<$BlogRSDUrl$>

نیاک - یادداشتهای احمدسیف
 

Tuesday, October 18, 2005


خلق وخوی ما ایرانی ها: 


راوی گرامی با قلم شیرین اش، به مسایل تلخی اشاره کرده ودراین نوشته، پرسش های شیرافکنی مطرح نموده است که اگرچه پرسش هائی اساسی اند ولی پاسخ سرراست و ساده ای ندارند. بخشی از این پرسش ها را به روایت خودش از زندگی هم ربط داده است. و چقدر خوب است که کسانی چون همین راوی را هم داریم که با وجود این همه ستم که بر او رفته است، به صورت یک « قربانی» در نمی آید. نه تنها یک قربانی نیست بلکه کسی است که به واقع برای هم چو منی که به جای خود، کم هم ادعا ندارم، به واقع افتخاری است که با چنین انسانی هم زمانه و هم زبان شده ام.
از سوی دیگر، با گشاده دستی و سعه صدری که به من دارد، ازمن خواسته است که به اصطلاح فتح باب کنم در این حوزه ای که هم او می داندوهم من که به واقع شیرافکن است. در باره فرهنگ، در باره عرف ما، و هم درخصوص برخورد به زن در این فرهنگ.
اندکی که خودشیرینی بکنم من چند سال پیش نوشته نسبتا مفصلی نوشته بودم در همین حوزه که هم نسخه اندکی دست کاری شده اش در کتابی درایران در آمده است و هم نسخه دست نخورده اش در یک سایت انترنتی.
هرچه که ادعاهای مدافعان غنای فرهنگی ما باشد، واقعیت این است که د راین فرهنگ، به نصف جمعیت ایران ستم عریانی اعمال می شود و اگر طالب رسیدن به جامعه ای انسانی هستیم باید کار را از نقد هر آن چه که هست، آغاز کنیم.
چنین کاری ولی حداقل دو پیش گزاره دارد:
- پذیرش حق و حقوق فردی-
وقتی از حق و حقوق فردی سخن می گویم منظورم حق هم سان اندیشی با من نوعی نیست. این بدترین نوع استبداد و دیکتاتوری است که در همین فرهنگ گرانمایه ما، خود را تکرار می کند. وقتی از حق وحقوق فردی حرف می گویم، این حق و حقوق اما و اگر ندارد. و اما همین جا، پس این را هم بگویم که اگر می خواهیم به جائی برسیم و هرز نرویم، این آزادی فردی ما باید با احساس مسئولیت در خصوص آن چه که می گوئیم همراه شود. نه این که دیگران برای ما تکلیف تعیین بکنند بلکه خودمان، در نظر داشته باشیم که قرن بیست و یکم دیگر زمانه ای نیست که کسی علامه دوران باشد و در باره هر چیز و همه چیز « نظر» بدهد. البته که کماکان هرکس حق دارد ولی حق داشتن، نشانه صلاحیت داشتن نیست و ما به خصوص در وضعیتی که هستیم لازم داریم که در عرصه هائی که صلاحیت نداریم، حرف نزنیم. چون یکی از پی آمدهائی این هرکی به هر کی، اغتشاش اندیشه است و در میان مائی که یاد نگرفته ایم به درستی اندیشه کنیم این اغتشاش نه فقط کارساز نیست بلکه، می تواند بسیار هم مخرب باشد. پس حق وحقوق فردی ما در تداخل با احساس مسئولیت ما، باعث می شود که بتوانیم در گفتمان هائی که با یک دیگر داریم، و یا باید داشته باشیم، مددکار یک دیگر باشیم.
- عمدا و آگاهانه با « مقدس تراشی» مقابله کردن.
یعنی، پذیرش این اصل که راهی به غیر از نقد هر آن چه که هست نداریم. د راین عرصه، نه « خط قرمز» داریم، ونه مجموعه ای از « قدسیان» که هیچ کس نتواند به بارگاهشان نزدیک شود!تا زمانی که در عرصه اندیشه ورزی، خط قرمز داریم کارمان زار است و زار می ماند. نه خود را فریب بدهیم ودر فریب کسی دیگر بکوشیم. چند سال پیش یادتان هست که احمد شاملو- این نمونه برجسته آبرو و شرف ادبیات فارسی در 50 سال گذشته- در باره یکی از بزرگان فرهنگی ما سخنی می گوید که عده ای را خوش نمی آید. در نظر بیاورید و به نشریات درون و برون مرزی همان سال مراجعه کنید تا ببینید که کوتوله های فرهنگی و ادبی ما، با چه بی حرمتی هراس انگیزی کوشیدند به « انتقاد» شاملو پاسخ بدهند!!! خوب وقتی جایگاه نقد در این زبان و در این فرهنگ این گونه باشد به گمان من، تعجبی ندارد که این زبان واین فرهنگ در جا می زند و پیش نمی رود. با من بمیرم و تو نمیری، زبان و فرهنگ به جائی نمی رسند و زبان و فرهنگی که توان دارد نه فقط از نقد نمی هراسدبلکه برای بالندگی خویش مبلغ و مشوق آن می شود. ولی ما چه کرده ایم و چه می کنیم؟ کم نیستند ایرانیان محترمی که هنوز « احمد شاملو» را به خاطر آن سخن رانی « نبخشیده اند»!! خوب، نبخشند، از موقعیت و قدر شاملو که کم نمی شود. چیزی که عیا ن می شود یکی ا زچندین معضل فرهنگی ماست.
اگر بتوانیم این گونه شروع کنیم، می توانیم و چرا نباید بتوانیم که خودمان را از نظر فرهنگی تکان بدهیم. اگرچه برخورد به زن خیلی خیلی هم مهم است ولی همه مشکل فرهنگی ما این نیست.
فهرست وار به شماری از مشکلات خودمان اشاره می کنم که باید در باره شان دست به پژوهش جدی بزنیم.
- بی برنامه ایم و هم چنین ریاکار و فرصت طلب.
یادتان هست یکی از اولین کارهائی که بعد از سال 1357 شد، تشویق خانواده ها به بچه دارشدن بود. نه کسی به این اندیشید که تکلیف مدرسه ابتدائی و متوسطه و دانشگاه چه می شود و نه این که این بچه ها وقتی به سن و سالی می رسند شغل و خانه و هزار و یک نیاز طبیعی دیگرهم دارند. الان مثل خر مرحوم ملا نصرالدین مانده ایم با جمعیتی که به شدت جوان است. هنوز هم برنامه ای نداریم و بعد، البته هزار ویک نوع بیماری اجتماعی داریم که نه می دانیم برای مقابله چه باید بکنیم و نه برنامه ای داریم که خودمان را برای مقابله با این بیماری های اجتماعی آماده کنیم. به پروژه های اقتصادی مان دیگر نمی پردازم. شما صنعت اتوموبیل سازی ما را در نظر بگیرید. در 30 تا 45 سال گذشته، چه انواع مختلف اتوموبیل را در ایران مونتاژ کرده ایم و هنوز که هنوز است، یاد نگرفته ایم که چگونه می توان اتوموبیل ساخت! این تکه را از کتاب خواندنی « جامعه شناسی خودمانی» نوشته حسن نراقی نقل می کنم که بسیار روشنگر است:
«...توصیه می کنم گروهی این همت را بکنند و روی اسامی هم وطنان یک کمی کار بکنند. ببینید درصد بالائی از ثریاها و شهناز های ما حدود پنجاه ساله هستند و اکثر خانم هائی که با نام فرح هستند حدودا چهل و ودو سه ساله. اسامی کورش و داریوش و خشایار و امثالهم که اکثرا سالهای تولدشان مربوط به سالهای 50 و 51 می باشد و هکذا. عمارها و هداها و یاسرها حدود بیست و بیست ویک ساله.... علت آن را می گذارم خودتان بررسی کنید»( ص 81) .
یا اجازه بدهید نمونه دیگری بدهم: در روز 15 تیرماه 1331 از 66 نماینده مجلس، 53 نفر به مصدق رای اعتماد دادند. تنها 11 روز بعد، در جلسة سری 26 تیرماه 1331، از 42 نمایندة حاضر، 40 نماینده به نخست وزیری قوام رای مثبت دادند. 5 روز بعد، در 31 تیرماه 1331، از 63 نمایندة حاضر 61 نفر به دكتر مصدق رای تمایل دادند. عبرت آموز این كه در جلسة 7 مرداد 1331، همان مجلسی كه 40 تن از نمایندگانش به نخست وزیری قوام رای داده بودند، احمد قوام را « مفسدفی الارض شناخته علاوه بر تعقیب و مجازات قانونی، به موجب این قانون كلیه اموال و دارائی منقول و غیر منقول احمد قوام را از مالكیت او خارج می گردد».
- با تاریخ بیگانه ایم.
نمی دانم ا زکدام مثال شروع کنم؟ با این بی حقی عمومی ما در طول تاریخ، آغاز « حقوق بشر» از ایران است! و کسی هم به این سئوال کار ندارد پس چرا با خود ما در طول تاریخ درازمان بدتر از « حیوان» رفتار کرده بودند! یا برابری « زن و مرد» د رایران قبل از اسلام، و بعد معلوم نیست مذهبی ها به کنار، چرا غیر مذهبی های ما، حتی درسال 2005 هم این برابری را به رسمیت نمی شناسند و به آن عمل نمی کنند!
- قهرمان پرور و استبداد زده ایم.
وقتی از کسی خوشمان می آید آن شخص، بی عیب می شود. آن قدر در این ستودن خویش پیش می رویم که خرده خرده هیچ کس دیگری هم حق ندارد به این « بتی» که ساخته ایم بگوید بالای چشمش ابروست. باور کنید دروغ نمی گویم وقتی درکتابی هم از مرادم احمد شاملو ستایش کردم( در یک مقاله) و هم در مقاله دیگری اورا به نقد کشیدم بسیاری از دوستان بدون این که سخن شان ابهامی داشته باشد به خود من گفته بودند که بهتر است « تکلیفم» را با شاملو روشن کنم! چند سالی گذشته است ومن هنوز نمی دانم چه تکلیفی؟ شاملو را به عنوان مراد و استادم دوست دارم و این جا و آن جا به بعضی از کارهایش هم انتقاد دارم. چرا همین جا، پس گزارش نکنم که هیچ نشریه ای در داخل وخارج از ایران حاضر نشد نقد من براستادم شاملو را منتشر کند.
- حقیقت گریز و پنهانکاریم.
چند نفر را می شناسید که برای ریشه یابی مشکلاتی که داریم به خودمان بپردازد؟ اگردست نیروهای خارجی در کار نباشد، حتما ریشه اش به « سلطه اعراب» بر می گردد. از « مغولها» غافل نباشید. آخ! آخ! اگر مغولها نبودند ما خیلی زودتر از غربی ها به « سرمایه داری» رسیده بودیم. این ها ادعاهای من نیست. در کتابهای تاریخی مان نخواندیدش؟
- خودمحور و برتری طلبیم.
ما د رجامعه ای زندگی می کنیم که هنوز با « نمی دانم» به صلح نرسیده است. اگر اندکی « دموکرات» باشیم که فکر می کنیم این « حق» ماست که در باره هرچیز و همه چیز« نظر» بدهیم. و فکر هم می کنیم که به این طریق داریم به آزاد اندیشی در این فرهنگ کمک می کنیم. صحبت اقتصاد باشد هیچ کس نیست که مارکس و کینزوفریدمن را به شاگردی خود قبول داشته باشد. اگر از فلسفه حرف بزنیم که دیگر واویلاست. آن چنان پنبه غولی چون هگل را می زنیم که تا کنون درتاریخ بشر کسی این چنین نکرده است!! من حتی دیده ام که در موارد متعدد « طبابت» هم می کنیم!
- احساساتی و شعار زده.
شما هم لابد شنیده اید که هستند کسانی که خیلی جدی ادعا می کنند ایران را به ما بسپارید سه ماهه یک سوئیس و یا سوئد به شما تحویل می دهیم! یا یادتان هست، چون ایران داشت « ژاپن خاورمیانه» می شد، نیروهای استعماری توطئه کرده و سلطنت را سرنگون کردند. حالا شما درهمان دوره « رونق» یک ماه اکسیژن « دلارهای نفتی» را از اقتصاد می گرفتی، نه گوشت بود و نه نخود لوبیا که با آن یک دیزی بی قابلیت بخوری، بقیه وجوه بماند. الان هم همان است. خدا پدر آقای بوش را بیامرزد که با دیوانه بازی هایش، دلارهای نفتی ما را زیاد کرده است. روزی نیست که شاهد بروزبرنامه های این چنینی نباشیم. در آخرین نمونه دیده ام که آقای احمدی نژاد خواستاراعزام دانش آموزان و جوانان به حج است ومعلوم نیست اگر چنین بودجه ای موجود است چرا صرف بهبود امکانات آموزشی نمی شود تا مثل پارسال گروهی از بچه ها به همراه معلم خویش در آتش خاکستر نشوند! درگذشته سوار بر مرکب سم سیاه نفت به « تمدن بزرگ» رسیده و از آن گذشته بودیم و الان هم، می خواهیم برهمان مرکب « پوزه استکبار جهانی» را به خاک بمالیم. غافل از این که اگر همین « مستکبرین» برای یک ماه از ما نفت نخرند، ما حسابمان با کرام الکاتبین خواهد بود. الان هم نه برنامه ای برای افزایش تولید داریم و نه می دانیم چگونه می توانیم از وابستگی به این « طلای سیاه» که به واقع « بلای جان ما» شده است خلاص بشویم.
- ظاهر سازیم.
نمی دانم از کجا مثال بزنم که به خودمان زیاد بر نخورد؟ شما را نمی دانم د رخانواده هائی که من می شناختم و می شناسم، بهترین میوه ها را مهمان ها می خوردند و می خورند! البته اسمش را « مهمان نوازی ویژه» ایرانی مان گذاشته بودیم ولی من بر آن سرم که علت اصلی اش این بود که خود را به آن چه که نبوده ایم بنمائیم.
- توطئه پندار و توطئه باورو مسئولیت گریز.
فرق نمی کند می خواهد قتل امیر کبیر باشد یا انقلاب بهمن. یا حتی آشفتگی کنونی اوضاع د رایران. در همه و همه این موارد ما- یعنی ما ایرانی ها- « مفعولان» تاریخ ایم و این دیگران اند که بر علیه ما توطئه می کنند! مسئولیت، اگر مسئولیتی باشد آن هم به گردن دیگران است. تازگی ها داشتم راجع به وضعیت رانندگی درایران با چند تائی صحبت می کردم می گفتند، تقصیر از تنگی جاده ها در ایران است و دیگری می گفت، مردم ازدست جمهوری اسلامی اعصاب راحتی ندارند و خوب، « طبیعی» نیست که وقتی اعصابت خراب باشد. این گونه رانندگی بکنی! آدم نمی داند به قول معروف سرش را به کدام سنگ بکوبد! البته همین جا بگویم که اگر با این دلایل من درآوردی موافق نباشی، بدیهی است که « رژیمی» هستی ولی، زمان شاه که « جمهوری اسلامی» نبود ولی رانندگی همین بود. و یا اگر خیابانهای تهران باریک است نمی دانم اگر این جماعت قرار بود در خیابانهای تنگ و ترش لندن رانندگی کنند چه پیش می آمد! یعنی ما نمی خواهیم بپذیریم که رانندگی درایران، یعنی کوشش دستجمعی برای خودکشی، حالا بعضی ها در این کار موفق نمی شوند که آن بحث دیگری است.
- قانون ستیز و قانون گریز.
دلیل اش را نمی دانم ولی ما به قانون تمکین نمی کنیم. می خواهد قوانین مالیاتی باشد و یا قوانین رانندگی. بار آخری که چند سال پیش ایران بودم، دیده بودم که بستن کمربند ایمنی در اتوبان ها اجباری شده بود- خود همین کار اندکی خنده دارد که چرا فقط در اتوبان؟- ولی دیده بودم رانندگان محترم، شخصی وکرایه ای، آقای مهندس و دکتر، که کمربند را می کشند و در نزدیکی نقطه ای که باید به گیره کلیک شود نگاه می داشتند که پلیس گمان می کند کمربند را بسته اند ولی نبسته بودند! وقتی هم اعتراض می کردم که پدرجان به جدم قسم این قانون به نفع خود شماست و تو آن را به صورتی در آورده ای که وبال گردنت شده است و احتمال تصادف را بیشتر کرده است چون یک دستت بند است که نباید باشد. جواب هم این بود که بابا جان تو زیادی در غرب مانده ای! ما حتی چشم بسته هم می توانیم توی این خیابانها رانندگی کنیم! خوب باشد. بر منکرش لعنت. آن وقت، به هرکجای تهران و شهرستانها که می روید از این حجله ها می بینید که عمدتا برای جوانانی که در رانندگی کشته می شوند بر سر کوچه و بازار گذاشته اند! موارد دیگر را می گذارم که خودتان به آن بپردازید.



 
Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com

This page is powered by Blogger. Isn't yours?