناسی از بزرگان ادبی و هنری یك چیز است و این باور كه هنوز پس از گذشت چندین قرن حرف اول و آخر از دهان این بزرگان درآمده است، یك چیز دیگر. در ظاهر امر، البته كه چنین نگرشی ایرادی ندارد و حتی در وضعیتی كه داریم بسیار دلچسب و جذاب هم می نماید. ولی به نظر من از دیدگاه دیگری نیز می توانیم بر این نگرش خود خرده بگیریم . یعنی، من برآن سرم كه در پایانه قرن بیستم و آغاز هزاره سوم میلادی، " شاهنامه " یا " تاریخ بیهقی" و یا هر شاهكار دیگر جزئی از تاریخ زبانند نه خود زبان. دلیل من هم این است كه بین زبان و زمانه پیوندیست اندام واره [ ارگانیك] ، یعنی، زبان می باید همراه با دگرگون شدن عینیت زندگی و نحوة اندیشیدن كه نتیجة تحول جهان بیرونی ماست دگرگون شود. از این دگرگون شدن زبان گریزی نیست چرا كه باید امكان و شرایط لازم برای بیان اندیشه های نو وتازه فراهم آید. چون اگر این چنین نشود، زبان سهم خویش را در جا افتادن و قوام بخشیدن به آزادی ایفاء نكرده است. می خواهم بر این نكته تاكید كرده باشم كه زبان متحول نشده امكانات لازم برای خلاقیت بیشتر را تخفیف می دهد و محدود می كند و از این دیدگاه، خدمت گزار دیرجانی و سخت سری استبداد می شود. اگر محدودیت های بی شمار اخلاقی، سیاسی و مذهبی هم اضافه شوند، كار به مراتب خراب تر می شود. نكته ای كه اغلب فراموش می شود این كه واژگان نیز جان دارند و مثل هر جان دار دیگری می میرند. چارة كار نه عزاداری برای واژگان مرده است و نه دل و دخیل بستن به مسیح دمان مدرن ونیمه مدرن كه برای مان از گورستان سرد تاریخ واژگان مرده را بیرون بكشندو بكوشند دوباره زنده شان كنند تا دربیان اندیشه های امروزین یار ومددكار ما باشند. چنین كاری ناشدنی است و تنها پی آمدش اینكه توان و انرژی ووقتی كه باید صرف بازسازی و ترمیم زبان بشود تا توان و قابلیت پاسخ گوئی به نیازهای امروزین را در دسترس بگذارد، تلف می شوند. نتیجة این دست تلف شدن های توان و انرژی است كه فضای اندیشیدن را تنگ می كند و ناتوانی های زبان ترمیم نشده به صورت موانعی بسیار موثر و كارساز خلاقیت انسان را كاهش می دهد. به عبارت دیگر، محافظه كاری در برخورد به زبان كه از جمله عوامل موثر در توسعه نایافتگی زبان است به محافظه كاری در حوزة اندیشیدن منجر می شود و به صورت مانعی اضافی در می آید كه برای خلاقیت مسئله آفرین می شود. وقتی به خلاقیت اندیشه خدشه ای وارد آید، تغییر هر آنچه كه هست و انتقاد از هر آنچه كه هست دشوارتر می شود. لطمه خوردن به خلاقیت یعنی كمتر شدن نو اندیشی و این نو اندیشی كمتر است كه به مقدس شدن آنچه هائی كه بود و هست فرامی روید. مقدس تراشی به نوبه هیزم خشكی می شود برای گرم تر كردن تنور استبداد سالاری . اعتقاد و باور آگاهانه جایش را به ایمان تحمیل شده می دهدو در برخورد به این مسائل تحمیل شده است كه عقل رنگ می بازد و خرد توسری می خورد و جامعه عهد دقیانوسی و ما قبل مدرن تدوام می یابد. ظواهر جامعه مدرن ولی مستقل از این مشكلات و مصائب به این چنین جوامعی راه باز می كنند و آنچه به دست می آید همان داستان هزار باره شنیدة " شتر گاو پلنگ " است كه هم چیز هست و در عین حال هیچ چیز مشخصی و معلومی هم نیست.
از سوی دیگر، خطر بالقوه دیگری هم هست كه نباید دست كم گرفته شود. محافظه كاری زیادی سر از مسئولیت گریزی در می آورد. یعنی، به هر حال هستند كس یا كسانی كه حوصله شان از این محافظه كاری فرهنگی سر می رود. این جماعت به ویژه اگر از قبیلة نخوانده استاد شده ها باشند این توان بالقوه را دارند كه منشاء خطرات عظیمی باشند برای سلامت زبان و به تبع آن سلامت اندیشه و اندیشیدگی. چون پیش از آنكه زیر و بم آنچه را كه نمی خواهند، به راستی بشناسند و یا مختصات آنچه را كه می خواهند به درستی بدانند شروع می كنند به خراب كردن آنچه كه هست، آنهم با پوشش كاذب " نوآوری" و یا بعضا اعتقاد و باور به " پسا مدرنیته "، آنهم برای جامعه ای كه هنوز به " مدرنیته" نرسیده است. این جماعت " عمده فروشان فرهنگی " بهترین یار و یاور محافظه كاران فرهنگی اند چون از این دست خراب كردن هاست كه محافظه كاران بیشترین بهره مندی ها را می برند و بر همان طبل قدیمی خویش می كوبندكه ایهاالناس : می بینید با زبان و فرهنگ ملی وباستانی شما چه می كنند؟ حالا بماند كه داستان در اغلب موارد داستان گل آلود كردن آب و ماهی های فربه گرفتن است تا به راستی، دل نگرانی ای باشد برای تحول و تجدد در حیطه زبان.
محافظه كاری در حیطة سیاست نیز به همین اندازه مخرب است. یعنی سیاست محافطه كارانه به جای كوشش برای رها شدن از استبداد به هر شكل و صورت، از آغوش استبدادی به استبدادی دیگر می غلطد. مثلا در نظر بگیرید كه این روزها كم نیستند ایرانیانی كه یا قیافه ای حق به جانب اندر مزایای دورة سلطنت داد سخن می دهند.[2] تردیدی نیست كه در ظاهر امر درست می گویند. یعنی كم نیستند كسانی كه در دورة سلطنت چیزهائی داشته اند كه در شرایط امروز ایران ندارند ولی این واقع گرائی عامیانه و مبتذل یك نگرش عقلائی به مشكل ما نیست. از منظری كه من به دنیا می نگرم، مسئله ما و آنچه كه به درستی می توانیم در باره وضع كنونی خودمان بگوئیم این است كه به جمهوری اسلامی انتقاد داریم كه به وعده های خویش در حوزه آزادی و دموكراسی عمل نكرده است نه این كه سقوط سلطنت چیزی بوده باشد مغایر با منافع دراز مدت ما . اگر ایرادی باشد كه هست آن ایراد این است كه برای انجام آنچه كه وعده داده بودیم و یا به ما وعده داده بودند، كم كاری صورت گرفته است . اگرچه در نهایت خودمان مسئولیم ولی در عین حال، بخش عمدة این مسئولیت بی گمان برگردن استبداد سلطنت درایران است كه با بستن تمام راهها برای آموزش سیاسی و فرهنگی ایرانیان راه را بر كثرت گرائی سیاسی و فرهنگی بست و ما در حول و حوش انقلاب با همان دیدگاه و منظر استبدادی بود كه وارد قضایا شده یودیم و نتیجه اش این شد كه یك نگرش یكه سالار با نگرشی دیگر ولی هم چنان یكه سالار جایگزین شد در حالیكه اگر به راستی می خواستیم تحولی در وضع خود مان ایجاد كنیم می بایست یه جای یكه سالاری حاكم نگرشی كثرت گرا را بر می گزیدیم . قصدم در این جا بهره گیری از شعار سیاسی نیست، یعنی، هدفم بیان جمله هائی مطلوب نیست كه این یا آن جماعت را خوش بیایدیا نیاید و با كسی هم مسئله ومشكلی ندارم . گذشته از جذابیتِ فی نفسة دموكراسی، من برآ ن عقیده ام كه در جوامعی چون ما كه هزار و یك درد مزمن اقتصادی- تاریخی دارد، برای حل آن مجموعة مشكلات راهی به غیر از ایجاد یك دموكراسی همه گیر وجود ندارد. دلیل من هم این است كه اقتصاد فقیری چون اقتصاد ما نمی تواند و تاب و توان ندارد تا هم چنان بار ندانم كاری ها و اتلاف كاری های حاكمیتی استبدادی را بر تابد و در زیر بار آن كمر تا نكند. به خصوص در اوضاغ تاریخی كنونی كه ما در ان هستیم هر گونه كم كاری و اهمال در این زمینه می تواند به وضعیتی غیر قابل تحمل و غیر قابل تدوام منجر شود. كسانی كه هم چنان به بیان و بازگوئی داستان هائی جذاب از اقتصاد و سیاست ما در دورة ماقبل جمهوری اسلامی سخن می گویند فراموش می كنندكه با همه تغییرات و تحولاتی كه ممكن است از 1357 به این سو پیش آمده باشد، ساختار اقتصادی ما متاسفانه درگوهر دست نخورده مانده است. یعنی ، همچنان از همه چیزمان بوی نفت است كه به مشام می خورد. این كه اوضاع بین المللی نفت به جائی رسیده است كه درآمدهای ما از نفت حدودا به نصف مقدارش در 20 سال پیش رسیده ولی جمعیت ایران در همین دوره نزدیك به دو برابر شده است، توفیری در اصل قضیه نمی دهد كه اقتصاد ایران هم چنان بیمار است. البته باید به جمهوری اسلامی ایراد گرفت كه چرا برای تغییر اساسی در ساختار اقتصاد نكوشیده و یا كم كوشیده است ولی دفاع از اوضاغ اقتصادی ایران در آن سالها با همة جذابیت های ظاهری توان و قدرت منطقی ندارد. این نكته نیز بماندكه این نگرش گذشته از نادیده گرفتن همه كوشش های رژیم قبلی برای دست نخورده ماندن تفكر و اندیشه استبادای در جامعه، در گوهر محافطه كارانه نیز هست. چون فقط محافطه كاران هستند كه از دامنةیك كوه كه بسی صعب العبور بنظر می آید، عطایش را به لقایش می بخشند و به سوی پائین سرزیر می شوند تا احتمالا كمی خستگی در بكنند و نفسی تازه كرده و همان راه نیم رفته را دو باره بپیمایند. این هم البته روشن است مادام كه چگونگی فراروئیدن یكی از بطن دیگری آنگونه كه بود درك نشود، این دست فراروئیدن ها به راستی تمامی ندارد و نمی تواند داشته باشد. و از همین جاست كه افسانه تكرار تاریخ شكل می گیرد. بر عوام كه این چنین اند ایرادی نیست. چون دانش عامیانه بر مبنای تجربه است و ضرورتی هم ندارد كه دانش منتج از تجربه روزمره سر از نگرشی كه ساختاری منطقی دارد در آورد. مهمترین خصلت ذهنیتی كه عمدتا بر مبنای چنین تجاربی دانش می اندوزد، فراموشكاری آن است تا دوباره و چند باره در پیوند با تجربه ای دیگر دانش متفاوتی بیاندوزد. در این چنین وضعیتی آنچه كه اتفاق می افتد جایگزینی دانش هاست نه بر روی هم انباشته شدن دانش و تا زمانی كه دانش بر رویهم انباشته نشود، دیدن هست ولی دانائی نیست و وقتی دانائی نباشد، آنچه كه اتفاق می افتد، اگر بیافتد در بهترین حالت در جا زدن و یا گرفتار دور تسلسل بودن است.
اجازه بدهید به صورتی دیگر همین نكته را كمی بشكافم. این درست كه می گویئم مارگزیده ار ریسمان سیاه و سفید می ترسد كه اتفاقا ممكن است درست هم باشد. ولی مادام كه آدم مار را نشناسد، ممكن است از ریسمان سیاه یا سفید هم بترسد ولی دلیلی نداردكه دستش را در دهان ماری زرد یا خاكستری فرو نكند. اگر بخواهم ربطش بدهم به وضع خودمان، همین كه دلهای بسیاری برای روزگاران قبل از بهمن 1357 بی حال می شود و حتی چه بسیار دروغ ها كه در باره تاریخ نه چندان دور خودمان شنیده و یا خوانده ا یم.[3] ولی گوئی به همین زودی دارد فراموش مان می شود كه كم نبودند كسانی كه برای رهانیدن مان از همان وضعیت به راستی مرگ را سخره گرفته بودند. این درست كه به اصطلاح از دست "مار غاشیه"، می توان به افعی پناه برد ولی بد بودن مارغاشیه كه دلیل برائت افعی نمی شود و از آن گذشته، آیا از این هم حقیرانه تر می توان زیست كه ما را در همه حالت، به جز حاكمیتی یكه سالار انتخاب دیگری نباشد؟
در حیطة فرهنگ نیز همین بدبختی با ماست. این محافظه كاری را می گویم. برای پیشبرد فرهنگ، فرهنگی انتقادی لازم است كه با انتقاد از ابعاد مختلف زندگی فرهنگی ما راه را برای پیشرفت فرهنگ هموار كند. ولی با خودمان صادق باشیم، نه نقد داریم و نه منتقد و از آن بسی بدتر، با فرهنگ نقد بیگانه ایم. جامعه و تفكر استبداد زده همیشه با مقوله نقد مسئله دارد و جامعه و تفكر استبداد زده ما در طول تاریخ، از این قاعده كلی مستثنی نبوده است . در دورة استبداد سلطنت، به یادمان هست، به «فرموده » فرمودند « انتقاد، آری، ولی توهین، نه ». و اما چه مقام مسئول و صاحب صلاحیتی تعیین می كرد كه انتقاد چیست و توهین كدام؟ فراموش نكرده ایم كه موضوع نقد ما در عمل، تعیین كننده حق و حقوق مای ایرانی در نقادی بود. امروز هم می گویند، «آزادی، آری، ولی توطئه، نه » . این جا نیز چه مقامی تعریف می كند كه آزادی كدام است و توطئه كدام ؟ پاسخش را به خواننده وا می گذارم. ولی ما در طول تاریخ مان همیشه آزاد بوده ایم كه آزاد نباشیم و این درد به واقع درد كمی نیست.
چرا چنین است ؟ البته می توانیم هم چنان به حكومت گران ایراد بگیریم و همة كاسه و كوزه ها را برسر این یا آن دستگاه عقیدتی بكوبیم. از سوی دیگر، به دور و بر خود بنگریم. یك دسته می گویند همه بدبختی های ما از زمانی آغاز شد كه " ماركسیسم" پایش به ایران رسید. و یك دسته دیگر، اگر هم مستقیم نگویند بطور غیر مستقیم برای باورند كه گناه از جامعة دینی ماست. گناه از هر گروه كه باشد، واقعیت این است كه ما هم چنان از بیماری استبداد زدگی عذاب می كشیم. چرا چنین می گویم؟ این دیگر دو دو تا چهار تای قضیه است كه حرف گروه اول موقعی درست است كه در میان خودشان به آزادی عمل كنند كه نمی كنند وبه همین نحو است موضع گیری گروه دوم، یعنی جماعتی كه گناه را از جامعه دینی ما می دانند آیا در میان خویش به آزادی عمل می كنند و به آزادی اندیشه احترام می گذارند؟ مهم نیست كه خود چه می گویند، ولی، در این راستا، با همه اختلاف نظر باگروه اول ، تفاوتی بین شان وجود ندارد. و این همسانی، مرا می رساند به اینكه ببینیم كه وجه مشترك احتمالی بین این دو گروه در چیست كه به سرانجامی مشابه ختم می شود؟ من براین گمانم كه مهم نیست دین باوریم یا نیستیم، چپیم یا راست و یا میانه، ولی، برداشتمان از « انتقاد» با برداشت یك ذهنیت مستبدانه اندیش از« انتقاد » تفاوتی ندارد. و به همین خاطر است كه دست روی هركداممان كه بگذاری در خلوت خویش، و حتی اغلب در برخوردهای اجتماعی خویش جوجه مستبدی هراس انگیزیم كه با نظام ارزشی یك مستبد كهنه كار خودمان و دنیای دوروبرمان را محك می زنیم. اما، این شیوه اندیشیدن به یك باره پدیدار نشده است و نمی توان مانند خیلی چیز های دیگر ، اینجا نیز گناه را به گردن دیگران انداخت. این بخشی از گرفتاری فرهنگی- تاریخی ماست و باید قبل از هرچیز وجود چنین مشكلی را بپذیریم تاراه برای كوشش در رفع آن هموار شود. به عنوان نمونه، در ضرب المثل های عامیانه مان كه به واقع آئینه ای تمام قد از تفكرات اجتماعی ما در طول قرون است همین تفكر نمود برجسته ای یافته است. وبه این ترتیب، چرا تعجب می كنیم كه چرا این چنینیم ؟ مگر نمی گوئیم « زبان سرخ، سر سبز می دهد بر باد» و هرگز نیز در گسترای تاریخ این نگرش عهد دقیانوسی را به پرسش نگرفتیم كه چرا این چنین است و یا، چرا باید این چنین باشد؟ البته این درست است كه می گوئیم ، « دو چیز طیره عقل است دم فروبستن، به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی » . ولی در عین حال، اگر « كله مان بوی قرمه سبزی نمی دهد» باید مواظب باشیم كه « مرغی كه بی وقت بخواند، باید سرش را برید». البته فراموش نكنیم كه « ما نوكر اربابیم، نه نوكر بادمجان»، و این یعنی، كه در زمان گفتن البته زبان فرو نمی بندی، ولی یادت باشد كه چه باید بگوئی كه « خان » را راضی بكنی، اگر خودت راضی نبودی به جهنم. دلیل و بهانه اش هم روشن است. فراموش نكن كه « آن ذره كه در حساب ناید، مائیم» . ممكن است كس یا كسانی را عقیده بر این باشد كه حتی این ضرب المثل های ما نیز حاوی آموزش های فلسفی اند. ولی من كه نه فیلسوفم و نه جامعه شناس، از این ضرب المثل چیز دیگری می فهمم كه «اگر می خواهی عزیز بشوی، یا دور بشو یا كور شو» و علتش هم این است كه « آئینه هر چه دید، فراموش می كند». چرایش چندان مشكل نیست. مگر به بچه های مان همین كه می شود چیزی یاد داد آموزش نمی دهیم كه « بدبخت بنده ای كه گرفتار عقل شد، خوشبخت آن كسی كه خر آمد، الاغ رفت». دیگر، از « موش داشتن دیوار» و « گوش داشتن موش » چیزی نمی گویم كه از زمان داریوش و اردشیر دراز دست تا به كنون وبال گردن مای ایرانی بوده است.
ایكاش مشكل ما فقط همسانی برداشت مان از « انتقاد» با برداشت یك آدم مستبدانه اندیش از آن بوده باشد، كه چنین نیست. در ذهنیت ما، مفاهیم بسیاری از كلمات و مقوله ها هم بسیار مغشوش و در هم برهم است . بی سند تهمت نزنم. همگان به ظاهر می دانیم كه « صداقت » یعنی چه ؟ ولی در بین خودمان و در مناسبات خود با جامعه چی؟ وقتی می گوئیم كه « زبان سرخ سر سبز می دهد برباد» ، جز این است آیا كه « صداقت » را به شیوه ای دیگر تعریف می كنیم! تعاریف درس نامه ای می ماند برای فضلاء و در واقعیت زندگی، « صداقت » یعنی ندیدن و یا حتی، دیدن و نگفتن عیوب وكمبود های خود و دیگران تا " سرسبز " بر باد نرود. كسی كه به چنین تعریفی از « صداقت » نزدیك می شود، نه فقط تحمل نازك تر ازگل شنیدن از دیگران ندارد بلكه در راستای دیدن عیوب خویش و كوشیدن برای رفع آنها نیز كودن و ابله می شود. و باز از جمله به همین خاطر است كه انتقاد از خویش در میان مای ایرانی حالت كیمیا پیدا می كند. در طول و عرض تاریخ هر چه كرده ایم درست بود و مو لای درزش هم نمی رفت. نمونه می خواهید، به فعالان سیاسی ما بنگرید، به سازمان های ما و حتی، می گویم به نویسندگان ما. حكومتگران بر ما كه دیگر جای خود دارند.
در خصوص اغتشاش تعاریف، این نیز به ذكر می ارزد كه « دوست » در بین ما، به راستی همان معنای زبان شناسانه این واژه را ندارد. « دوستی» در واقعیت زندگی یعنی « تأئید»، و یعنی، كه یا باید سرت را مثل بز اخوش تكان بدهی و یا اینكه همة پی آمدهای تأئید نكردن را بپذیری. « فحش» ، « ناسزا» ضرورتا به همان معنی نیست كه در كتاب لغت هست. در بسیاری از موارد آنچه معمولا « فحش » نامیده می شود، یعنی گفتن حقیقت... اگر كسی به آدمی كه دروغ می گوید بگوید « دروغگو»، به آدمی كه كلاشی می كند، بگوید « كلاش » ... « فحاش » می شود و « ناسزاگو». در حالیكه اگر دروغگوئی را چیزی به غیر از دروغگو بنامی، ناسزا گفته ای. البته مستبد اندیشان خجالتی و خود دموكرات پندار در توجیه خدمتشان به استبداددر عرصة اندیشه، با قیافه ای حق به جانب و تا حدودی طلبكار یاد آوری خواهند كردكه از قدیم گفته اند كه « بنشین، بفرما و بتمرگ » به یك معنی است و بعد بحث های میسوط و خسته كننده و تكراری شان را اندر فوائد « لحن» بیان تكرا رمی كنند و این هم طبیعی است كه مستعمانی كه با همین فرهنگ استبداد زده بار آمده اند پذیرای این بحث های غیر مفید و حتی مضر می شوند. یعنی با پدیرش استدلالاتی از این دست، فضای اندیشیدن را محدودتر می كنند و در نتیجه، مانع دیگری می شوند در مقابل خلاقیت اندیشه و از همین رو هم هست كه خدمتگزاران فرهنگ استبداد سالارند.
به اعتقاد من ، برای این كه چنین استدلالی درست باشد، دو پیش گزاره لازم است:
- زبان باید به راستی كاربردی بسیار محدود داشته باشد.
- آدمیزادگان باید كامپیوترباشند، بی احساس وعاطقه انسانی.
عدم وجود این دو پیشگزاره برای نشان دادن نادرستی این مباحث اندر فوائد« لحن» - یعنی به واقع پوششی كه در فرهنگ ایرانی ما برای رویگردانی از« انتقاد» به كار گرفته می شود - كافی است.
به نظرمن، یكی دیگر از كاركردهای زبان، نشان دادن بالا و پائین رفتن روحیات آدم هم هست، علاوه بر بیان اندیشه. یعنی، یك وقت آدم از دیدن، خواندن و تجربه زندگی خوش است و زمانی ناخوش. یك وقت به جد و به درستی خشمگین است و وقتی دیگر آرام و شاد. یا باید جناب هیتلر و استالین و موسولینی و مائو به داد برسند و شرایطی ایجاد كنند كه همگان مستقل از آنچه در درونشان می گذرد، بز اخفش وار یكسان عمل كنند و واژگانی اطو كشیده به كار بگیرند و یا باید پذیرفت كه در فراسوی این پوشش جذاب كاسه ای زیرنیم كاسه ای هست . چون اگر زبان می بایستی به عنوان وسیله بیان اندیشه بین آدمهائی مختلف الاندیشه كه به یك زبان سخن می گویند، نقش خود را ایفاء نماید، باید انعطاف لازم و ضروری را برای نشان دادن این حالات مختلف نیز داشته باشد. همین جا بگویم كه این حرف و سخن اصلا و ابدا به معنای حمایت از و یا پذیرش تهمت و ناراستی و حرمت شكنی نیست. آن داستان دیگری است و نباید برای خلط مبحث قاطی شود. در این جا ولی می خواهم بگویم كه وقتی باید « بفرما » گفت « بتمرگ » گفتن همان قدر زشت و ناپسند است كه هر ناراستی ونادرستی دیگرولی درعین حال، آنجا كه باید« بتمرگ» گفت، « بفرما » گفتن اگرچه زشت نیست ولی گمراهی آور است و مخل اندیشیدن درست.
و اما اجازه بدهید، به وارسیدن این مقولات در سطحی كلی تر، به یك معنی و مشخص تر، به معنائی دیگر، بپردازم. در آنچه در این دفتر آمده است، از مختصات كلی جامعه ای استبداد زده زیاد سخن گفتم، ولی بد نیست دنبالة بحث را با بررسی حق و حقوق فردی دنبال كنم.
2- الف: استبداد و حق و حقوق فردی
در جامعه ای استبداد زده، مخروط استبداد شكل می گیرد. حق و حقوق نامحدود هر عنصر و یا عناصر یك رده نسبت به ردة پائین تر، بدیل خود را در بی حقوقی مطلق آن عنصر یا عناصر در پیوند با ردة بالاتر می یابد. و همین وجه این جامعه است كه یكی از عمده ترین عوامل سخت جانی آن است. یعنی، تلفیقی از بی حقوقی و قدر قدرتی هم زمان، ذهنیت آدمیان را به تباهی می كشاندو تحمل این وضعیت ناهنجار را امكان پذیر می سازد. به اشاره ای خواهم گفت كه در چنین جامعه ای كوچكترین عضو جامعه، فرد نیست. چون فردیت یافتن فرد، ضروری می سازد كه آن فرد از حق و حقوقی تزلزل ناپذیر برخوردار باشد و در این چنین جامعه ای برای اكثریت جمیعت چنین حق و حقوقی وجود ندارد و مادام كه این چنین جامعه ای از اساس دگرگون نشود، چنین پیش گزاره ای نیز عینیت پیدا نمی كند. آنچه كه در نهایت تجلی می یابد، بی حقوقی مطلق است نه قدرقدرتی اكثریت و به همین سبب نیز، فردیتی در این جامعه ای شكل نمی گیرد. دلیل اصلی این كه حتی بخش هائی از رفتار های صددرصد شخصی دراین چنین جوامعی اجتماعی می شوند، نیز همین است. همین جا بگویم كه ترفند های مستبدین را برای توجیه این وضع، جدی نمی گیریم. هم رضا شاه، برای نمونه، برای متحدالشكل كردن لباس در ایران « دلایل اقتصادی» عرضه می كرد و هم مرحوم مائو تسه تونگ در چین كمونیست، ولی واقعیت این بودكه در هردو مورد شیوه لباس پوشیدن به گسترده ترین حالت اجتماعی و ملی شده بود.
همین كه از فرد فراتر برویم و به خانواده برسیم، روشن می شود كه در اكثرموارد، خانواده ها، به واقع نمونه ای مینیاتوری از ساختار سیاسی حاكم بر جامعه اند. یعنی، در اغلب خانواده ها دیكتاتور مطلق، پدر خانواده است كه احتمالا چون نبض اقتصادی خانواده به ساز او می زند، پس قانون گذار خانواده نیز كسی جز او نیست. در اغلب موارد، محدوده حكومت پدر از خانوادة خودش آن سو تر نمی رود. در شماری از خانواده ها، دیكتاتوری با پنبه سر بریدن مادر را هم داریم كه به دلیل نادر بودن، از آن می گذرم. همین پدر قدرقدرت، وقتی پا از چارچوب خانه بیرون می گذارد، پشم و پیله دیكتاتوری و قدرقدرتی اش می ریزد. در موارد بسیار، بدیل قدرقدرتی در خانه، بزدلی در بیرون از خانه می شود. در محدودة خانواده وقتی به بچه ها می رسیم، فرزندان از همان آغاز با این « فرهنگ » بار می آیند كه به اصطلاح خط چه كسی را باید بخوانند. كم نیستند پدر ومادرهائی كه به مطلق بودن دیكتاتوری پدر مباهات نیز می كنند. « اگر فلان كار را بكنم، دختر یا پسرم، شلوارش را زرد می كند» و یا « وقتی كه پدر درخانه باشد، مشكلی نداریم، چون از بچه ها صدائی در نمی آید....» همگان از این دست حرف و سخن شنیده و احتمالا هر روزه می شنویم . بهر تقدیر، در یكی دوسال اول زندگی، به دلیل وجه دیگری از فرهنگ استبدادی حاكم بر جامعه، یعنی تخصیص تمام وكامل كار خانوادگی به زنان، مادر نقش برجسته تری پیدا می كند ولی كم كم ذهنیت متاثر كودك از فرهنگی كه از بنیاد نابرابری طلب است، به سوی پدر متمایل می شود. مادرانی كه آنها نیز با همین فرهنگ بارآمده اند، در اغلب موارد، به تداوم همین فرهنگ كمك می كنند. كودك شیطان را با خشم پدر می ترسانند. « صبر كن، بابات بیاد....» و از این قبیل، و از همان سنین پائین است كه كودك نیز سر از رمز و راز « اتوریته » و « قدرت » در محدودة خانواده در می آورد. و اما، كودكی كه در این فضائی بار می آید، بدیهی است كه با ذهنیتی مستبد اندیش بار بیاید. دلیل من هم ساده است.
- پیش گزاره مستبد اندیش نبودن، باور داشتن و عمل كردن به برابری انسان هاست. وقتی از همان اوایل زندگی كودك با این ذهنیت كه زن و مرد برابر نیستند، بزرگ شود، این هم بدیهی است كه در بلوغ با الفبای آزاد اندیشی بیگانه باشد.
- از همان آغاز، كمتر نكته ایست كه برای كودك توضیح داده شود. در اغلب موارد، پدر خانواده، كه احتمالا در دو یا سه جا كار می كند، نه وقت دارد و نه حوصله و نه توان .و از آن گذشته ، ای بسا، كه اصولا چنین توضیحی را بی فایده نیز ببیند. مگر برای خود او، كسی چیزی را توضیح داده بود كه او نیز یاد گرفته باشد؟ و این به واقع، یكی از چندین دور تسلسلی است كه فرهنگ استبدادی بر جامعه تحمیل می كند تا تداوم خویش را تضمین كرده باشد.
ای كاش مشكلات به همین جا ختم می شد. حساب فرزند ارشد از دیگر فرزندان جداست. به راستی مهم نیست كه خانواده شهریست یا روستائی، فقیر است یا غنی، باسواد است یا بی سواد، غنی و مال دار است یا فقیر و بی چیز. فرزند ارشد احساس « ولایت عهدی» دارد و دیگران نیز با گفتار وكردارشان آتش بیاران این معركه دلگیر كننده اند. هیچكاره بودن فرزند ارشد در برابر دیكتاتور مطلق خانواده، یعنی پدر، با همه كاره بودن فرزند ارشد در برابر دیگر اعضای خانواده جبران می شود وبه تعادل می رسد. وقتی كودك از محیط اختناق آور خانه به محیطی به همان اندازه خفه، مدرسه پرتاب می شود، در وهله اول با دیكتاتوری مبصر كلاس روبرو می شود و به گمان من، از همین جاست كه اغتشاش در حوزة‌اندیشه تشدید می شود. فرزند ارشد پسر با مختصاتی كه برشمردیم، نمی تواند این تناقضات را درذهن خویش حل كند. دركنار مبصر، بعید نیست كه دركلاس قلدرهائی هم باشند كه اگر چه ممكن است دردرس كودن باشند، كه معمولا هستند ولی بر دیگران مزیت فیزیكی دارند و همان مزیت فیزیكی را برای اعمال نظریات و انجام خواسته های خویش به كار می گیرند. معمولا این زورگوئی ها، رونویس كردن تكالیف و بعضا كمك به قلدرهادر امتحان است. در ساعات تفریح از مسخره كردن ها، دست انداختن ها و به قول معروف بند كردن ها نباید غفلت كرد. بعد می رسیم به معلم وناظم و مدیر كه هر كدامشان اگرچه قپه ای ندارند ولی مانند تیمساران ارتش شاهنشاهی عمل می كنند. در اغلب موارد، اگر دست از پا خطا بكنی، تنبیه بدنی هم هست. اگر چه بعضی از پدرومادرها ممكن است در برخورد به این ناهنجاری عكس العمل نشان بدهند كه معمولا راه به جائی نمی برد ولی در بسیاری از موارد به مصداق معروف كه « بچه عزیز است ولی ادب عزیز تر» و یا این كه « این سختی ها لازم است برای این كه آدم شود» قضایا ماست مالی می شود.
در فرهنگ واپس مانده ای مثل فرهنگ خودمان، اگر كودكی حاضر جواب باشد و به بزرگتر از خودش جواب دندان شكن بدهد، معمولا بی ادب ارزیابی می شود ودائم با پدرومادر و عمو و دائی و خاله وعمه درگیری خواهد داشت. و یا مجسم كنید بزرگ سالی به كودكی بگوید، « احمق، نكن» و كودك پاسخ بدهد، « نمی كنم، ولی احمق خودتی» . اگر خون بپا نشود، در ذهنیت همگان تردیدی باقی نمی ماند كه این كودك چقدر بی ادب و بی نزاكت است و به بزرگتر ازخودش « توهین » می كند. ناگفته روشن است كه توهین بزرگتر به كوچكتر در این میان نادیده گرفته می شود. گذشته از بی عدالتی مستتر در این چنین رفتاری، هیچ كس هم نگران تجاوز به ذهنیت كودك نیست كه در ذهن او « بی ادب» و « بی نزاكت» دیگر معنای واقعی خود را نخواهد داشت و از طرف دیگر، « با ادب » و « با نزاكت » هم، یعنی توسری خور، پخمه و درنهایت پذیرندة نا برابری.
از دانشگاه و محیط كاری دیگر چیزی نمی گویم. با بیش و كم تفاوتی همین فرهنگ برآنها حاكم است. در محیط دانشگاه به خصوص كه فیس و افاده های استادان از فرنگ برگشته نیز كم نیست و زبان رایج نیز اغلب فارگلیسی و یا فارانسه است كه نه فارسی دان، انگلیسی ندان آن را می فهمد و نه انگلیسی دان، فارسی ندان. وضعیت فارسی دان، فرانسه ندان و فرانسه دان، فارسی ندان از این بهتر نیست.
پس، از همان آغاز آنچه تبلیغ می شود، نابرابری و پذیرش آن است. و قبولاندن نابرابری، به درجات گوناگون به اعمال خشونت نیازمند است. و یكی از چندین پی آمد این فرهنگ بختك گونه، این كه نه فقط خشونت مداری كه ترس وواهمه در همة لایه های این مخروط نهادی می شود و تداوم ترس كه جزء جدائی ناپذیر چنین فرهنگی است، لازم می سازد كه قهر سازمان یافته و غیر منظم جزء‌نظام بشود. در این جا منظورم از نظام، فقط نظام سیاسی حكومت گر نیست. بی تعارف، هر آن كس كه در این چنین فرهنگی بار می آید، به درجات گوناگون شیفته خشونت می شود. و اما تجلی این خشونت همیشه به یك صورت نیست. در جائی خشونت در كردار است و در جای دیگر به صورت خشونت در گفتار نمایان می شود. خشونت پذیری هراس انگیزی كه در همة دوران ها درتاریخ ما وجود داشته، قبل از هرچیز و بیش ازهر چیز ترجمان عدم امنیت مزمن مستتر در بافت جامعه ما ست. به اشاره ای بگذرم كه در قرن گذشته مثلا حكومت و حكام مردم را دم توپ می گذاشتند، ولی از آن سو، من خود عكس هائی را دیده ام حدودا متعلق به صد سال پیش كه زن ومرد، پیر و جوان و كودك كه از پشت بامها و از هر سوراخی كه بشود نظاره گر این وحشی گری می شدند. چرا جای دور می رویم مگر در قرن بیستم چوب زدن ها، سنگسار كردن ها و اعدام های درمعابر عمومی بی تماشاچی بوده است؟ بهتر این است كه خود را بیش از این فریب ندهیم كه لابد مامور بودند ومعذور و یا مجبور بودند و معذور. فرهنگی خشن و خشونت سالار، پذیرای خشونت است ، حتی اگر در كره مریخ باشد. ایران كه دیگر جای خود دارد.
احساس ناامنی دائمی به ترس دامن می زند و ترس ، خشونت می آفریند وخشونت، ناامنی می زاید. تعجبی ندارد كه آدمی كه با چنین ترس و واهمه همه جانبه ای قرار است مادام العمر دست و پنجه نرم كند، بالمآل آدم خشنی می شود. خشونت پذیری هم در همین راستاست كه معنی و مفهوم پیدا می كند. فرهنگی خشن و خشونت مدار، برای تداوم خویش انسان هائی خشونت پذیر می خواهد.
گرچه فرد، در این فضای فرهنگی موضوعیت پیدا نمی كندو مادام كه این فضا تغییر نكند، موضوعیت پیدا نخواند كرد، ولی در عین حال شخص و شخصیت در همین فرهنگ نقش برجسته ای می یابد. مسائل ومشكلات چنین مجموعه ای مسائل و مشكلات ناشی از شخص وشخصیت ارزیابی می شوند و به همین دلیل، قابلیت تولید و باز تولید می یابند. تقریبا همگان می پذیرند كه عناصر، مستقل از كل نظام بد یا خوبند. ممكن است همگان ناراضی باشند ولی كمتر اتفاق می افتدكه كسی ریشه این نارضایتی ها را در ناهنجاریهای فرهنگی ببیند و در آن سطح وسطوح خواستار تحول و دگرگونی باشد. به تازه ترین مثالی كه می توانم اشاره كنم، جریان سقوط سلطنت در ایران است. اگر تئوری های رنگارنگ توطئه را به كناری بگذاریم، عمده ترین دلایل سقوط، دیكتاتوری ملوكانه از یك سو و ناهنجاری اقتصادی از سوی دیگر بود. در حیطه فرهنگ نیز، برای اكثریت مردم كنارگذاشته شدن از زندگی فرهنگی و اجبار در پذیرش فرهنگی رسمی و اطو كشیده وكنترل شده بیش از این قابل تحمل نبود. ولی بنگریدكه پس از سقوط و حتی درفرایند سقوط همان حكومت خودكامه چه كرده بودیم و اكنون چه می كنیم؟
از همان فردای قیام بهمن و حتی در طول آنچه كه به قیام فراروئید، به وضوح روشن بود كه اختاپوس استبداد، منتها به شكل و شمایلی دیگر، در میان مخالفان استبداد ملوكانه حی وحاضراست. مستبد اندیشان چپ و راست، چه آنهائی كه به مشروطه شان رسیده بودند و چه آنانی كه سرشان بی كلاه مانده بود، همه توان تاریخی واجتماعی خویش را بكار گرفتندكه به فرهنگ استبداد خدشه ای وارد نیاید. اگر به حكومت رسیده ها محاكمات صحرائی تشكیل دادند، مستبد اندیشان به حكومت نرسیده نیز از كانال های دیگر، خدمت گزاران بی جیره و مواجب همان سرانجام شدند. گریه آور است ولی یك انقلاب ضد خودكامگی به درجه ای سقوط كردكه در آن « دموكراتیك و خلقی، هر دو فریب خلق شدند» و از سوی دیگر، برای دفاع از نگرش حاكم كه به قلم سوگند می خورد، فرمان شكستن قلم ها صادرگشت. نخست وزیر بر آمده از انقلاب، كه خود برای چندین دهه از عدم آزادی بیان عذاب كشیده بود، بر سریر قدرت ترازو به دست، به شمارش آراء پرداخت و چند درصدی ها رابه سكوت و خفقان دعوت كرد. از به قدرت نرسیده ها نیز خدمتی برای گسترش فرهنگی دموكراتیك دیده نشد. رهبران خودبرگزیده این گروهها وسازمان ها كماكان رهبر باقی ماندند. اگر نشریه ای چاپ و پراكندند، در پوشش خلوص ایدئولوژیك كه در بهترین حالت، رنگ و بوی زندان را دارد، از سوئی مبلغ فرهنگی مبنی بر اطاعت كوركورانه شدند و از سوی دیگر، خواستار هم سان اندیشی. اگر اطاعت كوركورانه قابلیت و توان اندیشیدن را می گیرد، همسان اندیشی، قابلیت و توان اندیشیدن را به فساد و تباهی می كشاند. اگر در ذهنیت به حكومت رسیده ها، مردم سربازان نگرشی خاص بودندو ماموران مسلح حاكمیت جدید نیز، مجریان بكن و نپرس فرامین رهبران، در ذهنیت مستبد اندیشان به حكومت نرسیده، مردمی كه به شكلی وابسته و پیوسته به آنان نبودند كه آدم نبودند و هوادار وسمپات ها نیز بره های بی دست و پائی كه اگر سایه تیز هوشی و دور اندیشی چوپان رهبری خود برگزیده از سرشان كنار می رفت ، هر آن ممكن بود طعمة گرگان گرسنة انحرافات گوناگون بشوند. در تمام آن سالها، حكومت بر آمده از انقلاب به جای خود محفوظ، كدام یك از گروهها و سازمان های ریز و درشت به حكومت نرسیده، برای گسترش فرهنگی دموكراتیك قدمی كه قدمی باشد، برداشتند؟ این كه در برخورد با واقعیت های تلخ زمینی، مستبد اندیشان به حكومت نرسیده تحلیل رفته و دامنة‌فعالیت هایشان محدود شده است كه لزوما تغییری در اصل ماجرا نمی دهد. به اشاره می گذرم، هنوز كه هنوز است هیچ یك از این مستبدا ندیشان به حكومت نرسیده تحمل دگر اندیشی را ندارند. صاف و ساده یا مثل من بیاندیش و یا برو و كشكت را بساب. و هنوز با این كه قرن بیستم دارد به پایان می رسد و سقوط سلطنت نیز در ایران 20 ساله می شود، ولی درك نكرده ایم كه از ذهنیتی مستبد سالار همیشه و همه جا و در هر شرایط، تنها و تنها حاكمیتی خودكامه سر بر می زند.
نگرش ویژه ای كه مسائل اجتماعی و سیاسی وحتی فرهنگی را شخصی می كند، بدیل خود را در اجتماعی كردن مسائل شخصی می یابد كه در عین حال، با اهداف كل یك نظام خودكامه و استبدادی، یعنی با در تحت كنترل در آوردن و در انقیاد داشتن همة‌حوزه های زندگی مردم هم جور در می آید. گرچه عده ای به غلط فكر می كنند كه این پدیده ، پدیده ای جدید است ولی درهمة طول تاریخ مان، این كه چگونه لباس پوشیده می شود، یا این كه ، یك فرد، به عنوان یك فرد چه می كند، مقوله ای بوده است، اجتماعی كه در وهله اول دیگر اعضای خانواده ، بعد همسایگان و در نهایت، در واقع كل جامعه در آن راستا اظهار نظر كرده و قضاوت می نمایند. كل زندگی به این صورت در می آید، كه در چنین نظامی هر كار كه می كنی، انگار لشگری از چشمهای كنجكاو وبیشتر فضول ترا می پاید و دنبال می كند. دائم حس می كنی كه باید مواظب راه رفتن، حرف زدن، لباس پوشیدن و غذا خوردن خود باشی. در پی آمد این كنجكاوی ها و این تعقیب كردن های همه جانبه، طبیعتا اطلاعات راست و دروغ فراوانی رویهم انباشته می شود و مبادله این اطلاعات راست و نادرست هم، زمینه ساز این خصلت ناهنجار می شود كه غیبت كردن و پشت سردیگران حرف و حدیث گفتن و مضمون كوك كردن به صورت وجهی از ساختار فرهنگی ما در می آید. از جدی گرفتن شایعات دیگر چیزی نمی گویم. حتی مجلات جدی و سنگین ما در داخل و خارج صفحاتی از نشریاتی را كه با خون جگر چاپ می كنند به « شایعات » تخصیص می دهند. باری، تردید دارم بتوان كسی را در میان ایرانی ها پیدا كرد كه در این دست مبادلات اطلاعاتی شركت نكرده باشد.
در این فضای فرهنگی، آنگاه در جامعه ای زندگی می كنی كه همگان خصلتی دو گانه می یابند [ نوع دیگری از اسكیتزوفرنی ]. یعنی، در عین مدعی العموم و دادستان دادگاه بودن، احساس متهم بودن در همان دادگاه را هم دارند. به هر كجا كه می روی، بساط محاكمه پهن است. من متهم در این دادگاه ، لحظه ای دیگر، ساعتی بعد، روزی بعد در دادگاهی دیگر كه برای یكی دیگر بر پا شده است، نقش دادستان را بگردن می گیرم. نتیجه، آنگاه، این می شود كه از دست رفتن فردیت فرد كه در ایدئولوژی های حاكم [ چه در پیوند با سلطنت مطلقه و چه در خصوص ایمان باوران ] ریشه ای عمیق داردمزمن می شود و فرد كه باید مستقل از زمان و مكان حق و حقوقی فردی داشته باشد، نه فقط از آن حقوق به بهره می ماند، بلكه حتی به آنها دانش و آگاهی پیدا نمی كند. و این نیز با نیازهای فرهنگ استبدادی حاكم جور در می آید، چرا كه دانائی در همة حالت نشانة توانائی است و نمی توان كسانی را كه به حق و حقوق خود دانش دارند برای مدت طولانی از آن حق و حقوق محروم داشت. همین جا، قبل از این كه مدافعان فرصت طلب فرهنگ استبدادی بحث های مضر وگمراه كننده شان را در بارة مرحله بندی تاریخی پیش بكشند، بگویم كه اگر چه مقوله آزادی های فردی بعدی تاریخی دارد و بین جامعة‌ آزاد و جامعه ای خودكامه با درجات گوناگونی از آزادی و خودكامگی روبرو هستیم، ولی منظورم از حق و حقوق فردی دراین نوشتار، حق و حقوقی است كه به زمان و مكان بستگی ندارد. برای مثال، حق حیات و این كه كسی حق ندارد حق حیات را از من بگیرد و این سخن در مفهوم انتزاعی و مجردش همانقدر در ایران درست است كه در سوئد و فرانسه و یا هر جای دیگر. ودرد این است كه وقتی جامعه مجموعه ای از دادگاه های غیر مرئی و نامنظم می شود، این حق به راحتی سلب می شود و آبی هم از آبی تكان نمی خورد. اجازه بدهید مثالی به دست بدهم. از صدراعظم پرنفوذ و دولتمدار و ایران دوستی چون امیركبیر نزد شاه مستبد قاجار بد می گویند، شاه هم فرمان قتل اورا كه در ضمن شوهر خواهر مورد علاقه اش هم هست صادرمی كند. فرمان بران بكن و نپرس هم فرمان ملوكانه را اجرا می كنند. حالا بماند كه تاریخ نگاران ما می نویسند كه امیر به مرض تورم مفاصل درگذشت. و اما از خود امیر كبیر نقل كرده اندكه روزی در یكی ازخیابان های تهران آن روز حلوا فروشی، به امیر شكایت می كند كه كسی حلوا خورده و پولش را نپرداخته است. عقل سلیم حكم می كند كه امیر از متهم نیز بپرسد كه آیا حلوا خورده است یا خیر؟ و بعد در پیوند با جوابی كه داده می شود، مسئله تعقیب شود. ولی امیر دستور می دهد كه شكم متهم را پاره كنند. یكی از همراهان دل به دریا زده می گوید، جناب امیر، اگر طرف حلوا نخورده بود، چی؟ و امیر كبیر هم جواب می دهد: چیزی نمی شود، دستور می دهم شكم حلوافروش را هم پاره كنند. امیر از صدراعظم های خوب ما بود، ولی منطق استبداد و خودكامگی بد و خوب ندارد، همیشه و همه جا به همین سستی و بی ریشگی است و مخرب . واقعیت این است كه ضرر وزیان همیشه حداقل دو برابر می شود، چون در این دیدگاه فرهنگی، كسی كه با این فرهنگ بار آمده است درك نمی كندكه حاصل جمع ‌ دو نادرست، درست نمی شود، بلكه نادرستی دو بار تكرار می شود. پی آمد این دیدگاه به صورت های مختلفی خود را نشان می دهد كه بدون تردید همة آنها مخل نظم و فراهم آمدن شرایط لازم برای یك زندگی انسانی هستند. در این دیدگاه، گذشت و به مسئولیت عمل كردن نشانه سازش است و بی جربزه گی، ولی انتقام جوئی و به قول معروف، جواب كلوخ انداز را با سنگ دادن نیز نشانة شجاعت است و دلبستگی به اصول. با همه صلابت ظاهری، ولی این دیدگاه، برای این پرسش پاسخی ندارد كه این دور تسلسل خشونت سالاری پس چگونه باید درهم بشكند و زمینه ساز پدیدارشدن جامعه ای باشدك خشونت مداری را بر نمی تابد. تداوم خشونت سالاری، بی گمان یكی ازعواملی است كه موجب بی ثمر شدن كوشش برای رسیدن به جامعه ای مدنی و انسانی خواهد شد.
اگر از گذشته های دور، خودمان را به سالهای پایانی قرن بیستم پرتاب كنیم، مشاهده می كنیم كه با اندكی دگرگونی در شكل، در محتوا، هنوز همانگونه ایم كه بودیم. تنها تفاوت، اگر تفاوتی باشد، این كه مقوله استبداد وخودكامگی بسیار پیچیده تر شده است و كمی هم پوشیده تر.
از استبداد رسمی چیزی نمی گویم كه اظهر من الشمس است. به اشاره می گویم، كه صفحات روزنامه های وطنی در عین حال كه برای لغو دموكراسی در الجزایر و كمبود دموكراسی درغرب شعار می دهند، در صفحات اول خویش با افتخار از اطاعت بی چون و چرا و اندر فوائد « ذوب شدن» اظهار فضل می كنند. روزنامه هائی كه از كیسه بیت المال تامین مالی می شوند، و یا برنامه تلویزیونی كه آنهم قرار است متعلق به همگان باشد، در شرایطی كه به كسی حق دفاع نمی دهند، به ترور شخصیت های فرهنگی دست می زنند و راست و نادرست چنان ملغمه ای به خورد خوانندگان و بینندگان خویش می دهندكه به راستی حیرت آور است. دریغ انگیز این كه، درك نمی كنند انگار كه، به واقع فرهنگ ایران را نشانه رفته اند. و دردمندانه باید گفت كه اگر چه قرار است جامعه ای بر اساس عدل وانصاف داشته باشیم، ولی مقامی هم نیست كه به تظلم خواهی كسی پاسخ بگوید. در این وضعیت، البته كه تعجبی ندارد كه همه چیز به كاریكاتوری از خویش بدل می شود.
در بیرون از مرزهای جغرافیائی ایران، نشریات سلطنت طلبان هم مقداری زیادی به بی حافظگی ملی مان امید می بندند و آن چنان ننه من غریبم بازی هائی در می آورند كه به راستی تماشائی است.


بگذارید حكومتگران اسبق و حالیه را به حال خودشان رها كنیم و برسیم به روشنفكران و نویسندگان درون و برون مرزی مان كه بارعمده فرهنگی مان بر شانه های ستبر این جماعت قرار دارد. می دانم كه بر بسیاری از این جماعت اندیشمند سخنان من بسی ناخوش آیند جلوه خواهد كرد ولی قصدم و غرضم، به قلم سوگند كه بی حرمتی به كسی نیست. ولی صاف و پوست كنده و بی تعارف می گویم، پدیده ای تا به این حد متناقض ومملو از تضاد نمی شناسم.
از درون مرزی ها به آن جماعتی كه با حكومتند كار ندارم. در اغلب موارد مبلغ فرهنگی ایدئولوژیك هستند ومن با چنین فرهنگی میانه ندارم و همان طور كه در جای دیگر به اشاره گفتم، این نگرش به فرهنگ را هم برای فرهنگ مضر می دانم و هم برای ایدئولوژی پشت آن. بعد می رسم به گروهی كه نه بر حكومتند و نه با حكومت. عمدتا با خودشانند و بی تعارف درعالم هپروت خودشان. اندر سفیدی موی زال و رنگین كمان بودن ابرویش مقاله می نویسند و در این یا در آن دیوان « اگر » و « مگر » شماره می كنند و به راستی دلشان خوش است كه به « كار فرهنگی » مشغولند. از نمد این « كار فرهنگی » اگر كلاهی نصیب كسی نمی شود، خوب نشود. حداقل نفع چنین كاری این است كه عناوین دهن پركن « فلان شناس » و « متخصص بهمان» را یدك می كشند و همین قدر، برای راضی كردن دلها و جان های بی درد كفایت می كند. و اما از گروه سوم، كسانی كه بر حكومتند و یا به تعبیری دیگر دگر اندیشند. تردیدی نیست كه همة‌ سنگینی مقابله با فرهنگی استبداد سالار كه در بافت جامعه ما وجود دارد برگرده این جماعت است و به همین دلیل امكانات كمتر و بطور روزافزون كمتری در اختیار اینان است. این درست است كه برای گذر از چنبره سانسور همه جانبه، مجبورند نان قرض بدهند، ولی گاه اتفاق می افتد كه شماری از اینان، كمی زیادی نان قرض می دهند كه داستانش بماند برای فرصتی دیگر.
و اما از برون مرزی ها، از جمله به مخاطر مخالفت با سانسور وخودكامگی فرهنگی هزار درد بی درمان تبعید و دربدری را به جان می خرند و اما كم نیستند « محرمعلی خان های متجدد » كه در تبعید خودشان سانسور می كنند. خودشان همین كه نامی در كردند وسری شدند بین سرها، سرقفلی می خواهند و به جد از همگان می طلبندكه حرمت شان را نگاه دارند واندر فوائد چنین نحوة نگرشی مقاله ها می نویسند ولی همین كه یكی از سخت كوش ترین و پربارترین و پركارترین زحمت كشان فرهنگی ما سخنی می گوید كه به گوششان خوش نمی نشیند، فحش هائی نثارش می كنند كه هیچ چاروادار خسته ای بار یابوهایش نمی كند. انگیزة همه این بی فرهنگی ها و فرهنگ ستیزی ها البته كه پاسداری از «‌فرهنگ ایران » است. ادعا می كنندخروارخروار كه در تمام طول و عرض تاریخ هیچ بنی بشری به قدر ایشان حقیقت جو و راستی طلب نبوده است ولی در عین حال، روز و شبی نیست كه از بیان حقیقت به بهانه های مختلف شانه خالی نكنند. ادعای احترام به آزادی و آزاد اندیشی دارند، ولی كمتر اتفاق می افتد كه دگر اندیشی رابه حریم خویش راه بدهند. از ارائه توجیه تئوریك برای موجه جلوه دادن رفتار خویش نیز هرگز در نمی مانند.
در میان زحمت كشان فرهنگی ما، آنانی كه نشریه ای دارند، بی اعتناء به موقعیت جغرافیائی خود، درون یا بیرون از مرز، كماكان در تداوم همان فرهنگ و پیچیده تر كردنش عرق می ریزند وخون دل می خورند. بررسی درون مرزی ها بماند برای كسانی كه دسترسی بیشتر و منظم تری به این نشریات دارند ولی از برون مرزی ها:
- نشریاتی كه مستقیم و غیر مستقیم ارگان سازمانی اند و یا كلی تر گفته باشم، قرار است مبلغ ایدئولوژی های ویژه ای باشند. تكلیف این نشریات از قبل معلوم است. هدف شان قبل و بیش از هر چیزی این است كه خلوص ایدئولوژیك خود را حفظ كنند و به همین دلیل، از همان آغاز، زندان را تداعی می كنند. تو گوئی از این همه سالی كه گذشت، هیچ و یا چیزی كه چیزی باشد نیاموخته اند. اغلب نویسندگان حرفه ای دارند وحرفه ای را ضرورتا به معنای آنانی كه در ازای نویسندگی پولی دریافت می كنند، بكار نمی گیرم. گرچه در مواردی در این نشریات از این افراد هم هستند، ولی حرفه ای را عمدتا به این منظور آورده ام تا نشان از افرادی داده باشم كه از كثرت تمرین در نویسندگی توان و قابلیت نوشتن پیدا كرده اند. این كه دقیقا چه می نویسند، مقوله ای دیگراست. برای نمونه، جوانكی پرشور و شوق و پر انرژی را در نظر بگیرید كه در دهسال گذشته برای نشریه ای سازمانی قلم زده است. به راستی بی استعدادی و كودنی شگفت آوری می خواهد كه پس از این همه سال، رسم و رسوم نوشتن را یاد نگرفته باشد. این را باید بگویم اما، كه از آنجائی كه چنین نوجوانی باید عمدتا خود از خویشتن بیاموزد و یا از با تجربه های سازمانی كمك بگیرد و از آن مهمتر، « به فرموده » قلم بزند، نتیجه گاه این می شود كه طرف بد می آموزد و یا چیزی كه چیزی باشد، نمی آموزدكه به درد زندگی در بیرون از آن سازمان بخصوص بخورد. برای حفظ خلوص ایدئولوژیك، لازم است كه این نشریات جای بحث و جدل موافقان و مخالفان نباشند و اغلب نیستند. این نگرش، حتی وقتی از جانب چپ اندیش ترین جریانات بكار گرفته می شود، در بنیاد نگرشی است قشری و خودكامه كه می ترسد از نفوذ عقاید و ایدئولوژی های دیگر و « كفر آمیز» به نشریه و به ذهنیت خوانندگان اندك شمارشان، جملگی « نجس » بشوند و زندگی ابدی از دست برود. به همین دلیل، آب تازه به این بركه یا اصلا وارد نمی شود و یا یسیاركم وارد می شود. واقعیت این كه به آن حدی وارد نمی شود كه جلوی گندناك شدن آنچه كه هست را بگیرد. در نتیجه، یكی از مشكلات دلگیر كننده این نویسندگان و این نشریات، یك نواختی فرم و محتوای آنچه هائی است كه می گویند و می نویسند. ضرورتی به ذكر نام و نشان نیست ولی كم نیستند نویسندگانی كه هنوز كه هنوز است به همان شیوه های 15 و 20 و30 سال پیش می نویسند و در بارة همان موضوعات. 25 سال پیش پذیرفته بودند كه از نقل و قول می توان به جای چماق فكری استفاده كرد، امروز نیز هم چنان همان می كنند. تو گوئی همین كه كسی نوشت، « ماركس نوشت » و یا « لنین گفت »، انگار مشكل حل شده است و خواننده هم غلط می كند كه روی حرف ماركس و لنین سخنی بگوید. عجالتا كاری به تبدیل یك شیوه اندیشیدن به نوعی ایمان باوری مدرن ندارم، ولی پرسش این است كه اگر خواننده كسی باشد كه تا مغز استخوانش مخالف ماركس و لنین باشد، تكلیف چیست؟ جز این است آیا كه چنین نگرشی در بطن خویش، به این باور رسیده است كه این گونه افراد نیستند و یا از این هم غم انگیز تر، این گونه افراد نباید باشند. پاسخ هرچه باشد، یكی از دیگری نارواتر و و ابلهانه تر است. این گونه افراد هستند همان گونه كه همیشه بودند و و این حق مسلم و مطلق هر كسی است كه این چنین باشد.
برای این كه سوء نفاهم نشود، اضافه كنم كه هر آن گاه كه اشاره ای به نشریات ایدئولوژیك می شود و كمبود های شان و نقش مخربی كه در راستای تاریخ تكامل اندیشیدن و آزاد اندیشی در ایران ایفاء كرده و می كنند، اغلب فقط به یاد نشریات چپ می افتند و حتی در چند مورد شماری از بزرگان فرهنگی ما، نیز، با تجاهلی غم انگیز، همه بدبختی ها را به « شیوع ماركسیسم» در ایران وصل كرده اند. توگوئی كه در گذشته های دور، جز این كرده ایم. و در كنار این دست تجاهل ها، آدم در ابتدای امر دلش برای راست گرایان و مخالفین چپ اندیشی در ایران ( دین باوران و سلطنت طلب ها ) می سوزد كه طفلكی ها چه قربانیان معصوم و بی آزاری بوده و هستند. این خصیصه نیز، بی گمان از پی آمد های فرهنگی است خودكامه كه دگر اندیشی را بر نمی تابد و به همین دلیل هم هست كه قبل از هر چیز و بیش از هر چیز، كاسه و كوزه همه بدبختی ها را برسر دگراندیشان می شكند.برای نمونه، كسانی كه در طول تاریخ ما، حداقل در هزار سال گذشته، خود را معلم اخلاق جامعه می دانستند،‌ دگر اندیشان را مسبب همه مفاسد اجتماعی می شناسند و سلطنت طلبان كه میلیاردها دلار از اموال عمومی را صرف برگزاری جشن های مضحك 25 قرن حاكمیت مطلقه خویش و خاصه خرجی های كرده بودند، از دیگر مصائب و بدبختی ها چیزی نمی گویم، چپ اندیشان را زمینه ساز استبداد فكری در ایران قلمداد می كنند. و اما واقعیت این است كه در برابر هر نشریه ای كه یك جریان چپ اندیش یك سال در میان با هزار درد بی درمان چاپ و پراكنده می كند، هفته وماهی نیست كه خوانندگان بی گناه با چند و چندین نشریه راست گرای ایدئولوژیك بمباران عقیدتی نشوند. ولی در فرهنگی كه خصلت زشت « كی بود، كی بود، من نبودم» را به صورت فضیلت در آورده است و فرهنگش مثل زبانش و زبانش مثل اقتصادش و اقتصادش مثل مناسبات اجتماعی اش واپس مانده است، این هم بدیهی و دردمندانه « طبیعی » است كه مسائل آن گونه كه هستند و باید، بررسی نشده و بیان نگردند.
- گروه دیگر ولی نشریاتی هستند كه وابستگی سازمانی وگروهی ندارند. قرار است از نظر ایدئولوژیك نیز وابسته نباشند، ولی همه چیز بستگی داردكه ویراستار یا سردبیر نشریه چكاره باشد. اگر سردبیر نشریه، سلطنت طلب باشد، نشریه عمدتا سلطنت طلب می شود. اگر سردبیر نشریه، دین مدار باشد، نشریه هم مبلغ دین سالاری می شود و اگر سردبیر نشریه « چوخ بختیار» یعنی پیرو حزب باد باشد، نشریه نیز طرفدار فرهنگ چوخ بختیاری می شود. این نشریات قرار است از غیر خودی ها هم مقاله قبول كنند. گرچه برای درست درآمدن قسم شان گاه این كار را می كنند، ولی استخوان بندی نشریه را خودی ها می سازند. به علاوه، ویراستاری هم به آن معنائی نیست كه همگان می فهمند. ویراستار یعنی معلم اخلاق وسیاست و فرهنگ. ویراستار، یعنی، چوپان، البته اگر خوانندگان بدشان نیاید كه هم چون گوسفندان عمل كنند. برای احترام به آزادی و این كه حق به حق دار برسد وحق كسی ضایع نشود، مقاله ها قرار است مبین نظریات و آراء نویسندگان آنها باشند ولی در عین حال، نشریه، در واقع ، ویراستار، همیشه دركوتاه كردن مطلب آزاد است. همین دو انگاره را در كنار هم بگذارید تا روشن شود كه ما در مقوله های بسیار پیش افتاده فرهنگی گرفتار چه تناقض هائی هستیم. جز این است آیا كه این دست ویراستاران پذیرفته اند كه بین اجزای یك مقاله یك ارتباط درونی و ارگانیك وجود ندارد، چون اگر جز این باشد،‌چگونه آیا می شود، مقاله ای را كوتاه كرد، بدون این كه به نظریات مطروحه در آن خدشه ای وارد آید؟ و اگر مهم نیست كه وارد بیاید، پس چگونه است كه این مقاله ها هم چنان مبین نظریات نویسندگان آنها هستند؟
یكی از شگردهای تكراری سردبیران این چنینی این است كه از آنجائی كه معلم اخلاق اند و یا گمان می كنند، كه چنین اند، پس وقت و بی وقت به امام زادة‌اخلاق نیز دخیل می بندند. نوشته و یا مقاله ای را به هزار ویك دلیل نمی خواهند چاپ كنند، به جای این كه راستش را بگویند، می گویند كه فلان نوشته به این دلیل چاپ نشد كه در آن از « واژه های ركیك » استفاده شده بود. اشتباه است اگر گمان كنیم كه معنای واژة « ركیك» را می دانیم. « ركیك» در این جا مثل خمیری است بی شكل كه می تواند به هر شكلی در بیاید. آنچه مسلم است « ركیك» به آن معنائی نیست كه همگان گمان می كنند. در مواردی « ركیك» یعنی اشاراتی به اعضای بدن زن یا مرد و بماند، كه هر چه می كنم، نمی فهمم چراست و چگونه است كه این اشارات ركیك و یا زشتند. حتی گیرم كه این چنین، آقا یا خانم معلم اخلاق، آن اشارات را با استفاده از « حق وحقوق قانونی » خود خذف كن و نوشته را چاپ بزن، اگر به راستی دردت این است. التبه بگویم وبگذرم كه اخلاقیاتی از این قماش را نمی توان مستقل از فرهنگی مستبد سالار بررسی كرد. ولی این را می توان گفت كه چنان فرهنگی، بی گمان به چنین اخلاقی نیز نیازمند است.
هنوز بسیار نكته هاست كه ناگفته می ماند. ولی پرسش اساسی به نظر من این است كه آیا پذیرفته ایم كه برای شكستن این دور تسلسل، باید آستین ها را بالا بزنیم، یا این كه ، نه، هم چنان بر این گمان باطلیم كه تتمه ای از تاب وتوان تاریخی ما باقی مانده است كه می تواند كماكان سنگینی بختك وار چنین فرهنگی یكه سالار را بر دوش بكشد؟ مسئولیتِ مسئولیت گریزی در پاسخ گوئی به این پرسش اساسی با كیست ؟
توضیح ضروری: این مقاله را 9 سال پیش نوشته ام و درکتابم: پیش درآمدی بر استبدادسالاری درایران - نشرچشمه 1379- منتشرشده است. این را گفتم تا دلیل اندکی « خودسانسوری» من در این مقاله روشن شده باشد.




[1]گيمن، دوشن: دين ايران باستان، ترجمة رويا منجم، تهران، 1375، صص 36-335
[2] به وجوه اقتصادي جنين ادعائي در جائي ديگر پرداخته ام. نگاه كنيد يه سيف، احمد: " مهندسي تاريخ " در مقدمه اي بر اقتصاد سياسي، تهران، نشر ني، 1376.
[3] وقتي چند سال پيش پس از نزديك به 19 سال دوري از ايران به ايران سفر كرده بودم در بنز كرايه اي نشسته و از جاده هراز به شمال مي رفتم . به گردنه امامزاده هاشم رسيده از آن گذشته بوديم كه راننده به ناگهان گفت: خدا قبرش را نورباران كند و قبل از آنكه منتظر عكس العمل من بشود گفت: آن خدا بيامرز [ شاه سابق ] سالي چندين بار سوار فانتوم مي شد و با قرار قبلي در كوههاي اين مسير با سرعتي بيش از سرعت صوت پرواز مي كرد تا آنچه هائي كه محكم نبود فروبريزد و بر سر مردم و مسافرين فرود نيايد. ...... به راننده چيزي نگفتم ولي تو گوئي زير لب با خودم داشتم زمزمه مي كردم كه : " بيچاره آن ملتي كه ناچار مي شود تاريخ خويش را جعل كند". به آمل كه رسيدم يكي از قضات صاحب نام محلي در مجلسي مي گفت كه : " حداقل در 200 مورد من شخص شاه را در دادگاه محكوم كردم و كسي نگفت كه آقا بالاي چشم شما ابروست" . در اين جا ديگر تاب نياوردم و گفتم اين داستان را نمي دانم راست است يا نه؟ شايد درست مي گوئيد ولي من و خيلي هاي ديگر كه نه شاه را در دادگاه محكوم كرده بوديم و نه نوكر شاه را، فقط به جرم خواندن كتاب و مجله كارمان به همان دادگاهها كشيده شد و ما هرگز علت آن را نفهميديم .... قاضي بزرگوار ترجيح داد كه به پرسش من جواب نگويد....



Comments: Post a Comment
 
Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com

This page is powered by Blogger. Isn't yours?