<$BlogRSDUrl$>

نیاک - یادداشتهای احمدسیف
 

Wednesday, September 23, 2009


رویائی به رنگ کابوس 


با هم رسیده بودیم، به پایان راه
راهی كه هیچ نمی دانستیم
آخر،
سر از كجای این دنیا در خواهد آورد؟
مثل سئوال منتظری بر لب یا زیر لب،
ماندیم در انتهای راه، .
و دربرابر چشمانمان هم چون غول، تصویری درهم
مثل خطوط مبهم پرگاری در دست كودك بازیگوش
گرچه زیاد می داند از بازی، از بازیگوشی،
هندسه، هیچ نمی داند...
رفیق همسفرم،
آهی كشیده گفت...
حالا، چه می شود؟
سر را به طعنه تكان دادم.
گفتم، جزاین، چگونه عافیتی بایدمی بود؟
وقتی قبیله و قومی
خط را، تنها شكسته می شناسد و با خط راست، بیگانه ست....
و نقطه را
همیشه، نقطة پایان می داند....
سرگرم گفتن و بالیدن بودم كه از ضلع غربی چشمانش،
گوئی پرنده ای پر زد..
مانند نقطه ای...
و محوشد در پنبه زاردرهم آن بالا
من ماندم و هزار و سیصد و پنجاه و هفت سئوال مكرر....
و هیچ ندانستم - چگونه باید می دانستم؟
كه دست چپ باید پیچید، یا این كه راست؟
من از شمال وغرب
یا از جنوب و مشرق
مگر چه می دانستم؟
اجداد من، خودم، پدر، و مادر پیرم را...
كسی كه دست های بلندی داشت،
و چهره اش، امام زمان را می ماند...
و گاه گاه لباس نظامیان را بر تن می كرد
گاهی عبا و قبائی بر دوش،
و ندرتا می خندید
پشتش خمیده بود
گه گاه مثل ستون سنگی، بر سكوئی می ایستاد
وچشمهایش، به چشم ازرق شامی پهلو می زد
بی توشه ای
به مركز این لوت، این صحاری بی آب و برگ
پرتاب كرده بود...
و ما، چه می دانستیم؟
آهو كدام و شیر شرزه كدام است؟
ناگهان، بدون آنكه دست خودم باشد...
به یاد مادرم افتادم كه مثل مادر بزرگ، و عمه انسی و عمو محمد جانم،
همیشه آسمان خدا را فوت می كرد...
و زیر لب هم چیزی می گفت كه من نمی دانستم،
چگونه، باید می دانستم؟.
ودائم
برای من، به وقت آمدن ورفتن
دعای رفع بلا می خواند
بلا كه بود، بلا كه با من ماند...
و یاد خاله های خودم، خاله مهری و اقدس، مگر ولم می كرد!
كه هر ساله وقت عید،
از چنار كهن سال، كه گوشة قبرستان بود
مراد می طلبیدند... و بعد،
با تور خوش سفر به سفر می رفتند
آن سوی آب های آبی اقیانوس...
لب های شان، همیشه مثل لبو قرمز بود
مثل لبان شیر شكم سیر.
و زیركنار چادر و چادر نماز
پیراهن بدن نما می پوشیدند
و منتظر..
كه شاید شه زاده ای از راه دور بیاید، بر اسب بال دار
رفیق هم سفرم
سر را به طعنه تكان داد
جزاین، چگونه عافیتی بایدمی بود؟
وقتی قبیله و قومی
خط را، تنها شكسته می شناسد و با خط راست، بیگانه ست....
و نقطه را
همیشه، نقطة پایان می داند....
من كه مات بودم و منگ
رفیق همسفرم، منگ بود ومات...
با صدای نحیفی گفت...
مگر نرسیدیم؟
پرسیدم: كجا؟ نرسیدیم؟
گریه را سر داد....
هزار و سیصد و پنجاه و هفت سال گذشته است...
من هنوز،
صدای گریه های رفیقم را
به خواب می بینم....



Comments: Post a Comment
 
Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com

This page is powered by Blogger. Isn't yours?