<$BlogRSDUrl$>

نیاک - یادداشتهای احمدسیف
 

Friday, February 10, 2006


زمینه های استبداد درذهنیت ما 


به گمان من، پیش شرط پیدا شدن فرهنگی استبداد سالار این است كه در جامعه، فرد فردیت نداشته باشد و یا بهتر گفته باشم، فردیت فرد را دیگران به رسمیت نشناسند. وقتی چنین می شود، بقیه وجوه ناهنجار جامعه و فرهنگی استبدادی بطور اجتناب ناپذیری در پی آن می آید. و اما، در عین حال اگر می پذیریم كه استبداد در همه حال و در همه جا تحمیل شدنی است، پس گذشته از این پیش شرط، یكی دیگر از مقدماتش، پذیرش و قبول نابرابری است. این كه زمینه های این نابرابری چه ها می تواند باشدویا هست، تغییری در مطلب نمی دهد. می خواهد بر اساس جنسیت باشد [ زن و مرد] و یا ملیت [ كرد، ترك، فارس و بلوچ] و یا در حیطة اندیشه و اندیشیدن [ چپ و راست، مومن و ملحد....]. نه نفس وجود این تقسیم بندی، بلكه، آنچه در پی آمد آن می آید از اهمیت فوق العاده ای برخوردار است. زن و مرد البته كه با هم متفاوتند. به همان گونه كه یك كرد یا بلوچ با یك ترك یا فارس تفاوت دارد. ولی مشكل به راستی وقتی پیش می آید كه این تفاوت ها به نابرابری فرا می روید. به شیوه نگرشمان به زن در زبان و فرهنگ و سیاست ایران در جای دیگر پرداخته ام ولی بد نیست به عنوان نمونه به مواردی مشابه اشاره كنم. همین جا بگویم و بگذرم كه من به ظواهر كار ندارم كه همگان درحرف برابری طلبندولی مادام كه گفتار برابری طلبانه با كرداری برابری طلبانه توام نشود، حرفهای زیبا گفتن و كردار زشت داشتن مشكل نیست. نیازی به ذكر نام و نشان نیست ولی در میان خودمان، هم " دموكراتهای " سانسورگر داریم و هم "مدرن ها و پسا مدرن های" عهد دقیانوسی كه داستانش را خواهیم شنید.
در كنار آنچه هایی كه خود كرده و می كنیم، در سطح اجتماع و در گسترای تاریخ طولانی مان، ما با دوشیوة نگرش و دو دیدگاه روبرو بوده ایم كه هر كدام به سهم خویش در تدارك زمینه پذیرش استبداد و قوام بخشیدن به آن كارساز بوده اند. از یك سو، در نگرش غیر مذهبی یا سكولار، نگرش سلطنت مطلقه را داشتیم كه موجودیت جامعه را در فرد شاه خلاصه می كرد. از سوی دیگر، می توان به نگرش دیگر به عنوان نگرش ایمان سالاران اشاره كرد كه مبلغ پوچی این زندگی بود و برای بهشت وجهنم و زندگی ابدی تبلیغ می نمود. از آن گذشته در تمام طول تاریخ پیوستگی تنگاتنگی نیز بین این دو وجود داشته است كه به هیچ وجه تازه نیست و به ایران بعد از اسلام و یا ایران بعد از صفویه محدود نمی شود. البته نباید و نمی توان منكر تغییرات و تحولاتی شد كه از صفویه به این سو صورت گرفته است . به گوشه هائی از آن در جای دیگر اشاره كرده ام ولی در عین حال این را می دانیم كه « پادشاه ساسانی بر این باوربود كه از نسل ایزدان است» ، نه فقط از جانب اهورمزدا به شاهی منصوب شده است بلكه « سعی می كرد تا خود را به خدا شبیه سازد ».[1] تلفیق این دو، این مشكل اضافی را ایجاد می كرد كه نه فقط شاه قدرقدرت تر می شد و یا در چشم مردم این گونه به نظر می آمد، بلكه مردم نیز خود را در برابر چنین موجود قدرقدرتی كم قدر تر و بی حقوق تر می دیدند. همین جا بگویم كه مشكل اصلی ایمان سالاری این نیست كه از بهشت و جهنم سخن می گوید و می كوشد آدمیان را با وعده زندگی ابدی در بهشت به كردار نیك فرا بخواند. ولی وقتی توجه به زندگی پس از مرگ به جائی می رسد كه مومنان به زندگی در این دنیا كم توجهی می كنند، این جاست كه به اعتقاد من نقض غرض می شود. بطور كلی باید گفت كه اگر این دو نگرش را نداشتیم و اگر درگسترای تاریخ مان این دو در هم مخلوط نمی شدند، نادیده انگاشتن فردیت فرد هم نمی توانست به این آسانی عمل گردد.
مسئله این نیست كه در عرصة نظری چه باید می شدو یا چه باید اتفاق می افتاد ولی در عرصه واقعیت، آنچه در ایران داشتیم و به ویژه از زمان صفویه به این سو، موقعیتی غالب یافت، تركیبی بسیار ناهنجار از این دو بود. این تركیب به جائی رسید كه نماد استبداد سكولار، شاه در ذهن مردمی كه می خواستند به خدا ایمان داشته باشند به صورت " ظل الله " ( سایه خدا ) در آمد و اختیار جان و مال مردم را در دست گرفت.
در این چنین فضائی، از یك سو هیچ بودن فرد ( عام ) با همه چیز بودن فرد ( خاص) قاطی می شود. از سوی دیگر، ایمان سالاران اگرچه هر روزه با تكرار بخشندگی خالق آغاز می كنند، ولی چنان داستان های هراس انگیزی از " قدریت و قاهریت خالق" می گویند كه به راستی هراس آور است. آنهم قدرت نامحدود و قاهری كه با انبوه بی شماری ملائكه كنجكاو بر همه كارهای آدمیان نظارت موثر دارند و همه چیز حساب و كتاب دارد و همه چیز اگر ناراست باشد، این یكی ظاهرا درست است كه دفتر اعمالی هست و سرپل خر بگیری اش یقه آدم را خواهند گرفت. در برابر این خالق پرقدرت، این توی بندة بی مقداری كه حتی اختیار اندیشه و زبانت را هم نداری. حتی وقتی از این عالم درمی آئی، و خود را در این جهان خاكی می یابی، باز هم كسی نیستی. دلیلش هم این است كه در برابرت سلطانی را داری كه نه فقط " قبلة عالم " كه " سایة یزدان " هم هست . و شاید به همین خاطر نیز هست كه هر آنگاه كه اراده كند، می تواند تو و نسل ترا از روی زمین بر دارد و آبی از آبی تكان نخورد. به دیگر نگرش های تو سری زنی كه هم و غمشان این بوده است كه توی مغز من ایرانی فرو می كنند كه هیچم و پوچ دیگر نمی پردازم. . در این چنین بلبشوئی از هیچ بودن است كه ما در تمام طول تاریخ درازمان، بی پرده باید گفت، عمدتا بند بازی كرده ایم. یعنی، ما خودما ن كه چیزی نبوده ایم ، یا هیچ بوده ایم و بهمین خاطر، همه كوششمان صرف این شد كه به جای عمرو به فرمان زید گردن نهیم نه این كه بكوشیم خود برای خویش كسی بشویم و حق و حقوقی داشته باشیم كه به آسانی بازیچه دست مستبدی تازه از راه رسیده نشود. راه ظاهرا ساده تر وعملی ترش اما این بود و یا این از كار در آمد كه هیچ بودن را بپذیریم. وقتی هیچ بودن همه جائی می شود، نتیجه این می شود كه هست. یعنی، ما در بستر ذهنیت و در گسترای فرهنگی مان فرد مهم داریم و دیگر هیچ كه همگانیم و این اگر عمده ترین پیش گزاره برای فرهنگی استبدادی نباشد بی گمان برای تداوم این چنین فرهنگی بسیار لازم و ضروری است.
هیچ بودن آنهم در جهانی كه همه چیز است بی تردید وحشت آفرین است . ووحشت هم به نوبه خود سلب كنندة حركت. ایستائی، وقتی همه چیز در حركت است بدترین نوع، گذشته پرستی است. گذشته پرستی اما در گوهر جیزی غیر از محافظه كاری نیست. ترس ووحشت نهادی شده و محافظه كاری سخت جان یكدیگر را تولید وباز تولید می كنند.
دنباله دارد....
[1]گيمن، دوشن: دين ايران باستان، ترجمة رويا منجم، تهران، 1375، صص 36-335



Comments: Post a Comment
 
Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com

This page is powered by Blogger. Isn't yours?