$BlogRSDUrl$>
نیاک - یادداشتهای احمدسیف | |||
Monday, August 31, 2009به تصادف درانترنت رسیدم به سایتی که خواننده محترمی درباره کتاب« پیش درآمدی براستبدادسالاری درایران» من به درستی ایراد گرفته بود که درباره علت استبداد و خودکامگی درایران حرفی برای گفتن ندارد. اگرمی توانستم آن کتاب را دوباره چاپ کنم این یادداشتها را- با همه کمبودهائی که دارد- به آن می افزودم. حالا هم برای خالی نبودن عریضه می گذارمشان در اینجا که اگرخواندید و اگر دوست داشتید، نظرتان و ایرادو نقدتان را برای من به هرشکل و صورت و به هرزبانی که دوست می دارید بنویسید.
دریادداشتهای متعدد دراین وبلاگ و درجاهای دیگر نوشته ام که نگاهی به تاریخ درازدامن مان نشان می دهد که درهیچ برهه ای از آن، ما ایرانی ها حق و حقوق به رسمیت شناخته شده ای نداشته ایم. یعنی، تاریخ ما چیزی به غیر از بازگوئی و وارسی تاریخ استبداد و خودکامگی درایران نیست. برخلاف دیدگاهی كه گاه تبلیغ می شود وضعیت ما در ایران قبل از اسلام و بعد از اسلام تفاوت چشمگیری در این عرصه ندارد. البته كه در جزئیات ممكن است تفاوت هائی باشد ولی در اصل، تفاوتی نیست. برای بررسی چرائی همیشگی بودن وتداوم استبداد درایران و حتی در ذهنیت ما، به گمان من، می توان به سه عامل اشاره كرد: عامل اول: باور به تبه كاری ذاتی انسان ایرانی از همان دوردست تاریخ، درایران زمینه فلسفی باورهای ما برپیش فرض تبه كار دانستن مردم استوار بوده است. یعنی، ما اعتقاد داشتیم – و من مطمئن نیستم كه هنوز نداشته باشیم- كه مردم به سبب سرشت و خوی آزمندشان به فساد وشر و تجاوز به یك دیگر گرایش دارند. به همین خاطر، برای این كه مردم از شر یك دیگر در امان باشند لازم است برآنان كنترل اعمال شود. قبل از آن كه شواهدی ارایه بدهم اجازه بدهید به این نكته اشاره كنم كه در این دیدگاه، برخورد به مای انسان نه فقط دیدگاهی است بر مبنای آن چه كه زنده یاد مختاری “ شبان- رمگی» می خواند بلكه ما حتی، در این نگرش یك رمه گوسفند بی آزار هم نیستیم بلكه یك گله گرگ ایم كه اگر كسی مواظب ما نباشد، یك دیگر را تكه پاره می كنیم. متاسفانه هم در متون پیش از اسلام و هم در متون بعد از اسلام شواهد زیادی از گستردگی این نگرش داریم. در ضمن در نظر داشته باشید كه به این ترتیب، زمینه اعتقاد عملی به نابرابری را هم چیده ایم. در یك سو از ما بهتران هستند كه باید مارا كنترل بكنند و در سوی دیگر، بقیه ما – یعنی رعیت - كه غنی و فقیرش در هیچ بودن و بی حق بودن با هم برابریم. منظورم از هیچ بودن در واقع هیچ حقی نداشتن است. آن وقت این گفته منصوب به بهرام گور معنا پیدا می كند كه « رعیت ما، رمه … ما بود» و سلطان عادل باید با رمه خود به عدالت رفتار كند[1]. البته شواهد و اسناد از رمه دیدن ما بسی روشنگرانه تر است. محمد غزالی ضمن تبلیغ حق شاهان در سیاست كردن، چون «سلطان خلیفه ی خدا» بر زمین است، و ادامه می دهد كه « هیبت او چنان باید كه چون رعیت او را از دور ببیند نیارند برخاستن و پادشاه وقت و زمانة ما بدین سیاست و هیبت بایدزیرا كه این خلایق امروزینه، نه چون خلایق پیشین اند كه زمانة بی شرمان و بی ادبان و بی رحمتان است و نغوذبالله اگر سلطان اندر میان ایشان ضعیف وبی قوت بود بی شك ویرانی جهان بود و به دین و دنیا زیان و خلل رسدو جور سلطان فی المثل صدسال، چندان زیان ندارد كه یك ساله جور رعیت بر یك دیگرو چون رعیت ستمكار شوند ایزد تعالی برایشان سلطان قاهر بگمارد…»[2] . چند نكته درباره این عبارت قابل ذكر است. به دید غزالی جور و ستم صد ساله سلطان به قدر ستمكاری یك ساله رعیت بر یك دیگر زیان و نقصان ندارد و از آن گذشته، اگر در گذشته - كه مشخص نمی شود- می شد حداقل در حیطه نظری به محدودیت ستمكاری سلطان باور داشت الان آن محدودیت ها معنی ندارد چون « زمانه بی شرمان و بی ادبان و بی رحمتان» است. محمد باقر مجلسی درخطبه جلوس شاه سلطانحسین به سلطنت از این هم فراتر رفته سلطنت را ادامه نبوت و امامت شیعی می داند و حتی مدعی است که خداوند بعد از « غروب خورشید سپهر نبوت» سلطانی رحیم از میان بندگان بر می گزیند و « مقالید فرمانروائی و مفاتیح کشورگشائی« را به دست او می سپارد. از آن گذشته، درهمه حالت ها، مجلسی معتقد به اطاعت محض رعیت از سلطان است. اگر سلطان به عدل رفتار کند که وظیفه ابنای روزگار دعا به جان سلطان است و « اگرپادشاهان برخلاف روش صلاح و عدالت باشند دعا برای صلاح ایشان می باید کرد یا خود را اصلاح می باید نمود که خدا ایشان را به اصلاح درآورد»[3]. عبرت آموز این که حتی وقتی سلطان ظالم می شود، در این حالت هم گناه ظالم بودنش هم چنان به گردن مردم است و باید خود را اصلاح کنند تا سلطان هم اصلاح شود. ملا احمد نراقی که به زمان قاجار می زیست هم حامل همین نظر بود که وطیفه رعیت در همه حال، دعا کردن به جان شاه است[4]. کشفی یکی دیگر از هم روزگاران قاجار معتقد بود که « سلطان ستمکار و جور پیشه چهل سال بهتر از رعیتی که مهمل و سرخود باشند در یک ساعت از روز»[5] ابن ولید طرطوشی با تاکید برسرشت درنده و خود خواه انسانها، وجود سلطان در زمین را بسان وجود خداوند برای نظام عالم ضروری می داند. او حتی از این نیز فراتر رفته و مدعی می شود که انسان بدون سلطان، « چونان ماهیان دریاهستند که بزرگشان کوچکشان را می بلعد و اگر سلطان قاهری نداشته باشند، امورشان سامان نمی گیرد»[6] ابوالحسن آمدی که نزدیک به دو قرن بعد از امام محمد غزالی می زیسته است مدعی می شود که بررسی تاریخ اسلام نشان می دهد که « هر گاه در میان مردم سلطانی وجود نداشت، مردمان چونان گرگانی درنده و گوسفندان پراکنده ای بوده اند که بعضی را از شر برخی دیگر بقا و امان نبود. نه دین و سنت را نگه می داشتند و نه واجبی را عمل می نمودند»[7]. پیش از آن که شواهدی دیگری ارایه نمایم، بد نیست تا به همین جا، پی آمدهای این نگرش را فهرست وار بررسی کنیم. - ضرورت کنترل - رابطه سالاری به جای ضابطه مندی. چون باید حداکثر دقت صورت گیرد تا کسانی که « ناباب» هستند به قدرت نرسند. - زمینه سازی برای پذیرش و « مشروعیت بخشیدن» به استراق سمع و جاسوسی تا « کینه ها و حسادت هائی را که در ذات انسان هاست کشف و با آنها مقابله کنند». البته روشن است که اگر این اقدامات صورت نگیرد، « هر آینه یک دیگر را مثل سباع بر و ماهیان بحر می درند و به فساد و افنای یک دیگر مشغول می شوند و عالم را به هرج و مرج [ می کشانند] و نظام را مختل می گردانند»[8] امام فخر رازی در جامع العلوم به زبان دیگری همان دیدگاه را به نمایش می گذارد. دیدگاهش اندكی كلی تر است یعنی نه فقط درایران كه « تماس و ارتباط انسانها اغلب به ستم و تجاوز به حقوق دیگران می انجامد» و در نتیجة این تقسیم كار، « جامعه نیازمند نظامی است كه انسانها را از ظلم به یك دیگر باز دارد كه این، كار پادشاه است.». امام فخر رازی نیز مانند غزالی خلیفه خدا بودن پادشاه را تكرار می كند[9] نجم الدین رازی در مرصادالعباد روشن تر وصریح تر سخن می گوید. به عقیده او، « پادشاه چون شبان است و رعیت چون رمه. و اگر در رمه بعضی قوچ با قرن باشد و بعضی میش و بی قرن، صاحب قرن خواهد كه بر بی قرن حیفی كند و تعدی نماید، (شبان) آفت او زایل كند»[10].ابن جماعة از متفكرین قرن هفتم هجری هم بر این باور بود كه « دلیل لزوم سلطان خوی تجاوز گری انسانهاست و او آنان را از ظلم به یك دیگر باز می دارد»[11]. البته نمونه بسیار زیاد است ولی همین چند مورد فعلا كفایت می كند. آن چه در بازخوانی این نمونه ها عبرت آموز است این كه اندیشه ورزان ما نه فقط برای ساختار حكومت استبدادی در ایران یك توجیه « منطقی» تراشیده اند بلكه برای این ساختار عملكرد ویژه ای هم در نظر گرفته اند. همان گونه كه ابن جماعه می گوید این عملكرد به واقع جلوگیری از ظلم انسانها بر یك دیگر است. البته مفصل ترین وصریح ترین مباحث را در باره این نگرش به انسان ایرانی در كتاب سیاست نامه نوشته خواجه نظام الملك می توان خواند كه در سرتاسر كتاب، خواجه نگران «خروج خوارج» است. به سخن دیگر این تمایل به بزهكاری به قدری زیاد است كه سلطان و آدمهای دور وبرش كاری غیر از پائیدن ودر صورت لزوم سركوب مردم ندارند. در راستای همین نگرش كلی است كه برای نمونه خواجه نظام المللك می گوید « ایزد تعالی در هر عصری و روزگاری یكی را از میان خلق بر گزیند و او را به هنرهای پادشاهانه و ستوده آراسته گرداندو مصالح جهان و آرام بندگان را بدو باز بندد ودر فساد و آشوب و فتنه را بدو بسته گرداندو هیبت و حشمت او اندر دلها و چشم خلایق بگستراندتا مردم اندر عدل او روزگار می گذارندو امن همی باشندو بقای دولت همی خواهند…»[12]. و یا به قول خواجه، « پادشاه نیك پدید آید و اهل فساد را مالش دهد»[13] البته این را هم بگویم خواجه تا آن جا پیش می رود كه « سلطان كدخدای جهان باشد»و «جهانیان همه عیال و بنده اویند»[14]. غزالی كه پیشتر به گوشه هائی از نظریاتش اشاره كرده بودم، در توجیه حاكمیت استبدادی ایران حتی قدم فراتر گذاشته معتقد است كه سلطان كه سایة هیبت خدای برروی زمین است و چون « برگماشته خدای است بر خلق خویش»، نمی تواند «محل صدور شر باشد». به عبارت دیگر، حتی وقتی در جامعه شر داری دلیل اش نه غیر كارآمدی این نظام مستبد سالار، بلكه، این است كه « امروز بدین روزگار آن چه بر دست و زبان امیران ما می رود اندر خورماست و هم چنان كه بد كرداریم و با خیانت و ناراستی و ناایمنی، ایشان نیز ستمكار و ظالمند….»[15]. فعلا به تناقضی كه در دیدگاه اندیشه ورزانی چون غزالی وجود دارد نمی پردازم چون در دیدگاه او و همانندان او اگر مردم به ذاته تبه كار نباشند دلیلی بروجود یك شبان نیست، با این همه، وقتی كه سلطان یا همان شبان به جای این كه عادل باشد و با «رعیت» خود كه به قول بهرام گور، رمه او بود، به عدالت رفتار كند، ستمكاری می كند و ظالم می شود باز هم گناه همین مردم است كه هر چه می بیننددر خور شان است. یعنی نه گناه از نظام فردسالار و استبدادی بلكه باز گناه از مردم است، یعنی می خواهم بگویم كه كسانی چون غزالی نه فقط می كوشند استبداد رادر ایران توجیه نمایند، بلكه می كوشند كه آن را از همه پی آمدهای مخرب اش نیز تبرئه نمایند. با این بررسی مختصراز نگرش فلسفی، عامل دوم را مورد نظر قرار می دهیم. عامل دوم، در این مصیبت تاریخی ما، مقدس تراشی است. عجالتا به داستان هائی كه در باره فر شاهی و برگزیده بودن شاهان و نكات مشابه داریم نمی پردازم. ولی نكته این است كه اگر مای ایرانی، در ذهنیت تاریخی خود، همه مان تبه كار بوده باشیم و نیازمند یك آقا بالاسر، تا در صورت لزوم بر سرمان بكوبد و از ستمگری ما بر یك دیگر جلوگیری نموده باشد، روشن است كه این آقا بالاسر نمی تواند – از نظر مشكلات اجرائی این نگرش می گویم- مثل خودمان باشد. دلیل اش هم ساده است. اگر این آقا بالاسر مثل خودمان باشد كه بخواهد به ما زور بگویدو نگذارد آن چه كه بنا بر «طبیعت خود» - براساس این دیدگاه - می خواهیم انجام بدهیم، را انجام بدهیم، كه طبیعی است، ما هم دور یك دیگر جمع می شویم و می زنیم پدرش را در می آوریم. به سخن دیگر، وقتی بزهكاری ذاتی انسانها را در این فرهنگ پذیرفتیم، این عامل دوم – یعنی اعتقاد به یك عامل بازدارنده ، به صورت مقام یا شخصیتی جدا از خود ما- نیز اجتناب ناپذیر می شود. ولی، در گسترای تاریخ خود چه كرده ایم؟ یا به سخن دیگر، این مشكل را چگونه برای ما حل كرده اند؟ به گمان من در ذهنیت تاریخی ما درایران این مسئله با تلفیق مذهب و سلطنت « حل» شده است. در ایران قبل از اسلام، شاه را به اهورمزدا نزدیك می كنیم و البته خودشاهان نیز در این باره كم برای ما كتیبه و سنگ نوشته به جا نگذاشته اند. وقتی آدم این سنگ نوشته ها را می خواند براو حرجی نیست اگر گمان كند كه این پادشاهان دائما با اهورمزدا در ارتباط بوده اند- در اغلب موارد ادعا بر این است كه من فلان كار را چون اهورمزدا از من خواست كرده ام و ازاین قبیل. برای این كه حرف بی مدرك نزده باشم بنگرید داریوش در كتیبه بیستون چه می گوید: « خدای بزرگ است اهورمزدا… كه داریوش را شاه كرد… داریوش شاه گوید اهورمزدا چون این سرزمین را آشفته دید پس از آن، آن را به من ارزانی فرمود. مرا شاه كرد. من شاه هستم. به خواست اهورمزدا من آن را در جای خودش نشاندم….» [16]یا در كتیبه شوش داریوش می خوانیم،« آن چه به كردن آن فرمان از طرف من داده شد اهورمزدا انجام آن را برای من نیك گردانید… آن چه من كردم همه را به خواست اهورمزدا كردم»[17]. از آن گذشته این را نیز می دانیم كه پادشاه ساسانی براین باور بود كه از نسل ایزدان است و همان گونه كه دیدیم، كتیبه ها و سكه ها هم گواه آن است. «او از جانب خدا، اورمزد، مهر یا آناهیتا به شاهی منصوب می شد. از این گذشته سعی می كرد تا خود را به خدا شبیه سازد، همان طور كه شكل تاجش در نقش برجسته ها و سكه ها نشان می دهد. …از همان زمان اردشیر با تاج برج شكل كه از تاج اورمزد الگو برداری شده است روبه رو می شویم…» [18] در ایران بعد از اسلام كه شاه می شود « قبلة عالم» و« سایه خدا» ( ظل الله) و كار به جائی می رسد كه ما حتی سایه سلطان هم پیدا می كنیم. مسعود میرزا پسر ناصرالدین شاه می شود ظل السلطان و كار این مقدس تراشی دراندیشه ما به جائی می رسد كه حتی وارد حوزه ضرب المثل ها می شود و ما می شنویم كه « دستی را كه حاكم ببرد دیه ندارد» . در این صورت وقتی حاكم به این صورت از دسترس بدور باشد آن وقت این بندگان بی مقدار كه نه اختیار زبانشان دست خودشان است و نه اختیار زندگی شان، می توانند به او بگویند كه بالای چشم اش ابروست. و البته این مقدس تراشی یواش یواش ملی و سراسری می شود و همان طور كه پیشتر به اشاره گفته بودم، ایران عزیز سرزمین مقدسان می شود! می گوئید نه، بردارید بر كار دوست سی ساله تان نقد بنویسید. ببینید چه پیش می آید؟ البته مقوله دو گانه بینی هم هست – یعنی حقیقت در برابر غیر حقیقت، یا نقد در برابر نفی – وقتی در ذهن انسان ایرانی نقد نفی معنی بدهد، « طبیعی» است كه باید به « نفی» خود عكس العمل نشان بدهد!! ولی مشكل در این است كه معنای خیلی از این واژه ها در ذهن ما روشن و مشخص نیست. یكی دیگر از پی آمدهای مقدس تراشی ملی ما هم این است كه انتقاد و به خصوص انتقاد از خود در بین ما حالت كیمیا دارد. و این دیدگاه به خصوص درمیان سیاست پردازان ما خیلی حاكم است. یعنی هر كاری كه می كنند درست است اگر چه در موارد متعدد این كارها 180 درجه با یك دیگر اختلاف دارد!!! پس، درایران عزیز، جامعه ما با همه مباحثی كه در باره تحلیل طبقاتی و مبارزه طبقاتی و امثالهم هست همیشه به دو گروه منتقسم بوده است. بالایی هاـ یا به اصطلاح معروف، خودی ها یعنی صاحبان قدرت در این مخروط اجتماعی ایران كه هر لایه به لایه زیرین خود زور می گوید. و در این ساختار، تنها مقامی كه زور نمی شود ولی به همگان زور می گوید، شاه است یا هر كس دیگری كه در صدر این مخروط نشسته است. پائینی ها یا بقیه كه وجه مشتركشان این است كه در بی حقی كامل با هم برابرند. نمود این بی حقی عمومی در جامعه این می شود كه به عنوان نمونه، ناصرالدین شاه به همان راحتی كه نشست و شراب مفصلی نوشید تا مست كند و بتواند در مراسم گردن زدن چند دله دزد درباری شخصا شركت نماید - راست و دروغ اش گردن اعتمادالسلطنه- به همان راحتی دستور رگ زدن امیر كبیر را می دهد و این كار را هم می كنندو آبی هم از آبی تكان نمی خورد. قاتل امیر هم برای 50 سال برآن مملكت با قدرت وصلابت تمام حكم می راند تا سرانجام با گلوله میرزا رضای كرمانی از پا در می آید و تازه بعد از آن هم، می شود شاه شهید!! این بی حقی عمومی هم درعمل، یعنی در این چنین ساختاری، نه جان در امان بود و هست و نه مال و نه ایرانیان دراظهار عقیده آزادی دارند. البته پذیرش این بی حقی عمومی، آن چنان در تاروپود باورهای ما ریشه می زند كه وارد حوزه ضرب المثل ها- كه به گمان من بازتاب فرهنگ اجتماعی هر جامعه ای است- می شود و به همین خاطر است كه مثلا، ما می گوئیم «مرغی كه بی وقت بخواند، باید سرش را برید». ناگفته روشن است كه هیچ گاه نیز چرائی این كار را به پرسش نمی گیریم. ابن قتیبه که در قرن سوم هجری می زیسته است، رابطه دین و سلطنت را نیکو بیان می کند. او می گوید که دین اساس و پایه پادشاهی است و پادشاهی هم حافظ دین و ادامه می دهد که پادشاهی بدون اساس باقی نمی ماند و البته اساس هم اگر محافظت نشود از دست خواهد رفت، « به تحقیق، آنچه محافظتی نداشته باشد ضایع و آن چه اساسی نداشته باشد، ویران می شود»[19] ملاحسین واعظ کاشفی هم می گوید، «بی قاعده شریعت هیچ حق درمرکز خود قرار نگیرد و بی ضابطه سیاست، کارشرع و دین نظام نپذیرد» البته فردوسی گران مایه هم به قافله می پیوندد و می فرماید: نه ازپادشاه بی نیاز است دین نه بی دین بود شاه را آفرین درهمین راستا، ابن ازرق به تعبیری می زند به سیم آخر و مدعی می شود که « خداوند وسیله سلطان آدمیان را بیشتر از قرآن از بدی ها ومعاصی باز می دارد». روزبهان خنجی معتقد بود که « هیچ امر پادشاه را ضرورتر از حفظ شریعت نباشد». به نظر کشفی، « دولت تنها نیازمند دین نیست بلکه نیاز دین به دولت شدیدتر است و بدون آن ضایع می شود» و تا آنجا پیش می رود که می نویسد « امارت و سلطنت بدون دین طریقه معیشت و معاشرت حیوانات است». البته دین هم بدون سلطنت، « غیر متحقق الوقوع» است[20]. به اعتقاد من، این تلفیق مذهب و سلطنت از جمله به این خاطر لازم است تا ابزارهای لازم برای همگانی و سراسری کردن « ترس» که در عین حال برای اداره اموردریک حاکمیت و فرهنگ مستبدانه و خودکامه لازم است، فراهم شود. نکته این است که در این چنین حکومت و فرهنگی، کامل ترین شکل فرمانبرداری منفعلانه لازم است و این فرمانبرداری منفعلانه، علاوه بر ابزارهای لازم- نیروهای سرکوب و اعمال قهر دولتی- به زمینه های فرهنگی مناسب هم نیازمند است. به سخن دیگر، وجود این زمینه ها به مانند روغنی عملکرد این ابزارها را تسهیل می کند[21]. به گفته ابن طقطقی، « هیبت»- همین ترس وواهمه ای که پیشتراز آن سخن گفته بودم- حافظ نظام سلطنت است که به این وسیله نظم جامعه محفوظ می ماند و از آزمندی رعیت جلوگیری می شود. ابن قتیبه به شیوه دیگری بر همین نکته تاکید می کند و سلطان را به آتش تشبیه می کند و استعاره اش هم این است که نباید به « آتش» نزدیک شد چون می سوزاند و البته که آتش منشاء نورهم هست و البته اگر نور نباشد، زندگی آدمیان لنگ می ماند. نکته جالب این که اندیشمندان شیعه، سلطان را مقید به دستورات دین، عدالت و اعتدال می کرده اند ولی در این که قدرت اش مطلق است و بحث بر نمی دارد، محدودیتی وجود نداشت ودلیل اش هم این بود که « درغیراین صورت اختلال درهیبت سلطانی و بالتبع نظم کیهانی پیش خواهد آمد»[22] قبل از ادامه مطلب، اجازه بدهید كه نتیجه گیری ام را از بررسی همین دو عامل خدمت تان عرض بكنم. اول، پیشتر هم گفته ایم که به ادعای نظام الملک، سلطنت تقدیری الهی است که تحقق آن خارج از تدبیر بشر است و غزالی نیز فراتر رفته و « ظل الله» بودن شاه را نشانه آن می داند که اطاعت از او نیز « مقدس و تکلیف شرعی» است. و اما پی آمد این قدسی شدن و مقدس تراشی، « قضا و قدری شدن توجیه ظلم و بی عدالتی موجود با مشیت الهی است»[23] دوم، یكی از شوربختی های ما در طول تاریخ این بود كه دراغلب موارد، بزرگان عرصه اندیشه ما مدافعان این نظام معیوب بوده اند و حتی اگر، فرزانگانی هم بودند كه به انتقاد از این نظام برآمده بودند و ای بسا حتی جانشان را برسرآن گذاشتند- نه كلیت این نظام بلكه تنها شیوة اجرایش را به نقد كشیده بودند. یعنی در اغلب موارد انتقاد یه این صورت در آمد كه شاه باید عادل باشد و به عدل رفتار كند- نه این كه یك نفر نباید اختیار جان و مال مردم را در دست بگیرد. یعنی ما در انتقادمان از این نظام استبدادی هیچ گاه به ریشه نرفتیم بلكه در سطح ماندیم و تفریبا بطور دایم اندرز نامه نوشتیم. در سطح ماندن باعث شد كه تنها شیوه های بروز استبداد در ایران تغییر كردولی خود استبداد باقی ماند و البته هزینه هایش هم باقی ماند. دراینجا این سئوال پیش بیاید كه خوب، مای ایرانی چرا این بی حقی عمومی را تحمل كرده وتاب آورده ایم؟ عامل سوم: ذهنیت جمعی و بی حقی عمومی ما درصفحه قبل پرسیده بودم که خوب، مای ایرانی چرا این بی حقی عمومی را تحمل کرده و تاب آورده ایم؟ پاسخی که من برای این پرسش دارم این است که در ذهنیت تاریخی من و شمای ایرانی، به دلایل گوناگون، «من» شكل نگرفت. یعنی من ایرانی همیشه « ما» بوده ام. البته كلی هم به این فخر فروختیم كه فردگرا نیستیم و از این حرفها و از دیگران متمدن تریم و با اخلاق تر و از این قبیل. ولی در نظر نگرفتیم كه وقتی در ذهن من ایرانی، « من» شكل نگیرد، من، به قول معروف، توسری خورم ملس می شود. چون وقتی من در ذهن خودم هم كسی نباشم، خوب طبیعی است كه حق وحقوقی هم ندارم یا اگرحق و حقوقی نداشته باشم، برای من پذیرفتنی می شود. و اما چرایش به نظرمن این است كه در فلات قاره ایران – حداقل در بخش عمده ای از آن- فرد برای این كه بتواند در وحدت با زمین برای گذران زندگی مادی خود تولید كند، می بایست ابتدا عضو یك جماعت می شد تا آن جماعت، با كار جمعی خود شرایط ابتدائی تولید را فراهم می كرد. به سخن دیگر: در ایران وضع به این صورت در می آید: فرد -->جماعت --> زمین در حالی كه در اروپا برا ی مثال وضع به این صورت بود: جماعت--> فرد--> زمین همان طور كه مشاهده می شود در ایران بین فرد وزمین، جماعت می آید در حالی كه در اروپا- برای نمونه، ارتباط فرد با زمین بلاواسطه است و شاید به همین خاطر است كه در ایران ، تولیدمان جمعی، برداشت محصولمان هم جمعی، زندگی مان هم جمعی است. من براین باورم كه در این چنین فضائی، البته بدیهی است كه، فردیت و یا اعتقاد به فردیت هم شكل نمی گیرد. برای حسن ختام بنگرید به این توصیف استاد باستانی پاریزی از این جماعت ها: « كشاورزی و ثروت این قوم بسته به بارندگی سال است.... بنای كشاورزی كوهستان بر شش اصل: آب، زمین، گاو، تخم،كود و كار نهاده شده محصولی كه بدست می آید بهمین تناسب تقسیم می شود... آهنگر و نجار ده تمام كار برزگران و وسائل كشاورزی ارباب را در تمام سال مجانا می سازند... خود زارع در كنار آهنگر گرز می زد كارش خیلی خیلی زود به راه می افتاد. هم آهنگر و هم نجار می دانستند كه فردا در محصول شریكند... حمامی و سلمانی هم همین طور بودند. خدمات عمومی بود. زارع و ارباب مجانا به حمام می رفتند. حمام ده وقفی بود... آخرین خرمنی كه كشیده می شد خرمن حمامی ها و سادات بود. زارعین گاو و گرجین به آنها قرض می دادند تا می كوفتند و باد می دادند و بار آن را می بردند... بعضی كارها بصورت عمومی و حشر انجام می شد. ساختن برج ها... كندن راپین ( جوی پیش قنات تا استخر) شش دانگی و عمومی بود. بستن بند بر رودخانه...عمومی بود... مبارزه با ملخ عمومی و ششدانگی بود... هنگام خرمن كشی، زارع یك ناهار به همه حاضران كه ده بیست نفر بودند - می داد كه به "چاشت خرمن "معروف بود.... سهم تنقیه قنات و مرسوم را در سر همین خرمن بر می داشتند. گاهی تخم سال بعد هم سرخرمن برداشت می شد. احداث باغ.... به صورت حشر انجام می گرفت. در مركز ده اعلام می شد كه فلان خواجه یا حاجی... می خواهد باغ بریزد. از فردا، از تمام دهات اطراف ومركز ده روستائیان بیل خود را بر می داشتندو به آن محل می رفتند و زمین را دسته جمعی می كندند.... كندن و "دنده ریزی" (تخم درخت كاشتن) در زمستان انجام می شد...».[24] با این تفاصیل، می پرسید چه كنیم؟ یا، چه بایدبكنیم؟ این پرسش ها بر خلاف ظاهر معصومانه شان پاسخ ساده و سرراستی ندارند. یا اگر هم داشته باشند، صاحب این قلم از آن بی خبر است. به گمان من، باید به جد و با پشتكار، جامعة ایرانی مان را به مقبولیت آزادی متقاعد نمائیم. میزان اندازه گیری آزادی نیز در هر جامعه ای و در هر فرهنگی، آزادی دگراندیشان در آن جامعه و در آن فرهنگ است. به عوض، وجه مشخصه اندیشه های مستبد سالار و استبدادی – مستقل از شكل و شیوه ی بروز- آزادی انحصاری هم اندیشان در آن مجموعه باورها است. اصلا و ابدا مهم نیست كه مبلغ چه دیدگاهی و یا خواهان چه آینده ای هستیم. ولی همین كه، در راستای كوشش برای رسیدن به آن چنان سرانجامی، قائم به خویش شدیم، باید بپذیریم كه از محدوده آزادی به دور افتاده، گرفتار مارپیچ استبداد و خودكامگی گشته ایم. به همین خاطر است كه به گمان من، برای مقابله با آن چه كه من فرهنگ استبدادی می نامم، نه فقط آزادی شك، كه تبلیغ شكاكیت اهمیتی اساسی دارد. از منظری كه من به جهان می نگرم، شك ابتدای آزادی است و لازمة شك كردن، تقدس زدائی از ذهن است. پس به یك معنا، بدون تقدس زدائی از ذهن، آزادی ناممكن است. و اما پیش زمینة، شك، حق پرسش داشتن است. یعنی پذیرفتن این اصل كه هركسی حق دارد بپرسد و هرچیز و همه چیز را به پرسش بگیرد. و برای این كه بتوان به پرسش گرفت، حذف خط قرمزها اهمیت اساسی دارد. ولی ما در فرهنگ مان تا دل تان بخواهد خط قرمز داریم. البته تا به همین اواخر فكر می كردیم كه تنها دو خط قرمز بیشتر نداشته ایم: سلطنت مذهب ولی مثل بسیار مورد دیگر اشتباه می كرده ایم. ایران عزیز حتی به دور از این دو هم سرزمین مقدسان است. همه بزرگان فرهنگی ما، فردوسی، سعدی، حافظ… و حتی نیما و شاملو همه مقدس اند. در این سالهائی كه احزاب و سازمان های سیاسی داشته ایم همة رهبران سیاسی هم جزو همین گروه قدسیان بودند. هر چه كرده اند، درست بوده و هركس هم اگر در وجهی شك كرده باشد، « بدیهی» است یا «ماركسیست امریكائی» است یا «مزدور اجانب» یا «نوكر استكبار» یا «سخن گوی بورژوازی» یا «ملحدو مرتد». بهرحال «فریب خورده» است!! البته خودما هم هستیم و هركدام از ما در ذهن خودمان ، به كوری چشم دشمن، « خیلی هم مقدس ایم». وقتی فضا برای به پرسش گرفتن و شك كردن به این صورت تنگ باشد، طبیعی است كه ذهن در همان مراحل كودكی و حتی می گویم پیش مدرن و استبداد زده در جا می زند و نتیجه همین می شود كه شاهدیم. یعنی در كلیت خویش، ملتی هستیم فاقد تفكر انتقادی و در نتیجه این فقدان هم بی دانش نسبت به خودمان- دانش به دنیای دورو بر ما دیگر پیشكش. یعنی نمی دانیم كجا هستیم؟ كجا بودیم؟ و كجا می خواهیم باشیم؟ این پرسش آخری، پرسش دشواری است. چون لازمة پاسخ گوئی شایسته به آن امید داشتن به آینده است و ما، متاسفانه، اغلب در گذشته زندگی می كنیم. زندگی در گذشته، برای ما « فایده» زیادی دارد. نشئه شدن در باره افتخارات گذشته، حال را تحمل پذیر می كند. مثلا مجسم كنید ادعای شماری از دوستان ایرانی را كه « منشور حقوق بشر» از ایران سرچشمه گرفته است!! خوب اگر این طوری است پس چرا من ایرانی در طول تاریخ فاقد ابتدائی ترین حقوق انسانی بوده ام. نه جانم در امان بود وهست و نه مالم و نه آزادی اندیشه داشتم و نه آزادی بیان!! در این سالها هم که توسعه فن آوری، امکانات بیشتری برای بیان عقایددراختیار من ایرانی قرارداده است، آزادی پس از بیان به همان اندازه مهم شده است. این ها دیگر تجربه زندگی خودماست نه ادعای این یا آن مورخ و سیاست باز. باز گشت به گذشته بسیار ساده تر از كوشش برای ساختن آینده ای بهتر از حال است. ساختن هر چیز جدید و تازه به قول معروف دود چراغ خوردن و زانو به زمین زدن می خواهدولی تعمیر و دست كاری گذشته – اغلب تعمیر نكرده اش را هم قبول داریم- بسیار سهل تر و ساده تر است. دردمندانه باید بگویم تا زمانی كه در اندیشه و اندیشه ورزی در ایران بر این پاشنه می چرخد، معجزه ای نخواهد شد. سركوبگران ما عوض می شوند، شكل استبداد تغییر خواهد كرد ولی مای ایرانی به آزادی نخواهیم رسید. [1] طباطبائي، سيد جواد: زوال انديشه سياسي درايران، ص 18 [2] امام محمد غزالي:نصيحه الملوك به نقل از حسين قاضي مرادي – استبداد درايران- تهران 1380- ص 29 [3] به نقل از سید محسن طباطبائی فر: نظام سلطانی از دیدگاه اندیشه سیاسی شیعه، نشر نی، 1384، صص 66-67 [4] به نقل به نقل از حسين قاضي مرادي – استبداد درايران- تهران 1380، ص 74 [5] به نقل از عبدالوهاب فراتی: اندیشه های سیاسی سید جعفر کشفی، قم، 1378، صص 166-167 [6] به نقل از از سید محسن طباطبائی فر: نظام سلطانی از دیدگاه اندیشه سیاسی شیعه، نشر نی، 1384، صص 87-88 [7] به نقل از همان، ص 88 [8] به نقل از همان، ص 90 [9] به نقل به نقل از حسين قاضي مرادي – استبداد درايران- تهران 1380، ص 29 [10] به نقل از همان، ص 30 [11] به نقل از همان،ص 34 [12] به نقل از طباطبائي: درآمدي فلسفي بر تاريخ انديشه سياسي درايران، 1372ص 43 [13] به نقل از همان، ص 14 [14] همان، ص 17 [15] همان، ص 98 [16] به نقل از قاضي مرادي، ص 67 [17] به نقل از همان، ص 67 [18] دوشن گيمن: دين ايران باستان ترجمة رويا منجم تهران1375، ص 335-36 [19] از سید محسن طباطبائی فر: نظام سلطانی از دیدگاه اندیشه سیاسی شیعه، نشر نی، 1384 ص 92 [20] به نقل ا زهمان صص 93-97 [21] بنگرید به منتیسکیو: روح القوانین، 1975، صفحات 23-33 ( به انگلیسی) [22] از سید محسن طباطبائی فر: نظام سلطانی از دیدگاه اندیشه سیاسی شیعه، نشر نی، 1384 صص 103-107 [23] از سید محسن طباطبائی فر: نظام سلطانی از دیدگاه اندیشه سیاسی شیعه، نشر نی، 1384 ص 113 [24] باستاني پاريزي: سنگ هفت قلم بر مزار خواجگان هفت گاه، چاپ دوم، تهران 1362، ص 572-569
|
Comments:
Post a Comment
|
احمدسیف:مدرس بازنشسته دانشگاه هستم و اقتصاد درس می دادم I.Seyf@hotmail.co.uk پیوندهاکارنامه احمدسیف کارنامه احمدسیف-2.. مصاحبه های من وبلاگ انگلیسی احمدسیف ابراهیم هرندی هفت سنگ سرزمین آفتاب آونگ خاطره های ما زیتون مرتضی اصلاحچی تقارن بلوری یادداشتهائی از سر بی حوصلگی کاریز ملاحسنی کتاب سنج نقالی ف.م.سخن جامعه مدنی خورشید خانوم لینکستان سعید حاتمی پرنیان حامدقدوسی تریبون فمینیستی علی حیدری سهامدارجزء امیر یعقوبعلی مازندنومه مرضیه بهروز عسگری محمدجوادطواف شراره انصاری کلنگ سروش رضا کربلائی سهیل آصفی تراموا علیرضا ثمانه اکوان فرهنگ امیرعلیزاده علی خردپیر انار پرده بچه پررو زن متولد ماکو فرشید انفرادی دانشجویان پیشگام زن متولد ماکو-فارسی عبدالقادربلوچ کیوان هژیر سمیرامرادی علی نعمتی شهاب رضا ناظم سایه نازلی کاموری درنگ احمدابوالفتحی علی شاکرمی قاصدروزان ابری محمد رضا نیک خواه زنگ تفریح پویانعمت الهی قبلی ها
October 2005
November 2005 December 2005 January 2006 February 2006 March 2006 April 2006 May 2006 June 2006 July 2006 August 2006 September 2006 October 2006 November 2006 December 2006 January 2007 February 2007 March 2007 April 2007 June 2007 August 2007 September 2007 October 2007 November 2007 December 2007 January 2008 February 2008 March 2008 April 2008 May 2008 June 2008 July 2008 August 2008 September 2008 October 2008 November 2008 December 2008 January 2009 February 2009 May 2009 June 2009 July 2009 August 2009 September 2009 February 2010 March 2010 April 2010 May 2010 June 2010 July 2010 October 2010 February 2011 April 2011 August 2011 July 2012 March 2013 May 2013 June 2013 |