<$BlogRSDUrl$>

نیاک - یادداشتهای احمدسیف
 

Tuesday, August 25, 2009


یادداشتهای پراکنده درباره تاریخ استبداد درایران 


نمی دانم چه حکمتی است که همه چیز درتاریخ درازدامن ایران وارونه است و کج ومعوج. حوصله و توان بحث های نظری ندارم که درلابلای آن هم برای ترساندن خواننده نویسندگان فرنگی را چماق به دست وارد بکنم. پس می کوشم شواهدی به دست بدهم از این وارونگی. وقتی این کار راشروع کردم خیال داشتم این یادداشتها کتابی بشود برای نشر درایران- ولی نه دل و دماغ این کار را دارم و نه حوصله ای برای من مانده است ونه عملا چنین امکانی وجود دارد. هنوز بعد از چندین سال چشم انتظارانتشار کتابهائی هستم که یواش یواش دارند از پسرکم هم مسن تر می شوند! پس این شما و این هم یادداشتهای پراکنده ای که گاه و بیگاه در« نیاک» خواهید خواند.
این روایت شیراز است در 1295 هجری یعنی حدودا 30 سال قبل از نهضت مشروطه. خفیه نویس انگلیسی گزارش می دهد که « دیشب درخانه برادر میرزا رضای ایلخانی مجلس شرب بوده، زنی داشته اند». خوب به سلامتی! ولی آخر شب گفتگوشان می شود « مشارالیه چوبی برسرآن ضغیفه می زند که سرش می شکند». تا اینجای داستان رمز و رازی ندارد. ولی « آدمهای الخاقان بیگلربیگی مطلع می شوند، میریزند درآن خانه» و آدم انتظار دارد که حالا که ریخته اند به خانه جانب مظلوم و مصدوم را بگیرند، ولی خلاف به عرض رسانیده اند، این جا ایران عزیز خودمان است « ضعیفه را گرفته در خانه کدخدا حبس نمودند»[1]. یعنی بیچاره رن، هم سرش را شکانده اند و هم حبس اش کرده اند!
نمونه دیگر را از استرآباد به دست می دهم در سال 1919 میلادی که « دو نفر سارق مدتها در نظمیه حبس بوده بعد از اقرار به سرقت خودشان حسب الامر دستهای ایشان را قطع نمودند». ولی مدتی پیش تر در همین شهر شیخ ابوالقاسم نامی که پسر شیخ حمزه مجتهد استرآبادی بود ازخانه همسایه مقداری آرد می دزدد « او را به نظمیه احضارکرده با کیسه آرد مسروقه و سرقت آرد را اعتراف داشته به سبب احترام پدرش اورا مرخص نمودند».
نتیجه اخلاقی: آن موقع هم درایران « آقازاده ها» بودند و « رانت آقازادگی» نوش جان می کردند[2]
مجسم کنید سال 1294 هجری است در شیراز، « دو نفر از الواط شیراز روزدر محله یهودان مست شده بزور خانه یهودی ها برای اخذ شراب می رفته اند» با آن چه از دیدگاه حکومت و بخصوص رفتار ملایان دراین باره می دانیم بدیهی است « یهودان ممانعت می نمایند». و این دو الواط هم زخمی به دست یکی از یهودیان می زنندکه آن جماعت به حاکم شهر شکایت می کنند و حاکم هم « حکم به گرفتن آن دو نفر الواط می نمایند که تنبیه نمایند». از حزئیات خبر نداریم و نمی دانیم چه می شود که « شب بعد همان دو نفر می آیند در محله یهودها» و به خانه یکی ورود کرده و به تقصیر این که چرا از آنها شکایت کرده اند» زخمی به گلوی صاحب خانه که پیرمردی بوده می زنند» و بعلاوه « بنای هرزگی درمیان جماعت یهود می گذارند». روشن است که یهودیان بنای فریاد و غوغا می گذارند و خبر به گوش حاکم می رسد. او فراش باشی « خود را با چند فراش می فرستد در محله یهودان که تحقیق این غوغا بشود». فراش باشی هم رفته و درجریان امر قرار می گیردو یهودیان را ساکت می کند تا بعد به شکایت شان رسیدگی شودو اما فردای آن شب « نواب والا حکم به گرفتن جماعت یهود می نماید» آن هم به این بهانه که « چرا شبانه فریاد زده اند» نه فقط « یکصد و پنجاه تومان... جریمه از آنها گرفتند» بلکه « قلیل آنها را با پنجاه نفر از یهودان درب عمارت حکومتی چوب زدند». طولی نکشید که پیرمرد یهودی هم از زخم گلو در گذشت و اگرچه قاتل هم پنهان گشت بلکه « کسان مقتول هم از ترس دیگر اظهاری به حکومت نکرده اند». زمان زیادی نمی گذرد که روشن می شود که درواقع فرزند حاکم و کارگزار این دسته گل باج گرفتن از یهودیان را به آب داده اند. وقتی خود حاکم از جریانات با خبر می شود« نواب والا یک صدتومان از آن را پس داده اند» و باقی را وابستگان به بوروکراسی بالا کشیدند. البته یهودی ها از ظلم و ستم آشکاری که برآنها رفت شکایت کردند ولی نمی دانیم آیا قدمی برای تخفیف فشارها برداشتند یا همانند بسیار موارد دیگر، این تظلم خواهی نیز به جائی نرسید. لابد رشوه ای گرفتند و قال قضیه را کندند.[3]
حالا اجازه بدهید چند نمونه ای به دست بدهم از کردار ملایان در ایران به زمان ناصرالدین شاه قاجار.
« محله دولت: شیخ حسین نام معروف به حسین بلبل که از الواط و اشرار و قماربازهای این شهر است شب گذشته جمعی ا زالواط و اوباش را در خانه اش مهمان کرده و مجلش شرب و قمار ترتیب داده بود اواخر شب به واسطه مستی درسرپول قمار نزاعشان شده بنای زد وخورد را گذاشته داد و فریاد می زیاد می کردند به طوری که اهل محل به اجزای پلیس شاکی شده بودند. پلیسها می روند که از واقعه مستحضر شده آنها را ساکت نمایند حضرات بنای فحاشی و شرارت را گذارده بودند به هرجهت ایشان را ساکت می کنند. چون شیخ مذکور معمم است مراتب به جناب وزیر نظام نوشته شد که از طرف حکومت بفرستد او را بگیرند و قدغن گردید اجزای پلیس آن الواط را بگیرند تنبیه شوند» ( گزارشهای نظمیه، جلددوم 508)
درمحله عودلاجان بین دو نفر اختلافی پیش می آید برسرپول، شاکی به وزارت عدلیه عارض می شود و سرانجام حل وفصل ادعا به محضر جناب آقا سید عبدالله [ بهبهانی] رجوع می شود. شاکی چند شاهد معرفی می کند و یکی از این شاهدان « شیخ ابوتراب مکتب داربوده است»
« آقاسید عبداله از او سئوال می کند و مشارالیه می گوید که میرزا حسن [ متهم] دویست و پنجاه تومان طلب محمود بیگ [ شاکی] را نزد من اقرارکرده و مقروض او است. میرزا حسن می گوید آقا از این شخص سئوال کنید که میرزا حسین را می شناسی آقا سئوال می نماید شیخ جواب می دهد بلی می شناسم مدتهاست با من رفیق است. میرزا حسین می گوید اهل این مجلس کدام یک میرزا حسین است. مشارالیه نگاه کرده می گوید در این مجلس نیست ، شهادت جعلی اوواضح می شود آقا به مامورین دیوان عدلیه حکم نموده اوراکشیده نزد جناب عضدالملک بردند تنبیه شود. بعد جمعی توسط کرده آقا فرستاد اورا مراجعت و توبه داده که من بعد شهادت دروغ ندهد» ( همان جلددوم 524)
« چالمیدان: دیشب جمعی از اهل محله به رئیس محله شاکی شده بودند که پاشاخان پسرمحمدعلی خان قاجار فاحشه به منزلش برده و حاجی سید احمد نام معمم درویش مآب هم آنجا است. مست شدند و می خواهند فاحشه را تلف نمایند و هنگامه بزرگی برپاکرده اند اجزای پلیس رفته سید را به آن حالت مستی گرفته به اداره آوردند اظهارمی دارد که محض عداوت همسایه ها متهم نمودند مراتب به جناب عضدالملک نوشته و قدغن شد اشخاصی که در آنجا بودند حاضر نمایند تا تحقیقات لازمه بشود» ( همان، جلددوم 540)
« دیگر آن که یک نفر از طلاب سروستانی عاشق پسرحاجی میرزا محمد حکیم باشی بوده و مبالغی هم خرج آن پسره کرده بود. پسرحکیم باشی برادرخودرا مانع می شود که با آن طلبه مراوده داشته باشد. آن طلبه از شوری که داشته با تپانچه خود را می زند و هنوز نمرده است» ( وقایع اتفاقیه، تهران 1362، ص 152)
« سنگلج
مسجد چاله حصار آقا سید محمد رضا پسر مرحوم آقا سید صادق نماز خوانده و بعد به منبر رفته قدری احادیث واخبار بیان نموده در ضمن از اعیان و اشراف و متمولین تکذیب و مذمت زیاد کرده که پول زیاد جمع کردند و خمس و زکات نمی دهند و رباخوار هستند. اگرخمس بدهند سادات چرا این قدر فقیر و پریشان می شوند و بعد رو به طرف زنها کرده گفته بود زنها پنج ساعت به غروب مانده مسجد می آئید تمامش ا ز دنیا حرف می زنید و مثل آورده بود که خداوند ماری خلق کرده که سرش در آسمان هفتم و دمش در زمین هفتم است این مار برای اشخاصی است که در مسجد حرف می زنند و غیبت می کنند...» ( گزارش های نظمیه، جلددوم، 724)
« جناب امام جمعه صبیه مقرب الخاقان معزالملک را به جهت پسرخود معین الشریعه گرفته جناب امام جمعه چهارده شبانه روز مجلس عیش گرفته است. هرشب و هرروز ولیمه می دهند از هرصنفی از علما واشراف و خوانین و کسبه و غیره را وعده خواسته است...» ( وقایع اتفاقیه، ص 283)
« دیگر آن که دربیرون دروازه سعدی، سربازی با فاحشه ای را بهم گرفته بودند، می برند پیش حاجی سید علی اکبر [ فال اسیری]، ایشان ضعیفه را حد شرعی می زنند و بعد از آن خود حاجی سید علی اکبر فاحشه را بجهت خود صیغه تزویج خوانده نگاه داشته اند» ( وقایع اتفاقیه ص 523)....
« شخص ملا اسماعیل نام سروستانی طلبه درمدرسه خان، شغل او این بوده که صیغه به مردم می داده است. دراین اوقات روزی دو ضعیفه در حجره او بوده اند. نائب فراشخانه نواب مستطاب والا احتشام الدوله درمدرسه می رود دو ضعیفه را در منزل او می بنید. می فرستد چند فراش می آیند ملااسماعیل را با آن دو زن میگیرند و میبرند. درراه یکی از آن دو زن معادل ده تومان تعارف می دهد به نائب فراشخانه و خود را مستخلص می نماید. ملااسماعیل یک زن دیگر را به حضور برده نواب معظم الله اولا ملا اسماعیل را چوب زیاد می زند. بعد از آن حکم می فرمایند که ملا اسماعیل را مهار بکنند درکوچه و بازار بگردانند. توسطی از او می نمایند. از مهارکردن می گذرند و لیکن عمامه شال او را به گردن او می اندازند در کوچه و بازار می گردانند و آن ضعیفه را هم گلیم پیچ می کنند و بسیاری او را می زنند و رها می کنند» ( وقایع اتفاقیه 64)

این روایت هم در« خاطرات حاج سیاح یا دوره خوف ووحشت» (تهران 1346) آمده است. حاج سیاح دریک فاصله 18 ساله ازایران به دور بود و سرانجام در مرداد 1256 که 30 سال از سلطنت ناصرالدین شاه می گذشت وارد ایران شد و این بار درداخل ایران به سیاحت پرداخت و مشاهداتش را در این کتاب به راستی بی نظیر و به نسبت قطور- 633 صفحه ای- نوشت. تنها شهری که مشاهداتش با دیگر مناطق تفاوت داشت، قوچان بود.درقوچان به دیدن شخصی به نام شجاع الدوله رفت که زمانی حاکم شهر بود و اینک بقیه داستان:

«.... از وضع و حرکت من سئوالات کرد. جواب گفتم. پس از قوچان پرسید " چگونه می بینید؟" گفتم " بهترین جاهای ایران است که مردم از جان و مال خود ایمن هستند لکن اگر تربیت هم می شدندبسیار خوب می شد. تصدیق کرد. من ازایشان سئوال کردم که " چگونه است درایران که جای امن و راحت نیست اینجا مردم آسوده اند؟" گفت" اغلب فساد و ناامنی و شرور از طرف ملاها و خانه بست کردن ایشان و مداخلات ایشان است بتمام امور. مردم آدم می کشند، دزدی می کنند، هرفسق و فجور می نمایند آقایان همه نحو حمایت و توسط می کنند. حکام هم نمی توانند بکار صحیحی اقدام نمایند چون هزار قسم تهمت و تکفیر و بلاها بسرشان می آرند. اینجا هم همین طور بود من دیدم دیگر اندازه و حد یقف برای اینها نیست و تمام امور مختل شده، اختیارجان و آبرو و مال مردم درنوک قلم ایشان است و خیلی ارزان تلف می شود قضیه ای اتفاق افتاد که من دیگر نتوانستم اغماض نمایم. ایستادگی کردم تا نفوذ ایشان را بدرجه ای کم کرده خودم و مردم را آسوده ساختم. تفصیل این است که زنی باسم این که من سیده ام در اینجا دلاک نسوان شده و در حمام زنانه خدمت می کرده و بنام سیده اجرت مضاعف می گرفته. یک سال به این نحو گذشت روزی زنی نزد من آمده گفت" عرض خلوت محرمانه دارم" محرمانه پرسیدم " مطلب چیست؟" گفت، " این زن که می گوید سیده ام و دلاکی زنان می کند زن نیست، مرد است خودرا بشکل زن درآورده، من خودم دیدم در خلوت حمام بزنی نزدیکی کرد. مرا نگاه دارید اورابرای تحقیق بیاورید. درولایت اسلام با وجود سرکار چنین کاری سزا نیست". این حرف مرا حیران کرد. زیرا آن زن شوهر هم اختیارکرده بود! این چگونه می شود؟ بهرحال فرستادم آن زن را آوردند. باندرون فرستادم. شوهرش بملاها ملتجی شد که حکومت زن مرا جبرا نگاهداشته. آن زنیکه خبرداد حاضر بود گفت" همین دلاک، مرد است زن نیست و سید هم نیست. دزد اجامری است" از دلاک پرسیدم زیاد تحاشی کرد گفت " چگونه روا می دارید بمن علویه فرزند فاطمه چنین تهمت بگویند؟ من به دلاکی قناعت کرده ام که گدائی نکنم. شوهر دارم! فردا درمحشر جواب جده ام را چگونه می دهید؟ این زن مرا و شوهرم را متهم و رسوا کرده است" آن زن گفت " آقا به این زبان بازیها گوش ندهید تحقیق خیلی آسان است" بهرحال گفتم تفحص کنند. زیرجامه را طوری پوشیده بود که از بالای لباس معلوم نشد گفتم زیر جامه را درآوردند معلوم شد از مرد گذشته، نره خری بوده است! از این طرف ملاها مثل باران کاغذ توسط بارانیدند که " سیده علویه را چرا نگاه داشته ای" ما باید خوبان را بخاطر خدا و بدان را بخاطر پیغمبر احترام کنیم" جواب دادم بازدست نکشیدند. هی نوشتند" علویه را مرخص کنید برود سرکار دلاکیش" بهرراه خواستم حالی کنم بخرجشان نرفت لابد مانده گفتم زیرجامه علویه نره خر را کنده درمیدان و معبر عموم چوب بسته بمردم نمایاندند و در شهر گرداندند. اما این دفعه آخوندها افتادند بجان من. باز کاغذها آمد گفتم آورنده را توسری زدند. این شخص مردی بوده از اهل ترشیز که مو در رخسار نداشت و صدایش خشن بود با این شوهر جعلی که از اهل مشهد بود ساخته خود را علویه کرده، دخل را باشریک می خوردند. درحمام هرشکار نرم و گرم به دست می آورده به شوهر هم طعمه می داده باری می خواستم ایشان را از قوچان بیرون کنم باز کاغذ بارانی شد. گوش ندادم هردو را روانه مشهد کرده به رکن الدوله [ حاکم خراسان] تفصیل را نوشتم بعد ازمدت کمی کاغذ ملاها را برای من فرستاد که نوشته بودند « شجاع الدوله بابی است سیده علویه را بی زیر جامه دربازار چوب زد» من هم مجلس کرده آخوندها را حاضر کرده گفتم " این چه لوطی بازی است که برای هوای دلتان هرکس اطاعت نکرد تکفیر می کنید؟ مرا بابی نوشته اید؟ باز هم آن مرد سید علویه است؟" انکار کردند گفتند " ما ننوشته ایم" خطشان را نشان دادم گفتم" حالا محبت در حق شما می کنم که چوب نمی زنم و مهار نمی کنم فورا از این شهر بروید و مردم را راحت کنید" گفتند" نمی رویم و در اصطبل بستی می شویم" گفتم " این هم فهم شما! در اسلام غیر حرم خدا بست نیست. هم من غلط می کنم طویله ام بست می شود هم شما غلط می کنید خانه تان را بست می کنید" پس حکما نویسندگان کاغذها را بیرون کردم شهر آرام و مردم راحت شدند...(صص 311-309)

به احتمال زیاد، ادامه دارد
[1] وقایع اتفاقیه: گزارشهای خفیه نویسان انگلیس به کوشش زنده یاد سعیدی سیرجانی، تهران 1362 ص 86
[2] مخابرات استرآباد، گزارشهای حسینقلی مقصودلو وکیل الدوله به کوشش ایرج افشار... تهران، 1363 حلد دوم صص 646 و 581
[3] وقایع اتفاقیه، همان، ص 68



Comments: Post a Comment
 
Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com

This page is powered by Blogger. Isn't yours?