<$BlogRSDUrl$>

نیاک - یادداشتهای احمدسیف
 

Wednesday, February 22, 2006


زمینه های استبداد در ذهنیت ما(4) 


در ذهنیت ما، مفاهیم بسیاری از كلمات و مقوله ها هم بسیار مغشوش و در هم برهم است . بی سند تهمت نزنم. همگان به ظاهر می دانیم كه « صداقت » یعنی چه ؟ ولی در بین خودمان و در مناسبات خود با جامعه چی؟ وقتی می گوئیم كه « زبان سرخ سر سبز می دهد برباد» ، جز این است آیا كه « صداقت » را به شیوه ای دیگر تعریف می كنیم! تعاریف درس نامه ای می ماند برای فضلاء و در واقعیت زندگی، « صداقت » یعنی ندیدن و یا حتی، دیدن و نگفتن عیوب وكمبود های خود و دیگران تا " سرسبز " بر باد نرود. كسی كه به چنین تعریفی از « صداقت » نزدیك می شود، نه فقط تحمل نازك تر ازگل شنیدن از دیگران ندارد بلكه در راستای دیدن عیوب خویش و كوشیدن برای رفع آنها نیز كودن و ابله می شود. و باز از جمله به همین خاطر است كه انتقاد از خویش در میان مای ایرانی حالت كیمیا پیدا می كند. در طول و عرض تاریخ هر چه كرده ایم درست بود و مو لای درزش هم نمی رفت. نمونه می خواهید، به فعالان سیاسی ما بنگرید، به سازمان های ما و حتی، می گویم به نویسندگان ما. حكومتگران بر ما كه دیگر جای خود دارند.
در خصوص اغتشاش تعاریف، این نیز به ذكر می ارزد كه « دوست » در بین ما، به راستی همان معنای زبان شناسانه این واژه را ندارد. « دوستی» در واقعیت زندگی یعنی « تأئید»، و یعنی، كه یا باید سرت را مثل بز اخوش تكان بدهی و یا اینكه همة پی آمدهای تأئید نكردن را بپذیری. « فحش» ، « ناسزا» ضرورتا به همان معنی نیست كه در كتاب لغت هست. در بسیاری از موارد آنچه معمولا « فحش » نامیده می شود، یعنی گفتن حقیقت... اگر كسی به آدمی كه دروغ می گوید بگوید « دروغگو»، به آدمی كه كلاشی می كند، بگوید « كلاش » ... « فحاش » می شود و « ناسزاگو». در حالیكه اگر دروغگوئی را چیزی به غیر از دروغگو بنامی، ناسزا گفته ای. البته مستبد اندیشان خجالتی و خود دموكرات پندار در توجیه خدمتشان به استبداددر عرصة اندیشه، با قیافه ای حق به جانب و تا حدودی طلبكار یاد آوری خواهند كردكه از قدیم گفته اند كه « بنشین، بفرما و بتمرگ » به یك معنی است و بعد بحث های میسوط و خسته كننده و تكراری شان را اندر فوائد « لحن» بیان تكرا رمی كنند و این هم طبیعی است كه مستعمانی كه با همین فرهنگ استبداد زده بار آمده اند پذیرای این بحث های غیر مفید و حتی مضر می شوند. یعنی با پدیرش استدلالاتی از این دست، فضای اندیشیدن را محدودتر می كنند و در نتیجه، مانع دیگری می شوند در مقابل خلاقیت اندیشه و از همین رو هم هست كه خدمتگزاران فرهنگ استبداد سالارند.
به اعتقاد من ، برای این كه چنین استدلالی درست باشد، دو پیش گزاره لازم است:
- زبان باید به راستی كاربردی بسیار محدود داشته باشد.
- آدمیزادگان باید كامپیوترباشند، بی احساس وعاطقه انسانی.
عدم وجود این دو پیشگزاره برای نشان دادن نادرستی این مباحث اندر فوائد« لحن» - یعنی به واقع پوششی كه در فرهنگ ایرانی ما برای رویگردانی از« انتقاد» به كار گرفته می شود - كافی است.
به نظرمن، یكی دیگر از كاركردهای زبان، نشان دادن بالا و پائین رفتن روحیات آدم هم هست، علاوه بر بیان اندیشه. یعنی، یك وقت آدم از دیدن، خواندن و تجربه زندگی خوش است و زمانی ناخوش. یك وقت به جد و به درستی خشمگین است و وقتی دیگر آرام و شاد. یا باید جناب هیتلر و استالین و موسولینی و مائو به داد برسند و شرایطی ایجاد كنند كه همگان مستقل از آنچه در درونشان می گذرد، بز اخفش وار یكسان عمل كنند و وا}گانی اطو كشیده به كار بگیرند و یا باید پذیرفت كه در فراسوی این پوشش جذاب كاسه ای زیرنیم كاسه ای هست . چون اگر زبان می بایستی به عنوان وسیله بیان اندیشه بین آدمهائی مختلف الاندیشه كه به یك زبان سخن می گویند، نقش خود را ایفاء نماید، باید انعطاف لازم و ضروری را برای نشان دادن این حالات مختلف نیز داشته باشد. همین جا بگویم كه این حرف و سخن اصلا و ابدا به معنای حمایت از و یا پذیرش تهمت و ناراستی و حرمت شكنی نیست. آن داستان دیگری است و نباید برای خلط مبحث قاطی شود. در این جا ولی می خواهم بگویم كه وقتی باید « بفرما » گفت « بتمرگ » گفتن همان قدر زشت و ناپسند است كه هر ناراستی ونادرستی دیگرولی درعین حال، آنجا كه باید« بتمرگ» گفت، « بفرما » گفتن اگرچه زشت نیست ولی گمراهی آور است و مخل اندیشیدن درست.
و اما اجازه بدهید، به وارسیدن این مقولات در سطحی كلی تر، به یك معنی و مشخص تر، به معنائی دیگر، بپردازم. در آنچه در این دفتر آمده است، از مختصات كلی جامعه ای استبداد زده زیاد سخن گفتم، ولی بد نیست دنبالة بحث را با بررسی حق و حقوق فردی دنبال كنم.
2- الف: استبداد و حق و حقوق فردی
در جامعه ای استبداد زده، مخروط استبداد شكل می گیرد. حق و حقوق نامحدود هر عنصر و یا عناصر یك رده نسبت به ردة پائین تر، بدیل خود را در بی حقوقی مطلق آن عنصر یا عناصر در پیوند با ردة بالاتر می یابد. و همین وجه این جامعه است كه یكی از عمده ترین عوامل سخت جانی آن است. یعنی، تلفیقی از بی حقوقی و قدر قدرتی هم زمان، ذهنیت آدمیان را به تباهی می كشاندو تحمل این وضعیت ناهنجار را امكان پذیر می سازد. به اشاره ای خواهم گفت كه در چنین جامعه ای كوچكترین عضو جامعه، فرد نیست. چون فردیت یافتن فرد، ضروری می سازد كه آن فرد از حق و حقوقی تزلزل ناپذیر برخوردار باشد و در این چنین جامعه ای برای اكثریت جمیعت چنین حق و حقوقی وجود ندارد و مادام كه این چنین جامعه ای از اساس دگرگون نشود، چنین پیش گزاره ای نیز عینیت پیدا نمی كند. آنچه كه در نهایت تجلی می یابد، بی حقوقی مطلق است نه قدرقدرتی اكثریت و به همین سبب نیز، فردیتی در این جامعه ای شكل نمی گیرد. دلیل اصلی این كه حتی بخش هائی از رفتار های صددرصد شخصی دراین چنین جوامعی اجتماعی می شوند، نیز همین است. همین جا بگویم كه ترفند های مستبدین را برای توجیه این وضع، جدی نمی گیریم. هم رضا شاه، برای نمونه، برای متحدالشكل كردن لباس در ایران « دلایل اقتصادی» عرضه می كرد و هم مرحوم مائو تسه تونگ در چین كمونیست، ولی واقعیت این بودكه در هردو مورد شیوه لباس پوشیدن به گسترده ترین حالت اجتماعی و ملی شده بود.
همین كه از فرد فراتر برویم و به خانواده برسیم، روشن می شود كه در اكثرموارد، خانواده ها، به واقع نمونه ای مینیاتوری از ساختار سیاسی حاكم بر جامعه اند. یعنی، در اغلب خانواده ها دیكتاتور مطلق، پدر خانواده است كه احتمالا چون نبض اقتصادی خانواده به ساز او می زند، پس قانون گذار خانواده نیز كسی جز او نیست. در اغلب موارد، محدوده حكومت پدر از خانوادة خودش آن سو تر نمی رود. در شماری از خانواده ها، دیكتاتوری با پنبه سر بریدن مادر را هم داریم كه به دلیل نادر بودن، از آن می گذرم. همین پدر قدرقدرت، وقتی پا از چارچوب خانه بیرون می گذارد، پشم و پیله دیكتاتوری و قدرقدرتی اش می ریزد. در موارد بسیار، بدیل قدرقدرتی در خانه، بزدلی در بیرون از خانه می شود. در محدودة خانواده وقتی به بچه ها می رسیم، فرزندان از همان آغاز با این « فرهنگ » بار می آیند كه به اصطلاح خط چه كسی را باید بخوانند. كم نیستند پدر ومادرهائی كه به مطلق بودن دیكتاتوری پدر مباهات نیز می كنند. « اگر فلان كار را بكنم، دختر یا پسرم، شلوارش را زرد می كند» و یا « وقتی كه پدر درخانه باشد، مشكلی نداریم، چون از بچه ها صدائی در نمی آید....» همگان از این دست حرف و سخن شنیده و احتمالا هر روزه می شنویم . بهر تقدیر، در یكی دوسال اول زندگی، به دلیل وجه دیگری از فرهنگ استبدادی حاكم بر جامعه، یعنی تخصیص تمام وكامل كار خانوادگی به زنان، مادر نقش برجسته تری پیدا می كند ولی كم كم ذهنیت متاثر كودك از فرهنگی كه از بنیاد نابرابری طلب است، به سوی پدر متمایل می شود. مادرانی كه آنها نیز با همین فرهنگ بارآمده اند، در اغلب موارد، به تداوم همین فرهنگ كمك می كنند. كودك شیطان را با خشم پدر می ترسانند. « صبر كن، بابات بیاد....» و از این قبیل، و از همان سنین پائین است كه كودك نیز سر از رمز و راز « اتوریته » و « قدرت » در محدودة خانواده در می آورد. و اما، كودكی كه در این فضائی بار می آید، بدیهی است كه با ذهنیتی مستبد اندیش بار بیاید. دلیل من هم ساده است.
- پیش گزاره مستبد اندیش نبودن، باور داشتن و عمل كردن به برابری انسان هاست. وقتی از همان اوایل زندگی كودك با این ذهنیت كه زن و مرد برابر نیستند، بزرگ شود، این هم بدیهی است كه در بلوغ با الفبای آزاد اندیشی بیگانه باشد.
- از همان آغاز، كمتر نكته ایست كه برای كودك توضیح داده شود. در اغلب موارد، پدر خانواده، كه احتمالا در دو یا سه جا كار می كند، نه وقت دارد و نه حوصله و نه توان .و از آن گذشته ، ای بسا، كه اصولا چنین توضیحی را بی فایده نیز ببیند. مگر برای خود او، كسی چیزی را توضیح داده بود كه او نیز یاد گرفته باشد؟ و این به واقع، یكی از چندین دور تسلسلی است كه فرهنگ استبدادی بر جامعه تحمیل می كند تا تداوم خویش را تضمین كرده باشد.
ای كاش مشكلات به همین جا ختم می شد. حساب فرزند ارشد از دیگر فرزندان جداست. به راستی مهم نیست كه خانواده شهریست یا روستائی، فقیر است یا غنی، باسواد است یا بی سواد، غنی و مال دار است یا فقیر و بی چیز. فرزند ارشد احساس « ولایت عهدی» دارد و دیگران نیز با گفتار وكردارشان آتش بیاران این معركه دلگیر كننده اند. هیچكاره بودن فرزند ارشد در برابر دیكتاتور مطلق خانواده، یعنی پدر، با همه كاره بودن فرزند ارشد در برابر دیگر اعضای خانواده جبران می شود وبه تعادل می رسد. وقتی كودك از محیط اختناق آور خانه به محیطی به همان اندازه خفه، مدرسه پرتاب می شود، در وهله اول با دیكتاتوری مبصر كلاس روبرو می شود و به گمان من، از همین جاست كه اغتشاش در حوزة‌اندیشه تشدید می شود. فرزند ارشد پسر با مختصاتی كه برشمردیم، نمی تواند این تناقضات را درذهن خویش حل كند. دركنار مبصر، بعید نیست كه دركلاس قلدرهائی هم باشند كه اگر چه ممكن است دردرس كودن باشند، كه معمولا هستند ولی بر دیگران مزیت فیزیكی دارند و همان مزیت فیزیكی را برای اعمال نظریات و انجام خواسته های خویش به كار می گیرند. معمولا این زورگوئی ها، رونویس كردن تكالیف و بعضا كمك به قلدرهادر امتحان است. در ساعات تفریح از مسخره كردن ها، دست انداختن ها و به قول معروف بند كردن ها نباید غفلت كرد. بعد می رسیم به معلم وناظم و مدیر كه هر كدامشان اگرچه قپه ای ندارند ولی مانند تیمساران ارتش شاهنشاهی عمل می كنند. در اغلب موارد، اگر دست از پا خطا بكنی، تنبیه بدنی هم هست. اگر چه بعضی از پدرومادرها ممكن است در برخورد به این ناهنجاری عكس العمل نشان بدهند كه معمولا راه به جائی نمی برد ولی در بسیاری از موارد به مصداق معروف كه « بچه عزیز است ولی ادب عزیز تر» و یا این كه « این سختی ها لازم است برای این كه آدم شود» قضایا ماست مالی می شود.
در فرهنگ واپس مانده ای مثل فرهنگ خودمان، اگر كودكی حاضر جواب باشد و به بزرگتر از خودش جواب دندان شكن بدهد، معمولا بی ادب ارزیابی می شود ودائم با پدرومادر و عمو و دائی و خاله وعمه درگیری خواهد داشت. و یا مجسم كنید بزرگ سالی به كودكی بگوید، « احمق، نكن» و كودك پاسخ بدهد، « نمی كنم، ولی احمق خودتی» . اگر خون بپا نشود، در ذهنیت همگان تردیدی باقی نمی ماند كه این كودك چقدر بی ادب و بی نزاكت است و به بزرگتر ازخودش « توهین » می كند. ناگفته روشن است كه توهین بزرگتر به كوچكتر در این میان نادیده گرفته می شود. گذشته از بی عدالتی مستتر در این چنین رفتاری، هیچ كس هم نگران تجاوز به ذهنیت كودك نیست كه در ذهن او « بی ادب» و « بی نزاكت» دیگر معنای واقعی خود را نخواهد داشت و از طرف دیگر، « با ادب » و « با نزاكت » هم، یعنی توسری خور، پخمه و درنهایت پذیرندة نا برابری.
از دانشگاه و محیط كاری دیگر چیزی نمی گویم. با بیش و كم تفاوتی همین فرهنگ برآنها حاكم است. در محیط دانشگاه به خصوص كه فیس و افاده های استادان از فرنگ برگشته نیز كم نیست و زبان رایج نیز اغلب فارگلیسی و یا فارانسه است كه نه فارسی دان، انگلیسی ندان آن را می فهمد و نه انگلیسی دان، فارسی ندان. وضعیت فارسی دان، فرانسه ندان و فرانسه دان، فارسی ندان از این بهتر نیست.
پس، از همان آغاز آنچه تبلیغ می شود، نابرابری و پذیرش آن است. و قبولاندن نابرابری، به درجات گوناگون به اعمال خشونت نیازمند است. و یكی از چندین پی آمد این فرهنگ بختك گونه، این كه نه فقط خشونت مداری كه ترس وواهمه در همة لایه های این مخروط نهادی می شود و تداوم ترس كه جزء جدائی ناپذیر چنین فرهنگی است، لازم می سازد كه قهر سازمان یافته و غیر منظم جزء‌نظام بشود. در این جا منظورم از نظام، فقط نظام سیاسی حكومت گر نیست. بی تعارف، هر آن كس كه در این چنین فرهنگی بار می آید، به درجات گوناگون شیفته خشونت می شود. و اما تجلی این خشونت همیشه به یك صورت نیست. در جائی خشونت در كردار است و در جای دیگر به صورت خشونت در گفتار نمایان می شود. خشونت پذیری هراس انگیزی كه در همة دوران ها درتاریخ ما وجود داشته، قبل از هرچیز و بیش ازهر چیز ترجمان عدم امنیت مزمن مستتر در بافت جامعه ما ست. به اشاره ای بگذرم كه در قرن گذشته مثلا حكومت و حكام مردم را دم توپ می گذاشتند، ولی از آن سو، من خود عكس هائی را دیده ام حدودا متعلق به صد سال پیش كه زن ومرد، پیر و جوان و كودك كه از پشت بامها و از هر سوراخی كه بشود نظاره گر این وحشی گری می شدند. چرا جای دور می رویم مگر در قرن بیستم چوب زدن ها، سنگسار كردن ها و اعدام های درمعابر عمومی بی تماشاچی بوده است؟ بهتر این است كه خود را بیش از این فریب ندهیم كه لابد مامور بودند ومعذور و یا مجبور بودند و معذور. فرهنگی خشن و خشونت سالار، پذیرای خشونت است ، حتی اگر در كره مریخ باشد. ایران كه دیگر جای خود دارد.
احساس ناامنی دائمی به ترس دامن می زند و ترس ، خشونت می آفریند وخشونت، ناامنی می زاید. تعجبی ندارد كه آدمی كه با چنین ترس و واهمه همه جانبه ای قرار است مادام العمر دست و پنجه نرم كند، بالمآل آدم خشنی می شود. خشونت پذیری هم در همین راستاست كه معنی و مفهوم پیدا می كند. فرهنگی خشن و خشونت مدار، برای تداوم خویش انسان هائی خشونت پذیر می خواهد.
دنباله دارد



Comments: Post a Comment
 
Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com

This page is powered by Blogger. Isn't yours?