<$BlogRSDUrl$>

نیاک - یادداشتهای احمدسیف
 

Monday, February 20, 2006


زمینه های استبداد درذهنیت ما (3) 


اجازه بدهید به صورتی دیگر همین نكته را كمی بشكافم. این درست كه می گویئم مارگزیده ار ریسمان سیاه و سفید می ترسد كه اتفاقا ممكن است درست هم باشد. ولی مادام كه آدم مار را نشناسد، ممكن است از ریسمان سیاه یا سفید هم بترسد ولی دلیلی نداردكه دستش را در دهان ماری زرد یا خاكستری فرو نكند. اگر بخواهم ربطش بدهم به وضع خودمان، همین كه دلهای بسیاری برای روزگاران قبل از بهمن 1357 بی حال می شود و حتی چه بسیار دروغ ها كه در باره تاریخ نه چندان دور خودمان شنیده و یا خوانده ا یم. بی سند حرف نزنم. وقتي چند سال پيش پس از نزديك به 19 سال دوري از ايران به ايران سفر كرده بودم در بنز كرايه اي نشسته و از جاده هراز به شمال مي رفتم . به گردنه امامزاده هاشم رسيده از آن گذشته بوديم كه راننده به ناگهان گفت: خدا قبرش را نورباران كند و قبل از آنكه منتظر عكس العمل من بشود گفت: آن خدا بيامرز [ شاه سابق ] سالي چندين بار سوار فانتوم مي شد و با قرار قبلي در كوههاي اين مسير با سرعتي بيش از سرعت صوت پرواز مي كرد تا آنچه هائي كه محكم نبود فروبريزد و بر سر مردم و مسافرين فرود نيايد. ...... به راننده چيزي نگفتم ولي تو گوئي زير لب با خودم داشتم زمزمه مي كردم كه : " بيچاره آن ملتي كه ناچار مي شود تاريخ خويش را جعل كند". به آمل كه رسيدم يكي از قضات صاحب نام محلي در مجلسي مي گفت كه : " حداقل در 200 مورد من شخص شاه را در دادگاه محكوم كردم و كسي نگفت كه آقا بالاي چشم شما ابروست" . در اين جا ديگر تاب نياوردم و گفتم اين داستان را نمي دانم راست است يا نه؟ شايد درست مي گوئيد ولي من و خيلي هاي ديگر كه نه شاه را در دادگاه محكوم كرده بوديم و نه نوكر شاه را، فقط به جرم خواندن كتاب و مجله كارمان به همان دادگاهها كشيده شد و ما هرگز علت آن را نفهميديم .... قاضي بزرگوار ترجيح داد كه به پرسش من جواب نگويد. باری، ولی گوئی به همین زودی دارد فراموش مان می شود كه كم نبودند كسانی كه برای رهانیدن مان از همان وضعیت به راستی مرگ را به سخره گرفته بودند. این درست كه به اصطلاح از دست "مار غاشیه"، می توان به افعی پناه برد ولی بد بودن مارغاشیه كه دلیل برائت افعی نمی شود و از آن گذشته، آیا از این هم حقیرانه تر می توان زیست كه ما را در همه حالت، به جز حاكمیتی یكه سالار انتخاب دیگری نباشد؟
در حیطة فرهنگ نیز همین بدبختی با ماست. این محافظه كاری را می گویم. برای پیشبرد فرهنگ، فرهنگی انتقادی لازم است كه با انتقاد از ابعاد مختلف زندگی فرهنگی ما راه را برای پیشرفت فرهنگ هموار كند. ولی با خودمان صادق باشیم، نه نقد داریم و نه منتقد و از آن بسی بدتر، با فرهنگ نقد بیگانه ایم. جامعه و تفكر استبداد زده همیشه با مقوله نقد مسئله دارد و جامعه و تفكر استبداد زده ما در طول تاریخ، از این قاعده كلی مستثنی نبوده است . در دورة استبداد سلطنت، به یادمان هست، به «فرموده » فرمودند « انتقاد، آری، ولی توهین، نه ». و اما چه مقام مسئول و صاحب صلاحیتی تعیین می كرد كه انتقاد چیست و توهین كدام؟ فراموش نكرده ایم كه موضوع نقد ما در عمل، تعیین كننده حق و حقوق مای ایرانی در نقادی بود. امروز هم می گویند، «آزادی، آری، ولی توطئه، نه » . این جا نیز چه مقامی تعریف می كند كه آزادی كدام است و توطئه كدام ؟ پاسخش را به خواننده وا می گذارم. ولی ما در طول تاریخ مان همیشه آزاد بوده ایم كه آزاد نباشیم و این درد به واقع درد كمی نیست.
چرا چنین است ؟ البته می توانیم هم چنان به حكومت گران ایراد بگیریم و همة كاسه و كوزه ها را برسر این یا آن دستگاه عقیدتی بكوبیم. از سوی دیگر، به دور و بر خود بنگریم. یك دسته می گویند همه بدبختی های ما از زمانی آغاز شد كه " ماركسیسم" پایش به ایران رسید. و یك دسته دیگر، اگر هم مستقیم نگویند بطور غیر مستقیم برای باورند كه گناه از جامعة دینی ماست. گناه از هر گروه كه باشد، واقعیت این است كه ما هم چنان از بیماری استبداد زدگی عذاب می كشیم. چرا چنین می گویم؟ این دیگر دو دو تا چهار تای قضیه است كه حرف گروه اول موقعی درست است كه در میان خودشان به آزادی عمل كنند كه نمی كنند و از آن گذشته، حرفی از این پرت تر نمی شود زد. این جماعت یا نادان اند یا مردم فریب، چون می کوشند تاریخ چند هزارساله ایران را با پدیده ای توضیح بدهند که عمرش در ایران به زحمت به صد سال می ارزد! ( یعنی شما می گوئید این جماعت، خود به این امر واقف نیستند! خودم پاسخ می دهم، چرا! واگر بپرسید، پس چرا این چنین می کنند، می گویم برای این که آدم استبدادزده مسئولیت پذیری سرش نمی شود پس چه بهتر، که برای رفتار خویش نیز یک عامل « وارداتی» پیدا کند! به این ترتیب، پوست سر میرزاآقا خان کرمانی را هم « مارکسیستهای ایرانی» کنده بودند! ناصرالدین شاه هم خودش یک پا « توده ای» بود!!). وبه همین نحو است موضع گیری گروه دوم، یعنی جماعتی كه گناه را از جامعه دینی ما می دانند آیا در میان خویش به آزادی عمل می كنند و به آزادی اندیشه احترام می گذارند؟ مهم نیست كه خود چه می گویند، ولی، در این راستا، با همه اختلاف نظر باگروه اول ، تفاوتی بین شان وجود ندارد. و این همسانی، مرا می رساند به اینكه ببینیم كه وجه مشترك احتمالی بین این دو گروه و اتفاقا، همه گروه ها در چیست كه به سرانجامی مشابه ختم می شود؟ من براین گمانم كه مهم نیست دین باوریم یا نیستیم، چپیم یا راست و یا میانه، ولی، برداشتمان از « انتقاد» با برداشت یك ذهنیت مستبدانه اندیش از« انتقاد » تفاوتی ندارد. و به همین خاطر است كه دست روی هركداممان كه بگذاری در خلوت خویش، و حتی اغلب در برخوردهای اجتماعی خویش جوجه مستبدی هراس انگیزیم كه با نظام ارزشی یك مستبد كهنه كار خودمان و دنیای دوروبرمان را محك می زنیم. اما، این شیوه اندیشیدن به یك باره پدیدار نشده است و نمی توان مانند خیلی چیز های دیگر ، اینجا نیز گناه را به گردن دیگران انداخت. این بخشی از گرفتاری فرهنگی- تاریخی ماست و باید قبل از هرچیز وجود چنین مشكلی را بپذیریم تاراه برای كوشش در رفع آن هموار شود. به عنوان نمونه، در ضرب المثل های عامیانه مان كه به واقع آئینه ای تمام قد از تفكرات اجتماعی ما در طول قرون است همین تفكر نمود برجسته ای یافته است. وبه این ترتیب، چرا تعجب می كنیم كه چرا این چنینیم ؟ مگر نمی گوئیم « زبان سرخ، سر سبز می دهد بر باد» و هرگز نیز در گسترای تاریخ این نگرش عهد دقیانوسی را به پرسش نگرفتیم كه چرا این چنین است و یا، چرا باید این چنین باشد؟ البته این درست است كه می گوئیم ، « دو چیز طیره عقل است دم فروبستن، به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی » . ولی در عین حال، اگر « كله مان بوی قرمه سبزی نمی دهد» باید مواظب باشیم كه « مرغی كه بی وقت بخواند، باید سرش را برید». البته فراموش نكنیم كه « ما نوكر اربابیم، نه نوكر بادمجان»، و این یعنی، كه در زمان گفتن البته زبان فرو نمی بندی، ولی یادت باشد كه چه باید بگوئی كه « خان » را راضی بكنی، اگر خودت راضی نبودی به جهنم. دلیل و بهانه اش هم روشن است. فراموش نكن كه « آن ذره كه در حساب ناید، مائیم» . ممكن است كس یا كسانی را عقیده بر این باشد كه حتی این ضرب المثل های ما نیز حاوی آموزش های فلسفی اند. ولی من كه نه فیلسوفم و نه جامعه شناس، از این ضرب المثل چیز دیگری می فهمم كه «اگر می خواهی عزیز بشوی، یا دور بشو یا كور شو» و علتش هم این است كه « آئینه هر چه دید، فراموش می كند». چرایش چندان مشكل نیست. مگر به بچه های مان همین كه می شود چیزی یاد داد آموزش نمی دهیم كه « بدبخت بنده ای كه گرفتار عقل شد، خوشبخت آن كسی كه خر آمد، الاغ رفت». دیگر، از « موش داشتن دیوار» و « گوش داشتن موش » چیزی نمی گویم كه از زمان داریوش و اردشیر دراز دست تا به كنون وبال گردن مای ایرانی بوده است.
ایكاش مشكل ما فقط همسانی برداشت مان از « انتقاد» با برداشت یك آدم مستبدانه اندیش از آن بوده باشد، كه چنین نیست.
دنباله دارد



Comments: Post a Comment
 
Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com

This page is powered by Blogger. Isn't yours?