<$BlogRSDUrl$>

نیاک - یادداشتهای احمدسیف
 

Saturday, March 29, 2008


رویاهای پریشانِ آقای مستأصل 


هنوز سرگیجه دارم و چرایش را هم نمی دانم . حس می كنم استخوانها در تنم راه می روند .چشمهایم می سوزند به حدی كه نمی توانم كاملا و برای مدتی طولانی بازشان نگاه دارم . دست چپم هم حالت آزاردهنده ای دارد . خیلی سنگین تر از دست راستم به نظر می آید و خیلی هم كرخت .... وبه مقدار زیادی هم بی حس .... بنظرم می آید كه ماهیچه های تنم آب رفته وكوتاه تر شده اند . دردو كوفتگی مزمن هم جزء طبیعت شان شده است . مفصل هایم تیر می كشند .
همیشه این طور نبوده ام . الان مدتی است كه این خستگی دائمی یقه ام را گرفته است و ول كن معامله هم نیست . واقعة خاصی هم برایم اتفاق نیافتاده . فقط كمی دلتنگ تر شده ام . غیر از این حتی می توان گفت كه سرم بیشتر از همیشه به دور وبری هایم گرم است . ولی با این وجود سرم سنگین است . گوئی كه به طور غیر طبیعی بزرگ شده است در حالیكه دیگر اعضای تنم كش رفته و چروكیده اند . می ترسم. می ترسم كه اگر سرم برروی گردنم زیادی سنگینی كند و گردنم تاب نیاورد، چه خاكی به سرم بریزم ......
صدای موزیك كر كننده ای می آید . همه دارند می رقصند . منهم با اینكه هیچوقت رقصیدن بلد نبودم اون وسط مثل كِرمی الكی خوش وول می خورم . مشروب نخورده ام ولی نمی دانم چرا بی دلیل غش و ریسه می روم . مثل دیگران می خندم . شاید همرنگ جماعت شده ام . شاید به راستی سرخوش وسرحالم . نمی دانم . با دختری آشنا شده ام كه فلسطینی است . اسمش نادیا ست و در یكی از مدارس لندن دانشجوی فوق لیسانس كامپیوتر است . دختر زیبائی ست و درست بر خلاف من، خیلی هم قشنگ و ماهرانه می رقصد . در میان این هیاهوئی كه سگ صاحبش را نمی شناسد دارم با او حرف می زنم .
صدایم را به درستی نمی شنود . قبل از هر چیز بدون مقدمه از غربت می نالم . پوزخند آزاردهنده ای می زند و می گوید :
- مثل اینك مشروب زیاد نوشیده ومست شده ای ؟
- نه اتفاقا ، یك نصف لیوان آبجو بیشتر نخورده ام . چرا فكر می كنی كه من مستم ؟
- دیگه بدتر، لابد داری شوخی می كنی .
- بدم نمی آید با تو شوخی هم بكنم . ولی نه، شوخی نمی كنم .
- پس اگر جدی گفتی كه باید یه چیزت باشه ؟
قبل از اینكه من چیزی بگویم، ادامه داد :
- پدرم در سال 1948 از فلسطین رفت مصر ..... بعد رفتیم اردن و الان هم دهسالی بود كه پدرم در كویت زندگی می كرد....
خودم را به نفهمی می زنم و می گویم :
- خوب منظور؟
- منظورم اینكه تو حداقل جائی داری كه وقتی مُردی تورو اونجا دفن كنن... من حتا اونم ندارم.... كویت هم كه دیگه نیس... بعد چی میشه ؟ نمی دونم .
دیدم حق با اوست ولی به روی خودم نیاوردم . فقط گفتم :
- من مدتهاست كه خوشبختی خودم را با بدبختی آدمهای دیگه اندازه نمی گیرم .
لبخند زد .

به خودم می گویم فایده این زندگی چیه ؟ مثل خر دارم كار می كنم ولی برای چی ؟ بعدش چی ؟ روی تختم غلت زنم . سعی می كنم بخوابم ولی مثل اینكه توی چشمهای من آب جوش ریخته اند . حس می كنم كه مردمك چشمهای من تاول زده اند . وبد جوری هم می سوزند . به سقف زل می زنم . یك نواختگی همیشگی خود را دارد . می بینم نه ، نمی توانم بخوابم . كتابی بر می دارم كه شاید با خواندن آن بتوانم بخوابم . نمی فهمم چرا ولی به نظرم می آید كه خطوط و تصاویر كتاب دارند برای من شكلك در می آورند . واژه ها ساكن نیستند و دائما جا عوض می كنند . بهمین دلیل نمی فهمم كه چی می خوانم و رشته مطلب از دستم در می رود . به جای اینكه خسته ترم كند كه شاید بخوابم، عصباتی ترم كرد و بی خواب تر....

هنوز رگه های لبخند روی لب هایش خوش تركیبش بود كه گفت :
- تو همیشه شعارهای قشنگ می دادی ؟ من نگفتم خوشبختی خودت را با بدبختی من اندازه بگیری ... اصلن كی گفته كه من بدبختم !..... فقط خواستم به تو گفته باشم كه توئی كه این جوری فكر می كنی ، بسیار بیشتر از آنچه فكر می كنی بدبختی، همین .
- من منظورت رو نمی فهمم . از یك طرف میگی، یا حداقل من این طوری از حرفات فهمیدم كه از تو خوشبخت ترم چون حداقل جائی دارم كه بروم اونجا و بمیرم و از طرف دیگر، می گی بیشتر از اونچه كه فكر می كنم بدبختم.
- منظورم اینه كه تو اصلن نمی دونی چی جوری بدبختی !
- به حق چیزهای نشنیده ! من نمی دونم ولی تو می دونی !
- نه من اینو نگفتم . فقط گفتم تو خودت نمی دونی.... از غربت می نالی بدون اینكه بدونی چرا اینقدر غریبی!

كتاب را كنار تخت گذاشتم . پیش خودم فكركردم شاید بد نباشد سری به ایران بزنم . چون واقعیت این است كه خاطرات من همه دارند بیات می شوند و كپك می زنند . حتی بار آخری كه همین چند روز پیش در عالم خیالم در فكر ایران بودم، عجیب بود ولی زنها حجاب نداشتند . هیچ پاسداری هم نبود . پای مجسمه ها دوتا پاسبان كشیك می دادند . انگار از خواب پریده باشم به خودم گفتم، ولی فایده رفتن به ایران چیه ؟ منكه آنجا هم، اگر بروم ، مثل همین جا غریبم وحتی غریب تر. از رختخواب بیرون آمدم و روبروی آئینه ای كه در اطاق خواب دارم نشستم و شروع كردم یك بند با خودم مازندرانی حرف زدن..... نفهمیدم برا ی چه مدت این كار را كردم ولی خودم را می دیدم كه در آئینه به خودم لبخند می زنم . خنده دار بود ولی با انگشت اشاره به تصویر خودم در آئینه گفتم : نه ، من نمی توانم در ایران، آنقدرها كه تو می گوئی تنها باشم.

توی چشمهایش زل زدم وگفتم :
- اتفاقا می دونم چرا اینقدر غریبم . ولی مشكل من اینه كه نمی دونم چكارباید بكنم؟ مشكل اساسی تر من اینه كه منو هُل دادن توی این زندگیه این جوری.
- همه اونهائی كه در وضعیت آدمی مثل تو هستن، اونها را هم دیگرون هُل دادن.
- گیرم كه این طوری، ولی راه حلش چیه ؟
- هر چیزی كه قرار نیس راه حل داشته باشه .
- ولی همه چیز راه حل داره . ندونستن من و تو برای قبول اینكه مشكلی راه حل نداره كافی نیس، هس ؟
- نمی دونم .
مدتی بود كه دیگر نمی رقصیدیم ولی صدای موزیك هم چنان كركننده و گوش خراش بود . در گوشه ای ایستادیم و صحبتهایمان به راستی گل انداخت . رفتم و برای نادیا و خودم مشروب گرفتم .
- خوب ، گفتی كه هر مسئله ای راه حل داره . اگر این طوریه ، راه حل مشكل خودت چی ؟
- كدوم مشكل ؟ من مشكلی ندارم .
- خوشحالم كه اینو می شنوم . ولی اگر فكر می كنی ممكنه بتو حسودیم بشه، نه نمی شه . نمی دونم چرا می گی مشكل ندارم ولی خودت هم می دونی كه دروغ می گی .

دیدم، آخر بدبختی فقط به مازندرانی صحبت كردن یا نكردن من نیست . من كه این همه سال از آنچه كه در ایران گذشت دور بودم ، چطوری می توانم یك مرتبه مثل یك مهمان ناخوانده سر برسم و انتظار داشته باشم كه هیچ كس تعجب هم نكند و خودم هم به همین نحو . توی این فكرها بودم كه یاد ماندانا دختر خاله خودم افتادم . تصویری كه من ازش در ذهنم دارم دختری 7.8 ساله است مثل یك غنچه گل سرخ ولی الان .... شنیدم كه دختر خودش 4 ساله است و دو ماه دیگر بچه دومش هم به دنیا می آید . یا مثلا، مجید ، پسرپسر عموی پدرم كه بچه ای بود لاغر و مردنی، ولی الان شنیدم كه مرد رشیدی شده است و راننده كامیون ..... هر چه می كنم نمی توانم آن مجید لاجون را پشت فرمان یك كامیون مجسم كنم......خیلی ها مُردند و من هر وقت كه خبر مرگی را می شنوم بی اختیار گریه ام می گیرد كه چرا در ایران آدمها این قدر جوان می میرند؟ دست خودم نیست، گاه فكر می كنم كه انگار زمان متوقف شده است . خیلی ها پیر شده اند . بچه های زیادی به جوانی رسیدند و صاحب خانواده شدند و بچه های زیادی به دنیا آمدند..... ومن شاهد هیچ كدام نبوده ام . حتی می دانم كه بسیاری از نزدیكان را دیگر نمی شناسم .... گیرم كه هنوز لهجة مازندرانی را مثل یك بلبل مازندرانی حرف بزنم . بدبختی های من كه سر جایش می ماند.

دیدم نادیا راست می گوید . از یكسو باید به او می گفتم كه راست می گوید و از سوی دیگر فكر كردم كه اگر در همین ملاقات اول به او بگویم كه حقیقت را نگفته ام، او در بارة من چه فكر خواهد كرد . ولی با خودم گفتم باداباد.....
- حق با تست نادیا.... ولی نمی خواستم دروغ بگویم ..... گاهی اوقات این طوری پیش می آید . من آنقدر مشكل دارم كه نمی دونم از كدام شروع كنم ....
- الان هم داری دروغ می گی . بگذار آب پاكی روی دستت بریزم . من هفته دیگه دارم از لندن برای مدتی می رم مصر. قراره كه حدودا یك ماه دیگه برگردم . وقتی برگشتم، بدم نمی آد كه اگه تو هم دوس داشته باشی بازم همدیگه رو ببینیم..... وحالا هم اینها را بتو می گم كه با من خیلی عادی حرفهایت رو بزنی . نه سعی كنی ترحم منو جلب بكنی و نه اینكه فكر كنی با چاخان كردن و حرفهای گُنده گُنده زدن راجع به خودت می تونی منو مجذوب خودت بكنی . با من .... راحت حرف بزن ... من از آدمهائی كه نمی تونن خودشون باشن، خوشم كه نمی آد، هیچی . بدم می آد....
- ولی من همیشه سعی كردم و می كنم خودم باشم . حق داری رابطه ای كه رو ترحم سوار باشه، باید شاشید توش . ولی من قصدم این نبود كه ترحم تورو جلب بكنم . من اصلن از این كه كسی به من ترحم بكنه ، بدم می آد . ولی واقعیت اینه كه موندم . نمی دونم از كجا شروع بكنم ..... و به كدوم سمت برم ؟
- از یه جائی شروع كن . مگه میشه ندونی ؟ تو نمی خواهی بدونی .
- شاید حق با توئه . باید بدونم ولی باور كن نمی دونم . حس می كنم كه همه چیزمو باختم .....
- كوتاه بیا ..... مثلن چی رو؟ نمی تونی برگردی مملكت خودت . خوب قبول . ولی مگه تو تنهائی ؟ تازه اینكه چیز جدیدی نیس . بعلاوه لابد یه دلیلی داشتی كه نخواستی برگردی . من كه حتی مملكتی ندارم كه بخوام یا نخوام بهش برگردم .
- دُرُس می گی . حق با توئه . چیز جدیدی نیس . بعدش چی ؟

بخودم می گویم : آخر مرد حسابی، بدبختی ! كدام بدبختی ؟ من نباید از اینكه نمی تونم به ایران برگردم این قدر دل گرفته باشم . مگر غیر از اینه كه خارج از كنترل من وضعیتی پیش آمده كه منو مثل صد ها هزار آدم دیگه غربت نشین كرده . اینكه نباید برای من آخر دنیا باشه . همین جائی كه هستم می تونه حداقل به صورت موقت هم كه شده برای من حكم وطنو پیدا بكنه .... از آن گذشته، اصلن وطن یعنی چی ؟ مسئله یك وجب خاك كه نیس . صحبت بر سر یك سری روابط و مناسبات آدم با دنیای دور وبرشه . اون روابط هم كه دیگه وجود نداره .... همین جا هم می تونه وطن من باشه و هر دسته گلی كه می تونم و یا فكر می كنم كه می تونم به سر خودم یا وطنم بزنم، خوب، همین جا بزنم . از دست خودم عصبانی می شوم و سر خودم داد می زنم كه : آخه مرد حسابی، هنوز از این زندگی قسطی خسته نشدی ؟ یه جوری تكلیف خودت رو با خودت روشن كن . یا زنگی زنگ و یا رومی روم . چرا این قدر دوس داری خودتو عذاب بدی؟ كار دنیا را چی دیدی، یك شب می خوابی و صبح پا نمی شی...... یادت هس، بار آخری كه پرویزو دیدی همش بوی زندگی می داد مث همیشه ، ولی دوسه روز بعدش دیگه نبود .....
خودم به خودم جواب می دهم كه خوب، بلند نشدی كه نشدی، به جهنم . فكر می كنی چه پیش خواهد آمد؟ صلح جهانی به خطر خواهد افتاد ؟ می بینم بد وضعیتی دارد پیش می آید .

توی چشمهایش زل می زنم . رنگش مرا بیاد دریای خزر در چمخاله می اندازد كه عصرها باد روی سطح دریا باله می رقصید . آب دهانم را قورت می دهم و می گویم :
- نمی دونم . من دس خودم نیس . من اصلن نمی خوام این طوری باشم ولی هستم .
- نه این طوری شدی ، چون این طوری راحت تری . تو می خوای همش یقه یكی دیگه را بگیری ... این جوری كار به محاكمه خودت نمی رسه ، چون همیشه دیگرون مسئولن، نه خودت .....
- چی راحت ترم ! جدی نمی گی !
- اتفاقا خیلی هم جدی می گم .
- به حق چیز های نشنیده .... پدر اول و آخرم داره در می آد و تو تازه می گی كه من برای راحتی خودم، خودم انتخاب كردم كه این طوری باشم .... راحتی چی ؟
- اینكه به خودت به طور جدی برخورد نكنی. اینكه مسئولیت كارهای خودت را به گردن نگیری.....
- آخه ، خانم محترم : جدی برخورد كنم كه كجا رو بگیرم؟
- بستگی داره كه تو بخوائی كجا رو بگیری ؟
- هیچ جا رو .
- حداقل كه دلت می خواد آقای خودت باشی، یا اینكه اینو هم نمی خوای ؟
- هستم .
- فكر می كنی .
راست می گوید .

به دستهایم نگاه می كنم . خودم را در آئینه ورانداز می كنم. همه چیزی از این دستها و من بر می آید جز اینكه به خودم تا به این حد ظلم كنم . تازه این دستها باید از مغز من دستور بگیرند . خودشان كه كاره ای نیستند . پس این مغز من است كه دارد این همه آزار و اذیتم می كند ..... ولی نه .... نمی تواند این طوری باشد . توی ذهن خسته ام روی تخت دراز می كشم . چشمهایم را رویهم می گذارم . اگرچه این تخت، تختی است كه من معمولا روی آن می خوابم ولی به نظرم می آید كه روی تخت جراحی بیهوش افتاده ام و كسی كه به صورتش ماسك گذاشته است، انگار از بالای ابرو، پیشانی و استخوان جمجمه مرا اره كرده است و استخوان جمجمة مرا، درست مثل درِ یك دیگ بر می دارد . مغز من، دست نخورده، مرا بیاد ژله می اندازد . زل می زنم كه شاید سر از كارش در بیاورم و بفهمم كه چرا این همه مراعذاب می دهد ولی چیز عجیبی نیست . ظاهرش مثل مغز هر آدم دیگریست . توی جمجمة سرم از خونابه لبریز است . دستپاچه می شوم ولی همان آدم ماسك دار به اشاره می گوید كه دل نگرانی من موردی ندارد . مغز همه همین جور است .

- یعنی تو می گی من باید چكار بكنم كه آقای خودم باشم؟
- باید بدونی كه در كجای این زمان و مكان ایستاده ای ؟ از كجا اومدی و به كجا داری میری ؟ اصلن از زندگی چی می خوای ؟
- من می دونم از كجا اومدم، ولی، نمی دونم به كجا دارم می رم؟
- نه، فكر می كنی می دونی از كجا اومدی . من منظورم از كجا، كجای جغرافیائی نیس .... اینه همه آدمها بدون هیچ دردسری می دونن ....
انگشت ظریفش را روی شقیقه اش گذاشت و ادامه داد :
- منظورم اینه كه این تو چی بود و حالا چی هس ؟
خنده ام می گیرد .

بیدار می شوم . از بیرون صدای شُرشُر باران می آید . روی طاقچه ای روبروی من بر دیوار، تلویزیون كماكان روشن است ولی بی تصویر. اطاق هم كمی زیادی سرد است . لرزم می گیرد و دندانهایم بهم می خورد، طوری كه تنم به رعشه می افتد .
بلند می شوم . تلویزیون را خاموش می كنم . پنجره اطاق را كه به حیاط خلوت هتل باز می شود، می بندم . روی تخت پهن می شوم . پتو را روی سرم می كشم و به لوستر بی قواره ای كه از سقف آویزان است زل می زنم .
استوك - 1991



Comments: Post a Comment
 
Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com

This page is powered by Blogger. Isn't yours?