<$BlogRSDUrl$>

نیاک - یادداشتهای احمدسیف
 

Wednesday, March 29, 2006


عاشقان چنگ 


جان پیلجر
عاشقان جنگی که من در جنگهای واقعی می شناختم آدمهای بی آزاری بودند که فقط به خودشان لطمه می زدند. آنها به ویتنام یا کامبوج
جلب می شدند چون در آنجا مواد مخد رزیاد بود. یا به بوسنی می رفتند که رولت مرگ وجود داشت و برایشان جذاب بود. معدودی هم می گفتند که می خواهند « به جهان اعلام کنند» و صادق هایش می گفتند که آنها عاشق جنگ اند. یکی روی بازویش خالکوبی کرده بود که « جنگ سرگرمی است». او روی یک مین زمینی ایستاد.
من وقتی نوع دیگری از عاشقان جنگ را می بینم، گاه این احمق ها را به خاطر می آورم. این نوع عاشقان جنگ، هیچ گاه جنگی ندیده اند و اغلب هم دست به هرکاری زده اند که جنگ را نبینند. علاقه این عاشقان جنگ، یک پدیده است که با وجود فاصله داشتن از عینیتی که عاشقش هستند، کدر نمی شود. روزنامه های یک شنبه را بخوانید، در آن جا این ها را می بنید، افراد قائم بخودی که به غیر از تجربه روزهای شنبه شان در مراکز خرید، تجربه دشواری ندارند. تلویزیون را روشن کنید، آنجا هم همین ها را می بینید، هرشب نه این که از عشقشان به جنگ حرف بزنند بلکه به نیابت از دستگاهی که به آن وابسته اند، عشق به جنگ می فروشند. مت فرای- گزارشگر بی بی سی از امریکا- می گوید، « تردیدی نیست» که « تمایل به انجام کار خوب، به بردن ارزش های امریکائی به بقیه دنیا، وبه ویژه به خاورمیانه.... اکنون به طور روزافزونی به قدرت نظامی گره خورده است».
مت فرای این عبارت را در 13 آوریل 2003 وقتی جورج دبلیو بوش « شوک وخوف» اش را برعلیه عراق بی دفاع آغاز کرد، به زبان آورد. دو سال بعد، بعد ازاین که یک ارتش اشغالگر خارج از کنترل، نژادپرست، سرکش، و بطور بدی آموزش دیده، « ارزش های امریکائی» را به صورت قبیله گرائی، جوخه های مرگ، حملات شیمیائی، یورش با اورانیوم ضعیف، و بمب های کلاستری برای عراقی به ارمغان برد، مت فرای، بمب افکن های ب 52 را « قهرمانان تکریت» می خواند.
سال گذشته، او پاول ولفوویتز، معمار قتل عام در عراق را « یک روشنفکر» خواند که « خیلی جدی به قدرت دموکراسی و توسعه از پائین اعتقاد دارد». در باره ایران، فرای خیلی جلو بود. در ژوئن 2003 به بینندگان بی بی سی گفت« ممکن است برای تغییر رژیم درایران هم دلیل کافی وجود داشته باشد».
چه تعداد زن، مرد، کودک کشته یا زمین گیر می شوند اگر بوش به ایران هم حمله کند؟ دورنمای حمله به ایران به خصوص برای آن عاشقان جنگ که از تحولات عراق ناامید شده اند، بسیار جذاب تر است. ماه قبل جرالد بیکر در تایمزنوشت، که « حقیقت غیر قابل انکار و غیر قابل تصور این است که ما باید برای جنگ با ایران آماده بشویم.... اگر ایران با آرامش و امنیت به موقعیت اتمی ارتقا پیدا کند، در تاریخ جهان نقطه عطفی خواهد بود شبیه به انقلاب بلشویکی یا روی کارآمدن هیتلر». « به نظر آشنا می آید!». در فوریه 2003 بیکر نوشت، که « پیروزی درعراق به سرعت ادعای امریکا و انگلیس را در باره خطری که صدام ارایه می داد ثابت می کند».
« آمدن هیتلر»، به واقع شعاری برای تهیج عاشقان جنگ است. این راقبلا هم شنیده ایم. وقتی که در 1999ناتو، « ماموریت اخلاقی اش را برای نجات کوسوا» ( به نقل از بلر» انجام می داد، که به واقع، الگوئی برای اشغال عراق بود. در حمله به صربستان، 2 درصد موشکهای ناتو به هدف های نظامی اصابت کردند، بقیه هم بیمارستانها، مدارس، کارخانه، کلیسا، و استودیو های تلویزیونی را منهدم کردند. مطبوعات به دنبال بلر و چند تن از مقامات دولت کلینتون، به صورت دست جمعی اعلام کردند که ما « باید، چیزی « نزدیک به نسل کشی» در کوسوا را متوقف کنیم. این را تیموتی اش در2002 در گاردین نوشت. صفحه اول دیلی میرورو سان اعلام کردند« تکرار هولوکاست». ابزور « راه حل نهائی بالکان» را اعلام کرد. ولی مرگ اسلوبودان میلوسویچ عاشقان جنگ و جنگ فروشان را به یاد گذشته ها برد. البته در اعلام خبر مرگ او، از« نسل کشی» « هولوکاست، و« آمدن هیتلر» سخنی گفته نشد. دلیل اش روشن است. همه آن برطبل کوبیدن ها، در هنگام زمینه سازی برای اشغال عراق و یا اکنون برای حمله به ایران، از دم مزخرف بود. تفسیر غلط نبود. اشتباه نبود. تخم گذاشتن کسی نبود. نه، مزخرف بود.
آنها گفتند که «قبرهای دستجمعی» در کوسوا، توجیه گر عمل شان است. وقتی که بمباران تمام شد، متخصصان بین المللی وجب به وجب کوسوا را گشتند. ماموران اف بی آی هم وارد شدندو به ادعای آن سازمان به بررسی چیزی پرداختند که « بزرگترین محیط بزهکاری در تاریخ اف بی آی» بود. چند هفته بعد وقتی که حتی یک قبر دستجمعی هم پیدا نکرده بودند، ماموران اف بی آی و دیگر متخصصان به خانه های شان باز گشتند.
در 2000، دادگاه جنایات جنگی در لاهه اعلام کرد که کل اجسادی که در « قبرهای دستجمعی» کوسوا پیدا شد 2788 نفر بود. این تعداد شامل صربها، کولی ها، و کسانی بود که بوسیله متحدان ما د رکوسوا- ارتش آزادیبخش کوسوا- کشته شده بودند. این یعنی که دلیل حمله به صربستان، یعنی، « 225000 مرد آلبانیائی بین سن 14 تا 59 مفقود شده اند که به احتمال زیاد کشته شده اند» ( سفیر امریکا دیوید شیفر ادعا کرد)، صرفا دلیلی موهوم بود. تا آن جا که من می دانم تنها وال استریت ژورنال، به موهوم بودن این دلیل اعتراف کرده است. یک طراح ارشد سابق ناتو، مایکل مک گوایر نوشت« توصیف بمباران به عنوان یک مداخله انسان دوستان، به واقع توهین آمیز است». به واقع، « ماموریت» ناتو عمل حساب شده و نهائی انتقام جوئی برای محوکردن ایده یوگسلاوی بود.
برای من یک خصلت تنفر آمیز بلر و بوش و کلینتون و روزنامه نگاران مشتاق بارگاه آنها این است که ایشان زنان و مردان مستقری و جاافتاده ای هستند که مشتاق خونریزی اند بدون این که خونریزی را دیده باشند، مشتاق دیدن تکه های بدن اند بدون این که هرگز بدن های متلاشی شده را رویت کرده باشند، سردخانه هارا پراز جسد می خواهند بدون این که هرگز در آنها به دنبال عزیز خود گشته باشند. نقش آنها تحیمل دنیای موازی است از حقایق ناگفته از دروغ های عمومی. این واقعیتی است که میلوسویچ در مقایسه با قاتلان صنعت سالار ما یعنی بوش و بلر، به واقع ذره ای بیش نبود.
اصل را در اینجا بخوانید.



Monday, March 27, 2006


چرااین چنین است؟ ( بخش پایانی) 


شما هم لابد این مثل را شنیده اید كه یكی را به ده راه نمی دادند، سراغ خانة كدخدا را می گرفت. نمی دانستیم با « استبداد عادلانه » چه خاكی بسر خودمان بریزیم، حالا باید برای حكومت استبدادی خصلت ترقی خواهی هم پیدا كنیم. نمی دانم مرحوم محمود از مترقی چه استنباطی دارد ولی به گمان من ، مترقی به معنی رو به جلو و رو به آینده و رو به كمال رفتن است. و دراین راستا، باید گفت كه ترقی خواه دانستن یك حكومت استبدادی به راستی، به سخن گفتن از مثلثی چهار گوش بی شباهت نیست. به گمان من، رابطه حكومت استبدادی با ترقی خواهی به این می ماندكه در سراشیبی تندی كه از قفا به پرتگاه هولناكی ختم می شود با اتومبیل قراضه ای ایستاده باشی، یك پایت روی ترمز باشد و پای دیگر روی پدال گاز. خیلی كه نیك بخت باشی، در همان جائی كه ایستاده ای میخ كوب می شوی، یعنی ، چنین معجون عجیبی نمی تواند رو به جلو باشد. ولی به احتمال قریب به یقین آنچه كه اتفاق خواهد افتاد این كه اتوموبیل و سرنشین از پرتگاه به اعماق پرتاب خواهند شد . یعنی، اگر حكومتی باشدكه همراه با آزادی ستیزی ادعای ترقی خواهی هم داشته باشد، كار آن ویران كده به راستی زار می شود. اگر نمونه تاریخی می خواهید، به ایران درعصر سلسلة پهلوی و به خصوص دورة رضا شاه بنگرید. اگر این نمونه باب طبع نیست، اروپای شرقی هم هست.
قبل از آنكه بحث ام را ادامه بدهم، پس، تا به همین جا نتیجه بگیرم كه یكی از پی آمدهای فرهنگی استبداد زده، تباه شدن اندیشه و اندیشگی در جامعه است و همین است كه به تداوم و قوام یافتن همان فرهنگ كمك می كند.
اجازه بدهید، نمونه دیگری بدهم.
مرحوم حسن خان اعتمادالسلطنه یكی از روشنفكران عصر ناصری است. نه تنها فرنگ دیده است بلكه در فرنگ تحصیل كرده است و با زبان و فرهنگ فرنگیان هم آشنائی دارد. هر كه بوده باشد، غرض قضاوت مثبت یا منفی نیست، جزو « توده های بی سواد» ایران نیست. علاوه بر نوشته های رسمی، روزنامه خاطراتی هم از او مانده است كه این خاطرات را برای دل خویش و پنهانی می نوشته است. قرار نبود چاپ شود و همان گونه كه خود اشاره كرده است غیر از خودش و همسرش، كسی از وجود چنین یادداشتهائی خبر نداشت. به یك تعبیر، به اعتقاد من، یكی از معتبر ترین اسناد تاریخی برای بررسی جنبه هائی از تاریخ ایران در دهه های پایانی قرن گذشته است. این را نوشتم تا گفته باشم كه او در نوشتن این یادداشت به رعایت ملزومات رسمی محبور نبوده است. آنچه نوشته است به قول معروف از دل برآمده و از این نوع مداخلات در امان، ولی ببینید چه می نویسد:
« مخبرالدوله وزیر تجارت شد»، خوب مبارك است، ولی « شاه با او قدری اظهار التفات فرمود. قدری نره خر به او گفت كه علامت مرحمت بود»(15)(تاکید از من است).
اگر ارزش گذاشتنی این چنین در نوشته های رسمی او می شد، شاید می شد آن را جزئی از همة‌صدمات ناشی از استبداد دانست كه قربانیان خود را به بیماری « دو شخصیت داشتن» مبتلا می كند كه نظام ارزشی حاكم بر جامعه را بی مایه می كند ولی وقتی دریادداشت پنهانی و مخفی « نره خر » خواندن یك وزیر از سوی سلطان مستبد « اظهار مرحمت » ارزیابی می شود، این جا دیگر با شیوه اندیشیدن، اگر اندیشیدنی باشد، و یا بهتر گفته باشم، با تباه شدن اندیشه در این چنین جامعه ای روبرو هستیم. البته گمان نكنید این مشكل در عرصه اندیشه و اندیشیدن فقط به قرن گذشته محدود بود و یا محدود به كسانی بود كه « غیر متجدد » بودند. اجازه بدهید از یك اندیشمند تباه شده متجدد نمونه بدهم.
برخلاف اعتمادالسلطنه، مرحوم امیرانی كراوات هم می زد و آنچه را كه مورد استناد من است پس از 38 سال روزنامه نگاری رقم زده است. توجه داریدكه من به یكی از هزاران بلكه صد هزاران نمونه خواهم پرداخت. جریان سی و هفتمین سال سلطنت سلطان مستبدی است كه دو سه سال پیشتر حتی احزاب خود ساخته را نیز غیر قانونی اعلام كرده بود و حتی در همین شمارة‌ نشریه در پاسخ به سئوالی راجع به كمیت یا كیفیت حزب فرمایشی و شه ساختة‌ « رستاخیز» می گوید:
« به نظر من كمیت اصلا مطرح نیست. چون تمام مردم ایران باید عضو این حزب باشند. پس كلمة‌كمیت را من اصلا قبول ندارم» (16). به دیگر گفته های شاه سابق در این مصاحبه نمی پردازم ولی امیرانی مقاله اش را با شعری آغاز می كند كه آقای حسن علی حكمت به مناسبتی سروده است و احتمالا صله ای هم گرفته است. به قول امیرانی، « این اشعار در شاهنامه نیست.... از فردوسی هم نیست. هرگوشة این مرز و بوم را كه بگردی و هر جای دل مردم آن را كه دست بگذاری و بكاوی و بشكافی، گنجی از شاه پرستی و علاقه به فرهنگ ملی و خلق و خوی مردمی در آن می یابی». در همین یك جمله كمی دقت كنیم. این شمارة خواندنیها در 26 شهریور 1356 چاپ شد. ظاهرا هنوز مركب نوشته های آقای امیرانی خشك نشده بود كه « شاه پرستی» مردم به صورت تظاهرات گسترده و سراسری ظاهر شد و در نهایت به سرنگونی و دربدری شاه منجر گشت. پس از تعریف و تمجید از خود، ادامه می دهدكه فقط ما می دانیم كه « آنكه نوح وار ناخدائی كشور را در این دریا و دنیای طوفانی با سی و سه میلیون مسافر بر عهده دارد، در این مدت در راه رفاه ملت و رسانیدن كشورش به ساحل نجات و دوران كمال، كه دوران تمدن بزرگ باشد، چه ها كشیده ، از چه كسانی و چگونه!» . بعد از آن، از یكسو به مسئولین می تازد كه با بزرگ راه خواندن « شاه راه» «كوچكش كرده و از قدرش»‌كاسته اند و از سوی دیگر، با وجود نوشتن آنچه كه نوشته اند، ادامه می دهدكه « هیچ راهی بهتر از صراحت و صداقت و درستكاری توام با عمل بگفتار نیست».(17) در این چنین فضای فرهنگی چگونه می توان درك درستی از صراحت و صداقت و درستكاری داشت؟ واقعیت این است كه آنچه را كه الان می دانیم در آن سالها بی خبرانی چون صاحب این قلم به این صورت نمی دانستند، ولی آقای امیرانی كه می دانست. متاسفانه تداوم فرهنگ استبدادی مستقل از خواسته مسئولان به تداوم همین شیوه نگریستن منجر خواهد شد. سلطنت با همه اعوان وانصارش رفته است. در مملكت انقلابی صورت گرفته است ولی بیش از ده سال بعد، منتقدی قرار است نقد فیلم بنویسدكه صد البته حق مسلم ومطلق اوست ولی از « مقامات امنیتی» برای ادب كردن كارگردان فیلم مدد می طلبد.(18)
وقتی كه اوضاع ما در این حوزه كه با اندیشیدن و اندیشه ورزیدن كار دارد، این چنین است، چرا تعجب می كنیم كه قدرتمندان ما، تاب تحمل شنیدن نازك تر از گل ندارند و در هر سخنی بوئی از توطئه بر علیه مقدسات مملكتی می بینند و همة هم و غمشان را گذاشته اند تا آزادی اندیشیدن و بیان آن را از ما بگیرند؟
15اعتمادالسلطنه، ميرزا حسن خان: روزنامة‌خاطرات... تهران ، چاپ دوم، 1350، ص 470. تاكيد را افزوده ام.
16 به نقل از خواندنيها، 26 شهريور 1356، مصاحبه با شاه سابق شماره صفحه ندارد
17 همان،‌صص 13-11
18 رسالت، مورخ اول آذر و 22 آذر 1369، ص 4



Saturday, March 25, 2006


چرا این چنین است؟(2) 


همین جا بگویم كه غرضم پرداختن به شیوة تفكر است و نه شخص و اگر از كسی نام می برم برای این است كه نكته ام روشن شود. مرحوم محمود محمود دركتاب حجیمی كه راجع به تاریخ روابط سیاسی ایران و انگلیس در قرن نوزدهم نوشته از جمله فصل 89 را با این عنوان « مصیبت عظما یا بلای مشروطیت» به بررسی نهضت مشروطیت خواهی اختصاص داده است. خود همین عنوان پرسش برانگیز است، بدون این كه بخواهم به وارسی آنچه در این فصل آمده بپردازم،‌اشاره می كنم كه در این جا از ناصرالملك كه دست برقضا نایب السلطنه و نخست وزیر همان « حكومت مشروطه » هم شد نقل می كند كه :
« امروز تقاضای مجلس مبعوثان و اصرار در ایجاد قانون مساوات و دم زدن از حریت و عدالت كامله ..... درایران همان حكایت تازیانه زدن و ران شتر طپاندن است.... این حرفها....بعقیده بنده در ایران امروز مایة هرج و مرج و خرابی و ذلت و عدم امنیت و هزاران مفاسد دیگر خواهد شد....» (2).
مرحوم ناصر المللك از درس خوانده های ماست، اكسفورد دیده است و به چشم خویش تفاوت ایران و « فرنگ » را دیده است. ولی معلوم نیست بر اساس كدام خرد و عقل، به غیر از « تحجر و قشریت » یك فرد مستبد « تقاضای مجلس مبعوثان» را مخل امنیت می بیند. گیرم كه انتخابات آن مجلس قلابی بوده باشد، گیرم كه اكثریت مردم بی سواد بوده باشند و برای بقیه عمر نیز بی سواد باقی بمانند، گیرم كه مردم شوربخت ایران هرگز نتوانند از تجربه زندگی چیزی كه چیزی باشد بیاموزند - همة این فرضیات را برای این وارد این بحث می كنم تا پرتی ومسئولیت گریزی كسانی چون ناصرالمللك را نشان بدهم - تازه، مجلس مبعوثان از وضعیتی كه كسی چون محمد علی شاه مال و جان و زندگی مردم را دردست داشته باشد، بهتر و به عقل و خرد طبیعی انسان نزدیك تر است. البته مرحوم محمود خود دست كمی از ناصرالمللك نداشت. به باور ایشان، در دورة صدارت امین السلطان، وضع ایران رضایت بخش بود، چون :
« در آن تاریخ هنوز باد سموم مهلك آزادی به مزرعه سبز و خرم ایران نورزیده بود و افسار طبقة رذل و پست جامعة‌ایران گسیخته نگشته بود»‌ (3).
مشاهده می كنید كه یك به اصطلاح محقق و مورخ كه از بطن جامعة استبداد زده ای چون ایران می آید از « باد سموم مهلك آزادی» سخن می گوید و روشن است كه نه فقط با منافع مردم بلكه با منافع خویش نیز آشنا نیست. برای یك محقق، مشروط به این كه دل نگران دست یافتن به حقیقت باشد، هیچ چیز ارزشمند تر از آزادی نیست تا با آزادی بتواند حرف و سخنش را با دیگران در میان بگذارد، و به همین نحو، گفته ها و دیدگاههایش از سوی دیگران، به محك كشیده شود. به منابع اطلاعاتی و تاریخی دسترسی داشته باشد، و در نهایت امر، بتواند كارش را بهتر و ثمر بخش تر ارائه نماید. ولی برای مرحوم محمود هر چه آن « باد سموم مهلك » كمتر باشد، لابد بهتر است. البته برای این كه چنین دیدگاهی « مطلوب» باشد، لازم است اوضاع ایران در این دوران نیز به گونه ای دیگر تصویر شوند. ولی كار او از همان آغاز زار است وقتی مدعی می شودكه در تحت حكومت مطلقه یا استبداد صرف، « دستگاه حكومت منظم بود. تحت لوای این حكومت ها جان و مال سكنه ایران از تعرض خودی و بیگانه مصون می ماند»(4). و حیرت آور این كه ادعامی كندكه « هر چه بود حساب داشت و مالیات از روی حساب گرفته می شد و از روی حساب بمصرف می رسید كسی نمی توانست حساب سازی كند. هر چه بود و هرچه گرفته می شد ویا خرج می شد از روی قاعده و حساب صحیح بود»(5). جان و مال مردم عادی پیشكش تاریخ نگاران مدافع استبداد، ولی حتی جان فرزندان و نزدیكان سلاطین خودكامه و مستبد در امان نبود و این نكته ای نیست كه كتمان كردنی باشد. در « تاریخ مفصل ایران» در بارة یكی از این مستبدین « خوشنام»، شاه عباس صفوی می خوانیم كه « بدبختانه در زندگانی خصوصی از شاه عباس اعمالی سرزده است كه نهایت قساوت قلب و سخت كشی و تعصب اورا می رساند. از قبیل قتل صفی میرزا پسر ارشد خود بسال 1022 به تهمت خیال عصیان بر پدر و كوركردن دو پسردیگرخویش وقتل عام گرجستان و كشتن زیردستان و متهمین باندك سوء ظن یا گناه. ...»(6) . در همین كتاب رقم كشته شدگان گرجستان 70.000 تن گزارش شده است (7). از آن گذشته، گرفتن « مالیات از روی حساب» بدون هیچ پرده پوشی جعلی تاریخی است چون در تمام طول تاریخ دراز ایران، حتی در طول نهضت مشروطیت هرگز مالیات ستانی حساب و كتابی نداشت و این نكته در نوشته های همه ناظران، داخلی و خارجی ذكر شده است. معلوم نیست مرحوم محمود این ادعا را بر اساس كدام مدرك تاریخی پیش می كشد و چرا این ناراستی بزرگ را می گوید؟ كمی كه صفحات بیشتری از این كتاب را می خوانیم و جلوتر می رویم، هدف وانگیزه محمود روشن ترمی شود یعنی ایشان پیشاپیش تصمیم گرفته اند كه نهضت مشروطیت « بلای عظمی » از آب در بیاید، برای این كارنیز لازم است كه ایران در دورة سلطنت ناصرالدین شاه و صدارت امین السلطان به صورتی «‌ایده آل» مطرح شود. ادعا می كندكه « تا ناصرالدین شاه حیات داشت و میرزا علی اصغر خان در مقام خود باقی بود، سروصدائی از عدم رضایت مردم ایران و دعاگویان شنیده نمی شد»(8). نه فقط«‌ ایمان و عقیده جامعه در آن روزها محكم و ثابت بود»، بلكه ، « اتابك در مسائل داخلی و خارجی ایران وارد بود و می دانست چه باید كرد» . از آن مهمتر این دروغ عظیم را بخورد خوانندگان می دهدكه « با بودن اتابك نه دولت انگلیس ونه دولت روس هیچ یك نمی توانستند در ایران اعمال نفوذ كنند» . شواهد تاریخی موجود این ادعا را رد می كند و در این جا نویسنده محترم كمی زیادی به بی حافظگی تاریخی ما دل بسته است. امتیاز كشتی رانی كارون، امتیاز بانك شاهنشاهی، امتیاز رژی، امتیاز دارسی [ به انگلیسی ها] ، امتیاز بانك استقراضی، امتیاز اسخراج معادن شمال، استفاده از جنگلها [ به روسها]، همه در دورة‌صدارت امین السلطان اعطا شدند. از آن گذشته، این ادعای محمود را مقایسه كنید با آنچه كه خودِ ناصرالدین شاه در نامه ای به ملكم خان در دورة‌صدارت امین السلطان می نویسد: « ... چرا باید [ دولت ایران ]‌باندازة یك دولت پست كوچك هم استقلال در داخله خود نداشته باشد هر قراری را كه مقرون بصرفه و صلاح و آبادی خود می بیند، ندهد. وضع دولت ایران طوری شده است كه هیچ دولتی باین حالت نیست. ..... رقابت روس و انگلیس طوری شده است كه مثلا اگر بسمت شمال و مشرق و غرب مملكت خودمان بخواهیم بگردش و شكار برویم باید با دولت انگلیس مشورت بكنیم چون سمت سرحدات روس است شاید او خیالی بكند وبرنجد و هم چنین بسمت جنوب اگر میل بكنیم باید از دولت روسیه مشورت بكنیم...»(9). تازه، خود محمود در دو صفحه بعد می نویسدكه «‌در این سالها اتابك تحت حمایت روسها بود»(10). مسئله اما این است كه محمود با آزادی مردم مشكل دارد(11) به همین خاطر نیز هست كه مثلا، این سخن نغز را می گوید « هنوز مشروطه و آزادی كسی را در ایران گمراه و خود سر بار نیاورده بود» (12). وقتی مسئولیت پذیری نباشد و مورخان گران مایه ما بدون واهمه از بازخواست، هر چه دل تنگشان می خواهد بگویئد، نتیجه این می شود كه مشروطه از سوئی « دست پخت انگلیسی ها » می شود و در عین حال، همان نهضت، سعدالدوله را كه به گفته محمود، « سخن گوی دولت انگلیس» بود، به تبعید می فرستد؟(13) می خواهم بر این نكته انگشت بگذارم كه وقتی كارها حساب و كتاب نداشته باشد، و كارها آن گونه كه باید محك نخورد، نتیجه همین می شود كه صغری و كبرای بحث های تاریخی این بزرگان با همدیگر جور در نمی آید ونمی خواند.
باری، از این نكته ها بگذریم كه نظرش در باره ایران در دورة امین السلطان با شواهد تاریخی آن دوره در تناقض قرار می گیرد، ولی، برای این كه خدای ناكرده گمان نكنید كه من بر مرحوم محمود ستم روا می دارم اجازه بدهید كه بیاد تان بیاورم كه ایشان در مبحث دیگری كه به بررسی دست آوردهای ایران در دورة‌حكومت میرزا تقی خان امیركبیر می پردازد، سخن نغز دیگری نیز دارد. برای یك مملكت شرقی، مثل ایران، بهترین اصول مفید حكمرانی كه لازم است حكومتی است مثل آنچه در دورة امیر كبیر داشتیم، یعنی « استبداد عادلانه مترقی»(14). ابتدا به ساكن، می پردازم به « استبداد عادلانه». به راستی نمی دانم با ما چه كرده اند كه محقق ما هم این گونه می شود! مگر غیر از این است كه در همة طول وعرض تاریخ، بنیاد استبداد بر بی عدالتی است و هرگز هم جز از این نبوده است. مگر غیر از این است كه در یك نظام استبدادی با زنجیره ای از مستبدین ریز و درشت روبرو هستیم. اگر كدخدای ده به دهقان زور می گوید، خود موضوغ تحقیر و زورگوئی مباشرین ارباب ده است كه خود به وسیله ارباب ادب می شود. و البته اگر ارباب به ساز حاكم نرقصد، دیگر خون او پای خود اوست وحاكم هم نسبت به افراد ذی نفوذی كه معمولا گرد قدرت نهائی گرد آمده اند، دست و دلش می لرزد و هر آن ممكن است كه فرمانی ملوكانه مبنی بر عزل وحتی قتل حاكم صادرشود. این اشخاص ذی نفوذ به نوبه، به یك سر موئی بندند. اگر مغضوب شوند كه مثل همان امیر كبیر مرحوم در حمام فین رگهایش را می زنند و مورخینی كه از میان ما، ایرانیان برخاسته اند و چشم و چراغ ما بوده اند،‌ در كتب تاریخی شان می نویسند كه به مرض سرماخوردگی و یا تورم مفاصل درگذشته است. به عمد نمی خواهم به جزئیات بپردازم ولی استبداد زمان و مكان بر نمی دارد. همیشه و هم جا نافی مفهوم عدل و عدالت است. ولی برای محققی كه از یك جامعه استبداد زده بر آمده است، این نكات بدیهی اهمیتی ندارند. جالب است كه بیش از 50 سال از نوشتن این كتاب حجیم می گذرد و تا آنجاكه من باخبرم، این نكته و نكات مشابه توجهی هم بر نیانگیزاند. باری، برسیم، به وجه دیگر این حكومت« ایده آل»، یعنی، ترقی خواهی آن
دنباله دارد...
2 محمود محمود: تاريخ روابط سياسي ايران و انگليس در قرن نوزدهم،‌تهران، چاپ چهارم، جلد 8،‌ص 31
3 همان، ص53
4 محمود محمود، تاريخ روابط سياسي ايران و انگليس در قرن نوزده، تهران، چاپ چهارم، جلد هشتم، ص 20
5 همانجا، ص 20
6اقبال آشتياني، عباس:‌تاريخ مفصل ايران،‌ تهران 1370، ص 686
7 همانجا، ص 680
8 محمود محمود، تاريخ روابط سياسي ايران و انگليس در قرن نوزده، تهران، چاپ چهارم، جلد هشتم، ص 54
9 به نقل از تيموري، ابراهيم، عصر بي خبري يا تاريخ امتيازات در ايران،‌تهران، 1332، ص 15
10 محمود محمود ، همانجا، ص 55
11 گذشته از ناراستي هائي كه در دفاع از حكومت مطلقه مي گويد و بدون سند ومدرك ادعاهاي عجيب و غريب مي كند، در جائي ديگر در همين كتاب از «وسائل صلح و صفا » در بين ملل عالم سخن مي گويد ولي « دو عنصر بدخواه ودوملت حريص و طماع و دو دشمن نوع بشر مانع رسيدن بدورة‌سعادت و خوشبختي جهانيان هستند. اين دو عنصر يكي انگليس و ديگري يهود است» . همان جا، ص 30 . كلي گوئي و عمده فروشي هائي از اين دست، فقط در ميان پيروان عقيدتي فاشيسم سابقه ورواج دارد.
12 همان، صص 98و 53
13 همان جا، ص 69-68
14 همان ، جلد دوم ، ص 609



Thursday, March 23, 2006


چرااین چنین است؟ 


این پرسش بی گمان پرسش بسیار دشواری است كه پاسخ ساده و سرراستی هم ندارد. از سوئی ما همیشه در ایران با استبداد طرف بوده ایم و از سوی دیگر، تا آنجا كه من می دانم، كمتر پیش آمده است كه ریشه مصائب و مشكلات خودمان را در خودمان جسته باشیم.(1)
در مواردی كه كم هم نیست، كم نیستند كسانی كه علل اصلی مشكلات ما را گستردگی بی سوادی در جامعه می دانند. در ظاهر دلیل قابل قبولی به نظر می رسد. اگر این پیش گزاره درست باشد، می توان از آن به خیلی چیزها رسید. ولی، كم نبودند حكومت گرانی كه كوشیدند با استفاده از این ترفند، مارا به پذیرش حاكمیت دیكتاتوری خویش متقاعدكنند آنهم در این پوشش كه بی سوادان به راحتی می توانند « بازیچه » شوند و بهتراست كه ما به شیوة خودمان مسائلمان را حل و فصل كنیم. پس، درك فقدان حاكمیت عقل و خرد در جامعه هم دشوار نیست و به همین نحو، گستردگی باور به خرافات و فال گیری ورمالی نیز روشن می شود.
قصد آن ندارم كه به تفصیل سخن بگویم ولی بر آن سرم كه مشكل تاریخی و به راستی تاریخی ما، نه بی سوادی اكثریت مردم كه بی دانشی توام با مسئولیت گریزی و ساده انگاری اقلیت سواد داران ماست. همین جا بگویم كه این مختصر، قبل از هرچیز انتقادی است كه از خود برخود می نویسم. یعنی، من، به هیچ روی و از هیچ نظر خودم را تافته ای جدابافته نمی دانم.
بسیاری از ما ایرانیان ممكن است هزار ویك مدرك علمی هم داشته باشیم و ای بسا كه مقاله ها و كتاب ها هم نوشته باشیم. مدرس و استاد دانشگاه هم در میان ما كم نیست. ولی آنچه كه من « دانش » می نامم و دانش به مسئولت پذیری، چیز دیگریست. با عرض وطول مدارك رسمی دانشگاهی هم قابل اندازه گیری نیست. به دانستن و یا ندانستن زبان فرنگی هم ربط ندارد. در نهایت امر، این وجوه، وجوه ثانویه اند. ناگفته روشن است كه من فقط در پیوند با دو حوزة‌عمل كرد ایرانیان سخن می گویم كه اگر چه با هم مرتبط هستند، بر هم تاثیر می گذارند و از هم تاثیر می گیرند،‌ولی در عین حال، دو حوزة مجزائی هم می توانند باشند. حوزة سیاست از یك سو، و حوزة جامعه از سوی دیگر. وقتی از دانش ومسئولیت پذیری در این دو حوزه سخن می گویم، منظورم نه آگاهی به تئوری ها و مدلهای كتابی، بلكه ، ارزیابی آگاهانه ما از چگونگی عملكرد این تئوری ها در گستره تاریخی مان است و در همین جاست كه فقدان این ارزیابی از عملكرد این تئوری ها در عمل هیزم به تنور بی دانشی ما می ریزد و همینی می شویم كه هستیم.
البته اگر فقط مشكل كم دانشی را داشتیم، شاید مسئله تا به این حد یاس آور نمی بود. كم دانشی وقتی با مسئولیت گریزی توام می شود و در كنار آنچه كه به واقع موضوع اصلی این رساله مختصر ماست، یعنی، استبداد سالاری. به راستی بسیار مسئله آفرین می شود و مشكل زا. برای این كه بحث ما در چارچوب منطقی خویش قرار بگیرد،‌ كمی حوزه كار را محدود تر می كنم و در این نوشتار می پردازم به بررسی مختصر از ساده انگاری و مسئویت گریزی روشنفكران كه در عمل به صورت آزادی ستیزی روشنفكران در می آید. این درست كه همة با سوادان ما روشنفكر نیستند ولی این نیز درست است كه همة روشنفكران ما با سوادند. و اما از مقوله بی دانشی و مستبد اندیشی،‌ این دو برادر یا دو خواهر دوقلو با هم ارتباط به راستی پیچیده ای دارند. از هم زاده می شوند. برهم تاثیر می گذارند. همدیگر را می پایند و به قول معروف، هوای همدیگر را دارند و درعین حال، رابطه شان با یكدیگر همانند رابطة جوجه است با تخم مرغ كه برای عقل ناقص من، هنوز هم این معمائی است كه كدام یك اول آمده است؟ یعنی، نمی دانم كه آیا ما بی دانشیم، چون استبداد پرستیم و یا استبداد پرستیم، برای این كه بی دانشیم؟ ولی این را می دانم و تاریخ مان هم گواه من است كه استبداد سالاری مانند زمینی است كه نهال بی دانشی مان بر آن می روید، ساقه می بندد، شاخه می زند وبه میوه می نشیند. در عین حال، ولی آن چنان زمینی است كه اگر برگها و گلبرگهای همین نهال ، برروی همین زمین فرو نریزند و مثل كود آن را بارور نكنند، از حیز انتفاع خواهد افتاد. یعنی،می خواهم بگویم كه رابطه بین این دو رابطه دوسویه و دیالكتیكی است و باید به همان حال ارزیابی شود تا به جائی برسیم.
ممكن است در بادی امر، ارتباط این دو، دور تسلسلی به نظر بیاید سخت جان و دیر پا كه احتمالا هم هست و به ویژه در وضعیتی كه اغلب ما ایراینان خود را در آن می یابیم، این را هم می تواند تداعی كند كه قضیه به راستی قضیه آش كشك خاله جانمان است كه « بخوری، پاته، نخوری، پاته »، یعنی، ما را بی تعارف، راه گریزی نیست. ولی این فقط ظاهر قضایاست و ظواهر اگر نه همیشه ولی اغلب، فریبنده اند.
من بر آنم كه برای جامعه و فرهنگ استبداد زده فقط باور به آزادی كافی نیست و همه چیز در پیوند با اعتقاد و عمل به آزادی دست یافتنی است. این سخن به این معنی است كه در راه پر پیچ وخم و دشواری كه در پیش داریم، رهانیدن مغز های خلاق از بندهای رنگارنگ و آزاد كردن انرژی های تمام ناشدنی مردم برای نیل به اهدافمان كه جملگی قابل حصول اند، اهمیتی تعیین كننده دارند. و باز این سخن به این معنی است كه اگر موفق شدیم كه این مغزها و این انرژی ها را از این بندها رها كنیم كه چه بهتر و اگر نه كه دردمندانه باید گفت، دروازة تاریخی جامعه تا موقعی كه چنین كنیم بر همین پاشنه خواهد چرخید. معجزه ای اتفاق نخواهد افتاد.
تردیدی نیست كه مشكلات ما به راستی چند بعدی اند و عمیق و به علاوه سابقه ای به قدر تاریخ خودمان دارند و به همین دلیل، دیرپا وسخت جان شده اند. همین جا، بی مقدمه بگویم كه به دام ساده اندیشان حرفه ای نباید افتاد كه قتد توی دلشان برای ایران زرتشتی آب می شود و بر این گمان باطلند كه انگار در آن دوره تخم دو زرده می گذاشته ایم و « عرب بی فرهنگ و لات» آمد و مثل ترمزی تاریخی جلوی تكامل تاریخی مای را گرفت. این سخن، هجویه ایست ناهنجار كه به تباه ترین باورهای شووینستی آلوده است. حتی همین شیوه نگرش، خود بخشی از مشكل ماست نه اینكه نشانه راه برون رفت از وضعیت ما باشد. و در همین راستا اشاره كنم به گروهی دیگر كه بر این گمان باطل ترند كه گویا همة‌ مشكلات و مصائب ما از 1357 و در نتیجة روی كار آمدن « جمهوری اسلامی » آغاز شده است. در این كه در بسیاری از حوزه ها می توان و بایدبه حكومت تازه انتقاد داشت، بحثی نیست، ولی این نگرش از هر گونه بار تاریخی یك سره بی بهره است، یعنی، همراه با این عادت زشت و ناپسند ملی ما، برای مصائب ما، به جای علت یابی، علت تراشی می كند. مگربین وضعیت ما در این حوزه، نادیده گرفته شدن فردیت مای ایرانی،‌ در قبل از 1357 با آنچه كه در بعد آن شده است، به راستی تفاوت قابل محسوسی وجود دارد ؟
حتی اگر چنین ادعائی « درست » باشدكه نیست، این جماعت باید به این سئوال ساده جواب بدهند كه اگر این گونه كه می گویند همه چیز از 1357 آغاز شد، چه شد و چگونه شدكه چنین حاكمیتی در این چنان جامعه ای به قدرت رسید؟ همین جا، معترضه بگویم كه در پاسخ به این پرسش ساده است كه بازار توطئه پنداری رونق می گیرد. در حای دیگر به شماری اشاره كرده ام.
از آن طرف، باید از بدبینان مادرزاد كه حتی آفتاب را هم سیاه می بینند نیز مثل جن از بسم الله ترسید. برای این حضرات، آینده مان مثل گذشته مان است، حال مان نیز كه چنگی به دل نمی زند. پس بهترین كار، رها كردن خویش است و پوچ گرائی را به مقام فضیلت ارتقاء دادن. در بهترین حالت این جماعت، فقط قابل ترحم اند.
این، البته حقیقت دارد كه هزار و یك مشكل داریم. این درست است كه استبداد حاكم بر ایران كه در یكی دو قرن گذشته با استبداد سرمایه جهانی هم عجین شده است به راستی ناقص الخلقه مان كرده است. ولی این هم درست است كه اگر بخواهیم و اگر در این راه بكوشیم، اگر بیاموزیم و بیاموزانیم و ذهنیت خویش و همانندان خویش را از پیله های درهم پیچیدة مقدس تراشی های رنگارنگ آزاد كنیم، هیچ قله ای نیست كه فتح ناشدنی باشد. منتهی باید، ابتدا به ساكن از « فرهنگ مك دونالدی» خودرا خلاص كنیم. حصول به آنچه كه زندگی ما ایرانیان را در داخل و خارج از ایران انسانی تر كند، زمان می خواهد، حوصله می طلبد، پشتكار می خواهد، به زمین افتادن و دو باره و هزار باره افتادن و بر خاستن دارد. « مك دونالد» سر گذر نیست كه در فاصله چند دقیقه بدون این كه بدانی واقعا چه خورده ای، با رضای خاطر سیگار بعد از غذایت را هم روشن می كنی. این نكته آخر را از آن جهت با اهمیت می دانم كه ما در حوزة فرهنگ شاهد یك نوع بی حوصلگی و شتاب بی منطقی هستیم كه اگر چه معصومیت دارد ولی مضر و مخرب است . ذهن ها را تنبل می كند و ساده اندیش و ساده بین و ناتوان بار می آورد و این مختصات، از جمله ، بخشی از مسائل عدیده ماست.
اگر پذیرفته ایم كه مسائل بی شمارمان در پیوند با اعتقاد و عمل به آزادی قابل حل اند، پس مهمترین مشكل كنونی ما و فرهنگ ما و جامعة ما استبداد سالاری حاكم بر ذهنیت ماست. البته بر این امر واقفم كه حداقل دو گروه از ایرانیان بدشان نخواهد آمد كه زبانم را از پس گردن من بیرون بكشند. یكی، ایرانیان فراناسیونالیست، یعنی ایرانیان پیرو مكتب «هنر نزد ایرانیان است و بس» كه برای شان ایران قدیم مركز ثقل تمدن بشری بود و هست و از دیدگاه این جماعت، با این عرایض به شرف و قومیت ایرانی اهانت می شود. دوم چپ های رنگارنگ كه از « چپ » بودن فقط بی اعتقادی به مذهب را آموخته اند و بر این گمان هستند كه در آن صورت گفتن هر چه و انجام هر كاری مجاز است و به این ترتیب، به وجود مبارك آنها نیز بی احترامی غیر قابل بخششی صورت گرفته است. ولی گفتن دارد وقتی به بررسی مقوله آزادی ستیزی در ایران می پردازیم، حد ومرزهای ظاهرا موجود بین افراد و گروههائی كه حتی ممكن است، چشمهای یكدیگر را از حدقه هم در بیاورند، كمرنگ می شود و با كنكاش بیشتر، رفته رفته محو می شود.
همین نكته مرا می رساند به پیش كشیدن یك پرسش اساسی : چراست و چگونه است كه در ایران، چپ و راست، مذهبی و غیر مذهبی ، سلطنت طلب و ضد سلطنت در برخورد به مقولة آزادی اندیشه موضعی یك سان دارند؟ گره گاه مشترك این دیدگاه های مختلف در چیست؟ به این نكته خواهیم رسید.
اجازه بدهید از آنچه كه مسئولیت گریزی اقلیت سواددار نام نهاده ام چند نمونه بدهم.
دنباله دارد....



Saturday, March 18, 2006


من وبودجه 85 


دوست عزیزی برمن خرده گرفت که چرا در باره بودجه 85 چیزی ننوشته ای! جواب کوتاه من به این پرسش این است که ایران، تا جائی که من می بینم اندکی زیادی متخصص اقتصادی دارد که هرروزه دارند نظریه اقتصادی می پراکنند، و بهتر است که من دیگر این آب را « گل آلود تر» نکنم. و اما پاسخ اندکی مفصل تر من این است که راستش نه این بودجه را درست و حسابی می فهمم و نه بحث موافقان و مخالفان آن را. من فکر می کنم که یکی از گرفتاری ها ما این است که در ایران گل وبلبل اقتصاد ما همیشه با سیاست و حتی می گویم با « ایدئولوژی» قاطی می شود و به همین خاطر، فهمیدن آن چه که هست، و یا آنچه که باید باشد، اصلا ساده و سرراست نیست. البته همین جا بگویم که مبادا فکر کنید که برزدن اقتصاد با ایدئولوژی فقط در انحصار کسانی است که خواهان مداخله دولت در امور اقتصادی هستند، نه، حتی دو آتشه ترین مبلغان اقتصاد بازارهم در این آباد شده، به شدت ایدئولوژی زده اند. سرهرچه که بین مان اختلاف باشد، در این مورد خاص، اختلاف چندانی نداریم.
باری، برگردم سر بودجه، تعدادی حرف ونظر را برایتان جمع کرده ام که می خوانید.
ولی آذروش – عضو کمیسیون تلفیق- می گوید، « اهداف برنامه چهارم و سند چشم انداز با این بودجه محقق می شود» ولی فتح الله حسنوند- نماینده خرم آباد- معتقد است که حرف اصلی برسر « مغایرت بودجه با سند چشم انداز و برنامه چهارم» است. البته علاوه بر حسنوند، سید محمودابطحی – رئیس کمیته صنعت کمیسیون صنایع و معادن-، عباس پاکنژاد – نماینده یزد- و امیدوار رضائی- نماینده مسجد سلیمان- هم همین را می گویند. البته محمد رضا باهنر- نایب رئیس اول مجلس- می گوید که « 80 درصد بودجه براساس سیاست های چشم انداز» است و لابد آن 20 درصد نیست. محمد میرمحمدی- نماینده قم- « همسوئی با سند چشم انداز را نقطه قوت بودجه می داند» درست بر عکس فتح الله حسنوند..
و اما راجع به وابستگی به نفت: محمد مهدی مفتح- مخبر کمیسیون تلفیق- معتقد است که « اتکاء بودجه به منابع نفتی نگران کننده است» و بیژن شهبارخانی- عضو کمیسیون بهداشت و درمان- علاوه بروابستگی به نفت« از رشد نقدینگی و تورم» هم می نالد. ناصرعاشورائی- نماینده فومن- از حسن این بودجه می گوید، « مبارزه با گرانی و تورم، جلوگیری از افزایش فیمت بنزین و جلوگیری از افزایش خدمات بی رویه دولتی» . محمد صادقی- نماینده کازرون- هم همین رامی گوید« پیشگیری از تورم کاهش پرداخت های ارزی» که دروغ چرا این خوبی دوم را نمی فهمم. سید رضا نوروززاده- عضو کمیسیون صنایع و معادن- عیب این بودجه را « تورم زائی» می داند ولی حسینعلی شهریاری- نماینده زاهدان- معقتد است که این بودجه « ازافزایش بی رویه نقدینگی» جلوگیری می کند. حسین آفریده- عضو کمیسیون انرژی- معقتد است که « پروژه های عمرانی تورم زا نیست» ولی ایرج ندیمی- عضو کمیسیون اقتصادی- مستقل از پروژه ها ادعا می کند که « بودجه تورم زا نیست» ولی علامرضا مصباحی مقدم- عضو دیگر کمیسیون اقتصادی- معتقد است که « اسراف و تبذیردولت، تورم 33 درصد و اتکا به درآمدهای نفتی». احمد پیش بین- عضو کمیسیون امنیت ملی- می گوید که « افزایش بودجه عمرانی باعث ارزش افزوده می شود» ولی الیاس نادران- عصو کمیسیون انرژی- معترض است که « اقتصاد ایران ظرفیت افزایش 100 درصدی بودجه عمرانی را ندارد»بهمن الیاسی- عضو کمیسیون اقتصادی- معتقد است که با این بودجه، « سرمایه گذاری مولد» به خطر می افتد و طبیعتا اگر این گونه بشود، ارزش افزوده کاهش خواهد یافت.
عباس رجائی- عضو کمیسیون کشاورزی- شکوه دارد که « بودجه عمرانی زیاد است» ولی علی اکبر آقائی محبر کمبسیون عمران- معتقد است که « بودجه عمرانی نقطه قوت لایحه بودجه» است. البته محسن یجیوی- عضو کمیسیون انرژی، محمد قمی- نماینده پاکدشت و محمد حسین فرهنگی- نماینده تبریز- هم چنین می گویند.سید رضا نوروززاده- عضو کمیسیون صنایع- از « تورم زائی» می نالد و ابوالفضل کلهر- عضو کمیسیون برنامه و بودجه معقتد است که این بودجه« یک تورم شدید و جهشی» ایجاد خواهد کرد.
احمد توکلی- رئیس مرکز پژوهشهای مجلس- ایرادش به « انبساطی و تورم زا بودن بودجه، ابتلاد به بیماری هلندی است» ولی ستار هدایت خواه- وکیل دنا و بویراحمد، مراتب قدرت این بودجه را « کاهش بیکاری واشتغالزائی» آن می داند. سید محمود ابطحی- ر ئیس کمیته صنعت کمیسیون صنایع گله می کند که « روند ناقص بودجه نویسی» در این جا هم حفظ شده است و مختار وزیری- نماینده کهنوج- شکوه می کند که « با تعریف بودجه عملیاتی مغایر است» ولی عبدالرضا مصری- رئیس کمیسیون اجتماعی- « فراکسیونی نبودن بودجه و کارکارشناسی زیاد» را نقطه قوت آن می داند.
بس است دیگه که حوصله خودم هم دارد سر می رود.
وقتی نمایندگان مجلس هفتم که کل وقت صرف بحث و جدل در باره این بودجه کرده اند، این گونه حرف وحدیث می گویند، شما انتظار دارید که من از این گوشه ده کوره ای که در آن زندگی می کنم بتوانم این بودجه را فهمیده و بعد، دانسته های خودم رابه شما منتقل کنم!
با شرمندگی.... خرما ار کره گی دم نداشت.....



Friday, March 17, 2006


گوشه هائی از زندگی در تهران قدیم 


چند روز پیش تکه هائی ازجلداول کتاب: « گزارشهای نظمیه از محلات طهران»[سازمان اسناد ملی ایران، 1377] را برای شما انتخاب کرده بودم که خواندید. حالا هم از جلد دوم همین کتاب، چند تکه را باز نویسی می کنم:

« حوض میدان توپخانه مبارکه را که هفت هشت سال است پاک نکرده بودند این اوقات پاک می کنند. متجاوز از یک ذرع و نیم لجن داشته هنگامی که لجن ها بیرون می آورند یک کله بزرگ آدم و یک کله کوچک آدم ده دوازده ساله با استخوان دست و پا از آنجا پیدا شده به طوری متلاشی است که باید چهارپنج سال باشد که در حوض بودند. اداره پلیس مشغول تحقیقات این فقره است» ( جلددوم ص 477)

« شیخ حسن نام معروف به حسین بلبل که از الواط و اشرار وقماربازهای این شهر است شب گذشته جمعی از الواط و اوباش را د رخانه اش میهمان کرده و مجلس شرب و قمار ترتیب داده بود اواخر شب به واسطه مستی درسرپول قمار نزاعشان شده بنای زد وخورد را گذاشته داد وفریاد زیاد می کردند به طوری که اهل محله به اجزای پلیس شاکی شده بودند پلیسها می روند که از واقعه مستحضر شده آنها را ساکت نمایند حضرات بنای فحاشی و شرارت را گذارده بودند به هر جهت ایشان را ساکت می کنند. چون شیخ مذکور معمم است مراتب به جناب وزیر نظام نوشته شد که از طرف حکومت بفرستد او را بگیرندو قدغن گردید اجزای پلیس آن الواطه ها را بگیرند تنبیه شوند.» ( ص 508)

« شخص طراری نزد آخوند محلاتی مکتب دارکه در حوالی مسجد حوض است رفته با کمال چرب زبانی می گوید پسری دارم می خواهم خدمت شما بیاورم درس بخواند و ازا و مواظبت نمائید. آخوند قبول کرده آن شخص یکی از شاگردهای مکتب خانه را برداشته می برد که طفل را همراه او نزد آخوند بفرستد. نزد یکی از سربازهای جمعی شجاع السلطنه رفته به زبان بازی پنج هزار دینار از سرباز قرض می کند و شاگرد آخوند را آنجا می گذارد که برود گرو برای سرباز بیاورد. بعد از مدتی طفل می خواهد برود سرباز مانع شده مطلب مکشوف شده اجزای پلیس مستحضرگردیده و آن شخص را تعاقب نمودند که دستگیرش کنند»( ص 539)
« همه ساله روزعید غدیر از خانه حاجی محمد حسن امین دارالضرب به فقرا به هریک دو ذرع متقال و جزئی پولی می دهند. به این واسطه مردم از تمام شهر به آنجامی روند و اجماع زیاد می شود. امروز علی الرسم جمعی کثیر زن و مرد در آنجا اجماع کرده از فرط طمع روی هم ریخته یک دیگر را لگد مال نموده پنچ زن که یکی حامله بوده زیردست و پای آن جمعیت به هلاکت رسیده و دو نفر هم صدمه زیاد خورده در مخاطره هستند. قدغن شد که اسم و رسم زنهای معروضه را معین نمایند...» ( ص 586)

« دیشب شب دویم عروسی حاجی میرزا محمد قزوینی تاجر بود. جناب حاجی میرزا جواد آقا مجتهد تبریزی، حاجی علی اکبر تاجر شیرازی با جمعی کثیر از تجار و غیره در مجلس عروسی حضورداشتند. بعد از متفرق شدن آنها مطرب آورده مشغول تعیش بودند. قبل از متفرق شدن در میان مجلس صحبت از کشیدن راه آهن بود. جناب حاجی میرزا جواد آقا اظهار داشته بودند کشیدن راه آهن در دولت علیه هم تعریف دارد و هم تکذیب دارد. برای اسباب معاش خیلی خوب است ولی به جهت مذهب و دین خوب نیست. دولت علیه ایران باید به قدر امکان خارجه را راه ندهد بلکه آنهائی هم که هستند بیرون نمایند زیرا که بعد از چندی مذهب از میان می رود. قدری از این مقوله حرف زده و رفته بودند»( ص 616)

« میرزامحمدخان یاور توپخانه مبارکه به رئیس محله اظهار داشته است که کنیز سیاه من بنفشه نام که سه ماه قبل به چهل و پنج تومان خریده ام شب گذشته یک بقچه لباس خودرا برداشته فرار کرده است و از قراری که معلوم است عبدالرحمن نوکر آقاسید محمد باقرشوهر والده من که بااو رابطه مخصوص دارد او را فریب داده برده است. رئیس محله فرستاده عبدالرحمن را خواسته به اداره بفرستد. سید محمد باقر آقایش آمده ضمانت کرده که بعد از احیاء کنیز را مشارالیه پیداکرده بدهد با رضات میرزا محمد خان از اداره خارج شد» ( ص 681)

این هم برای حسن ختام:

« دیروز درب خانه شیخ الاسلام تعزیه شمعون یهودی را خوانده بودند.... در خانه مرحوم میرزا ا بوالحسن ایلچی تعزیه شصت بستن دیو را خوانده بودند. جمعی از مرد وزن اهل محله در آنجا حضور داشته مستمع بودند»( ص 712)



Thursday, March 16, 2006


هفت دلیل برای رفرم اقتصاد جهانی 


نوشته: کوین داناهر

1- جهانی کردن نیروهای بازار نابرابری را بیشتر می کند.
در طول 30 سال گذشته، جهانی کردن اقتصاد به زعامت بانک جهانی، صندوق بین المللی پول وشرکت های فراملیتی، با سرعت زیادی انجام گرفته است. این موسسات بردولت ها برای رفع موانع تجارتی، و تسهیل تحرک عوامل تولید و کالاها فشارآوردند. پیشترفت درنظام ارتباطی، تکنولوژی کامپیوتر حرکت میلیاردها دلار پول را در اقتصاد جهانی بطور 24ساعته برای به دست آوردن نرخ بازگشت بالاتر امکان پذیر ساخته است.
ولی جهانی کردن نیروهای بازار نابرابری را به مقدار زیادی افزایش داده است. 150 سال پیش بین سطح زندگی مردم در شمال و در جنوب، در افریقا، امریکای لاتین، آسیا، تفاوت چشمگیری وجود نداشت. ولی برده داری، استعمار و یک نظام اقتصادی در هم ادغام شده جهانی به انتقال ثروت از جنوب به شمال منجر شد.
امروزه 20درصد از غنی ترین بخش جمعیت جهان، 83 درصد درآمدها را دارند در حالی که سهم 60 درصد فقیرترین بخش جمعیت تنها 5.6% درآمدهاست. 20 درصد غنی ترین بخش جمعیت در کشورهای شمال، بیش از 70درصد انرژی جهان، 75% فلزات، 85% چوب، و 60% غذای جهان را مصرف می کنند. در ضمن همین 20 درصد جمعیت جهان، مولد 75% از آلودگی های محیط طبیعی هم هستند.
2- مشکلات اقتصادی ما با رشد حل نمی شود.
مدافعان این نظام دائم به ما می گویند که اگر بتوانیم نرخ رشد اقتصادی را به سطح مطلوبی برسانیم، همه این مشکلات رفع می شوند. مادائم می شنویم که وقتی سطح آب دریا به اندازه کافی بالا بیاید همه قایق ها شناور می شوند. ولی نکته این است که برای کسانی که قایق ندارند و یا قایق شان سوراخ شده است، بالا آمدن سطح آب، نابرابری بین آنها و نیک بختان را بیشتر می کند. آمارهای موجود نشان می دهد که در طول یک دوره رشد چشمگیر تجارت جهانی- 1960 تا 1989- نابرابری جهانی به مراتب بیشتر شد. نسبت بین 20% غنی ترین بخش جمعیت به 20% فقیرترین بخش جمعیت که 30 به یک بود به 59 به یک رسید. ما هم چنین باید در نظر داشته باشیم که رشد نامحدود، ایدئولوژی یک سلول سرطانی است.
3- نقش اصلی موسسات بین المللی مثل بانک جهانی، صندوق بین المللی پول و شرکت های فراملیتی نه تشویق «توسعه» بلکه ادغام نخبگان حکومت گر کشورهای جهان سوم در یک نظام جهانی مزد و مجازات است.
از آن جائی که کنترل مستقیم استعماری دیگر قابل تحمل نیست، نخبگان جهان اول به یک مکانیسم کنترل غیر مستقیم سیاست هائی که از سوی دولت های جهان سوم پیاده می شوند، نیازمندند . با درگیر کردن نخبگان جهان سوم در چنبره قرض و وعده پول جدید اگر آنها سیاست هائی را که در واشنگتن تدوین می شود ، پیاده کنند، صندوق بین المللی پول و بانک جهانی بدون شلیک حتی یک گلوله این سیاست ها را کنترل می کنند.
این جنگی بین « شمال وجنوب» نیست. این درواقع، همکاری بین نخبگان جهان اول و نخبگان جهان سوم است. به ثروتمندان بیرونی اجازه داده می شود که وارد اقتصاد محلی شده و ثروت را به شکل منابع طبیعی، یا سودهای مالی بیرون ببرند. به ازای آن، نخبگان محلی هم سهمی دارند تا بتوانند ارتش، پلیس را اداره نمایند که قدرت آنها را حفظ می کند. کاری ندارد. به مکزیک نگاه کنید. این کشور، فعلا پس از امریکا، ژاپن و آلمان از نظر تعداد میلیاردر درجهان به مقام چهارم رسیده است ولی برای اکثریت جمعیت 85 میلیونی اش، زندگی الان در مقایسه با ده یا 20 سال پیش به مراتب دشوارتر شده است. اگر حزب حاکم پلیس وارتش را در کنترل نداشته باشد، فساد علنی و سیاست های فاجعه آمیز اقتصادی اش دوام زیادی نخواهد داشت.
4- شواهد مقایسه ای از کشورهای بیشمار نشان می دهد که سیاست های بازار آزاد که از سوی بانک جهانی و صندوق بین المللی پول تشویق می شوند، فاجعه بارند.
اگر به عملکرد کشورها بنگرید، چه کشورهای از نظر منابع طبیعی ضعیف مثل سومالی، رواندا و موزامبیک، و چه کشورهای از این نظر غنی، مثل غنا، برزیل، مکزیک و فیلی لی پین، سیاست های بازار آزاد که از سوی بانک جهانی و صندوق بین المللی پول تحمیل شد، شرایط را برای اکثریت مردم به مراتب بدترکرده است.
در کتاب ما، 50 سال کافیست: برعلیه بانک جهانی وصندوق بین المللی پول، ما شواهد زیادی از دهها کشور ارایه داده ایم که بیانگر این نکته اند. سیاست های تعدیل ساختاری ممکن است به این کشورها در بازپرداخت بدهی خارجی کمک کند و یا کمک کند که چند نفری میلیونر بشوند ولی آن چه نصیب اکثریت مردم می شود مزدهای پائین، خدمات اجتماعی کمتر، و دستیابی دموکراتیک کمتر به فرایند سیاست پردازی است.
5- تاکید صندوق بین المللی پول و بانک جهانی برافزایش صادرات برای بهداشت محیط زیست یک فاجعه بود. به عنوان بخشی از سیاست تعدیل ساختاری، بانک جهانی و صندوق بین المللی پول کشورها را به افزایش صادرات برای دست یابی به ارز( دلار، ین ، یورو)برای بازپرداخت بدهی خارجی ترغیب می کنند. نتیجه کار این شده است که از منابع طبیعی اندکی زیادی بهره برداری می شود. این کشورها، جنگل ها را نابود می کنند- که نتیجه اش تشدید اثرات گرمخانه ای است. این کشورها، مواد شیمیائی زیادی را برزمین ها می پاشند تا محصولات صادراتی مثل قهوه، چای، تنباکو، و پنبه تولید کنند و نتیجه اش، البته مسموم کردن زمین و منابع آبی در این جوامع است. سنگهای معدنی با سرعتی استخراج می شوند که هم برای زندگی بشر مضر است و هم برای محیط زیست. صید ماهی دردریاها و آب های بین المللی به صورتی افزایش یافته که این منابع عمومی را به شدت ضربه پذیر ساخته است. و همه این انهدام ها تنها یک هدف بیشتر ندارد: تضمین بازپرداخت بدهی های پرسش برانگیز خارجی و تضین این که بانک داران ثروتمند پول بیشتری خواهند داشت.
6- این الگوی اقتصادی« بازارآزاد» که بر کشورهای جهان سوم تحمیل می شود الگوئی نیست که کشورهای صنعتی کنونی برای توسعه خویش بکار گرفته باشند.
همه کشورهای ثروتمند، ژاپن، امریکا، آلمان، انگلیس، فرانسه، و حتی نمونه های موفق دیگرمثل تایوان، کره جنوبی از یک الگوی مداخله جویانه دولت استفاده کردند که در آن دولت، برای هدایت سرمایه گذاری، مدیریت تجارت، و حتی پرداخت یارانه به بخش های خاص اقتصادی نقش موثری داشته است. امریکا، به یک عبارت، « کشور مادر» حمایت گرائی بود و حتی به دیگر کشورهای ثروتمند نشان داد که چگونه باید حمایت کرد. آیا در امریکا، بدون یک برنامه یارانه دهی گسترده به نام پنتاگون، این کشور صنعت الکترونیک و یا صنایع انرژی اتمی داشت.؟
اگر چه هیچ یک از کشورهای ثروتمند امروزین از الگوی بازار آزاد استفاده نکرده اند ولی صندوق بین المللی پول بانک جهانی هم چنان برای تحمیل این الگو برکشورهای آسیا، افریقا و امریکا لاتین می کوشند. این کارشان، حتی دوروئی را بی آبرو می کند.
7- میلیونها انسان در سرتاسر این نظام را رد کرده اند.
جهانی کردن از بالا بوسیله نخبگان ثروتمند کنترل می شود و نیروی محرکه اش حرص و آز برای ثروت وقدرت بیشتر است. ولی نوع دیگری جهانی کردن هم داریم. جهانی کردن از پائین، یعنی با همبستگی فعالان حقوق بشر، اتحادیه های کارگری، سازمان های زنان، مدافعان بهداشت محیط زیست، سازمان های کشاورزان. این نوع جهانی کردن به اندازه جهانی کردنی که از سوی نخبگان هدایت می شود، توجه جلب نمی کند ولی به همان سرعت دارد اتفاق می افتد.
جهانی کردن از پائین در مقایسه با جهانی کردن نخبگان، نه به آن میزان پول و امکانات دارد و نه تفنگ ولی اتوریته اخلاقی با آنهاست. فقط در نظر بگیرید که جهانی کردن نخبگان مرکز ثقل اش بر حرص وآز است و جهانی کردن ما، توجه اش به برآوردن نیازهای بشری. این دیدگاه بدیل، از موسساتی چون بانک جهانی و صندوق بین المللی پول و شرکت های فراملیتی، می طلبد که نه فقط پاسخگو باشند بلکه، خواهان بازترشدن دایره فعالیت های آنهاست. جهانی کردن از پائین، خواهان افزایش مزدها، بهبود استانداردهای بهداشتی و امنیت در کشورهای جهان سوم به سطح کشورهای جهان اول است. نه این که به عنوان یک تلاش مذبوحانه برای جلوگیری از تحرک سرمایه به مناطقی که سطح مزدها در آن ها خیلی پائین است، این استانداردها را در جهان اول کاهش بدهیم. ما خواهان اداره بهتر منابع طبیعی هستیم تا برای فرزندان ونوه های ما نیز چیزی باقی بماند که از آن بهره مند شوند. ما خواهان تعریف تازه ای از « منافع خودی» هستیم که بیشتر با منافع مشترک بشری هم خوانی داشته باشد.
انتخابی که دربرابر ما وجود دارد این است که خواهان کدام یک از دو دورنما هستیم.
اصل را در اینجا بخوانید.



Tuesday, March 14, 2006


مقوله قرارداد در اقتصاد 


بگذارید از یک تعریف خیلی ساده بنگاه آغاز کنیم. معمولا بنگاه را به عنوان، یک واحد تولیدی در اقتصاد سرمایه داری تعریف می کنیم. ولی این واحد تولیدی در نهایت، چیزی به غیر از مجموعه ای از مناسبات بازرگانی بین گروه های ذینفع دریک بنگاه با بنگاههای دیگر نیست. این مناسبات شامل، عرضه کنندگان محصول، مصرف کنندگان، کارمندان ، و طبیعتا مالکان، یا سرمایه گذاران بنگاه است. البته یک بنگاه، به ناگزیر وارد مناسباتی با دولت هائی که در آن فعالیت می کند، هم می شود و عملکرد بنگاه از مناسبات با رقبا نیز تاثیر می گیرد. آن چه که به یک بنگاه خاص اقتصادی هویت می بخشد، این مجموعه مناسبات است.
یکی ازاولین وظایف مدیران تضمین هم خوانی اجزای این مناسبات با یک دیگر است تا محصول طرح ریزی شده با مقدار در نظر گفته شده کار، سرمایه، مواد اولیه تولید شود. تقریبا در همه این مناسبات، یک جریان مالی هم وجود دارد. از فروش محصول به مشتری، بنگاه درآمدش را کسب می کند. به عوض، درازای آن چه که خود از دیگر بنگاهها می خرد، باید به آنها چیزی بپردازد. کارمندان باید در پایان هفته یا ماه حقوق خودرا دریافت نمایند. در پایان سال مالِی، باید با محاسبه عملکرد به دولت مالیات بپردازد( البته من در اینجا منظورم یک اقتصاد معمولی است نه اقتصاد ایران). البته آن چه که به سهامداران باید پرداخت شود هم باید مشخص بشود.
برای انجام این مجموعه، بنگاه با همه واحدهای که با آنها درگیر می شود، به یک معنا، « قراردادی» « امضاء» می کند. البته دلیلی ندارد که ماهیت قرارداد در همه موارد یک سان باشد. در یک جا، قرارداداز نظر حقوقی اجبارآمیزند و دقیقا تعریف شده و در موارد دیگر، قرارداد به صورت اندکی پوشیده مورد توافق قرار می گیرد. د راغلب موارد، وقتی بنگاه با یک بنگاه رقیب طرف « قرارداد» می شود، این قراردادها معمولا غیر قانونی اند- وقتی بنگاهها توافق می کنند که بر سرقیمت با یک دیگر رقابت نکنند!
با این پیش گزاره آغاز می کنیم که هدف یک بنگاه، این است که این مناسبات را به شیوه ای سازمان دهی نماید که ارزش افزوده فعالیت هایش در هر مقطع زمانی، به حداکثر برسد.
برای رسیدن به این هدف، سه کار باید انجام بگیرد:
- همکاری، فعالیت های مشترک برای رسیدن به اهداف مشترک
- همخوانی: یعنی این نیاز که طرفین قرارداد باید به شیوه ای همخوان با یک دیگر عکس العمل نشان بدهند
- تفکیک: از هر فعالیتی که با منافع مشترک جور درنیاید، باید اجتناب شود.
برای روشن شدن نکته ام، مقوله مشارکت را در نظر بگیرید. دو بنگاه می خواهند در پروژه ای که برای هر دو بنگاه منافعی دارد مشارکت کنند.( دراینجا به دلایل جذابیت مشارکت نمی پردازم). ولی در انجام این قرارداد برای هر شریک، دو انتخاب وجود دارد.
- همکاری با شریک
- عدم همکاری با شریک
البته د راین جا، وارد تئوری بازی ها می شویم که سعی می کنم به زبانی که خودم می فهمم این سرانجام را دنبال کنم.
-اگر شریک شما، همکاری نکند، بهترین انتخاب شما هم عدم همکاری است. ( البته در آن صورت، شراکت موفق نمی شود).
- اگر شریک شما همکاری بکند، باز هم بهترین استراتژی برای شما عدم همکاری است ( یعنی دریافت چیزی بدون این که به ازایش چیزی بپردازید).
البته توجه دارید که قضیه برای شریک شما هم دقیقا به همین صورت است. به سخن دیگر، عدم همکاری در این بازی دو بازیکنی ما، استراتژی مسلط است. و اما چگونه می شود این مشکل را حل کرد؟
- با مبادله اطلاعات موثر
- درک بهتر از منافع مشترک یا درک بهتر از این که همکاری به نفع هر دو خواهد بود.
البته که این دو کافی نخواهد بود. دو شریک می توانند توافق کنند، که عدم همکاری مجازات مشخصی داشته باشد. اگر مجازات به اندازه کافی سخت باشد، به جای عدم همکاری، همکاری به صورت استراتژی مسلط در می آید. موثر ترین شیوه حل این مسایل، تنظیم یک قرارداد قانونی- کلاسیک- است.

ساده ترین شکل قرارداد، قرارداد بالبداهه(1) است که در آن معمولا پول با یک کالا معاوضه می شود. هردوسوی قرارداد از نیازهای خود خبر دارندو طبیعتا می کوشند که آن را برآورده کنند. شما به مغازه ای می روید و یک بطری شیر می خرید. شما به شیر نیاز دارید ومغازه دار نیازدارد که شیررا بفروشد. این مبادله ساده در گوهر به این می ماند که شما به مغازه دار می گویئد که حاضرم به ازای قیمتی که نوشته ای یک بطری شیراز تو بخرم و او هم در جواب می گوید، به ازای دریافت پولی که وعده می دهی حاضرم یک بطری شیر به تو بفروشم. دراغلب موارد، مذاکره ای لازم نیست و تکمیل این قرارداد، زمانی هم لازم ندارد. البته اگر شیری که خریده اید فاسد باشد، خود، شما دفعه دیگر که به شیر نیاز دارید سعی می کنید از مغازه دیگری خریداری کنید. و البته، مغازه دار هم منفعتش درا ین است که به شما شیرفاسد نفروشد. اگرچه از نظر تعداد، اغلب قراردادها بالبداهه هستند ولی مواردزیادی وجود دارد که ماهیت قرارداد با این شکل ساده تفاوت دارد. برای نمونه، یک بنگاه، دفترفعالیت های خود را به این گونه اجاره نمی کنند. یا کارمندان ارشد یک بنگاه به این شیوه به استخدام شرکت در نمی آیند. یا یک سرمایه گذار به این شیوه در یک بنگاه سرمایه گذاری نمی کند. قراردادهای بالبداهه عمدتا در مواردی کاربرد دارند که که به واقع منافع خودخواهانه فردی به بهترین صورت به برآوردن نیازهای مشترک منجر می شود. در مثال قبلی من، شما به شیر نیاز دارید، مغازه دار هم شیر دارد، پس یک مبادله صورت می گیرد. در این مورد، معمولا چانه زدنی هم صورت نمی گیرد ولی ممکن است مواردی باشد- که لازم باشد اندکی بر سر قیمت چانه زدنی لازم باشد ولی بیشتر از آن، هیچ پیش نیاز دیگری وجود ندارد.
قراردادکلاسیک:
قرارداد درازمدت که در آن جزئیات مورد توافق مشخص شده است و قرارداد در یک دادگاه هم سندیت دارد. به عنوان مثال، می خواهید آشپزخانه خانه تان را بزرگ کنید با یک بنگاه ساختمانی یا با یک فرد یک قرارداد کلاسیک امضاء می کنید که در آن نیازهای شما- آن چه که شما می خواهید در آشپزخانه منزل شما اتفاق بیفتد، از جمله زمان پایان کار، روشن می شود. درازای آن، شما هم متعهد می شوید که فلان مقدار به بنگاه ساختمانی بپردازید. هرگونه خلافی از متن قرارداد می تواند سرازدادگاه در بیاورد ویک طرف حتی از طرف دیگر، ادعای خسارت هم بنماید.
قراردادنه بطورکامل مشخص:
این نوع قرارداد نیز معمولا دراز مدت است ولی تفاوتش با قرارداد کلاسیک این است که همه جزئیات در آن مشخص نشده است. قرارداد اشتغال از این قبیل است.
هرکدام از این قراردادها، با خویش منافع و مضاری دارند. ا زسوی دیگربه خصوص در پیوند با قراردادبالبداهه، عملکرد قرارداد به چند عامل بستگی دارد.
- وقتی تعداد بازیگران کم باشد، قرارداد بالبداهه مشکل آفرین می شود. اگر شیرفروش مثال پیشین من، تنها شیرفروش شهر و یا محله شما باشد، دست و بال شما در برخورد به او بسته است. از سوی دیگر، تجربه شما در انجام یک قرارداد بالبداهه کار را برای شما آسان و نتیجه قراردادرا بهتر می کند. وقتی به دفعات به رستورانی می روید و هم از غذایش خوشتان می آمد و هم ازپذیرائی شان و هم ا زهزینه ای که باید بپردازید، طبیعتا، وارد یک قرارداد دیگر شدن با این رستوران خاص، مخاطرات به مراتب کمتری دارد تا این که وارد یک رستوران ناشناخته بشوید. البته یک راه برون رفت، از این وضعیت، وقتی که تعداد بازیگران کم است جایگزینی یک قرارداد بالبداهه با یک قرارداد کلاسیک است. در پیوند با قرارداد کلاسیک، درشرایطی که بی اطمینانی زیاد باشد، شانس موفقیت این نوع قراردادها کمتر می شود. به سخن دیگر، بعید نیست پی آمدهائی وجود داشته باشد که طرفین قرارداد از آن باخبر نیستند. دروضعیتی که نااطمینانی زیاد است و یا همه جزئیات را به هر دلیل نمی شود مشخص کرد، یک قرارداد که بطور مشخص همه چیز را مشخص نمی کند کم دردسرتر از یک قرارداد کلاسیک است.
- وقتی نمی توان عملکرد را به درستی اندازه گرفت.
- وقتی موضوع مورد قرارداد بطور کامل قابل تعریف نیست. برخلاف قراردادبالبداهه و قرارداد کلاسیک، نقطه آغاز قرارداد نه چندان مشخص، اعتماد طرفین قرارداد به یک دیگر است. البته ناگفته روشن است که در شرایطی که منافع فردی مسلط باشد همیشه امکان سوء استفاده از این قراردادها وجود دارد.
از نمونه قرارداد نامشخص، همانطور که پیشتر گفتم، می توان به قرارداد اشتغال اشاره کرد. یا وقتی که شما با یک بنگاه دیگر- در زنجیره عرضه خود- برای ارایه محصول خاص، قرارداد درازمدت امضامی کنید.
بطورکلی نمی توان گفت که این نوع قرارداد از آن نوع دیگر، بهتر و موثر تر است. اشکار است که در شرایط متفاوت، ارزش و اهمیت این قراردادها تفاوت می کند.


(1) قرارداد بالبداهه را به جای spot contract گذاشته ام.



Sunday, March 12, 2006


گوشه هائی از زندگی در تهران در 120 سال پیش 


یکی ازکارهائی که خیلی دوست دارم خواندن گزارش های مستند در باره گذشته ایران است. خاطرات، سفرنامه ها، گزارشات رسمی... و از این قبیل، بخشی از خواندنی های شدیدا مورد علاقه من اند. قدیمی ترین سفرنامه ای که خوانده ام در 1694 در لندن چاپ شده بود . و باز، کتابی که حسابی اشک مرا درآورد کتابی است تحت عنوان: ایران در طول قحطی که آدمی به نام بریتلبنک در 1876 درلندن چاپ کرد که گزارش مستند اوست در باره اوضاع ایران در طول قحطی بزرگ 1870-72 در ایران. یک کم که برای خودم کوکاکولا بازکنم، روایت مفصل اش را در کتاب اقتصاد ایران در قرن نوزدهم، تهران 1373 به دست داده ام. باری، 7 سال پیش در تهران یک کتاب دو جلدی چاپ شد تحت عنوان: « گزارشهای نظمیه از محلات طهران»[سازمان اسناد ملی ایران، 1377] که درواقع همان گونه که از عنوان بر می آید گزارش های مستند نظمیه تهران است در سالهای 1886- 1887 از زندگی روزمره مردم درتهران. از جلد اول این کتاب، چند قطعه را برای شما انتخاب کرده ام که می خوانید:

« شخص طراری یک زوج گوشواره مطلا را به اسم طلا با یک توپ سرداری مستعمل نزد علی محمد سرباز فوج همدان قراول دربخانه آجودانباشی کل برده، گرو گذارده، سیزده هزار دینار پول می گیرد. سرباز دوساعت بعد گوشواره را برده نشان داده معلوم می شود که مطلا است و یک عباسی قیمت دارد. هر قدر جستجو نموده اورا پیدا نکرده، نایب محله مستحضر گردیده در تفحص مشارالله است که اورا دستگیرکند» (جلداول، ص 13)

« ضعیفه ای موسوم به عنبر زنجانی زن برادرزاده حیدرعلی نام را فریب داده به خانه برده، دوائی به او خورانده، بی هوش می کند که شوهرش با او مرتکب عمل شنیع شود. حیدرعلی مستحضر گردیده رفته ضعیفه را به خانه اش برده، به هوش می آورد و ضعیفه معروضه با شوهرش فرار می نماید. رئیس محله پلیس ها را موظف کرده است که آنها را دستگیرکنند» ( جلد اول ص 26)

« دیشب میرزارضا نام به رئیس محله اظهار می دارد که پسرم نافرمانی مرامی کند و با الواط و اشرار مراوده می نماید بفرستید او را بیاورند قدری گوشمالی بدهید. رئیس محله فرستاده مشارالله را آورده، تهدید زیاد کرده، التزام می گیرد که من بعد نافرمانی پدرش را نکند»( جلداول، ص 44)

« محله دولت: میرزا جواد همدانی دختر ضعیفه را که تکدی می کرد دیده گرفتار جمال او شده مبلغی خرج و او رابرای خود عقد کرده، روز گذشته خیال داشته که عروسی کند وعروسی را با درشکه و تجمل ببرد. از خارج می شنود که دختر با صغر سن که هنوز به تکلیف نرسیده است سه چهار شوهر نموده، مشارالله پشیمان گردیده و اسباب عروسی را بر هم زده، دیروز از مادر دختر مطالبه مخارج خود را می کرد. به این واسطه در کوچه بنای داد و فریاد را گذارده بودند. اجزای پلیس آنها را ساکت کرده قرار می دهند طرفین در محضر شرع انور طی گفتگو نمایند» ( جلداول ص 67)

« سید احمد لاریجانی چندی قبل به تهران آمده، دکانی از حاجی رجب نام اجاره کرده، مشغول توتون فروشی می شود. معادل شصت تومان ا زمشهدی غفور تاجر توتون گرفته، تفریط کرده در جوالها محض اعتبار کاه ریخته روی آنها قدری توتون می ریزد. بعد از چند روزی می گوید پدرم در لاریجان مرده باید بروم ارث خود را بگیرم. دکان را بسته، می رود. چون مدتی از رفتن او می گذرد. صاحب دکان و توتون فروش می روند دکان را باز نمایند. معلوم می شود که درآن جا چیزی نیست» ( جلداول، ص 139)

« پسربارون اشتوداخ چند شب است که از شمیران به شهرآمده و د رخانه قاسم نام، نوکر خودش، منزل کرده است. همه شب آن جا است. اغلب شبها هم قاسم معروض به شمیران می رود. چند نفر از اهل محله و همسایه ها به نایب محله شکایت می کردند که قاسم بی غیرت است. فرنگی را آورده در خانه اش منزل داده و خودش به شمیران می رود. اداره پلیس در صدد تحقیقات است که این شخص برای چه آن جا می رود» ( جلد اول ص 174)

« چون جناب امین السلطان هنگام عبور و مرور از خیابان مبارکه لاله زار بی مضایقه پول به فقرا می دهند همه روزه صبح در خیابان معروض اجتماعی است از گدا. دیروز وزیر مختار اتریش و زنش ومادام اندرنی با چهارپنج نفراز زن و مرد فرنگی اجزای سفارت اتریش پیاده از خیابان می رفتند. دو سه نفرا زگداها تکدی کردند. وزیر مختار قدری پول به آنها داد. عده گداها زیاد شده وزیر مختار وسایرین مبلغی پول سیاه در خیابان پاشیدند. گداها هجوم آورده مثل یک دسته وحوش که طعمه دیده باشند بر سر هم ریخته، پولها را جمع نمودند. مجددا حضرات پول ریخته آنها به همان وضع جمع می کردند. وزیر مختار وسایرین می خندیدند. آخر الامر گداها ایشان را محاصره کردند. اجزای پلیس به زحمت گداهارا متفرق و از هم پاشیده خیابان را خالی نمودند»( جلد اول، ص 249)

«همه ساله نزدیک عید سعید نوروزرسم است که بعضی از لوطی ها و اجامر محض جلب منفعت خودرا وضع های مختلفه مضحک می سازند و د ربازار درب دکانها به حرکات مضحک ا زکسبه عیدانه می گیرند. علی الرسم دیروز حضرات معروفه یکی را مثل پیرزن ساخته و صورت مقوائی به صورتش نصب کرده دربازار می گرداندند. آقا سید ابوالقاسم مسئله گو که در مسجد جامع هم منبر می رودو موعظه می کند در بالای منبر اظهار کرده بود که دربازار چیزی دیدم که در مدت عمرم ندیده بودم. اسلام از میانه رفته است. پیرزنی را دربازار می رقصاندند و می گفت: " پیرزن آمد، قوزش درآمد". یکی دو نفر مطلب را فهمیده گویا به مشارالیه حالی کرده بودند»(جلداول، ص 378)

« فرامرز که برای سرقت یک آفتابه در اداره بود بعد از تحقیقات و تنبیه به رئیس محله دولت سپرده شد که او را از شهر اخراج کنند»( جلداول، ص 387)

« ابوالقاسم بیگ سرباز فوج عرب عیالی داشته ماشاالله نام که هم روضه خوان و هم مطرب است. عیال دیگر گرفته اورا رها کرده است. روزگذشته مشارالیه در خانه غلامرضا سرباز فوج معروض میهمان بوده مطرب هم داشتند. چون ابوالقاسم شخص لوده ای است در آن مجلس بعد از صرف نمودن عرق و بعضی کیفیات رقص و حرکت زیاد کرده افتاده مدهوش شده، دهانش کف کرده می گوید ماشاالله مطرب اورا مسموم نموده است. خبر به رئیس محله رسیده فرستاده ضعیفه را حاضر نموده درتحت تحقیقات است تا حالت ابوالقاسم بیگ معلوم شود»( جلداول، ص 404)

اگرچه می خواستم خودم روی هیچ کدام از این یادداشتها کامنت نگذارم ولی در خصوص این آخری، متوجه شده اید که اسم زن یارو، « ماشاالله» است که هم « مطرب» است و هم « روضه خوان».....
فعلا باقی بقایتان تا باز حوصله کنم.



Tuesday, March 07, 2006


دو مورد و یک دنیا التما س دعا 


صبح که از لندن می آمدم به رادیو گوش می کردم. دو مطلب که موضوع چند تا از این ایستگاههای رادیوئی بود و مردم تلفن زده و نظرشان را می گفتند. اگرچه برای سه ساعت به این مباحث گوش کرده ام ولی دروغ چرا، نمی دانم در باره این مسایل به واقع چه باید کرد.
مورد اول: زن جوانی در نتیجه معالجات ضد سرطان نازا شده است. 4 سال پیش که با مرد جوانی دررابطه بود، با توافق یک دیگر تصمیم می گیرند که اسپرم مرد را با تخمک زن ترکیب کرده و تخمک باورشده را منجمد کنند. اکنون 4 سال گذشته است رابطه این دو بهم خورده و زن هم همان گونه که گفتم به خاطر معالجات ضد سرطان نازا شده. حال می خواهد از طریق لقاح مصنوعی با استفاده از تخمک بارورشده بچه دار بشود. ولی مرد، می گوید که دیگر به این کار راضی نیست و دادگاه نیز به نفع مرد رای داده است. کار حتی به دادگاه اروپا نیز کشیده ورای دادگاه انگلیسی در این مورد تائید شده است. بحث کسانی که به رادیو تلفن می زدند برسر این نکته بود که در این جا حق با کیست؟ با مرد، که نمی خواهد فرزند ناخواسته ای داشته باشد؟ یا با زن، که این تنها راه ممکن بچه دارشدن ژنتیک اوست؟ ناگفته روشن است که عده ای حق را به مرد و عده ای دیگر حق به زن می دادند. البته، روشن است که این نکته هم مطرح شد که زن می تواندازاین همه نوزادانی که در جهان بی سرپرست هستند یکی را به فرزندی قبول کند و قضیه تمام می شود. از سوی دیگر، عده ای دیگر می گفتند که اگر درزمان حاملگی زن، رابطه این دو بهم می خورد آیا مرد می توانست زن را به سقط جنین مجبور کند؟
من نمی دانم حق باکیست؟ شما چه فکر می کنید؟
- مورد دوم: یک استاد دانشگاه لیدز، در یک نشریه دانشجوئی نوشته است که بطور متوسط، از نظر ژنتیکی، غیر سفید ها از سفید ها« کودن تر» هستند! البته علاوه برآن شدیدا با تنوع فرهنگی هم مخالف است و فکر می کند که دبیرکل حزب نژادپرستانه « جبهه ملی بریتانیا»- « اندکی زیاد چپ روی می کند». باید همه خارجی ها را از انگلیس بیرون کرد و به کشورهای شان عودت داد! از یک سو، تعدادی از دانشجویان دانشگاه خواستار اخراج این استاد ازآن دانشگاه شده اند و به عوض، عده ای دیگر می گویند، که او آزاد است هر نظری داشته باشد! حرفشان این است که اگر او را اخراج کنند، پس تکلیف، آزادی عقیده در انگلیس چه می شود؟ با خود این استاد هم صحبت کرده اند و او شدیدا بر این موضع خویش پافشاری کرده و مدعی است که این « یک ادعای نژادپرستانه» نیست، بلکه « یک واقعیت علمی اثبات شده» است! این جا هم دروغ چرا، گیج گیجم. شما چی فکر می کنید؟
البته که آزادی عقیده بسیار محترم است ولی به عنوان کسی که خودش هم مدرس دانشگاه است، برای من این سئوال پیش آمده است که آیا کسی که این همه- به گمان من- « پیش داوری» دارد آیا می تواند یک مدرس مفید دانشگاه باشد یا خیر؟ منظورم این است که تکلیف دانشجویان غیر سفید پوست در درسهای او چه می شود؟ اگر او بخواهد تز یا پایان نامه آنها را ارزیابی کند، یا ورقه امتحانی و یا مقاله های آنها را تصحیح کند، چه مقدار امکان دارد که قضاوت او تحت تاثیر این پیشداوری او قرار بگیرد؟ ( این که غیرسفید پوستان با او درس نگیرند در نظام دانشگاهی اینجاعملا امکان پذیرنیست) از سوی دیگر، این درست که آزادی عقیده خوب چیزی است ولی آیا آزادی عقیده را به صورت یک « دین تازه» و یا حتی « یک بنیادگرائی نوین» در نیاورده ایم که هرکس می تواند هر چه که دلش خواست بگوید و برایش مهم نباشد که پی آمد آن چه که می گوید بردیگران- و در اینجا این تعداد کثیر غیر سفید پوستانی که در این آباد شده زندگی می کنند- چیست؟ از سوی دیگر، مطلوبیت « آزادی عقیده» به واقع در چیست؟
خلاصه، این هم انشای من برای امروز.
خوب شد که امروز در اعتصابیم والی با این مغز قاطی پاطی چطوری باید سرکلاس درس می رفتم نمی دانم!



Friday, March 03, 2006


ایدئولوژی و اقتصاد توسعه 


با اجازه،برای این که فضا را اندکی عوض بکنم برای تان یک ترجمه می گذارم. ا.
نوشته: مایکل لبوویتز
مانثلی ریویو- مه 2004


تئوری اقتصادی خنثی نیست و نتیجه وقتی که به کارگرفته می شود به پیش گزاره های آشکار وپوشیده دریک تئوری خاص پیوستگی تمام دارد. این که پیش گزاره ها بیانگر ایدئولوژی های خاصی هستند بیشتر از همه در اقتصاد نئوکلاسیک که زیرساخت سیاست های اقتصادی نئولیبرالی است نمایان است.
رمز و راز اقتصاد نئولیبرالی
اقتصاد نئولیبرالی از مالکیت خصوصی و منافع شخصی آغاز می کند. هرچه که ساختار و توزیع حق مالکیت باشد، اقتصاد نئولیبرالی ازاین فرض آغاز می کند که مالک- مالک زمین یا ابزارهای تولیدی ویا حتی توان و ظرفیت کارکردن- فقط به دنبال منافع شخصی خویش اند. به اختصار، نه منافع جامعه و نه توسعه امکانات بالقوه بشری موضوع اقتصاد نئولیبرالی نیستند. تاکید این اقتصاد بر تاثیر تصمیمات فردی در رابطه با مالکیت انهاست.
بطور منطقی، واحد اساسی در تحلیل های نظری نئولیبرالی فرد است. فرض براین است که این فرد- می خواهد مصرف کننده باشد یا کارفرما یا کارگر- به واقع یک کامپیوتر خردورزاست، یعنی، بطور خودکار براساس داده های آماری موجود، منافع شخصی خود را به حداکثر می رساند. این داده های آماری را تغییر بدهید، این« ماشین حساب سریع لذت ودرد»( به گفته ثورشتاین وبلن اقتصاد دان بزرگ امریکائی) به سرعت یک موقعیت بهینه تازه را پیدا می کند(1).
قیمت یک کالا را افزایش بدهید، این کامپیوتر به عنوان یک مصرف کننده، تصمیم می گیرد از آن محصول کمتر مصرف کند. میزان مزد را افزایش بدهید، و کامپیوتر به عنوان یک سرمایه دار تصمیم می گیرد که به جای انسان بیشتر از ماشین استفاده نماید. میزان پرداختهای بیکاری یا رفاهی را بیشتر کنید، و این کامپیوترها به صورت کارگران کارکردن را ترک کرده و ترجیح می دهند که برای مدت بیشتری بیکار بمانند. مالیات روی سود را افزایش بدهید، و کامپیوترها به صورت طبقه سرمایه دار انتخاب می کنند که در کشور دیگری سرمایه گذاری کند. در همه موارد، سئوالی که پرسیده می شود این است که چگونه این ماشین حساب سریع لذت ودرد به تغییر درداده ها عکس العمل نشان می دهد؟ و جواب در همه موارد، روشن است. اجتناب از درد ودر جستجوی لذت. و آن چه که بخودی خود آشکار است نتیجه گیری این تئوری ساده این است که اگر تو بیکاری کمتری می خواهی، باید مزد پائین تری طلب کنی، میزان پرداخت های بیکاری و رفاهی را کاهش بده و مالیات روی سرمایه را کمتر کن.
ولی این تئوری، چگونه از این واحدهای پایه ای، کامپیوترهای منزوی و اتمیزه شده برای جامعه در کلیت اش نتیجه گیری می کند؟ پیش گزاره اساسی این تئوری این است که کل، جمع جبری بخش های مجزای پرت افتاده است. بنابراین، اگر ما بدانیم که افراد چگونه به یک انگیزه عکس العمل نشان می دهند، ما خواهیم دانست جامعه ای که از آن افراد تشکیل می شود چگونه عکس العمل نشان خواهد داد. ( به واژگان خانم تاچر، چیزی به اسم جامعه وجود ندارد، فقط افراد هستند). آن چه که برای یک فرد حقیقت دارد، برای اقتصاد در کلیت آن هم درست است. بعلاوه، چون می توانیم حتی اقتصاد را به صورت یک فرد در نظربگیریم که در سطح بین المللی با رقابت و پائین کشیدن مزد، شدت بخشیدن به کار، لغو پرداخت های اجتماعی که باعث می شود متقاضیان کار زیاد دنبال کار نروند، کاستن هزینه های دولتی، کاستن از مالیات ها به رفاه می رسد، پس می توانیم نتیجه بگیریم که همه اقتصادها هم می توانند همین کاررا بکنند.
ولی حرکت از فرد و رسیدن به جمع به این شکل، ولی یک پیش گزاره اساسی دارد.البته این کامپیوترهای فردی اتمیزه شده ممکن است اهداف نا همخوان داشته باشند، و در نتیجه، پی آمد عقلائی بودن فردی، ممکن است غیرعقلائی بودن جمعی از کار در بیاید. ولی چرا اقتصاددانان نئوکلاسیک این گونه نتیجه گیری نمی کنند؟ دلیل اش این است که ایمان، راهشان را سد می کند- این اعتقاد که وقتی این واحدهای اتمیزه شده درعکس العمل به تغییر درداده های مشخص، به این یا آن طرف پیچ می خورند، آنها ضرورتا در همه موارد، کارآمدترین راه حل را پیدا می کنند. در اوایل کار، وجه مذهبی این نگرش اندکی پوشیده بود- یعنی این ماشین حساب های سریع لذت و درد« با هدایت دستهای نامرئی برای سرانجامی می کوشیدند که درواقع، مورد نظرشان نبود»(2). برای آدام اسمیت روشن بود که این دست نامرئی، دست کیست؟ طبیعت، قادر متعال، خدا- همان گونه که همتای فیزیوکراتش، فرانسیس کونه می دانست که این « موجود ارشد» منبع « اصول همخوانی اقتصادی» است. این « سحرآمیزی» این بود که « هرفرد برای دیگران کار می کند ولی فکر می کند که دارد برای خودش کار می کند» (3).
ولی امروزه دیگر این موجود ارشد به عنوان معمار این سحرآمیزی به رسمیت شناخته نمی شود. به جایش، بازار نشسته است که همه فرمان هایش باید اطاعت شودو یا از بین می روید. بازار دستکاری نشده، می خواهند باور کنیم، تضمین می کند که همگان از مبادله آزاد بهره مند می شوند( در غیر این صورت این اتفاق نمی افتد) و مبادلاتی که بوسیله افراد عقلائی انتخاب می شوند( از میان همه مبادلاتی که امکان پذیر است)بهترین و کارآمد ترین نتایج را ببار خواهد آورد.
بنابراین، نتیجه گیری این است که مداخله دولت در بازار، فاجعه می آفرید، یک سرانجام منفی که در آن زیان از منافع خیلی بیشتر خواهد بود. پس برای همه کسانی که درست می اندیشند، پاسخ این است که به این مداخلات در بازار پایان بدهید. به گفته سلیس جان کنث گالبریث، موقعیت واعظ بنیادین این است که در وضعیت خوشی و نیک بختی، نیازی به وزرات نیک بختی نیست.(4)
و اگربرای رسیدن به این موقعیت نیک بختانه، زور و اجبارلازم باشد( تا دنیا خودش را با این تئوری وفق بدهد) همان گونه که فردریک وان هایک در مصاحبه با نشریه شیلیائی El Mercurio در 12 آوریل 1981 گفت، این فقط « دردهای کوتاه مدت، برای خوشی های درازمدت است»، دیکتاتوری« برای دوره گذارممکن است نظامی ضروری باشد. بعضی اوقات لازم است تا درکشور نوعی قدرت دیکتاتوری باشد»و وقتی دستهای نامرئی با شما باشد، از بین بردن موانع بر سر راه بازار، تنها کمک کردن به طبیعت است( به واژگان آدام اسمیت) برای این که بتواند « تاثیرات مخرب، حماقت و عدالت گریزی انسان» را چاره کند(5).
پس، همه موانع را بر سر تحرک سرمایه از میان بردارید، هرقانونی که باعث بیشترشدن قدرت کارگران، مصرف کنندگان، شهروندان دربرابر سرمایه می شود را لغو کنید، قدرت دولت برای محدود کردن سرمایه را محدود بکنید ( در حالی که قدرت دولت را برای اجرای عملیات پلیسی به نمایندگی از سرمایه افزایش می دهید). درپایان، پیام ساده اقتصاد نئوکلاسیک ها( و هم چنین سیاست نتولیبرالی) این است: بگذارید سرمایه آزاد باشد.
البته که می شود گفت، ( در واقع دو سال پیش اشتیگلتز گفت) که کمتر کسی این فرمول زیادی ساده شده را قبول دارد. اقتصاددانان نشان داده اند که برای این که بتوان از این نتیجه گیری حمایت منطقی کرد،شرایط بسیار دست و پاگیر( و غیر ممکن ) ضروری است. آنها هم چنین ماهیت تئوری زیادی ساده شده در باره اطلاعات که در این نگرش مستتر است را افشا کرده و از موارد متعدد « عدم توفیق بازار» سخن گفته و خواستار مداخله دولت برای تحفیف این مشکلات شدند. از جمله این انتقاد های مشترک، تاکید بر مناسبات متقابل، واثرات جانبی است که از سوی نظریه پردازان نئوکلاسیک تقلیل می یابد و همین کار باعث می شود که اغلب گرفتار خطای ترکیب می شوند( این پیش گزاره که آن چه که برای یک نفرحقیقت دارد، برای همگان نیز حقیقت دارد). با تمام این اوصاف، همان طور که پیوستگی نزدیک بین مدل نئوکلاسیک و سیاست نئولیبرالی نشان می دهد، تمام این نقد های جدی از این پیام ساده، جدی گرفته نمی شود و به آن پیام ( حتی وقتی که «کار نمی کند») هم چنان باوردارند و به صورت اسلحه به نمایندگی از سوی سرمایه مورد استفاده قرار می گیرد.
بدیل کینزی
تنها چالش موفق از درون این الگوی پایه، برروی خطای ترکیب تکیه کرده بر اهمیت پرداختن به کل تاکید کرد. با رد بحث کلی نئوکلاسیک ها که درزمان بحران بزرگ سالهای 1930 می شد که کاهش از میزان مزد باعث بیشتر شدن اشتغال می شود، کینز بر رابطه بین مزد، هزینه های مصرفی، تقاضای کل و در نتیجه، سطح عمومی تولید، و اشتغال تاکید ورزید.( به گمان کینز، دیدگاه نئوکلاسیک ها که از جزء به کل می رسند در این جا به این پیش گزاره بستگی داشت که تقاضای کل تغییر نمی کند، یعنی کاهش مزد تاثیری بر روی تقاضای کل ندارد). آن چه را که تئوری نئوکلاسیک در نظر نمی گرفت، رابطه بین تصمیمات فردی و کل بود. از آن جائی که این دیدگاه نمی فهمید که چگونه برخورد بین سرمایه های مجزا، می تواند به سرمایه گذاری در سطح پائین منجر شود، از تشخیص نقش احتمالی دولت برای رفع این عدم توفیق بازارهم باز ماند.
با این تاکید برروی کل، یا تصویر کلان، دورنمای نظری کینز، زمینه را برای درپیش گرفتن سیاست هائی فراهم کرد که منافع فوری سرمایه مجزا را در نظر ندارد. کینز خودش البته فکر می کرد که این سیاست ها، به ضرر سرمایه به عنوان یک کل است و بحران سالهای 1930 برای او، به سادگی بحران « آگاهی» بود اگرچه، چارچوب پیشنهادی او، اساس مباحث سوسیال دموکراتیک شد(6).
یکی از مشخصه های چارچوب کلان کینز، این مباحث آشنا است که از سوی اتحادیه های کارگری بکار گرفته می شد که افزودن بر مزدها، باعث افزایش تقاضای کل شده، اشتغال آفرینی و سرمایه گذاری را تشویق می کند. اهمیت مصرف بیشتر، نقطه ثقل دیدگاهی شد که به غلط به عنوان نظام توسعه « فوردی» - مطرح شده است، یعنی، برای تولید انبوه، مصرف انبوه لازم است. (7). البته، برای بهره مندی از این منافع، بازار به خودی خود کافی نیست، سیاست های دولت و مدیرت کلان هم تعیین کننده اند. آن چه این نظر را سوسیال دموکراتیک می کرد این تم بود که کارگران می توانند بدون لطمه به سرمایه، منفعت بیشتری ببرند، و این جمع مثبت، به واقع خصلت اساسی الگوی فوردی بود. ان چه که بین الگوی توسعه اقتصادی درون زا و الگوی فوردی مشترک است، تاکیدشان بر اهمیت تقاضای داخلی به عنوان بنیان توسعه صنعت ملی است.
در طول به اصطلاح عصر طلائی بین پایان جنگ دوم جهانی و اوایل دهه 1970 این تئوری ها که اساس دیدگاه نئوکلاسیک را به پرسش گرفته بود اندکی میدان یافت. این دوره غیر متعارفی بود. امریکا از جنگ بدون هیچ رقیب جدی در میان کشورهای سرمایه داری بیرون آمد. اقتصاد آلمان و ژاپن که داغان شده بود و صنایع فرانسه، انگلیس، و ایتالیا که قادر به رقابت با امریکا نبودند. بعلاوه درامریکا و کشورهای دیگر، چه از سوی بنگاههاوچه از سوی خانوارها مقدار قابل توجهی تقاضای برآورد نشده وجود داشت. اگرچه برآورد می شد که پایان جنگ با خود رکود دیگری به ارمغان خواهد آورد، ولی شرایط برای یک افزایش چشمگیر سرمایه گذاری و مصرف آماده بود.( افزایش چشمگیر سرمایه گذاری براساس پیشرفت های قابل توجه تکنیکی که در دهه های 1930 و 1940 اتفاق افتاده بود). علاوه برآن، آنچه که باعث افزایش سود صنایع می شد کاهش نرخ مبادله کالاهای اولیه بود که به خاطر افزایش عرضه پیش آمده بود. در امریکا صنایع انحصارناقص می توانستند از قیمت های هدفمند برای رسیدن به نرخ سود مورد توجه خود استفاده کرده و بدون واهمه از کاهش توان رقابتی خویش مزدها را افزایش بدهند. در حوزه های دیگر، صرفه جوئی های ناشی از مقیاس در نتیجه سرمایه گذاری های تازه شرایطی فراهم کرد که افزایش مصرف ناشی از افزایش مزدها نه چالشی دربرابر سود آوری بلکه یک فایده اضافی بود.
این چارچوبی بود برای چرخه مفید الگوی فوردی که با افزایش تولید به افزایش مصرف و بعکس در کشورهای توسعه یافته و هم چنین کشورهای درحال توسعه که از طریق سیاست جانشینی واردات به جای تکیه بر صادرات مواد اولیه، در حال صنعتی کردن بودند،دست بیابد. ولی رشد سریع ظرفیت تولیدی در بسیاری از کشورها در طول این دوره به نکته ای رسید که سرمایه می توانست با مشکل انباشت مازاد روبروشود.
تا همین جا د راواخر دهه 1950 روشن بود که رقبائی که می توانند هژمونی اقتصادی امریکا را به چالش بگیرندظهور کرده اند. بعلاوه دراواسط دهه 1960 سقوط نرخ مبادله برای کالاهای اولیه( عمدتا نفت) متوقف شد و بزودی یک روند افزایشی آغاز گشت.بطور روزافزونی این بنگاههای غیرامریکائی بودند که باسرعت بیشتر رشد می کردند و د راوایل سالهای 1970 با بیشترشدن نرخ نزولی سود، همگان قبول دارند که عصر طلائی سرمایه داری بسرآمده بود.
رقابت فشرده بین سرمایه داران که دیگر آشکار شده بود انعکاسی از انباشت مازاد بود. در این چارچوب شرکت های فراملیتی با تعطیل واحدهای غیرکارآمد که برای بازارهای ملی ایجاد شده بودندو با تغییر دیگران به تولید برای صادرات به عنوان بخشی از استراتژی تولید جهانی خود، کوشیدند از هزینه های تولیدی خود بکاهند. تولید برای بازارهای ملی و د رنیتجه سیاست جانشینی واردات دیگر خیلی جذاب نبودند چون در رقابت بین سرمایه، هزینه نسبی اهمیت زیادی پیداکرده بود. بطور کلی، آن چرخه مفید الگوی فوردی در هم شکسته بود و به عوض، کاستن ا زمزدها و از هزینه سرمایه اهمیت یافته بود.
این « واقعیت تازه» چارچوبی است که در آن اقتصاد کینزی رد شد. اقتصاد نئوکلاسیک ها که مزد بالا و هزینه های اجتماعی را منبع فاجعه می داند دو باره مسلط شد. نئولیبرالیسم با حمایت موسسات مالی بین المللی به صورت اسلحه انتخاب شده سرمایه درآمدو یورش به برنامه های اجتماعی، مزدها، شرایط کاری در کشورهای توسعه یافته و استفاده ا زدولت قوی در کشورهای در حال توسعه برای این که بتوانند مزایای نسبی خود درسرکوب را بهبود بدهند آغاز گشت.
پرسش این است که چرا اقتصاد کینزی و الگوی فوردی به این سرعت از اعتبار افتاد؟ اساسا اقتصادکینزی آن گونه که همیشه مطرح می شد، همیشه یک تئوری تقاضای کلی بود و تئوری عرضه نداشت. ادعای عمده اش این بود که سطح تولید با تقاضا در اقتصاد محدود می شود و اگر تقاضا افزایش یابد سرمایه میزان عرضه را افزایش خواهد داد. از آن جائی که فرض بر این بود که سرمایه اگر دولت شرایط مناسب را فراهم نماید، عرضه مصرف و سرمایه گذاری را تامین خواهد کرد، نقش دولت تشویق اقتصاد در حوزه هائی بود که تقابل سرمایه فردی باعث سرمایه گذاری کم می شد. د رعرصه نظری، وظیفه دولت این بود که درعرصه های که بازار با عدم توفیق روبروست، باید شرایط مناسب را فراهم نماید.
ولی چه پیش خواهد آمد اگرتقاضا کل اضافه شود ولی عرضه داخلی عکس العمل مناسب را نشان ندهد؟ تورم و کسری تجارتی افزایش می یابد. در نتیجه، در این واقعیت جدید، شرایطی که دولت می کوشید ایجاد کند شرایط مشوق سرمایه گذاری در اقتصاد بومی بود نه سرمایه گذاری در هر جای دیگرو تاکیدش هم بر مالیات کمتر و مزدهای کاهش یابنده بود.
پرسش کینزی و نئوکلاسیکها به واقع یکسان شد و به همان صورت باقی ماند که دولت برای این که سرمایه با خوشحالی سرمایه گذاری کند چه می تواند بکند؟ آن چه که همخوان باقی ماند این بود که دولت، باید ازخواسته های سرمایه حمایت کند.
عدم توفیق سوسیال دموکراسی
تعجبی ندارد که سرمایه ابزار تئوری های کینزی را به نفع وسیله ای که درشرایط جدید به نیازهایش بهتر پاسخ می داد کنارگذاشت. ولی عدم توفیق سوسیال دموکراسی را در یافتن یک بدیل چگونه می توان توضیح داد؟ همه چیز به کنار، سوسیال دموکراسی همیشه ادعا کرده است که از منطقی تبعیت می کند که در آن نیازها و قابلیت های انسانی برنیازهای سرمایه ارجحیت دارد. حتی معدود سیاست هائی چون کنار گذاشتن خدمات پزشگی و آموزشی از بازار، تدارک برنامه های حفظ سطح درآمدها و خدمات اجتماعی، و تبلیغ این ایده که این حق انسانهاست که یک شغل با درآمد مناسب داشته باشند، همه وهمه بطور غیرمستقیم مفهومی از ثروت را مطرح می کند که هدفش برآوردن نیازهای انسانی است نه این که به صورت ثروت سرمایه دارانه در آید.
به واقع، عدم توفیق کینزگرائی در تئوری، به واقع، شکست ایدئولوژی سوسیال دموکراسی بود. دردرون ساختار کینزی، همیشه بدیل وجود داشت. معادلات پایه ای کییز، بخودی خود چیزی از ساختار اقتصاد نمی گویند و بین دفن پول بوسیله دولت یا سرمایه گذاری دولتی، بین فعالیت هائی که باعث گسترش مالکیت های سرمایه دارانه می شوند یا اموال دولتی را گسترش می دهند، تفکیکی قائل نمی شود. اگرچه برای کینز، موتور رشد، همیشه سرمایه دارانه بود ولی یک انتخاب نظری هم گسترش بخش دولتی برای به پیش بردن اقتصاد بود.
اگر بخش سرمایه دارانه تنها بخشی است که انباشت در آن صورت می گیرد، حداقل در تئوری و عمل، پی آمدهایش روشن است. « یورش سرمایه» نشانه بحران درا قتصاد است. بقیه چیزها به جای خود، دولت نمی تواند بدون پی آمدهای منفی به حیطه سرمایه دست درازی کند. و این همیشه، پایه استدلال اقتصاددانان محافظه کار بود.
با این همه، اهمیت دارد درک کنیم که نتایج اقتصاد نئولیبرالی در پیش گزاره هایش مستتر است و به ویژه یکی از مهم ترین این پیش گزاره ها، این است که « هیچ چیز دیگر تغییر نمی کند». دو تا نمونه ساده را در نظر بگیرید- کنترل اجاره و حق بهره برداری از منابع(8)
اگر شما اجاره ها را در سطح موثری کنترل کنید، اقتصاددانان محافظه کار برآورد می کنند که عرضه خانه های اجاره ای کاهش می یابد و کمبود خانه های اجاره ای اتفاق می افتد. به همین شکل این اقتصاددانان به ما می گویند که اگر از منابع مالیات بگیرید( که البته اندازه گیری اش خیلی دشوار است)، سرمایه گذاری و تولید در آن بخش کاهش می یابد و بیکاری بیشتر می شود. به سادگی می توان هر دوی این پیش گوئی ها را نشان داد و به همان سادگی می توان نشان داد که این نتیجه گیری به عنوان پی آمدهای ضروری، نادرستند.
آن چه که در هردوی این موارد، ثابت فرض شده است، دامنه عملیات بخش دولتی است. به وضوح کنترل اجاره، ساختمان سازی بخش خصوصی را برای این منظور کاهش می دهد، ولی اگر در همان شرایط، بخش دولتی یک برنامه ساختمان سازی اجتماعی ( یا به شکل تعاونی های مصرفی و یا خانه سازی غیر سودجویانه) در پیش بگیرد، دلیلی ندارد که کمبود خانه های اجازه ای پیش بیاید. به همین نحو، مالیات گرفتن از درآمدهای بخش منابع، ممکن است سرمایه گذاری بخش خصوصی را کاهش بدهد ولی اگر برای این منظور تعاونی های دولتی برای اکتشاف و تولید ایجاد شود، چنین کاری اثرات ناشی از کمی سرمایه گذاری بخش خصوصی را جبران خواهد کرد. به وضوح، بقیه چیزها ضرورتا ثابت باقی نمی مانند. اگر یک دولت سوسیال دموکرات، منطق سرمایه را رد کند، چه دلیلی دارد که همه چیز ثابت بمانند؟
در نتیجه، ما باید محدودیت منطق اقتصاداقتصاددانان محافظه کار را بشناسیم. با این همه، این حرفم اصلا به این معنانیست که می توانیم این بحث ها را نادیده بگیریم. چون آنچه را که اقتصاددانان محافظه کار به خوبی انجام می دهند این است که مشخص می کنند سرمایه در عکس العمل به یک سیاست خاص، چگونه عکس العمل نشان خواهد داد. این به واقع، اقتصاد سرمایه است. و چیزی از این ابلهانه تر نیست که فرض کنید می توانید در عرصه سیاست اقتصادی سیاست خاصی را در پیش بگیرید بدون اینکه سرمایه به این کار شما عکس العمل نشان بدهد. تردید نداشته باشید که اگر شما بدون برآورد عکس العمل سرمایه، برای برآوردن نیازهای مردم کاری بکنید، سیاست های شما به ضدش بدل خواهد شد. کسانی که به منطق اقتصاددانان محافظه کار که به واقع منطق سرمایه است، بی توجهی می کنند و آن را در تدوین استراتژی خود منظور نمی دارند، سرانجامی غیر از عدم توفیق وناامیدی نخواهند داشت.
شناخت عکس العمل سرمایه به این معناست که کم کاری سرمایه نه یک بحران، بلکه یک فرصت است. اگر شما منطق وابستگی به سرمایه را رد کنید، در آن صورت می توان نشان داد که منطق سرمایه دقیقا درراستای مخالف نیازهای مردم است. وقتی سرمایه دست به « اعتصاب» می زند، دو انتخاب بیشتر نداری. یا تسلیم می شوی و یا این که برای مقابله با آن مداخله می کنی. متاسفانه، سوسیال دموکراسی نشان داد که همان چیزی که اقتصاد کینز را در تئوری فلج کرده بود، یعنی ساختار و توزیع مالکیت موجود و ارجحیت منافع شخصی مالکان، درعمل باعث محدودیت آن شده است. در نتیجه، هروقت که سرمایه دست به « اعتصاب» زد، عکس العمل سوسیال دموکراسی نیز تسلیم بود.
به جای این که برروی نیازهای انسانی تاکید کرده و منطق سرمایه را به چالش بطلبد، سوسیال دموکراسی کوشید همان منطق را اجرا کند. نتیجه بی اعتبار شدن کینزگرائی و خلع سلاح ایدئولوژیک همه کسانی شد که به آن به عنوان بدیلی در برابر منطق نئوکلاسیکها امید بسته بودند. تنها بدیلی که دربرابر بربریت موجود ارایه شد، بربریتی با چهره ای انسانی بود. با تسلیم به منطق سرمایه، کنترل اش برروی مردم تاکید شد و نتیجه سیاسی این از کار در آمد، که یا تفاوتی نمی کند که به کی رای بدهی و یا راه حل واقعی از دست دولتی بر می آید که بدون اما واگر، به منطق سرمایه متعهد باشد.
و این گونه بود که این عقلانیت تازه به صورت (There Is No Alternative)TINA در آمد- بدیلی نیست. یعنی، هیچ بدیلی در برابر نئولیبرالیسم که به واقع اقتصاد نئوکلاسیک هاست که با سرمایه مالی و قدرت های امپریالیستی تحمیل می شود، وجود ندارد. و اما، همان گونه که بعد از « عصر طلائی» اتفاق افتاد، شرایط عینی، راهی برای تحلیل بردن حقایق پذیرفته شده پیدا می کنند و واگر نمونه می خواهید به کشورهای در حال توسعه بنگرید. نادرستی این پیش گزاره که همیشه کشورها اگر کاملا به سرمایه تسلیم بشوند به صورت سرزمین موعود در می آیند، مشهود و عیان است . همراه با برروی هم انباشت شدن شواهد عدم موفقیت توسعه برون زا ی تحمیل شده از سوی نئولیبرالیسم، توجه به الگوهای توسعه درون زا- به ویژه در امریکای لاتین- متمرکز شده است. ولی پرسش این است که اعتبار این انتخاب تازه در این مقطع تاریخی که رقابت شدید سرمایه داری هم چنان ادامه دارد و قدرت سرمایه بین المللی درواقع ( البته نه در ایدئولوژی) هنوز کاهش نیافته است، به چه میزان است؟
احتمال توسعه برون زا
کنارگذاشتن این محدودیتی که نئولیبرالیسم براقتصاد توسعه تحمیل کرده ساده نیست. یک تمرکز حقیقی برای روی توسعه درون زا نمی تواند فقط به جهت گیری به سوی بازارهای محدود ناشی از سیاست جانشینی واردات محدود شود بلکه باید همه توده هائی را که ازدست آوردهای تمدن مدرن کنار گذاشته شده اند دربربگیرد. به اختصار، توسعه درون زای حقیقی یعنی انتخاب ترجیحی برای فقرا را واقعی کنیم. و البته این به معنای دشمن تراشی هم هست – در داخل از سوی کسانی که انحصار مالکیت زمین وثروت را درست گرفته و از وضعیت موجود راضی اند و هم در میان برون مرزی ها.
هرکشوری که بخواهد نئولیبرالیسم را به طور جدی به چالش بطلبد با زرادخانه سرمایه بین المللی- در صدر همه صنوق بین المللی پول، بانک جهانی، سرمایه مالی و قدرت امپریالیستی ( از جمله امریکا، بنیاد ملی برای دموکراسی و دیگر نیروهای مخرب) روبرو خواهد شد. این ها دشمنان قدری هستند. از آن جائی که هیچ حکومتی نمی تواند تنها برمبنای منابع داخلی خویش در مقابل این نیروهای مخرب داخلی و خارجی به پیروزی برسد ، سئوال مرکزی این است که آیا دولت حاضر است توده مردم را به نیابت از سیاست هائی که به نفع همان مردم است بسیج کند یا خیر؟ در این جا موضوع اصل این است که آیا دولت خود را از سلطه ایدئولوژیک سرمایه رها کرده است یا نه؟
این قید و بند زدائی از بازگشت به سیاست قدیمی صنعتی کردن براساس جانشینی واردات بیشتر است حتی اگر این باربا توزیع گسترده زمین همراه بشود که شرایط را برای ایجاد بازارداخلی بزرگتر فراهم خواهد کرد. الگوهای تازه کینزی- حتی به صورت مدل های فوردی با پی آمد مثبت- نمی تواند کسانی را که حمایت فعال شان برای تقویت اراده دولت ضروری است به حرکت در بیاورد. دولتی که که بطور مستمر از سوی سرمایه برای صلح تحت فشار است. تئوری هائی که ریشه در الگوهای مالکیت موجود دارند، و اصل منافع شخصی درآنها غالب است و براساس این باورند( بجز چند استثناء) که همه چیز را بازار می داند، نمی توانند با موفقیت از چالش برعلیه منطق سرمایه حمایت کنند. این ها که گفتم بخش ارگانیک این منطق اند.
ضعف مرکزی دیدگاه سوسیال دموکراسی برای توسعه درون زا این است که نه در عرصه ایدئولوژی و نه در عرصه سیاست از وابستگی به سرمایه خود را رها نمی کنند. اگر یک الگوی توسعه درون زا می خواهد موفق باشد باید خود را براساس دیدگاهی استوار کد که هدف توسعه انسانی را در صدر دیگر اهداف قرار می دهد. بیشتر از مصرف که در اقتصاد نئوکلاسیک ها و کینزگراها برآن تاکید می شود باید برسرمایه گذاری برای توسعه قابلیت های انسانی تاکید نماید. این نگرش تازه نه فقط سرمایه گذاری در بشرکه از جهت گیری هزینه ها و فعالیت های بشر مشخص می شود، برای مثال در حوزه های اساسی مثل آموزش و بهداشت ( آن چه که به آن سرمایه گذاری درسرمایه انسانی می نامند) بلکه باید به صورت توسعه واقعی در امکانات بشری هم در بیاید که که نتیجه فعالیت های انسانی است. این مضمون همان پراتیک انقلابی است که از سوی مارکس توصیف شده است، یعنی تغییر هم زمان شرایط و فعالیت های بشری یعنی، تغییر خود (9). دربرابر پوپولیسم که فقط وعده مصرف جدید می دهد، این الگوی تازه برتولید تازه تمرکز می کند، از دگرگونی انسان ها از طریق فعالیت های شان و از گسترش ظرفیت های انسانی حرف می زند.
تئوری توسعه ای که از پذیرش انسان به عنوان نیروی مولد آغاز می کند درمقایسه با اقتصاد سرمایه در راستای دیگری حرکت می کند. در تئوری های سنتی، اعتماد به نفسی که د رنتیجه توسعه آگاهانه همکاری و تعاون و راه حل های دموکراتیک مشکلات در کارگاه و در جامعه ایجاد می شود چگونه اندازه گیری می شود؟ از سوی دیگر، کجاست تمرکزبرروی کارآمدی بیشترناشی ازآزاد شدن قدرت تولیدی بشر- که خلاقیت و دانش ذاتی اش با فرمان های سرمایه تولید شدنی نیست؟ با تشویق همبستگی ناشی از تاکید برروی منافع جامعه- به جای منافع فردی- الگوئی براساس این نظریه رادیکال از جانب عرضه که در درتوسعه انسانی ریشه دارد به دولت امکان می دهد که با حمایت جامعه به پیش برود. در این چارچوب، رشد بخش های غیر سرمایه داری که برای برآوردن نیازهای مردم ایجاد می شود نه فقط یک وسیله دفاعی در برابر یورش سرمایه که درواقع، خود به صورت یک توسعه ارگانیک در می آید. در این جا نیازها و ظرفیت های انسانی ونه نیازهای سرمایه، موتور و انگیزه حرکت اقتصاد می شود.
توسعه دورن زا فقط به این شرط که دولت برای بریدن ایدئولوژیکی و سیاسی از سرمایه آماده باشد، و اگر دولت بخواهد تا نهضت های اجتماعی به صورت ایفاکنندگان نقش اصلی در نظریه اقتصادی ای باشند که براساس ظرفیت های انسانی استوار است، امکان پذیر است. اگر این بریدگی صورت نگیرد، در عرصه اقتصادی، دولت همیشه ضروری می بیند که براهمیت فراهم کردن انگیزه های لازم برای سرمایه خصوصی تاکید نمایدو درعرصه سیاسی هم همیشه نگران « یورش سرمایه » است. سیاست های چنین دولتی بطور اجتناب ناپذیری باعث ناامیدی و روحیه باختگی همه آنهائی می شود که به دنبال بدیلی در برابر نئولیبرالیسم هستند و یا باردیگر، پی آمد ش پذیرش این ادعا می شود که بدیلی وجود ندارد.
1. Thorstein Veblen, “Why is Economics Not an Evolutionary Science?” in Veblen, The Place of Science In Modern Civilization and Other Essays (1919) republished as Veblen on Marx, Race, Science and Economics (New York: Capricorn, 1969), 73.
2. Adam Smith, The Wealth of Nations (New York: Modern Library, 1937), 423.
3. Ronald Meek, Economics of Physiocracy: Essays and Translations (Cambridge: Harvard University Press), 70.
4. John Kenneth Galbraith, American Capitalism (Boston: Houghton Mifflin, 1952), 28.
5. Adam Smith,The Wealth of Nations (New York: Modern Library, 1937), 638.
6. Michael A. Lebowitz, “Paul M. Sweezy” in Maxine Berg, Political Economy in the Twentieth Century (Oxford: Philip Allan, 1990).
7- این نکته که « فوردیسم» یک الگوی اگاهانه بود پرسش برانگیز است. به یقین بخش عمده ای که در این راستا به هنری فورد نسبت داده می شود توهم است. برای یک بازنگری انتقادی در باره مسئله فوردیسم بنگرید به :
John Bellamy Foster, “The Fetish of Fordism,” Monthly Review 39, no. 10 (March 1988), pp. 14–33.
8-این نمونه ها درطول 75-1972 است که حزب دموکراتیک جدید ( حزب سوسیال دموکرات کانادا) برمنطقه بریتیش کلمبیا در کانادا فرمان می راند.
9. Michael A. Lebowitz, Beyond Capital: Marx’s Political Economy of the Working Class, 2nd ed. (New York: Palgrave Macmillan, 2003).



Wednesday, March 01, 2006


بقیه نقد سکسی از« رساله مدینه» 


« خرس مهربان» در کامنت اش نوشت که از بازخوانی من خندید. ظاهرا اندکی هم زیادی خندید. در این دوره و زمانه ای که خندیدن ممنوع شده است، برای این که این « خرس مهربان» باز هم اندکی بخندد فکر کردم قسط دوم این بازنگری راهم بنویسم.
منظورم از قسط دوم، دفاع مشیرالاطباء از حجاب و طلاق است.
در این بخش، دفاعیه مشیرالاطبا اگرچه همچنان سکسی است ولی چماقی هم می شود. یعنی از همان ابتدا، به جای استدلال« چماق» بکارگرفته می شود و چماق را می شود حتی دید. می نویسد، « می گوئیم حجاب طایفه نسوان امری است که عقل سلیم و انسانیت و نظام الهی و ناموس طبیعی حکم بر وجوب آن می نماید». شما را نمی دانم من همیشه در دست کسانی که ا زعقل « سلیم» خود حرف می زنند، چماق می بینم، در این جاهم، وقتی این همه با هم می آید، دیگر بحثی باقی نمی ماند. یعنی وقتی « عقل سلیم» « انسانیت» « ناموس طبیعی»، حالا از نظام الهی فاکتور می گیرم، همان چیزی را بگوید که مشیرالاطبا می گوید، دیگر چه جای بحث ونقادی است! و اما روشن می شود که « رجال» به اصطلاح « نان آور» خانه اند و « نسوان» هم « مکلفند به تدبیر منزل و تربیت اولاد و خانه داری» که در آنها « طبیعت ثانوی» شده و جناب مشیرالاطبا هم خبر دارد که « ابدا انکسار و انزجاری از وظیفه خودشان نداشته و ندارند»
اشکال کار ولی درجای دیگری است. در نگرشی که مشیرالاطبا مدافع آن است، ظاهرا بیضه حرف اول را می زند. یعنی، تمام استدلال های اخلاقی از دوراهی بیضه می گذرد. « اختلاط رجال با نساء و معاشرت آنها با مردان البته احداث مفاسد عظیمه و ارتکاب منهیات عقلیه و فحشا خواهد نمود» وادامه می دهد، که ملاقات و حتی مصاحبت طرفین« اسباب ازدیاد تعیش و ازدیاد تعیش اسباب فحشا و زنا خواهد شد» وچون به یک معنا، رجال و نسوان این گونه بی اختیار و حشری اند، « پس ناموس طبیعی حکم می کند که در میان این دوطایفه حجاب بوده مانع اختلاط و معاشرت آنها باشد». البته حجاب به تنهائی کافی نیست، « درآن صورت واجب است که نسوان در خانه خودشان بوده مشغول تکلیفات بیتیه خود باشند» و البته که براساس این « ناموس طبیعی» و این « عقل سلیم»، و بطور کلی از نظر کسانی چون مشیرالاطبا « اقامت زنان در خانه خودشان عین حکمت است». البته می پذیرد که از این خانه ماندن « ضرری به وجود آنها مرتب می شود» ولی « ضرر بیرون رفتن و معاشرت با مردان اجنبی نمودن هزاردرجه مضرتر است». و با اندکی سفسطه زیادی، نتیجه می گیرد، « پس حکم شریعت غرا به وجوب حجاب ثابت شد که موافق مصلحت نوع انسانی است».
اندکی پائین تر، البته عقل سلیم و ناموس طبیعی و حکم شریعت را کنار می گذارد و « وجوب حجاب» را ناشی از « عادت» می داند و بدون این که خود متوجه باشد استدلات تا کنونی خود را نادیده می گیرد و ادامه می دهد« ما می بینیم که نسوان مسلمین که عادت به حجاب نموده اند کمال مفاخرت به عفت و عصمت خودشان دارند و این مسئله را برای خودشان شرف عظیم شمرده و زن های خارج از این مسلک را با چشم حقارت نگریسته و آنهارا داخل انسان نمی شمارند» ونتیجه می گیرد که « حکم حجاب» در حق آنها ظلم نبوده « بلکه صلاح آنها و نوع انسانی است»
سخیف ترین بخش این دفاعیه در دفاع از طلاق ارایه می شود. باز گریز می زند به این که رجال تا صدسالگی اهلیل به دست به دنبال آبستن کردن زنان هستند و ادامه می دهد، « فرض نمائیم که مردی زنی را عقد نموده و میانه اینها توالد به عمل نیامد. احتمال دارد که باعث عدم توالد از طرف مرد به واسطه مرضی و یا از طرف زن به واسطه مرضی و مانعی و یا از هر دو طرف بوده باشد». اگر طلاق عملی نباشد باید تا صد سالگی نیز« بلا عقب مانده همیشه حسرت اولاد کشیده، اوقات عمرشان را تباه و روز خودشان را سیاه کنند». با طلاق هرکدام به سوئی می روند و از « توالد معطل نمی شوند». و بعد، « هکذا اگر مردی سبب عدم توالد را نمی داند که از طرف خود اوست یا ازطرف زن، آن وقت به حکم اباحه تعدد زوجات زن علیحده عقد نموده خودش را امتحان می نماید». اگر زن دوم حامله شد، معلوم است که علت در زن اولی است آن وقت، « طلاق بدهد یا ندهد مختاراست» و طلاق در این صورت، « برای آن زن ثمری ندارد استعداد توالد ندارد. شوهردویمی را هم معطل خواهد کرد».
و اما «چرا اختیار طلاق در دست رجال است؟»
جواب مشیرالاطبا پته عقل سلیم و ناموس طبیعی اش را به آب می دهد: چون « رجال عاقل تر از نسوان و ثابت القلب[تر] از ایشانند. با هرچیز غیر معتنابه زن خود را مطلقه نمی نمایند». به خلاف نسوان، که « ضعیف العقل هستند با مختصر سببی مرد را طلاق می دهند». اوج عدم امنیت و به خود بی اعتمادی به این صورت در می آید که می نویسد، « اگر زن همسایه را لباسا و معاشا از خود بالاتر دید فورا مرد را طلاق خواهد داد» البته محبت کرده و می پذیرد که « بعضی از رجال که بی جهت زن خود را طلاق می دهند نباید شعورشان از زن زیاد باشد». یعنی زهرطرف که شود، کشته، « عقل سلیم» مشیرالاطبا تردید بر نمی دارد!
و باز از بقیه نکات خنده دارتر- شاید هم گریه آورتر- این ادعای پایانی اوست:
« اصول تمدن که عبارت است از تکثیر نفوس و حریت بنی نوع و استخلاص بشر از قید اسارت وحفظ صحت و صیانت بدن از امراض صعبه و مسریه تماما درتحت متابعت و انقیاد به این سه فقره قانون شرعی است لاغیر»
باشد، ما که بخیل نیستیم.
از نوشتن این سطور 100 سال گذشته است. ولی چه شباهتی دارد این استدلال به استدلالی که این روزها نیزکم نمی شنویم که همه چیز با همه چیز دیگر قاطی می شود!
من یکی که خیالم راحت شد. باقی اش را می گذارم بعهده شریف خودتان که معادل امروزین اش را پیدا کنید.



 
Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com

This page is powered by Blogger. Isn't yours?