<$BlogRSDUrl$>

نیاک - یادداشتهای احمدسیف
 

Sunday, October 15, 2006


پیش زمینه های مشروطه خواهی و ناکامی های آن: 


اجازه بدهید که عرایضم را با چند تا نکته و نقل قول آغاز بکنم:
ابتدا از اطلاعیه بست نشینان سفارت انگلیس در تهران:
« عمده مقصود ما تحصیل امنیت و اطمینان از آینده است كه از مال و جان وشرف و عرض و ناموس خودمان در امان باشیم»[1]
نکته ونقل قول دوم را از استاد دهخدا می آورم:
به طعنه می گوید که لازم نیست به چوب و یا به تازیانه « مارابه ما معرفی فرمائید» بلکه « شما ففط اجازه بدهید که ما در تمیز و تشخیص کمال خودمان بشخصه مختار باشیم.... [ و اندکی بعد ادامه می دهد] « معنی کلمه جدید آزادی» همین است « که مدعیان تولیت قبرستان ایران کمال انسان را به معرفی های حکیمانه خودشان محدود نکرده و اجازه فرمایند نوع بشر به همان وسایل خلقی در تشخیص کمال و پیروی آن بدون هیچ دغذغه خاطر ساعی باشند... »[2]
نقل قول سوم از یکی از شب نامه های زمان مشروطه است «...قانون اصل مقصود و مطلوب ایرانیان مظلوم است. پس امروز، هرایرانی که خیر مملکت و آسایش جنس خود را می خواهد باید اغراض شخصی و مذاکرات بیهوده را کنار گذاشته از صمیم قلب ندا کند، فریاد نماید که قانون لازم داریم و از مجلس ملی وضع قانون می خواهیم...»[3]
و در شب نامه دیگری می خوانیم که « مقصود ما که مطالبه ی قانون می نمائیم به نوشتن قانون نیست. زیرا که قوانین مدونه ملتی و دولتی در میانه ی ما هست. بلکه مراد ما اجرای قانون است....»[4]
پس حرفم را خلاصه کنم: خواسته های ما: امنیت، آزادی و قانون مداری بود.
از آن تاریخ صد سال گذشته است. گذشته از انقلاب مشروطه، مای ایرانی هم نهضت ملی مصدق را پشت سر گذاشه ایم و هم انقلاب بهمن 1357 را. ولی اگر با خودمان صادق باشیم، اکنون- در سال 2006 نیز، خواسته ها و نیازهای ما هم چنان همان است که صد سال پیش بود.
خوب این وضعیت، به قول معروف، چرا دارد. یعنی باید از خودمان بپرسیم چرا این گونه است؟
چند سال پیش تر که تابستانی ایران بودم در محفلی از کسانی که به اصطلاح « اهل بخیه» هم بودند، دربرخورد به همین نکته ها، سخن را کشانده بودند به این که « ماایرانی ها ژن مان خراب است».همان جا گفتم و حالا هم پاسخم را تکرار می کنم که این ادعا به کثیف ترین باورهای نژادپرستانه آلوده است و از آن مهم تر، به گمان من، به واقع نظریه پردازی تازه ای برای توجیه مسئولیت گریزی خود ماست. من از مقوله تبار شناسی مثل هزار و یک مورد دیگر چیزی نمی دانم ولی می دانم که اگر « ژن» مان خراب باشد، آن گاه از دست ما کار زیادی برای بهبود وضعیت بر نمی آید.
می گویم اندکی در باره خودمان جدی تر باشیم.
دیدگاه دیگری هم هست که توطئه پندار است و همه چیز را زیر سر دیگران می بیند. یعنی در نهایت، خودمان بی تقصیریم و دیگران اند که نمی توانند « نیک بختی» ما را تحمل کنند. این دو دیدگاه، دو روی یک سکه اند.
اگرچه منکر وجود « توطئه» نیستم ولی توطئه در خلا به بار نمی نشیند. باید از مجراهای داخلی بگذرد و می گذرد. توطئه خارجی ها برای موفق شدن، « نوکر داخلی» لازم دارد. یعنی باز باید بر گردیم به خودمان.
با این حساب، پس اجازه بدهید، سئوال اصلی ام را مطرح کنم و بعد ببینم که درکوشش برای پاسخ گوئی به آن چه دسته گلی به سر خودم خواهم زد.
چرا این چنین است؟
صد سال پیش، انقلاب مشروطه می کنیم با این خواسته ها، ولی تقریبا به هیچ کدامش هم نمی رسیم.
می توان انقلاب مشروطه را از چارچوب تاریخی و اجتماعی اش به در آورد و بر روی تخته تشریخ خواباند. نقش عناصرو نیروها را وارسید و کوشید به این پرسش ها جواب داد. این کار در بهترین حالت، به ما یک نیمه جواب خواهد داد. نه یک جواب کامل. چون همین مسایل را باید در پیوند با کوشش های دیگرمان هم که آن ها هم، در رسیدن به این خواسته های حداقل موفق نبوده اند، وارسی کرد.
چون قرارمان گرامی داشت صد سالگی مشروطه است من هم خودم را به بازنگری مختصر زمینه های مشروطه محدود می کنم.
مشروطه در چه جامعه ای اتفاق می افتد و جذابیت آن در چیست؟
اولا مشروطه در دوره ای از تاریخ ما اتفاق می افتد که اتفاقا در ایران با یک رکود فرهنگی و ادبی جدی روبرو هستیم. یعنی دوقرن 18 و 19 برای ما، قرون به شکوفه نشستن سرشکستگی فرهنگی واقتصادی ماست. البته در قرن 18 « فتوحات نادر» اندکی احساسات جریحه دارشده ما را آرامش می بخشد ولی پی آمدهای اقتصادی این « فتوحات» برای ایران کم از یک فاجعه تمام عیار نیست.
از كشورگشائی های نادرشاه آن چه نصیب ایران شد، خرابی بود و انهدام توام با فشار و سركوب. برای لشگر كشی به قندهار در 1736 بر اهالی كرمان آن چنان ستم روا داشت كه در 8-7 سال بعدش آن ایالت گرفتار قحطی شد. و دو سال بعد، چون حیوانات باركش به قدر كفایت نبود، «زنان و مردان» كرمان را وا داشت تا برای لشگریانش در قندهار، از كرمان باركشی كنند[5] اگرچه برای بهبود و افزایش تولید كاری انجام نگرفت و ادارة رفاه عامه به امان خدا رها شد ولی به عوض تا آنجا كه می توانست از مردم عوارض و مالیات می ستاند( همان که آن را اداره غارت در داخل می توان نام نهاد). سیاح فرانسوی اوتر در 1743 به دهقانی بر خوردكه می خواست دختر سه ساله اش را به سه تومان به او بفروشد و علت را جویا شد:
«شما نادر شاه را نمی شناسید.... آیا محبور نیستیم همه چیزمان را بفروشیم تا برای او پول تهیه كنیم، برای این كه در زیر شكنجه و كتك نمیریم؟ آنها الان از من سه تومان دیگرهم می خواهندو من نمی دانم از كجا می توانم چنین پولی را بپردازم. گاوها، گوسفندان، همه چیز مرا ماموران مالیاتی شاه برده اند. برای من دو یا سه گوسفند مانده است كه از شیرشان من و این دختر فلك زده ام زندگی می كنیم. من با خوشحالی حاضرم دختركم را حتی به یك خارجی بفروشم، مشروط بر این كه پولی را كه این ها از من طلب می كنند، در ازایش دریافت كنم. زندگی دختركم از این كه بدتر نمی شود! به ویژه اگر وضعی پیش بیاید كه من دیگر نباشم. وضعی كه اگر نتوانم این پول را بپردازم، بی گمان پیش خواهد آمد»[6]
در قزوین، تاجری به هانوی، سیاح و تاجر انگلیسی داستان مشابهی می گوید:
«چه نیك بختی ای می توانیم انتظار داشته باشیم؟ من اكنون سالی 5000 كرون به شاه عوارض می دهم و او 5000 كرون دیگر هم هزینة معیشت می خواهد. زندگی من چگونه باید بگذرد معلوم نیست! مطمئن هستم كه تجارت من از عهدة چنین مخارجی بر نمی آید. اگر شاه یك سال دیگر بهمین روال ادامه بدهد ما باید از چوب سكه بسیازیم چون طلا و نقره به غیر ازخزانة شاه، در جای دیگری باقی نمانده است»[7]
در قزوین به روایت هانوی، چون مردان را برای لشگركشی برده اند، پیرزنان مغازه داری می كنند.[8] التون كه در 1739 در ایران سیاحت می كرد نوشت، «كسانی كه اخیرا از اصفهان می آیند می گویند اصفهان دارد خالی از سكنه می شود»[9]. و اوتو كه در 1737 از بغداد به اصفهان سفر كرد، توصیف مشابهی به دست داد ووقتی در 1739 به بغداد بازمی گشت از خرابی بیشتر سخن گفت[10]. در همین سالها یك سیاح روسی نوشت، « از تبریز به همدان حتی یك ده وجود ندارد كه خالی از سكنه نشده باشد»[11].
وقتی كارد به استخوان رسید در 1747 شبانه برسر نادر ریختند و اورا كشتند.
مورد دوم و مشابه، وضع ایران است در پایان قرن هیجدهم كه به شاه شدن آغا محمد خان قاجار ختم می شود. اگر چه «موفقیت های» نادرشاه را در كشورگشائی نداشت ولی همانند او رفتار كرد و به همان سرنوشت دچار شد.
و اما این شیوة ادارة حكومت بیش از هرچیز شیوة تولید و اقتصاد مملکت را مختل می كند. مازاد تولید به صورت «كالاهای سرمایه ای»برای افزودن بر تولید به جریان نمی افتد، تولید کنندگان مستقیم دست و دلشان به کار نمی رود. اخلاق عمومی تباه می شود. و برآیند بیرون كشیدن مازاد تولید از فرایند تولید، فقر آفرینی است و گستردگی فقر و نداری. یعنی من در این جا به یک عبارت دارم از فقر ساختاری در ایران حرف می زنم.
در قرن نوزدهم نیز، حكومت گران با همین منطق یك سویه بر ایران فرمان راندند ونتیجة این منطق یك سویه در عمل جز آنچه كه شد، نمی توانست باشد. تردیدی نیست كه عوامل برون ساختاری، حداقل در تداوم آنچه كه وجود داشت، نقش خود را ایفاء كرده بودند ولی برای رهاشدن از آن وضع، تحول و انقلابی اساسی در عوامل درون ساختاری، یعنی در خودمان و دیدگاه خودمان، لازم بود كه این گونه نشد. و اما این منطق یك سویه، یعنی این كه «شهروندان» - حالا بماند كه رعیت به حساب می آمدیم تا شهروند - به درجات گوناگون در برابر حاكمیت مسئولیت داشتند ولی در برابر همان حاكمیت دارای حق و حقوق نبودند. به همین نحو، اگر چه حاكمیت سیاسی برای خویش در برابر «شهروندان» حق وحقوق نامحدود قائل بود ولی در برابرشان مسئولیتی به گردن نمی گرفت. نه راهی ساخته می شد و نه امنیتی تامین بود. قانون مملكت، بی قانونی بود. معاملات و قراردادها در محا ضر شرعی حل وفصل می شدند. روحانیت اگرچه رسما جزئی از حكومت نبود ولی در عمل در بسیاری از موارد عملكرد دولتی داشت.
به یك تعبیر، اگرچه حاكمیت به همه كار مردم كار داشت ولی درعین حال به نیازهای روزمره مردم بی توجه بود. تنها دل نگران مازادی بود كه باید به شیوه های گوناگون و با ترفندهای مختلف از همان مردم اخذ نماید. وقتی می گویم به همه كار مردم كار داشت سخنی به گزاف نمی گویم. به عنوان مثال، در ایران این شوربختی تاریخی را داشته ایم كه از زمان كورش و داریوش، در بطن جامعه بودند كسانی كه كار و حرفه شان استراق سمع و در زمانه ای نزدیك تر به روزگار خودما «خواندن نامة دیگران» بوده است! در عین حال، بهداشت، آموزش، امنیت و آسایش همین كسان به دولت چه ربطی داشت؟ به قرن نوزدهم نیز، هم شبكة خبر چینان میرزاتقی خان را داشتیم و هم بساط سانسور اعتماد السلطنه را، ولی مدرسه و بیمارستان و بهداشت عمومی و راه و راه آهن نبود. از سوی دیگر، به عنوان نمونه می گویم. به شاه بی خبر قاجار، ناصرالدین شاه قاجار، خبر دادند كه «بوآتال نمونة كوچكی از راه آهن آورده بود»، و شاه گفت، «گُه خورده بود، شتر و قاطر و خر صد هزار مرتبه از راه آهن بهتر است. حالا چهل پنجاه نفر فرنگی طهران هستند ما عاجزیم، اگر راه آهن ساخته شود هزار نفر بیایندچه خواهیم كرد؟»[12]. در مورد دیگر، به اوخبر رسید كه شخصی آقا حسن نام به لندن رفته است، امریه ای صادر كرده و به وزیر مختارش نوشت، «آقا حسن بی اجازه رفته است. نمی دانم از شما اجازه گرفته رفته است یانه؟ در هر صورت او را باید به ایران مراجعت بدهند. خیلی خیلی بد است پای ایرانی این جور به فرنگستان باز بشود. اگر جلوگیری نشود بعد از این البته ده هزارده هزار به فرنگستان برای دیدن خواهند رفت و خیلی خیلی اثر بد خواهد داشت»[13]. در مورد دیگر، اصناف كاشان نوشتند كه از دست حاكم، مهام السلطنه، چها كه نكشیدیم. حالا كه «از قرار مذكور... خیال تغییر حكومت در خاطر امنای دولت راه یافته، موجب شكرگزاری است». شاه خودكامة قاجار درحاشیه نوشت، «جواب بنویسید، فضولی موقوف كنند، تعیین حكومت به میل رعیت نیست». و حتی وقتی اهالی اشرف مازندران اعلام داشتندكه از سرپرستی عباسقلی خان رضا مندی داریم، باز شاه حاشیه نویسی کرد، «فضولی است»[14]. ساده انگاری زیادی می خواهد اگر تصور کنیم که با چنین نگرشی، می توان اقتصاد و فرهنگ شکوفانی داشت. و اما از آن مهم تر، توجه کنید که درپی آمد انقلاب مشروطه، یک روزنامه نگار یک لا قبا چه می نویسد: «باید مردم شخص سلطان را هم مثل خودشان یکی از افراد انسان در اعضاء و جوارح علی السویه خیال کنند و شخص سلطان را برفرض تصدیق برمقدمات دارای حقوق بر خودشان بدانند و خودشان را هم دارای حقوق بر شخص سلطان بشمارند»[15]
و اما انقلاب مشروطه در خلاء اتفاق نیفتاد. در طول قرن نوزدهم، چند رویداد مهم دیگر هم اتفاق می افتد.
- شکست های ایران از روس و بعد، شکست ایران از انگلیس بر سر هرات.
حداقل برای بخشی از نخبگان درایران این پرسش پیش آمد که به فکر چاره باشند. یعنی انگار که از خواب تاریخی به در می آیند و تا حدودی می پذیرند که اوضاع دنیا طور دیگری شده است! « کفار» اگر چه کافرند ولی بر« مسلمانان» می چربند و توازن قوا هم بسیار نابرابر است.
- قرارداد رویترو فسخ آن به خاطر فشارهای داخلی.
- قرارداد رژی و مبارزه منفی مردم بر علیه آن و مسایل مربوط به تحریم تنباکو.
- ترور ناصرالدین شاه به دست میرزا رضای کرمانی.
اولین و مهم ترین پی آمد این تحولات، دوصورت پیداكردن حاكمیت سیاسی است . صورتی كه ریشه درگذشته تاریخی ما دارد و خارا صفت است و پایدار به نظر می آید و صورتی كه شیشه را می ماند و به اندك ضربه ای - اگر كه نشكند- ترك بر می دارد. نگاهی مختصر به رویدادهای قرن نوزدهم این دو چهره گی را نشان می دهد. حکومت گران اگرچه در برابر مردم، خدا را هم بنده نبودند ولی در برابرقدرت های خارجی به هر خفت و ذلتی تن می دادند. برای نمونه وقتی تجار اصفهان ازطریق امام جمعه عریضه ای به ظل السلطان نوشتند، پاسخ شنیدند كه « شما مستحق هستید كه به دارالحكومه احضار شده و به مجازات اعمال ناشایست خود چوب و فلك شوید. درواقع باید سر از تن شما جدا كرد تا آن كه كه هیچ كس قادر نباشد كه در امور حكومت چون و چرا كند. اما به خاطر امام جمعه این بار از تقصیرات شما می گذرم مشروط برآن كه از این پس، از اعمال ناشایست و مخالفت با فرامین حكومت دست بردارید». و اما ناصرالدین شاه در نامه ای به ملکم خان، اعتراف می کند که « رقابت روس و انگلیس طوری شده است که مثلا اگر به سمت شمال و مشرق و غرب مملکت خودمان بخواهیم به گردش و شکار برویم باید با دولت انگلیس مشورت بکنیم چون سمت سرحدات روس است شاید او خیالی بکند و هم چنین به سمت جنوب اگر میل بکنیم باید از دولت روسیه مشورت بکنیم...»[16]. البته، در حاكمیتی اختیاری و بی قانون، گنده گوئی در برخورد به مردم دلیل و برهان نمی خواهد. برگردم به نامه ظل السلطان، « اعلیحضرت شاه مالك الرقاب همة اهالی ایران و اموال آنان هستند و بهتر از هركس از منافع رعایای خود آگاهند. شما هیچ حقی برای ابراز چنین مخالفتی ندارید. بروید و در فكر كار خودتان باشید و بدون آن كه گرد اعمال ناشایست بگردید فضولی در این گونه امور را موقوف كنید».[17] ولی مردم «فضولی» را موقوف نكردند. درمانده و ناتوان از سركوب مردم، ظل السلطان دست به دامن شاه شد تا به نوبه خود بكوشد جلوی گسترش فعالیت های مردم را بگیرد. شاه هم برای آقانجفی تلگراف فرستاد و او را به آرامش دعوت كرد و هم در تلگرافی ضمن سپاسگزاری از « دولتخواهی و خدمات جناب امام جمعه» از ظل السلطان خواست « هر قدر قشون از هر جنس از سواره، پیاده، توپخانه،‌ قزاقخانه برای تنبه اشرار و الواط فورا بعرض برسانید فورا فرستاده شود و سیاست و تنبیهی از اشرار و الواط باید بكنید كه سالهای دراز یادگار بماند»[18]
از سوی دیگر، خودكامگان حكومت گر برایران، اگر چه این جا و آن جا ژست تحول طلبی می گرفتند ولی هم چنان با تغییر و تحولی ریشه دار و جدی جمع شدنی نبودند. می خواهم بر این نكته دست بگذارم كه همة امكانات نظام حاكم بر ایران برای مقابله با جریان و اندیشه ای كه خواهان دگرگونی و تغییر باشد وحدت كرده و در برابرش ایستاد. نمونه فراوان است. به عنوان مثال، تصادفی نبود كه در برخورد به میرزاشفیع ها و آقاخان نوری ها كه مدافعان سنتی نظام حاكم بودند، تنها به خلع مقام بسنده كردند ولی وقتی كار به تصفیه حساب با قائم مقام وامیركبیر می رسدكه به همان شیوة سنتی رفتار نمی كردند، تا خفه كردن قائم مقام و رگ زدن زدن امیر كبیر پیش رفتند. مسئله تنها این نبود كه مادر ناصرالدین شاه با امیركبیر «چپ» افتاده بود، نكته این بود كه اغلب قدرتمندان زمانة ناصر الدین شاه نیز با آن چه كه از رفتار وكردارشان می دانیم با امیركبیر جمع شدنی نبودند. روایتی كه صد سال بعد به زمانة دكتر مصدق هم تكرار می شود[19]. البته در طول مشروطه هم همین « ویژگی» را می بینیم.
پس برگردیم به قرن نوزدهم، اولین ضربه ای كه در قرن نوزدهم به استبدادسالاری حاكم وارد آمد پس از اعطای امتیاز نامة رویتر اتفاق افتاد. هرچه كه ادعای مورخین در باره منافع احتمالی این قرارداد باشد - دراین جابه نادرستی چنین ادعاهائی نخواهم پرداخت - واقعیت این است كه شاه مستبد قاجار نه فقط ناچار به عزل میرزا حسین خان سپهسالار - مبتكر این امتیازنامه- می شود بلكه مدتی بعد به كمك همان سپهسالار و عمدتا با بهانه جوئی، آن امتیاز نامه را لغو کرد. این ضربه برای مدتی امتیاز طلبان را از تهران فراری دادولی «با فشارهای دوستانه حكومت بریتانیا» - به قول كرزن- امتیازاتی چون امتیاز كشتی رانی رود كارون و از آن مهم تر امتیاز بانك شاهنشاهی اعطاء می شود ووقتی كه شاه از آخرین سفرش به اروپا باز می گردد، امیتازطلبان هم « مثل هجوم ملخ» به تهران سرازیر می شوند[20]. و درست در بحبوبة همین بذل وبخشش هاست كه ضربه دوم و مهمتر وارد می آید. شاه مستبد قاجار كه بهمراه سیاست مداران كیسه گشادش امیتاز انحصاری تنباكو را به تالبوت بخشیده بود برای مقابله با یكی از بزرگترین جنبش های مقاومت منفی مجبور شد امتیاز را لغو كندو بخاطر همین كار،500 هزار لیره هم غرامت به كمپانی پرداخت.[21]
نكته ای که باید مورد بررسی دقیق قرار بگیرد این که از سه ادارة یك حاكمیت نمونه وار آسیائی[22]، در ایران قرن نوزدهم تنها ادارة مالیه - یعنی ادارة غارت درداخل كشور - فعال بود و دیگر اداره ها - ادارة جنگ یا غارت در داخل و خارج كشور و ادارة اموال عمومی- ادارة تدارك برای تولید و بازتولید، به امان خدا رها شده بودند. در اوایل قرن كوشیدند از ادارة جنگ استفاده نمایند ولی نتیجةاین تجربه، شكست های دوگانه از روسیه تزاری بود كه موجب شد تا بخش هائی از ایالات حاصلخیز شمالی از دست برود. به زمان محمد شاه همین تجربه با حمله به هرات تكرار شد كه به همان سرانجام رسید. با بی اثر شدن ادارة جنگ و غفلت از ادارة اموال عمومی، وظیفه عمده ای كه به گردن ادارة مالیه افتاده بود، سرعت بخشیدن به غارت در داخل بود كه در سیر تحول منطقی خویش - وقتی از سامان دادن به پیش شرط های لازم برای تولید ارزش افزوده غفلت می شود- به صورت رانت خواری گسترده در آمد. از رانت خواری شاه واعوان و انصارش نمونه خواهم داد، ولی سرایت این شیوة ادارة اقتصاد به دیگر اقشار و طبقات جامعه ایران، همة ذهنیت اقتصادی را كه پیش از این هم تعریفی نداشت، به تباهی كشاند و رانت خواری و تولید گریزی ملی و سراسری شد. زمین دارش غله مازاد را احتكار می كرد تا به قیمت بیشتر بفروشد و در نبود یك نظام بانكی موثر و كارآمد، صراف اش نیز نزول های افسانه ای می گرفت. تاجر خرده پایش، كم فروشی پیشه می كرد و به قول دهخدا، نانوایش، نانی به خورد مردم می داد كه به زحمت، نیمش آرد گندم بود. آنكه سكه همایونی را ضرب می كرد از عیار طلا می كاست و حكام شهر و ایالتش بخاطر ختنه سوران شاهزاده ها كه تعدادشان كم هم نبود، تا رفع خطر از سلطان، وقتی اسبش درشكارگاه رمیده بود، از مردم باج می گرفتند. و رانت خوار اعظم این ساختار، اعلیحضرت قدرقدرت، كه دیگر جای خود داشت!
به عصر مظفرالدین شاه، رانت خواری ابعاد تازه ای گرفت و از كنترل خارج شد. تعویض مداوم حكام به منظور كسب درآمد به صورت سیاست رسمی حكومتی در آمد. یا با تجدید پرداخت پیشكشی، ماموریت یك سال دیگر تمدید می شد و یا منتظر الحكومه دیگری پیشكش چرب تری می پرداخت و به حكومت می رسید. نا گفته روشن است كه این پرداختن های مكرر باید از منبعی كه جیب های حقیر مردم عادی بود، تامین مالی می شد. از اسناد آن دوره می دانیم که ، « این روش فشار بیشتر بر روی مردم نارضایتی بیشتر را موجب می شد، با ضعف دولت و فقر خزانه، ناامنی و نابسامانی در امور كشور و زندگی اجتماعی رو به گسترش بود»[23].نابسامانی و ورشكستگی دولت چندان بود كه « آشوب تمام ایران را فراگرفته است» و این قطعه از گزارشی است كه دهسال قبل از مشروطه در 1314 تدوین شد.
درعین حال این را هم می دانیم که در نتیجة « خصوصی سازی » زمین به عصر ناصرالدین شاه و جانشین اش،‌ برای اولین بار در تاریخ معاصر ایران طبقه زمین داری شكل گرفت كه بر خلاف گذشته، زمین را مثل هر متاع دیگری در بازار خریده بود، و مالكیت و یا تصرفش بر زمین دیگر مدیون « عطایای ملوكانه » نبود. قدرت های استعماری هم در همة طول قرن كوشیده بودندتا« سیاست های دروازه باز » را بر اقتصاد ایران تحمیل نمایند. پی آمد تداوم این سیاست نیز پدیدار شدن نوع خاصی از « بورژوازی تجارتی » بود كه عمدتا به دلالی اشتغال داشت و درتوزیع فرآورده ها فعالیت می كرد. این دو طبقه، یعنی زمین داران و تجار، ولی با مشكل كوچكی روبرو بودند . نظام سیاسی به همان روال گذشته ادامه داشت و در آن نظام نیز به تجربه تاریخ مال و جان از تعرضات سلطان و حكام در امان نبود و از آن مهمتر دادگاه ومحضری هم برای تظلم خواهی وجود نداشت. این دو گروه یا طبقه علاقمند وامیدوار بودند كه به طریق صلح آمیز، استبداد آسیائی راكه در شخص شاه تجلی می یافت به استبداد طبقاتی تبدیل كنند. ولی شاه و بخش قابل ملاحظه ای از گردانندگان بوروكراسی نمی خواستند كه به صورت آلت فعل « بورژوازی» و یا زمین داران در بیایند. مماشات مجلس اول بخوبی نشان می دهد كه هم نمایندگان بورژوازی و هم زمین داران از چنین تركیبی راضی بودند و به همین دلیل هم، همین كه كوچكترین اظهار همراهی از سوی شاه مستبد قاجار می شد، اغلب بدون توجه به خرابكاری های دائمی اش در فرایند مشروطه خواهی، در تمجید و تملق گوئی از شاه با یكدیگر به رقابت و مسابقه می پرداختند. ولی استبداد لجام گسیختة محمدعلی شاهی به این « مصالحة طبقاتی» رضایت نمی داد. « امیر بهادر» شمشیر حمایت از استبداد را از رو می بست. شیخ نوری همان شمشیر را در غلاف حمایت از اسلام عرضه می كرد.[24] و ناصرالملك هم به نوبه با حربة « تجدد طلبی» و با ادعای « درس خواندگی » به میدان آمد ولی عملا حامی و طرفدار همان سرانجام شد. در نتیجة مشروطه، حاكمیت مطلقه شاه با حاكمیت مطلق قانون جایگزین نشد بلكه شاه به عنوان نماد شخصی شدة استبداد آسیائی با بخشی از رقبای خود به توافق رسید. با لغو تیول و پذیرش شماری از محدودیت های دیگر، شاه گذشته خویش را برای فروش عرضه كرد ولی رهبران نهضت مشروطه طلبی بر سرمنافع مردم معامله كردند و با دلالی بورژوازی تجاری سرانجام آینده نهضت مشروطه خواهی را به گذشته استبداد در ایران فروختند. به این ترتیب هم خودشان به آب و نانی رسیدند و آنچه را كه عمدتا به زور سر نیزه از دیگران چاپیده بودند به صورت قانونی وحلال در آوردند. موقعیت شاه اگرچه كمی تضعیف شد ولی دگرگون نشد. نیروهای خارجی به ویژه روس و انگلیس نیز در این ماجرا بی تقصیر نبوده اند. پس در كنار حامیان نظام قبلی ، دو سفارتخانة پر نفوذ هم به حفظ شاه كمر همت بسته بودند. به دو نكته دیگر هم اشاره كنم. مجلس كه به كوچكترین« اظهار همراهی » شاه سر از پا نمی شناخت و عامه مردم نیز كه « زیاده از اندازه به مشروطیت خود » اعتماد داشتند[25]. اعتمادی كه اگرچه از نظر نظری كاملا درست و بجا بود ولی توجیه عملی نداشت. به اعتقاد من، وارسیدن علل شكست نهضت مشروطیت تنها با وارسیدن بی غرضانة این جنبه ها امكان پذیر است.
با این همه، در اغلب بررسی هائی كه از نهضت مشروطه در دست داریم، از ساختار اقتصادی بطور كلی و از علل و زمینه های اجتماعی - اقتصادی حوادثی كه بررسی می كنند نشانه زیادی نیست. در بیشتر موارد، روشن نیست و روشن نمی شود كه آنچه كه اتفاق می افتد، چرا اتفاق می افتد؟ چه نیروهائی در درون جامعه ایران و چه عناصر و نیروهائی در بیرون از جامعة ایرانی خواهان و خواستار چنین دگرگونی هائی هستند و چرا؟ یا همه چیز زیر سر خارجیان است ویا این كه هر چه هست و نیست، تقصیر خود ماست.
در این دوره ای كه با وام ستانی و خوش گذرانی در اروپا هم زمان می شود، نه فقط در اصفهان حالت قحطی وكمبودشدید نان وجود داشت كه در تبریز نیز وضع به همین روال بود. در مشهد، براثر گرانی و قحطی نان و سخت گیری محتكران شماری از گرسنگان تلف شده بودند. در اثر فشار حركت های اعتراضی در اغلب شهرهای ایران، امین السلطان بر كنار گشته و عین الدوله صدراعظم شد. برای همین دوران است كه متن گزارشی را از سركنسول ایران در تفلیس در 1321 داریم كه بسیار روشنگرانه است. نه فقط از عظمت ستمی كه بر اكثریت مردم ایران می رود سخن می گوید، بلكه علل و عوامل این مصیبت ها را هم تا حدودی روشن می كند. اگرچه ریشه یابی نمی كند ولی به درستی می نویسد، « مقاصد شخصیه و ملاحظات شخصیه ما به مقاصد دولتی و ملاحظات ملتی نشسته بشدت تمام حكمرانی می كند». به بی آینده بودن و زندگی در حال مردمی كه در تحت این نظام زندگی می كنند اشاره می كند، « اگر مهم دولتی پیش می آید فورا می خواهیم سرهم بندی كرده، امروز را بگذرانیم، ببینیم فردا چه می شود» و از همین روست كه « امور دولت ما بی تعقل و بدون مشاوره و پیش بینی و صرفه جوئی گذشته و اسباب گرفتاری دولت و ملت ما می شود». ولی قدرتمندان در برخورد به این وضعیت چه می كردند؟ پیشتر دیدیم كه با گرو گذاشتن داروندار مملكت وام گرفتند و صرف عیش ونوش در اروپا شد و به این ترتیب، بدیهی است، « دولت مقروض فرنگی ها شده، آحاد ملت مقروض بانكها شدند». و این نكته روشن را دارد كه اگر دولت و ملتی این قدر مقروض شود، برای افزودن بر عایدی و رهائی از قرض تلاش خواهد كرد ولی زعمای ایرانی، « هنوز در صدد استقراض» بیشتنرند. از سلطة همه جانبة فرنگی ها می نالد این شكوه و شكایت نه نشانة غرب ستیزی كه نشانة ایران دوستی اوست. « اختیار گمرك ما به دست فرنگی، اختیار راههای ما به دست فرنگی، اختیار پست ما، تلگراف ما، قزاق ما، سرباز ما، دخل و خرج ما دست فرنگی» و این جا را دیگر اشتباه می كند كه « آداب ورسوم ما فرنگی است». اگر این چنین بود، داروندار مملكت را این گونه حراج نمی كردند!
و بعد می پردازد به شیوة توزیع بار مسئولیت اجتماعی و اقتصادی در ایران قبل از مشروطه و این نكته سنجی بسیار وزین را دارد كه« اغنیاء و اقویا و متمولین از همه قسم تكلفات و بده دیوانی معاف هستند و ضعفا و فقرا و مزدوران همه قسم تكلیف دارند» و ناگفته روشن است كه این نظام نظام پایداری نیست. از « بی قانونی» و خودسری حكام می نالد كه به چیزی غیر از پركردن جیب های گشاد خویش نمی اندیشند. اگرچه در یك ساختار سیاسی اختیاری و بی قانون، حكام « كیف مایشاء» هستند
ولی از «تكالیف مملكتداری و ملت داری و عدالت و دادرسی مظلومین و آبادی ولایت و آسایش اهالی و حفظ حقوق دولت و صیانت حدود مملكت و تامل و تدبر در پیداكردن صرفة دولت و انتظامات لازمه و سدراه مفاسد بكلی خود را معاف می دانند». و پس از آن، نوك تیز انتقاد را به یكی از شاخه های دولتی - « ادارة مالیه، یاادارةغارت درداخل كشور» نشانه می رود و نقش این اداره را روشن می كند كه عمده ترین كارش « بردن مواجب و گرفتن مستمری ها به اسم های مختلف و همراهی با حكام در محاسبه و اخذ انواع رسومات ازمردم است». برای رسیدن به این معبود، نه به « سنجیدن دخل و خرج دولت» و « جلوگیری از افراط و تفریط» كار دارند ونه برای « تسهیل وصول مالیات» و « رفع تعدی از رعیت» تامل و تدبر می كنند. و به درستی به صدراعظم جدید هشدار می دهد كه اگر « به همان سبك سابق خودمان... باقی باشیم» و « مقاصد شخصیه در میان باشد» كار به سامان نمی رسد. با وجود این هشدارهای دلسوزانه، یكی از اولین كارهای عین الدوله، صدراعظم تازه، وام گرفتن از بانك استقراضی بود و پیشكش خواهی از همان حكامی كه چیزی به غیر از مقاصد شخصیه در نظر نمی داشتند. بدیهی است كه به محل ماموریت خود نرسیده وعرق راه از تن پاك نكرده، زورگوئی شان به مردمی كه از هستی ساقط شده بودند، آغاز می شد. بااین همه، اولین وام عین الدوله كارساز نشد. مدتی بعد، عین الدوله و شاه جداگانه از بانك شاهنشاهی و استقراضی به ترتیب 250 هزار لیره و 770 هزار تومان قرض گرفتند.در وضعیتی كه به اختصار توصیف شد، شاه و درباریان برای بار سوم به اروپا رفتند. اگر چه مسافرت سوم سر گرفت ولی برای نشان دادن وضع ناهنجار مملكت بد نیست اشاره كنم كه برای نمونه، رئیس توپخانه بوشهر كه 16 ماه حقوق دریافت نكرده بود در كنسولگری انگلستان در بوشهر بست نشست. در برازجان، سربازان دولتی به همین دلیل بستی شدندو در شیراز، مردم در اعتراض به ستمگری های شعاع السلطنه در كنسولگری انگلیس بست نشستند. اوضاع ایالت فارس باتوجه به ستمگری بیش از حد توام با بی كفایتی حاكم بسیار جدی شد. بست نشینان كنسولگری بیشتر شدندو سربازان حقوق نگرفته در محل ادارة تلگرافخانة هندواروپ بست نشستند. محوطة اطراف شاه چراغ محل تجمع معترضان شدوتخمین زده می شد كه 20 هزار نفر در آن جا جمع شده بودند. گرانی و كمبود نان درمشهد اوضاع آن شهر را متزلزل كرده بود. و روشن شد كه علت كمبود گرانی نان توطئه بیگلربیگی با حاكم خراسان بود. بازاریان تهران در اعتراض به وزیرگمرگ در صحن حضرت عبدالعظیم بستی شده بودند.
با این شیوة مملكت داری، وقتی اولین موج اعتراضی شروع شد و ظل السلطان از اوضاع اصفهان به تهران گزارش فرستاد و پیشنهاد شدت عمل داد، شاه به صدراعظمش نوشت:
« كاغذ ظل السلطان را كه به شمانوشته است از سر تا به آخر ملاحظه كردم. صحیح عرض كرده است و ما خودمان در این خیال هستیم و بودیم. منتها این بود كه نخواستیم به بعضی ملاحظات سخت بشویم. خواستیم قدری به ملاطفت و مرحمت با مردم راه برویم. حالا كه ملاحطه می كنبم این عمل ثمر ندارد، البته ما هم به تكالیف سلطنتی خودمان انشاءالله حركت می كنیم و دماغ اشخاص بی معنی را خواهیم مالاند كه همه تكلیف خود را خوب بدانند»[i]
قرارا به اطلاع شاه بی خبر قاجار رسانیدند كه چه نشسته ای كه خانه از پای بست ویران است و بهتر است به جای دماغ مالاندن، تاج و تخت خود را در یابد
از ذكر جزئیات بیشتر در می گذرم ولی از میان این مجموعة عظیم ستمگری، بی كفایتی و قشری اندیشی بود كه بست نشینان برپائی «عدالت خانه» را خواستار شدند. دولتمردان ولی برنامة دیگری داشتند. هم قرض گرفتن و امتباز دادن ادامه یافت و هم سخت گیری ها بیشتر شد. وقتی طلبه ای به دست سربازان حكومتی كشته شد، اوضاع از كنترل خودكامگان بدر رفت. بست نشینی گسترده مردم در مسجد جامع آغاز شد. بازارها را تعطیل كردند. عبرت آمیز این كه محمد ولیخان تنكابنی فرماندة توپخانه كه در مرحلة دوم مشروطه طلبی به صورت یكی از « رهبران» مشروطه در می آید، مامور سركوب مسجد نشینان شد. كار به خشونت و تیراندازی كشید. به روایتی 58 تا 115 تن كشته شدند و به روایت دیگر، مجموع كشته ها و مجروحان 120 تن بود. دولت دستور تبعید رهبران روحانی را صادر كرد و فردای همان روز، رهبران روحانی برای عزیمت به عتبات از تهران خارج شدند. برای باز كردن بازار، دولت به خشونت دست زده تهدید كرد كه مغازه های بسته غارت خواهد شد. چند تنی از بازرگانان در سفارت انگلیس پناه جستند. سنت بست نشینی با همه بدوخوبش در ایران آن روز سابقه داشت. با فشارهای بیشتر دولت و گسترش ناامنی، پناه جویان سفارتی بیشتر شدند. كوشیدند در سفارت عثمانی هم بست بنشینند ولی به جز شمار معدودی آنهم برای چند روز، سفارت عثمانی به كس دیگری پناه نداد.
در این قیل و قال، مكاتبات بین مسئولان سفارت و مسئولان حكومت ایران بسیار روشنگرانه است.
سخن گوی دولت فخیمة ایران حتی در آن شرایط بحرانی هم دست از خیره سری و قشریت بر نداشت. نه فقط شكایات را «بی اساس» خواند ومدعی شد كه دولت منظوری غیر از « امنیت و آسایش آنها ندارد» بلكه این دروغ بزرگ را گفت كه عدالت خانه خواستن هم ادعای بی ربطی است چون، « دیوانخانة عدلیه از قدیم در بلاد و ممالك محروسة ایران جاری و دایر بوده است» كه البته این چنین نبود. واقعیت به گمان من این بود كه مردم اگرچه درس رسمی سیاست نخوانده بودند ولی از اختیاری بودن حاكمیت درایران كاسه صبرشان لبریز شده بود. وزیر امور خارجه پاسخ سفارت انگلیس را با دروغ دیگری به پایان برد و از سفارتیان خواست كه پناه جویان را به « امنیتی كه همیشه [ از آن] متمتع بوده اند» آگاه نمایند. ناگفته روشن است كه این ادعا با تجربیات روزانة آحاد مردم جور در نمی آمد. مكاتبات ادامه می یابد و خواسته ها و نگرش ها روشن تر و عیان تر می شود. پناه جویان سفارت انگلیس بر خواسته های خویش پافشاری می كنند وخواستار خلع و تبعید « وزرای خائن» می شوند. بعلاوه، این شاه بیت خواسته ایشان است كه از تجربه زندگی شان نشئت گرفته بود كه « عمده مقصود ما تحصیل امنیت و اطمینان از آینده است كه از مال و جان وشرف و عرض و ناموس خودمان در امان باشیم» و صحبت را می كشانند به «دایرة استبداد و دلخواه شخصی» و به درستی قانون می خوانند. « تكالیف ما بدبختان ملت ایران را معلوم و محدود نمایند». شمارة بستی های سفارت هر روزه بیشتر می شود و برخلاف ادعای شماری از مورخان نه تنها سفارت، مشوق بست نشینی نیست بلكه هر جا كه می شد بست نشینان را راه نمی داد. برای نمونه، در گزارشات سفارت انگلیس می خوانیم که « چندین هزار زن ایرانی» می كوشند به بست نشینان بپیوندند كه از این كار ممانعت شد. علت افزایش بست نشینان هم گذشته از یك سنت معمول، این بود كه سفارت قادر به جلوگیری نبود نه اینكه عمدا مشوق آن شده باشد.
دولت ایران برای مقابله با این وضع، به وزیر خارجه انگلستان متوسل می شود تااز شر بست نشینی خلاص شود و با وجودهر روزه حادتر شدن اوضاع، از گزارش كاردار سفارت ایران در لندن روشن است كه دولت می كوشد به هر قیمتی كه شده در برابر حركات اعتراضی بیایستد. وقتی وزیرا مور خارجه انگلیس، « رسم ایرانی» را برخ كاردار می كشد كه با وجودیكه « بودن آنها اسباب زحمت است» ولی بستی را نباید بیرون كرد، « در این صورت ما چه می توانیم بكنیم؟». كاردار به شیوة دیگری رو می كند. عذر آنها را در این پوشش بخواهید كه «آن چه می خواهند بیجا است، آنها تكلیف خود را خواهند دانست» چرا این خواسته ها بیجاست؟ دیدگاه كاردار كه در ضمن بیانگر نظریات دولت ایران هم هست روشن است و ابهامی ندارد. از سه شكایت سخن می گوید. « دو شكایت» كه « مهمل است» و « در باب اجزای دیوانخانه خواهشی است كه در هیچ مملكتی معمول نیست و قبول نمی شود». به این ترتیب، روشن می شود كه برخلاف وعده های مكرر، دولت خیال برپاكردن عدالتخانه ندارد و بعد به زبان بی زبانی، وزیر را تهدید می كند كه « بهترهمین است به شارژدافر دستورالعمل داده شود كه عذر حضرات را یك طوری بخواهد كه ماندنشان بی نتیجه است و فقط اسباب اشكالات خواهد شد». و سرانجام بر می گردد به دیدگاه الگووار همة خودكامگان و مستبدین در طول و عرض تاریخ كه « این حرفها را به آنها [ بستی ها] یادداده اند و آنها بدون اینكه بفهمند چه می گویند، تكرار می كنند» و در نهایت، كاسه و كوزه را برسر سفارت می شكند كه « هرگاه سفارت بگذارد حضرات بمانند اسباب تشویق و تجری مفسدین شده مشكلات و زحمت پیش خواهد آمد».
با همة زوری كه سخن گویان استبداد حاكم برایران زده بودند، شمارة بستی ها به 12 هزار نفر رسید. طولی نكشید كه از مرز 14 هزار تن گذشت. نكته ای كه در بررسی رویداهای مشروطه به آن كمتر توجه می شود و برای درك دامنة حركت اعتراضی بسیار مهم است، این كه مگر تهران در صد سال پیش چقدر جمعیت داشت كه 14 هزار نفر از جمعیت ذكورش در سفارت انگلیس بست نشسته باشند! وقتی ترفندهای دولت نتیجه نمی دهد، شاه در جمادی الثانی 1324 به مشیرالدوله دستور می دهد كه مجلسی از برگزیدگان در تهران تشكیل شود و این دستور، همان« فرمان مشروطیت» است. 5 روز پس از صدور فرمان، اكثریت قریب به اتفاق بست نشینان از سفارت رفتند.
حدودا دو ماه پس از صدور فرمان،اولین جلسة مجلس با حضور شاه افتتاح شد. دروغگوئی قدرتمندان حتی در خطابة شاه كه بوسیلة حاكم تهران قرائت شد،ادامه یافت.
با وجود این كه به هر دری زده بودند تا خواسته های معترضین را اجرا نكنند و درموارد مكرر به وعده وفا نكرده بودند ولی شاه خطابه اش را بااین عبارت آغاز می كند كه، « منت خدای را كه آن چه سالها در نظر داشتیم....» و می دانیم كه تا همان چند ماه پیشتر، شاه چنین چیزی در نظر نداشت. حكام ولایات ولی هم چنان در كار این شیوة تازه حكومت خرابكاری می كردند كه به آن خواهیم رسید. در رشت و تبریز كار مردم به بست نشینی در كنسولگری كشید تا نظام نامة انتخابات اجرا شود.
طولی نكشید كه مداخلات بی رویة شماری از رهبران مشروطه، خرابكاری های دائمی محمد علی شاه و دیگر قدرتمندان استبداد طلب، خمیر مایة مشروطیت را موریانه وار از درون به دندان كشید و شرایطی فراهم آمد كه دیگر به سادگی روشن نبود كه مستبد كیست و مشروطه خواه كی؟ وقتی جانشین بی قابلیت مظفرالدین شاه، محمد علی شاه كه بر آمده و پرورش یافتة در فرهنگی استبداد سالار و خودكامه بود، راه دیگری در پیش گرفت شماری از صادق ترین و پر شورترین متفكران مشروطه در قتلگاه باغشاه به ناجوانمردی وبا دنائت طبع مستبدین به خاك افتادند و شماری دیگر، از جمله استاد دهخدا ، از وطن دربدر شدند. با این همه، این كردار به همان روال سابق، اگرچه برای مشروطیت نوپای ایران بسیار گران تمام شدولی به عزل خود او نیز انجامید.
مشروطه پس از فتح تهران وخلع محمد علیشاه، اگرچه قرار بود دنبالة همان حركت قبلی باشد ولی با آن تفاوتی كیفی داشت. شماری از گردانندگان استبداد آسیائی كه تا به همین اواخر به جان نثاری برای محمد علی شاه مستبد افتخار می كردند به ناگهان به صورت رهبران موج دوم مشروطه در آمدند و در دولت های مشروطة به قدرت رسیدند. « مشروطه» طلبان نوكیسه به مشروطه خود رسیده بودندو پس آن گاه با توطئة مشترك سفارتین روس و انگلیس و همدستی دولت « مشروطه» ، سردار و سالار ملی به تهران اخضار شدند تا در جنایت پارك اتابك و در پوشش « حفظ نظم عمومی» خلع سلاح شوند. وقتی نهضت مشروطیت، ابزار اعمال قدرت را از دست داد، فرایند از درون تهی شدنش سرعت گرفت و به جائی رسید كه مدتی بعد به دست موسس سلسلة پهلوی، تضاد مضمون و شكل حكومت به نفع بازگشت به شكل « مدرن تری» از استبداد آسیائی رضا شاهی تكمیل شد. باز گفتن روایت رضا شاه و كودتای سوم اسفند، روایت دردآلودی است كه باید به جای خویش گفته شود. آنچه در این صفحات، مد نظر من بود، وارسیدن بعضی از جنبه های این نهضت و هم چنین بازبینی این سیر قهقرائی است.
مشروطه هر چه بود کوششی بود سترگ برای قانون مند کردن امور در ایران ولی در عین حال، این را می دانیم که بخش عمده ای از قدرتمندان با آن همراه نبودند. به گمان من، مشروطه از همان ابتدا با هزار و یک مانع « درونی» روبرو بود. یعنی نه فقط قدرتمندان بیرون از مدار مشروطه طلبی « خرابکاری» می کردند، بلکه شماری از مستبدین نیز چهره عوض کرده و خود را در میان مشروطه طلبان جا کرده بودند. با مرگ مظفرالدین شاه و به سلطنت رسیدن محمد علی میرزا این دور تسلسل، به گمان من تکمیل می شود و طولی نکشید که محمد علی شاه مجلس را به توپ بست. شماری از نمایندگان مجلس و آزادیخواهان دیگر در قتلگاه باغشاه به خون افتادند و برای مدتی، استبداد قدیمی باز گشت.
به نظر من، مصیبت اصلی مشروطه در این بود که از صاحبان اصلی قدرت درایران کسی با آن همراه نبود.
- شاه و اعوان وانصارش که با قانونمند شدن امور میانه ای نداشتند. دلیل اش به گمان من، روشن است.
- روحانیت نیز تعبیر وتعریف « ویژه ای» از قانونمند شدن داشت. آن چه آنها طلب می کردند، شکل سلطنتی « جمهوری اسلامی» بود.
- قدرتمندان دیگرهم با قانونمندی امور جمع نمی شدند.
دردوره ای که مد نظر ماست اکثریت مطلق مردم هم به هزار ویک دلیل نقش اجتماعی ایفاء نمی کردند و بیشتر شکل و شمایل « رمه ای» را داشتند که به دنبال « شبان» راه می افتادند. با این حساب، فکر می کنم تا حدودی حداقل زمینه های عدم توفیق و نقش واقعی « شبانان» ما روشن می شود.
[1] نهضت مشروطه ایران- برپایه اسناد وزارت امور خارجه، تهران 1370، ص 147
[2] صوراسرافیل، شماره 12، 5 سپتامبر 1907، ص 2
[3] محمد مهدی شریف کاشانی: واقعات اتفاقیه در روزگار، جلد اول، تهران 1362، ص 118
[4] همان، ص 120
[5] به نقل از لمبتون: مالك و زارع در ايران [ انگليسي]ـ ص 132
[6] به نقل از هنوي: گزارشي تاريخي از تجارت بريتانيا در بحر خزر، لندن، 1754 ، جلد 1، زير نويس ص 141
[7] همان جا صص 158-157
[8]همان، ص 158
[9] اسپيلمن: شرح مسافرت.... ص 38
[10] به نقل از لمبتون: مالك و زارع درايران، ص 132
[11] به نقل از فشاهي: تحولات فكري.... ص 188
[12] به نقل از اعتمادالسلطنه: روزنامة خاطرات... تهران 1350، ص 462
[13] نقل از ابراهيم تيموري: عصر بي خبري يا تاريخ امتيازات درايران، تهران 1332، صص 7-6
[14] آدميت - ناطق: افكار اقتصادي و اجتماعي.... تهران 1356 ص 378
[15] روح القدس، شماره 1،جمادی الثانی 1325
[16] ابراهیم تیموری: عصر بی خبری، تهران 1332، ص 15
[17] به نقل از حسين آباديان: «جنبش تنباكو: نگاهي ازدرون»، تاريخ معاصرايران، كتاب هشتم، پائپز 1374، ص 54
[18] به ابراهيم صفائي: اسناد سياسي دوران قاجاريه ، تهران 1355،ص 26
[19] غرض اصلا و ابدا ناديده گرفتن نقش عوامل برون ساختاري نيست كه به ويژه در سرنگون كردن مصدق نقش موثري ايفاء كرد. بلكه مي خواهم توجه به اين نكته جلب شود كه بررسي نقش عوامل خارجي نبايد به شيوه اي در آيد كه عوامل مرتجع داخلي از نقش خيانت باري كه ايفاء‌نمودند تبرئه شوند.
[20] همان، ص 483
[21] براي بحث مبسوطي در بارة رژي بنگريد به خسرومعتضد: حاج امين الضرب:‌تاريخ تجارت و سرمايه گذاري صنعتي در ايران،‌ تهران، 1366، فصل هفدهم.
[22] بنگريد به احمد سيف: استبداد و مسئلة مالكيت و انباشت سرمايه در ايران، نشر رسانش، تهران،1380، ص 16. هم چنين: احمد سيف: قرن گم شده اقتصاد و جامعة ايران در قرن نوزدهم، نشر نی[دردست چاپ]]
[23] ابراهيم صفائي: «نهضت مشروطة ايران بر پايه اسناد وزارت امور خارجه»، تهران 1370 ، ص 13
[24] اين سخن شيخ نوري است كه:
« ما اهالي ايران شاه لازم داريم. عين الدوله لازم داريم. چوب و فلك و مير غضب لازم داريم. ملا وغير ملا، سيد وغير سيد بايد در اطاعت حاكم و شاه باشند» ( به نقل از زرگري نژاد: رسائل مشروطيت ، تهران 1374، ص 16). جالب است كه شيخ نوري بر خلاف ديگر انديشمندان تشييع، نه فقط بين سلطنت و باورهاي مذهبي خويش تناقضي نمي بيند بلكه به روشني مبلغ « ولايت دو گانه » است.
[25] همان، ص 186
[i] به نقل از همان، 69



Comments: Post a Comment
 
Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com

This page is powered by Blogger. Isn't yours?