<$BlogRSDUrl$>

نیاک - یادداشتهای احمدسیف
 

Thursday, January 15, 2009


دربارة استبداد ذهن و فرهنگ استبدادی 


اجازه بدهید از همین ابتدا، پرسش هایم را مطرح بکنم و بعد بکوشم در چند نوشته به هم پیوسته دراین کتاب به شماری از این پرسش ها پاسخ بدهم. آیا هیچ گاه برای شما این سئوال پیش آمده است که چرا درمیان ما ایرانی ها، تئوری های رنگارنگ توطئه این همه طرفدار دارد؟ آیا هیچ گاه از خودتان پرسیده اید که چراست و چگونه است که ما همیشه دوست داریم، دیگران را برای کم کاری ها و کمبودهای خودمان سرزنش کنیم؟ البته که می توان پرسش های بسیار بیشتری مطرح کرد، ولی بهتر است، فعلا بکوشم تا به همین دو سئوال به اختصار بپردازم.
بی پرده باید گفت كه ایراد کارما این نیست که مثل هر ملت دیگری، دلمان خیلی چیزها می خواهد. این چنین خواستنی کاملا طبیعی و کاملا عادی است. ولی مشکل ما از آنچا پیش می آید که برای دست یافتن به آن چه كه دلمان می خواهد و برای بهبود وضعیت کلی مان و رسیدن به جائی که دیگران رسیده اند، نه از این دیگران پشتكار و وظیفه شناسی را یاد گرفته ایم و نه وقت شناسی را. نه احترام به قانون را از اكثریت این جماعت آموخته ایم و نه احترام به حق و حقوق دیگران را. به خصوص برسر پذیرش حق و حقوق دیگران بایدتاکید کنم. بسیاری از عادت ها و حتی شیوه های ناپسند اداره امور که در گذر تاریخ وبال گردن ما بوده است، ریشه اش به گمان من، به این جا می رسد که ما درذهن خودمان به شدت تنهاهستیم. یعنی درذهنیت ما، هیچ کس دیگری که کسی باشد، وجود ندارد. اگر غیر از این بود که می باید حق و حقوق برابر این دیگران را به رسمیت می شناختیم. بازتاب فقدان باور به حق و حقوق دیگران به شکل و شیوه های مختلفی بروز می کند و متاسفانه در همه سطوح هم حاضر است. من حتی فکر می کنم یکی از شیوه های بروزش این است که ما هنوز به طرز بیمار گونه ای وقت ناشناسیم. وقت ناشناسی و کار را به موقع انجام ندادن به غیر از این که بازتاب عدم احترام ما به حق دیگران است، به این صورت گسترده و فراگیر، و نه فقط در داخل ایران بلکه در میان ایرانیان مقیم خارج، نشانه چه چیز دیگری می تواند باشد؟ گرچه همیشه ادعا كرده ایم و ادعا می كنیم كه حكومت های مان طاقت از گل نازك تر شنیدن ندارند- اتفاقا درست هم می گوئیم- ولی از دیدن این نكته بدیهی غفلت می كنیم كه خودمان نیز دقیقا این چنین ایم. من به واقع نمی دانم آیا ما انعکاس چهره حکومت های مان در آبیم و یا این که حکومت های ما، انعکاس چهره ما درآئینه اند! از جمله نقاط مشترک دیگری که داریم، بی تعارف و بدون پرده پوشی باید گفت که مای ایرانی هم، درست مثل حکومت های مان، از انتقاد فشار خونمان بالا می رود. چه دوستی ها و رفاقت ها که به خاطر انتقاد از هم می پاشد. و ناچارم باز تکرار کنم، اگر در ذهنیت خودمان برای دیگری حق وحقوقی هم قائل بودیم، آیا این گونه رنجیدن ها و شمشیر کشیدن ها- حداقل به این گستردگی- اتفاق می افتاد؟ ولی به گمان من، واقعیت تلخ زندگی مان این است که هر كدام از ما، اگر با خود خلوت كنیم و با خودمان صادق باشیم، در خواهیم یافت كه به راستی جوجه دیكتاتورهای قهار و هراس انگیزی هستیم كه آب گیرمان نمی آید والی، شناگران قابلی می بودیم. مای فاقد قدرت، در بسیاری از موارد به چیزی كمتر از نابودی دیدگاه مخالف رضایت نمی دهیم . آن گاه ساده لوحی حیرت انگیزی می خواهد اگر بپذیریم كه وقتی ژ3 و یوزی و مدلهای جدیدترشان را به دوش انداختیم، دموكرات می شویم و مدافع آزادی بی حد وحصر اندیشه درجامعه! نمی دانم حتما باید از كسی اسم ببرم تا حرفم را مشخص زده باشم! نه، می دانم كه عاقل را اشاره ای كافی است. همین جا بگویم و بگذرم که تا زمانی که همه چیز ازاساس دگرگون نشود، کارما به سامان نخواهد رسید. اگرهم تغییر وتحولی اجتناب ناپذیر شود، جای آن کسانی که می خواهند آزادی ها ی مارا محدود کنند، عوض می شودولی محدودیت آزادی دردمندانه باقی می ماند.
باری برگردم برسر آن چه که داشتم می گفتم، تا وقتی از یك دیگر تعریف و ستایش می كنیم كه دوست و رفیقیم و همین كه زبان به نقد می گشائیم آن وقت، بیا و تماشا كن. حكومت های فخیمه درایران كه به سهولت نوشیدن آب مخالفان عقیدتی خود رااگر اعدام نمی كردند به زنجیر می کشیدند. دولت های مان به کنار، در سازمان های سیاسی مان در سی چهل سال گذشته، مگر غیر ازاین است که این گونه اختلاف عقیده ها، دربسیاری از موارد با قتل و تصفیه و حذف «حل و فصل» شدند.
از همة این ها گذشته، گریه آور این كه در این آباد شده فرهنگی ما، مذهبی و لامذهب، دستار برسرو كراواتی، با حجاب و مینی ژوپ پوش، همه مرید تكفیرند و هر كس را كه به هر دلیلی نپسندند با چماق تكفیر می كوبند. آن چه تفاوت دارد شكل تكفیر است نه خود تكفیر.
و اما چرا این گونه ایم؟ عیب از کیست و مشکل در کجاست؟
برای این که نکته ام اندکی روشن شود اجازه بدهید کمی دراین باره توضیح بدهم.
شمارا نمی دانم ولی به عنوان آدمی که بخش بیشتر عمرم درخارج از ایران گذشت، من هروقت كه مسافری از ایران می رسد به واقع عزا می گیرم كه چه داستان تازه ای می خواهد از وضعیت ایران برایم بگوید.
در گذر سالیان بارها دیده ام كه آشنائی، دوستی، فامیلی از ایران می رسد.قبل از آن كه مرا در جریان احوال دائی و عمو وخاله بگذارد با« اطلاعاتی» دربارة زیادی «فحشاء» و « فراوانی اعتیاد» و به خصوص « فساد جوانان» بمباران می شوم. هر راوی البته، فامیلان و بستگان خودمان را استثناء می كند یعنی وقتی از این مسافران تازه آمده می پرسم كه در میان كسانی كه من و تو می شناسیم چه كسی این چنین شده است ؟ در اغلب موارد، نمونه ای نیست یعنی، جوابی به این شكل و شمایل می شنویم كه« دروغ چرا، از فامیلان خودمان، من كسی را نمی شناسم ولی خیابانها، پراست . البته مهندس فلان و دكتربهمان دردوره های شان تریاك دود می كنند ولی معتاد نیستند ». نمی دانم حتی در نمونه های خیلی پیش پا افتاده ای از این نوع، آیا کوشش برای همیشه مسئول دانستن « دیگری» را مشاهده می کنید یا خیر؟ وجه مضحک این نوع اطلاع رسانی، به نظرم، این است که خوب اگرازفامیلان من نوعی در خیابان ها كسی نباشد ولی خیابانها پراز تن فروش باشد، روشن است كه فامیلان دیگران اند كه این گونه مستاصل شده اند. به سخن دیگر، این ناقلان اخبار به قول معروف از کیسه خلیفه می بخشندووقتی به مشکلی اشاره می کنند، بلافاصله هم، مشخص می کنند که خودشان مسئول این وضعیت نیستند، بلکه این دیگران اند که لابد، درست عمل نمی کنند. و اما اگر به این دست روایت كردن ها در كلیت آن بنگرید، واگر این فرمایشات را در كنار هم بگذارید، از این مجموعه چیزی كه سر بر می زند این است كه بی تعارف، در ایران امروز غیر از خواجه حافظ شیراز، بقیه اغلب تن فروش اند و معتاد . از زمان آدم ابوالبشرهم كه همه مان « دزد» و « كلاه بردار» یا به قول فرهنگ غالب خودمان « زرنگ» بودیم، و آن وقت، تصویر مان از خودمان كامل می شود. یک نتیجه دیگر هم می توان از این شیوه نگریستن گرفت. آگر این روایت راست باشد، که نیست، البته که به کسانی که خود تا گردن گرفتار هزار و یک گرفتاری اخلاقی اند، نمی توان امید رستگاری داشت. پس، رستگاری ما هم، به یک معنا، به دست دیگران است. اگر بخواهم به زبان معمولی همین حرفها را ترجمه کنم، می شود همین دریوزگی هائی که شماری می کنند و موافق و مدافع مداخله نظامی امریکا در ایران اند. و اما ازاین تصویری که از ایران می دهند، ندیده می دانم که این تصویر، نمی تواند باواقعیت ایران منطبق باشد و بعلاوه، این را هم می دانم که اگر بخواهیم و اگر برنامه ریزی کنیم، هیچ مشکلی نیست که راه حل شان دردستهای خودمان نباشد.
نه اینكه گمان كنید من ادعایم این است كه با این دوری درازمدت و طبیعتا بی اطلاعی و بی خبری، می گویم درایران از این خبرها نیست. اصلا و ابدا. هست. بود و خواهد بود. بعید نیست اكنون، ازگذشته بیشترشده باشد كه اگر این چنین باشد توضیحش هم چندان دشوار نیست. ولی آن چه که دراین محاوره ها منعکس می شود، متاثر از نگرش کلی ما به دیدگاه دیگران، نفی آن است. به همان صورتی که وقتی مهمان به فرنگ آمده، از یاران حکومتی می شود، او هم، بالکل منکر هرگونه کمبودی می شود که ممکن است در مملکت وجود داشته باشد و اگر هم کمبودی را بپذیرد، آن را با هزار من سریشم به نیروهای استکباری وصل می کند. یعنی به هردودسته که می نگرید، با همه اختلاف نظرها، آن چه که در میان شان مشترک است، مسئولیت گریزی شان است. یعنی هیچ کدام دربرابر واقعیتی که درایران وجوددارد، احساس مسئولیت نمی کنند.
من برآن سرم که این احساس مسئولیت نکردن هم با همین شیوه کلی نگرش ما بی ارتباط نیست. منظورم از شیوه کلی نگرش هم این که مای ایرانی که درطول و عرض تاریخ مان فاقد حق و حقوق اولیه بوده ایم، پذیرفته ایم که ما نه فاعل تاریخ بلکه مفعول تاریخ ایم. چون آن کس که حق و حقوقی ندارد، طبیعتا مسئولیتی هم نمی پذیرد و نمی تواند که بپذیرد و ما هم از این قاعده کلی، مستثنی نیستیم. به همین خاطر هم هست که یک جا یقه خارجی ها را می گیریم که به آن می رسم وجای دیگر، یعنی نمونه ای که در بالا داده ام- یعنی درواگوئی افزایش ناهنجاری های اجتماعی- دراین جا نیز تنها دیگران اند که مقصرند.
البته وقتی در باره مسایل کلان، یعنی درسطح مملکتی حرف می زنیم خوب این جا هم این دیگران روشن اند و ابهامی ندارد. چه فرقی می كند، انگلیسی یا امریكائی یا روسی یا هر جای دیگر- مهم این كه، ما خودمان با این كه همه فاحشه ایم و معتاد و دزد، ولی، طیب و طاهریم… و بی گناه!! نمونه بدهم، به زمان شاه می گفتیم كه سربازانی كه مردم را به گلوله می بندند - برای نمونه در میدان ژاله درآن جمعه خون بار شهریور ماه 57 «وارداتی» بودند و امروز می گوئیم كه گشتی هائی كه دختران و پسران جوان را در خیابان های تهران بازداشت می كنند به غیر از رانندگان ماشین های گشت، بقیه «عرب» اند و وارداتی! آیا ملت دیگری را سراغ دارید که تا به این اندازه از دیدن خویش در آینه واز رودرروئی با خویش، به آن صورتی كه واقعاهست این گونه فرار كندو تا به این درجه با خودش بیگانه باشد؟
بعد، اززمین وزمان شكوه و شكایت می كنیم كه چرا كارها درایران به سامان نمی رسد! با این نگرش ریشه دار وتاریخی به خودمان كه از همه جایش مسئولیت گریزی می ریزد، چرا باید كارها درایران به سامان برسد؟
درهمین راستا پس بگویم و بگذرم که اگر بخشی از مشکل ما قحطی آئینه درایران باشد، بدون تردید، بخش دیگری از گرفتاری ما و به همان اندازه مسئله ساز، فراوانی « دائی جان ناپلئون» است.
من فکر می کنم خدا استاد ایرج پزشگزاد را سلامت بدارد که با خلق « دائی جان ناپلئون» خیلی از مشکلات ما را حل کرد. این درست که خیلی چیزها در ایران روی حساب و کتاب معقول نیست و متاسفانه درکمترین دوره ای این چنین بود. یا باید خودمان جلوی آئینه می نشستیم و به خودمان می نگریستیم و سعی می کردیم تا خبط و خطاهای مان را رفع کنیم و یا این که باید دست به دامان « دائی جان ناپلئون» بشویم. به گمان من، یکی از علل تداوم بسیاری از بدبختی های کنونی ما این است که ما راه دوم را برگزیده ام.
تازگی ها یكی می گفت، علت این كه مدتی پیش جوانان تیزهوش یا جوانان شركت كننده در مسابقات المپیاد علمی ما در یك تصادف رانندگی كشته و یا زخمی شده بودند توطئه امریكائی ها بود تا جوانان ما در جهان رتبه های بالا را به دست نیاورند! حیفم آمد به یادش نیاورم كه اگر همان روزنامه های داخلی را خوانده باشد می داند كه ایرانیان عزیز متاسفانه در تصادف اتوموبیل و میزان مرگ و میر ناشی از آن با فاصله زیاد، در جهان به مقام«قهرمانی» رسیده بودند و فنا شدن آن جوانان و ای بسا بسیار جوانان دیگر، بهای سنگینی است كه در كنار بسیار هزینه های دیگر برای تداوم قانون شكنی و نادیدن حق وحقوق دیگران درایران می پردازیم. قانون شكنی كه شاخ و دم ندارد می خواهد قوانین رانندگی باشد یا قوانین انتخابات و عزل و نصب وزرا و سفرا ! وقتی، به مسئولیت گریزی و فرار از خویش مُعتاد باشیم كه هستیم، نتیجه همین می شود كه حتی تصادف رانندگی چند دانشجو هم نتیجه توطئه خارجی ها می شود! در این كه تصادفاتی هم هست كه نشانة توطئه است تردیدی نیست. اتوبوس نویسندگان و سفر ارمنستان را که لابد به یاد می آورید! ولی، از همان مورد درست آغاز می كنیم و بعد، می رسیم به جائی كه همه چیز ناشی از توطئه دیگران می شود و اگر ربطش بدهم به مثال بالا، اگر كشته شدن دانشجویان نتیجه توطئه دیگران باشد، « فایده اش» برای ما ایرانی های محترم این است كه قانون شكنی های ما در مسائل مربوط به رانندگی ماست مالی می شود، یعنی باز می رسیم به مسئولیت گریزی.
یكی دیگر با قیافه ای حق به جانب و با اعتماد به نفسی خنده دار می گفت، حتی سقوط سلطنت هم توطئه بود چون اقتصاد ایران با آن چنان سرعتی رشد می كرد كه موجب هراس غربیان شده بودو برای این كه گرفتار « یك ژاپن دیگر» نشوند، حكومت شاه را سرنگون كردند. این ادعا، برای جدی گرفته شدن باید با سندو مدرك اثبات شود كه چنین عملی غیر ممكن است. یعنی چنین اسنادی وجود ندارد آن چه به عوض در اختیار داریم و می تواند در این راستا مددكار ما باشد، برای مثال متن تعدادی گزارش بازرسان كمیسیون شاهنشاهی است كه در نشریات همان وقت چاپ شدند و چنان تصویردلخراشی از وضعیت اقتصادی ایران در سالهای پایانی حكومت شاه به دست می دهند كه با ژاپن شدن ایران در آینده تناقض لاینحل داشت.
ولی ما چه می کنیم؟ نگرش ما به تحولاتی که در ایران اتفاق می افتد دراغلب موارد این است که اگر «كار، كار انگلیسی ها نباشد»، حتما امریكائی ها در آن دست دارند. اگر هم این دو نباشد، كه لابد در «گوادولوپ»برای مان تصمیم گرفتند كه نه فقط در شهرها و دهات ایران كه در اغلب شهرهای عالم كه ایرانی ها در آن حضور داشتند به خیابانها بریزیم و یك صدا «مرگ بر شاه» بگوئیم و خواستار تغییر حكومت در ایران باشیم! آن حکومت سرنگون شد و حالا هم جمهوری اسلامی دارد سی ساله می شود. نگرشی که انقلاب بهمن را نشانه توطئه ای در گوادولوپ می داند، درواقع می خواهد گفته باشد که از حکومت برآمده از انقلاب ناراضی است، ولی به جای این که به خودش بنگرد و برای نمونه، ببینید چه باید می کرد که نکرد و چه ها کرد که بهتر بود نمی کرد، خودش را راحت می کند. یعنی می گوید که من نوعی که در این میان گناهی ندارم. حضرات در گوادولوپ تصمیم گرفته بودند! حالا بماند که وقتی به این جلسه می رسیم از نظر زمانی و تاریخی ازآن رژیم چیزی باقی نمانده بود تا برعلیه اش کسی توطئه ای را سازمان دهی نماید. با اشاره به این نکات می خواهم این را گفته باشم که اگردر تاریخ 200 سال گذشته خودمان دقیق شویم، همین ذهنیت ساده اندیش و دروجه عمده مسئولیت گریز ما سر بر می آورد. مشكل اساسی ما ولی این است كه زندگی مای ایرانی، به واقع بدون باور جدی به توطئه نمی گذرد و نمی تواند كه بگذرد. چرا كه باید در آن صورت به خودمان بنگریم و ما به واقع، از این كار واهمه داریم و فعلا، این كاره نیستیم نه این كه در گذشته بودیم. قحطی آینه در ایران، یک بلیه تاریخی است. من گاه فكر می كنم كه ما نه چیز تازه ای یاد می گیریم و نه چیزی را فراموش می كنیم. یعنی ما نه درتاریخ كه از كنار تاریخ می گذریم. وقتی می گویم چیز تازه یاد نمی گیریم و چیزهای بدی که می دانیم را فراموش نمی کنیم، درواقع دارم می گویم که بی تعارف، ماقابلیت و آمادگی عوض شدن نداریم. یعنی می خواهم بگویم که برای ما ایرانی هامهم نیست در همدان زندگی می کنیم و یا در شیکاگو، ولی رفتارمان خیلی شبیه یک دیگر است. یعنی، به سختی چیزهای تازه یاد می گیریم و ازآن سخت تر، آن چه های بدی را که به خاطر داریم فراموش می کنیم. پس بگذارید نکته دیگری را هم اضافه کنم. نمی دانم چراست و چگونه است که ما دو تا چیز دیگر را هم با هم قاطی کرده ایم و قاطی می کنیم. یعنی وقتی می رسیم به خطای یک دیگر، من فکر می کنم کاری که باید بکنیم این که این خطا را به هم ببخشیم ولی فراموش نکنیم. فراموش نکنیم، صرفا برای این که هر وقت این خطا خواست تکرار بشود بتوانیم جلوی تکرار را بگیریم. خطارا ببخشیم، آن هم به این خاطر که بشر می تواند یاد بگیرد و کمتر خطا بکند. قبول کنیم که آدمها می توانند درگذر زمان تغییر کنند و اغلب، تغییر می کنند. ولی ما درست به عکس عمل می کنیم، خطا را اگرچه فراموش می کنیم و طبیعتا، اجازه می دهیم تکرار شود ولی آن را نمی بخشیم. نتیجه این که، ذهن ما ایرانی ها، بی شباهت به دادگاه های بی درو پیکر بلخ نیست که اگرچه حساب وکتاب ندارد ولی در آن همه متهم اند. ما هم به همین شکل رفتار می کنیم ومعمولا هم به خاطرخطاهائی که نبخشیده ایم- ولی احتمالا به یادش هم نداریم- دیگران را چوب می زنیم و طبیعتا خودمان هم از دیگران چوب می خوریم!
این نکته مرا می رساند به وارسی یک نکته خیلی مهم دیگر و آن این که به واقع پی آمدهای باورنداشتن به حق و حقوق دیگران و درپی آمد آن کوشش برای نفی دیگران درزندگی واقعی ما به چه صورتی در می آید؟. بدون مقدمه پردازی می گویم که نفی کردن دیگران، درعمل، ولی به ابزار نیازمند است. و این ادعا مرا می رساند به پرسشی دیگر، و آن این که آیا فکر می کنید همین طور بیخودی، « چماق» این نقش برجسته تاریخی را در جامعه و فرهنگ ما ایفاء می کند؟ می دانم از من خواهید رنجید و احتمالا خواهید گفت، این بابا را باش معلوم نیست از پشت کدام کوه قافی آمده است، ولی باورتان می شود آیا، به نظر من، در این ذهنیتی که ما داریم، تفاوتی که وجود دارد و یا اختلاف نظری که اغلب با یک دیگر داریم، اغلب بر سر تراش این چماق است نه نفس خود چماق! برای این که فکر نکنید همین طور بدون سندو شاهد دارم چیزی می گویم، پس اشاره کنم که آن که در فرنگ می ریزد و جلسه دیگران را بهم می زند- دقیقا به همان صورتی که لباس شخصی ها و دیگران در داخل این کاررا می کنند- از همین فرهنگ چماق دوست ما متاثر است. یا چرا راه دور می روید، من فکر می کنم که ما حتی چماق داران زبانی هم داریم! چرا می خندید! حرفم آن قدر که فکر می کنید پرت و خنده دار نیست! نگاهی به خیلی از نوشته ها بیاندازید، این چماق زبانی را خواهید دید! متاسفانه داخل و خارج هم ندارد.
پس برسم به اساسی ترین پرسشی که هست: چرا این گونه است؟ یا، چرا این گونه ایم؟ اولین پاسخ من به این پرسش ها این است که یک فرهنگ استبدادی، ناقص الخلقه مان کرده است و به همین خاطر هم هست که هیچ چیزمان با هیچ چیز دیگرمان جور در نمی آید. یا اگر اندکی « روشنفکرانه تر» بخواهم حرف زده باشم، بگذارید سئوال را به شکل دیگری مطرح بکنم. چرا دراین سرزمین قدیمی با این سابقه طولانی تاریخی، به ویژه با آنچه که خودمان در باره خودمان می گوئیم، همیشه در ایران استبداد داشته ایم؟ قبل از مشروطه، بعداز مشروطه، قبل از بهمن 57، و بعد از بهمن 57 . البته که تغییر هم کرده ایم، ولی در یک عرصه و یک عرصه اساسی و خیلی مهم، به مصداق همان ضرب المثل مردسالارانه مان، که « حرف مرد یکی است»- گوئی که حرف زن هزارتاست!- تو گوئی که هیچ چیزی درایران قبل و بعد ندارد. حق و حقوق فردی ما به عنوان انسان، نه در ذهنیت خودمان وجود دارد و نه در ذهنیت رهبران و سیاست پردازان ما و نتیجه آنکه، جامعه ما در طول تاریخ، به شیوه ای اداره می شود که می شود آن را تنها اشکال مختلف « بردگی عمومی» خواند. پس دوباره از خودم می پرسم: چرا دراین سرزمین قدیمی با این سابقه طولانی تاریخی، به ویژه با آنچه که خودمان در باره خودمان می گوئیم، همیشه استبداد داشته ایم؟
این پرسش بر خلاف ظاهر معصوم اش، پرسش ساده ای نیست و جواب سرراستی هم ندارد. در این نوشته ها سعی می كنم به گوشه هائی از این مسئله بپردازم.
قبل از هرچیز، به اشاره بگویم كه در آن دوردست تاریخ، وضع در همه كشورها همین گونه بود. به عبارت دیگر مقولاتی چون دموكراسی و آزادی مقولاتی تاریخی اند كه با گذر زمان تنها درشماری از جوامع پیداشده اند. ما و دیگر كشورهای منطقه، این نیك بختی را نداشته ایم و به همین خاطر، در قرن بیستم و بیست و یكم هم هنوز از همان بیماری قرن اول و دومی مان عذاب می كشیم. به ظاهر تغییر هم كردیم. از بعضی از مظاهر زندگی مدرن بهره می بریم. اتوموبیل سوار می شویم، صاحب دانشگاه شدیم، یخچال و فریزر داریم ولی هنوز مثل پدران و مادران مان در قرن پنجم هجری زندگی و عمل كنیم. یعنی در عرصه های فرهنگی، یا سیاسی، با همة ادعاهائی كه داریم، به نظر می رسد كه تغییر اساسی نكرده ایم. در قرن بیستم و حتی در اولین سالهای هزاره سوم، هنوزمطبوعات ما قاچاقی نفس می كشند. هیچ نوشته ای یا اثر هنری دیگر قبل از ممیزی چاپ و منتشر نمی شود. تحزب نداریم. انتخابات ما معنی دار نیست. خودمان هم امنیت نداریم. هنوز از قانون مداری در جامعه ما خبری نیست. از 1906 به این سو دارای قانون شده ایم ولی نه دولتمردان ما به قانون عمل می كنند ونه خود ما. به یك روایت، شیوه ابراز و نمود بیرونی عملكرد ما تغییر كرده است ولی به گوهر به مقدار زیادی همانی هستیم كه در آن دوردست بوده ایم. اگر به زمانة سلطان محمود غزنوی، بازتاب استبداد رای قدرتمندان به این صورت در می آید كه شاهنامه را شسته بودیم، به زمان محمد رضا شاه یا در سالهای پس از حكومت او، كتاب چاپ شده را خمیر می كنیم و ای بسا نویسنده و حتی ناشر و روزنامه نگاری را كه در باره «كتاب ضاله ای» قلم زده است را به زندان می اندازیم.
من برآن سرم كه مشكل ما فقط این نیست كه حكومت گران ما چنین ذهنیتی دارند. این اگرچه بسیار مهم است ولی خود ما نیز اگر با خودمان صادق باشیم، هر كدام مان جوجه مستبدینی هستیم كه آب گیرمان نمی آید والی شناگران قابلی می بودیم.
همین جا یادآوری کنم كه اغلب ایرانیان مقیم خارج از ایران در برخورد به این مسئله آدرس غلط می دهند و می كوشند مشكل را به حكومت ایران و یا حداكثر به ایرانیان داخل ایران محدود كنند. به عبارت دیگر، با همة شواهدی كه هست، به واقع برای خویش، از این مصیبت فرهنگی و سیاسی ما، برائت می طلبند! در این نوشتار از رفتار و كردار ایرانیان مقیم خارج از ایران نمونه نمی دهم كه برای این جماعت – از جمله خودم- به واقع با چندین دهه زندگی در جوامع به اصطلاح مدرن و دموكراتیك ولی هم چنان به همان روال همیشگی عمل كردن ، این كردار اندكی زیادی شرمساری دارد. به نوشته ها و نقدهائی كه در همین سایت های انترنتی نوشته و منتشر می شود اندكی با دقت بیشتری نگاه كنید تا صحت عرایض نویسنده روشن شود. البته كه عاقل را اشاره ای كافی است
اهمیت وارسیدن جدی ریشه های استبداد درایران فقط به خاطر مقبولیت ظاهری آن نیست. من براین عقیده ام كه پی آمدهای این ذهنیت و این فرهنگ استبدادی دیگر به جائی رسیده است كه گذشته از همه مصائب، دیگر از نظر اقتصادی هم حتی نه فقط برای ما صرف نمی كند بلكه رفته رفته غیر ممكن است تا هم چنان به همان شیوه همیشگی رفتار وزندگی كنیم.
به عنوان مثال، در حوزه های دیگر، در هزاره سوم میلادی هنوز اقتصاد ما در حد «تعادل معیشتی» یعنی بخور ونمیر اداره می شود و در داخل و خارج از ایران برای برون رفت از این وضعیت برنامه ای در دست نیست. دراغلب موارد، به خصوص در صد سال گذشته، دعوای مان با یك دیگر عمدتا بر سر تقسیم دلارهای نفتی بوده است نه این كه چه كنیم تا از امكانات تولیدی بی شمار این مملكت به نفع مردم همین مملكت بهره برداری كنیم. ذهنیت اقتصادی ما با همة ادعاهائی كه داریم هنوز از عصر سوداگری- یعنی از اقتصاد ماقبل آدام اسمیت – جلوتر نیامده است. هنوز احتكار و دلالی پرآب و نان ترین مشاغل این جامعه است. به همین خاطر هم هست كه وقتی دنبال تجارت می رویم، دلال می شویم. وقتی می خواهیم ادای بورژوازی را در بیاوریم، احتكار می كنیم.
البته می توان هم چنان همه گناه را به گردن این یا آن قدرت خارجی انداخت. می توان دولت را مسئول دانست. ولی به این ترتیب، نمی توان واقعیت را تغییر داد كه ذهنیت اقتصادی ما، هم چنان بدوی و ماقبل مدرن است همین ذهنیت بدوی و ماقبل مدرن، از جمله، عمده ترین عامل داخلی فقر اقتصادی ماست. البته این درست است كه فلات قاره ایران، از نظر منابع طبیعی بسیار هم غنی است و اگر از امكانات موجود به نحو مطلوب بهره برداری شود، امكانات زیادی فراهم خواهد شد ولی در دنیای قرن بیست و یكم و در كشوری كه جمعیت اش از 70 میلیون نفر نیز گذشته و در عین حال از نظر تركیب سنی جمعیت بسیار هم جوان است نمی توان تنها با تكیه بر منابع طبیعی، به نیازها پاسخ مطلوب داد. این جمعیت رو به رشد هم امكانات آموزشی و بهداشتی می خواهد و هم نیازهای طبیعی دیگر- برای مثال اشتغال، مسكن و راه- دارد. فقط با استخراج نفت یا منابع طبیعی دیگر، و حراج آنها در بازارهائی كه بر آنها كوچكترین كنترلی نداریم نمی توان زندگی اقتصادی بی دغدغه ای داشت. البته هروقت كه از بدوی بودن ذهنیت اقتصادی و فقر اقتصادی ایران حرف می زنم به بسیاری از دوستان ایرانی من بر می خورد و حتی بعضی ها به من ایراد می گیرند كه اندكی زیادی در غرب مانده ام و ایران را خوب نمی شناسم. در پاسخ به این ایراد، چه می توان گفت؟ شما پول نفت را از این اقتصاد حذف كنید، تا ببینید كه نزدیك به 70 میلیون نفر جمعیت با نزدیک به 60 میلیارد دلار واردات و كمتر از 7-8 میلیارد دلار صادرات غیر نفتی سالانه، گریزان از تولید و مصرف زده چگونه باید زندگی كند؟ البته دقت می كنید كه نه فقط در 30 سال گذشته كه در 50 یا 60 سال گذشته وضع ما به همین صورت بوده است. در سال 1356 در برابر بیش از 13 یا 14 میلیارد دلار واردات، صادرات غیر نفتی ما 500 میلیون دلار بود برای سال 1382 این رقم به نزدیك 30 میلیار دلار واردات و 4 یا حداكثر 5 میلیارد دلار صادرات غیر نفتی رسیده است. البته در این فاصله جمعیت ما بیش از دو برابر شد. این ساختار اقتصادی به شدت مخدوش، گذشته از عیوبی كه در دراز مدت دارد، حتی برای كوتاه و میان مدت هم تا موقعی می تواند بر قرار بماند كه هرساله این دلارهای نفتی برسد و به همین نحو كه تا كنون كرده ایم، این دلارهای نفتی برای تامین مصرف، هزینه شود. ذهنیت اقتصادی ما بی شباهت به ذهنیت وراث بی كفایتی نیست كه تنها با فروش ارث و میرات پدری یا مادری، « خوش» می گذرانند و ظاهرا هم كمتر كسی به آن روز می اندیشد كه وقتی «ثروت» به ارث رسیده تمام شود، چه باید كرد؟ به نظر من تداوم همین ذهنیت است كه مثلا، حتی در پایان برنامه چهارم هم قرار است با 1/42 میلیارد دلار واردات، صادرات غیر نفتی ما به 13 میلیارد دلار برسد (شرق 11 آبان 82) – یعنی هم چنان سالی بیش از 29 میلیارد دلار كسری تراز تجارتی خواهیم داشت وروشن نیست كه اگر بخش نفت، نتواند هم چنان بانك دار این ذهنیت سوداگرانه و تولید گریز ما باشد، چه باید بكنیم و تكلیف ما چه می شود؟ حالا بماند که حتی این برنامه به آخر نرسیده، واردات از مرز 60 میلیارددلار گذشته است و صادرات غیر نفتی ما، رقم واقعی اش یه این میزان نرسیده است. البته دولتمردان هم یاد گرفته اند که حالا که نمی توانند واقعیت را تغییر بدهند، پس، آمارها را دستکاری می کنند تا شاید، ذهنیت بعضی ها تغییر کند؟ منظورم البته دست بردن در آمارهاست که حتی مورد اعتراض وزیر کار همین دولت نیز قرار گرفت که گفت 80% آن چه که به عنوان صادرات غیر نفتی عنوان می شود را قبول ندارد.
گذشته از ذهنیت اقتصادی سوداگرانه، نكته قابل توجه دیگر در وضعیت ما این است كه نه مای ایرانی به دولت مالیات می پردازیم و نه این كه دولت خود را موظف می بیند به مای ایرانی[1] پاسخ بدهد. به یك عبارت، ما در ذهن خودمان حداقل، خود را محق می دانیم كه قوانین این دولت ها را – كه در ذهنیت ما فاقد مشروعیت است- پشت گوش بیاندازیم و دولت هم - كه منبع درآمدهایش عمدتا «خدادادی» است و به بندگان خدا ربطی ندارد، دلیلی نمی بیند به ما پاسخگوئی داشته باشد. متاسفانه انتخابات معنی داری هم كه نداشته ایم و نداریم در نتیجه، دولت های ما هر كار كه دلشان می خواهند می كنند و ما هم. به یك معنا، از هفتاد دولت «آزادیم» كه هركاری كه دوست داریم بكنیم! این بریدگی تاریخی بین دولت و ملت در ایران، شاید به این خاطر باشد. پی آمد این بریدگی این است كه هم دولت تنها با زور و سركوب می تواند ما را به همراهی وادارد و هم این كه ما، تنها با خشونت و انهدام می توانیم از دست دولت های نامطلوب خلاص شویم. این حالت جنگ دائمی بین این دو بی گمان بدون پی آمدهای اقتصادی نیست.
و اما، بطور كلی باید گفت كه فرهنگ اقتصادی ما از همان گذشته های خیلی دور تا به همین امروز تنها دغدغه توزیع و مصرف داشته است نه دغدغة تولید. من فكر می كنم گذشته از عوامل دیگر، یكی از عوامل اصلی این رفتار و ذهنیت اقتصادی ما این است كه ما ملتی بی آینده ایم. این بی آیندگی ما هم ناشی از بی اختیاری ماست. یعنی نه اختیار جان مان دست خودمان است و نه اختیار مال مان و تازه فاقد حق و حقوق اولیه ایم. متاسفانه، همیشه همین طور بوده ایم نه این كه در سالهای اخیر این گونه شده ایم. وقتی كسی امروز همه كاره باشد و فردا بر سر دار، بدیهی است كه چنین آدمی نمی نشیند تا برای پس فردایش برنامه بریزد! این پس فردا تا فرانرسد در ذهینت مضطرب یك انسان ایرانی وجود ندارد و البته وقتی فرا می رسد، دیگر فرصتی برای برنامه ریزی كردن نیست. و از همین روست كه ما اغلب در جامعه ایرانی مان حس می كنیم كه «غافلگیر» شده ایم!
تولید گریزی ما نیز به گمان من، به مقدار زیادی ناشی از همین بی اختیاری تاریخی ماست. برنامه ریزی برای تولید و یا هر كار خیر دیگر، به زمان نیاز دارد ولی برای ما، زمان، یكی زمان گذشته است كه گذشت و دیگری نیز به غیر از زمان حال چیزی نیست. باور به آینده اطمینان خاطر از امنیت جان ومال و حق و حقوق اولیه انسانی می خواهد كه مای ایرانی هیچ گاه نداشته ایم و به همین خاطر هم هست كه برای نمونه در عرصة اقتصاد، همیشه دنبال آن چه هائی هستیم كه به سرعت قابل نقد شدن و نتیجه آن قابل دفینه كردن باشد. در سابق مازاد را- اگر مازادی بود- در حیاط خانه و گوشه باغ چال می كردیم و الان هم، آن مازاد را اگر دردوبی سرمایه گذاری نکنیم و اگر در کانادا به کارنبریم، در بانك های خارجی چال می كنیم. اگر چه به ظاهر تغییر كرده ایم ولی پی آمدش برای اقتصاد ما در همه حالت ها، به یك صورت است. مازاد، وقتی مازادی هست در درون اقتصاد به جریان نمی افتد و ارزش افزائی ندارد ( در یکی دو سال گذشته، بنگرید چه سرمایه ای از سوی ایرانی ها به دوبی رفته است!). به عبارت دیگر، این كیك ملی ما كوچك و حقیر باقی می ماند. و اگر در نظر داشته باشید كه شماره كسانی كه باید از این كیك ملی نوش جان كنند، هرروزه و هر ساله بیشتر می شود، آن گاه زمینه و شاید حتی منشاء بخشی از مصیبت اقتصادی ما آشكار می شود. به شیوه ای که اقتصاد را اداره می کنیم، نمی دانم چرا بعضی ها تعجب می کنند که شماره بیشتری از ایرانی ها گرفتار مصائب فقر می شوند وبه صورت « اقشار آسیب پذیر» در می آیند!
البته بگویم و بگذرم كه این نحوة رفتار ما كه فاقد آینده ایم، نباید تعجب بر انگیز باشد. بی آیندگان همیشه در حال زندگی می كنند و گاه به تقدس گذشته می نشینند تا كمبود ها و مصیبت های حال شان قابل تحمل شود. وقتی امید به آینده وجود نداشه باشد كمبودهای زندگی در حال با رجعت به گذشته و با زندگی در گذشته جبران می شود. نمی دانم آیا هیچ گاه برای شما این پرسش پیش آمده است كه ما چرا این همه در بارة دست آوردهای خودمان در گذشته اغراق می كنیم؟
به این ترتیب، پس در همین جا می خواهم بر این نكته تاكید كرده باشم كه استبداد زدگی ما و جامعه و فرهنگ ما چیزی نیست كه بشود كتمان كرد و بعلاوه، پی آمدهای مخرب و مضرش هم چیزی نیست كه بتوانیم بیشتر از این ادای كبك را در بیاوریم یا فكر كنیم كه انشاالله خیر است، یا درست می شود. منظورم از یك جامعة استبداد زده هم جامعه ای است كه در آن آزادی و حق و حقوق فردی، تفكر واندیشیدن آزادانه و مسئولیت پذیری حكم كیمیا را پیدا كرده است.
آیا آن چه كه فهرست وار بر شمرده ام مختصات جامعه عزیز ایرانی خود ما نیست؟ و اما پی آمدهای این چه كه فهرست وار برشمرده ام به چه شكل هائی در می آید؟
[1] خواستم بگويم «شهروند»، ديدم شهروند حق و حقوقي دارد. ما كه الحمدالله هيچ گاه در چشم دولت هاي مان حقوقي نداشتيم و به واقع شهروند نبوديم.



Comments: Post a Comment
 
Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com

This page is powered by Blogger. Isn't yours?